خاطراتی از شهید عبدالعلی بهروزی

راه کار پدافند روی آب

بعد از عملیات خیبر، سردار بهروزی، مبتکر پاسگاه های روی آب شد. از آنجایی که تیپ 15 امام حسن (علیه السلام) اولین یگان آبی خاکی بود، فرماندهانش وظیفه ی سترگی داشتند و لازم بود به امور حمله و دفاع در آب و خاک احاطه ی کامل
جمعه، 16 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
راه کار پدافند روی آب
 راه کار پدافند روی آب

 






 

خاطراتی از شهید عبدالعلی بهروزی

بعد از عملیات خیبر، سردار بهروزی، مبتکر پاسگاه های روی آب شد. از آنجایی که تیپ 15 امام حسن (علیه السلام) اولین یگان آبی خاکی بود، فرماندهانش وظیفه ی سترگی داشتند و لازم بود به امور حمله و دفاع در آب و خاک احاطه ی کامل داشته باشند. از این نظر دفاع از دستاورد عملیات خیبر- جزایر مجنون - به سبب حساسیت منطقه و این که پدیده ی نوینی در آن زمان بود، راهکار دیگری می طلبید.
هوش و ذکاوت، جرأت و خودباوری و توکل مثال زدنی بهروزی، وی را بر آن داشت تا طرحی نو دراندازد و آن احداث پاسگاه ها بود. او برای توجیه پاره ای از جنگجویان که در این امر اندکی دیر باور بودند، چون همیشه خود پیشتاز شده در منطقه حضور پیدا کرد تا تدابیر لازم را به کار گیرد. او با استفاده از یونیلیت و چوب و طناب و... موفق به ساختن پاسگاه ها شده وگره از کار فرو بسته ی رزمندگان گشود. شهید برای جلوگیری از نفوذ غواصان دشمن با کمک فرمانده هان گردان ها چاره ای اندیشید، بدین گونه که از سویی با پوشش کامل جناحین و دفاع دورا دور و شناخت کافی بسیجیان از محل استقرار یکدیگر در پایگاه ها، و از سوی دیگر با طناب کشی لازم، حرکت غواصان و حتی لاک پشت های بزرگی که در آب بودند، در برخورد با طناب احساس می شد، به علاوه، دستگاه هایی به نام «رازیت» از دشمن گرفته بودیم که به گفته ی صاحب نظران نظامی حرکت قورباغه را هم مشخص می نمود. این بود راهکار بهروزی از پدافند روی آب.
هنگامی که تیپ 15 امام حسن (علیه السلام) در آبادان مستقر بود، به بچه های اطلاعات مأموریت دادند تا با عبور از اروندرود خطوط دشمن را در آن سوی ساحل شناسایی نمایند. شکل شناسایی بدین گونه بود که دو نفر از نیروها، شبانه سوار بر یک قایق -کانو - می شدند و با عبور از رودخانه که به شدت جریان داشت، خود را به یک کشتی غرق شده ی نزدیک به ساحل می رسانند و پس از توقفی کوتاه و رفع خستگی، از آن جا برای شناسایی به سمت خطوط مقدم عراق حرکت می کردند و بچه ها بعد از مخفی کردن قایق در نیزارهای ساحل دشمن، با عبور از سنگرهایشان، مواضع پشت خط مقدم آنان را شناسایی و در صورت امکان فیلم یا عکس می گرفتند و با مخفی شدن در آن حوالی، پس از بیست و چهار ساعت از تاریکی شب استفاده کرده و به سمت ساحل خودی باز می گشتند. بعد از چند مرحله شناسایی توسط نیروهای اطلاعات، شهیدان شمایلی و بهروزی تصمیم گرفتند که خود به همراه آنان به شناسایی مواضع دشمن بروند و چون در آن زمان شهید بهروزی قائم مقام فرماندهی و شهید شمایلی مسئول عملیات تیپ 15 امام حسن (علیه السلام) بودند و ممکن بود که هر دو در معرض خطر قرار بگیرند، هر چه اصرار کردیم تا یکی از آنها با بچه ها همراه شده و دیگری در مقر تیپ بمانند، نپذیرفتند. بالاخره آن شب دو قایق کانو آماده شد و آن دو به اتفاق دو نفر از نیروهای اطلاعات به منظور شناسایی بر قایق ها سوار شده و به سمت کشتی غرق شده حرکت کردند. غافل از این که نیروهای عراقی از قبل در آن کشتی کمین کرده بودند. به محض این که قایق های بچه ها به آن جا نزدیک شد، ناگهان بارانی از گلوله های تیر بار از بالای کشتی به سمت آنان باریدن گرفت و تیرها از فاصله چند سانتی متری سر و صورت بچه ها می گذشت و هر لحظه احتمال شهید شدن هر کدام از آنها می رفت.
ولی در آن شرایط حساس و پر خطر بچه ها با خونسردی هر چه تمامتر و با تسلط بر خویش، قایق ها را به عقب کشتی، کنار پروانه ی آن رساندند. جایی که عراقی ها دیگر نمی توانستند از بالا و به طور مستقیم آنها را مورد هدف قرار دهند. اما این بار مبادرت به پرتاب نارنجک کردند و نارنجک ها در کنار قایق بچه ها در آب منفجر می شد و هیچ یک از این برادران حتی زخم کوچکی هم بر نداشتند. عراقی ها پس از حدود نیم ساعت تیراندازی و پرتاب نارنجک، به گمان این که همه را به شهادت رسانده اند، دست از تیر اندازی بر داشتند و زمانی که اوضاع کاملاً آرام شد، بدون این که پارو بزنند و باعث سرو صدا شوند، قایق ها را با جریان آب رها کرده و پس از دور شدن از کشتی، پارو زنان به ساحل خودمان باز گشتند.
باور کن که تا آن زمان، بسیجی و جنگاوری با آن زیرکی و جرأت و شجاعت ندیده بودم، اما در جای خود تیز هوش و با احتیاط هم بود. عبدالعلی بهروزی را می گویم. به اتفاق او و برادر رزمنده ی دیگری مهیای رفتن جهت شناسایی شدیم و از میان تپه های شوش به مقصد مورد نظر می رفتیم.
عبدالعلی جلو دار بود و ما هم تحت فرمان او پشت سرش حرکت می کردیم. ناگاه دیدم که توقفی کرد و گفت: «یواش، یواش! برگردیم!»
کلمات و حرکات او توجه ما را به خود جلب نمود. حساس شدیم و سبب را پرسیدیم. وی در پاسخ گفت: «نگاه کنید، چند عراقی پشت آن تپه ها به شکل درازکش دیده بانی می دهند، پس برگردیم.»
ما که فاصله ی زیادی با آنان نداشتیم، با هوشیاری و صلاحدید او بی درنگ برگشتیم تا در دام دشمن گرفتار نشویم.
یاد دارم در مرحله ی چهارم عملیات رمضان، نیاز مبرم و حیاتی به یک خاکریز بود. همه بر این باور بودند که کار خاکریز را شبانه به انجام رسانند، ولی شهید بهروزی می گفت: «نه، باید در روز اقدام شود، زیرا اگر کارمان به شب کشید، دشمن ما را آرام نمی گذارد.»
وی با توکل به خداوند آستین همت را بالا زد و شرایط جوی هم به وفق مراد آمد. بدین صورت که طوفانی از شن، به شدت عراقی ها را مورد هجوم قرار داد و شهید با دو دستگاه لودر و بولدوزر تا حدود صد متر کار خاکریز را به پیش برد که کار او در ساعت سه بعد از طهر با پاتک شدید بعثی ها گره خورد. آن جا بود که همه به پیش بینی و ژرف کاوی های وی پی بردند. اما او کسی نبود که به راحتی به خصم زبون میدان دهد. از این رو با مقاومتی جانانه و رشادتی شایسته، عرصه را بر آنان تنگ و پیشروی آنها را متوقف نمود.
در ماههای نخستین دفاع مقدس بود که در منطقه ی «شلش» از توابع شوش با جوان دلیر و شجاعی آشنا شدم که اشتیاقش به جبهه ی نبرد، خانه و کاشانه را از یادش برده بود. وضعیت منطقه ی جنگی به گونه ای بود که دقیق نمی دانستیم دشمن در کدام سمت و در چه فاصله ای است. آن موقع جوان پر تب و تاب اهل رزم بود و هنوز درکار اطلاعاتی شناسایی دشمن تجربه ای کسب نکرده بود. او کسی جز «عبدالعلی بهروزی» نبود. هر لحظه ی آماده مأموریتهای دشوار و پر خطر بود. رزمنده ی دلاوری از خطّه ی شمال در کنار ما بود که اطلاعاتی بود و در این کار بسیار پر شور بود. وی که برادر علوی نام داشت، بعدها اجر مجاهدت های خویش را با وصالی سرخ از خدایش دریافت نمود. به منظور کسب اطلاع از موقعیت نیروهای عراقی و برنامه ریزی جهت مقابله ی حساب شده با آنان لازم بود که چند نفر از بچه های چالاک و دلیر در ارتفاعات زیر سایت چهار نفوذ کنند و در آنجا حدود و وضعیت دشمن را شناسایی کنند. در این میان کسی که به همراه شهید علوی این مأموریت را به انجام رساند، عبدالعلی بود. آنان که با موفقیت میدان مین را گذرانده بودند به ارتش عراق نزدیک شده و مشاهده کرده بودند که نیروهای دشمن در خوابند. در یکی از تانکها مخفی شده بودند و ضمن شناخت کامل منطقه و شمار سنگرها و ادوات و امکانات آنان، یک ظرف و چند قوطی کنسرو را به همراه خودشان آورده بودند. وقتی برگشتند، شهید علوی گزارش داد که:
«شناسایی خوبی بود. به همراه برادر بهروزی چه کار کردیم و چه کار نکردیم و...همچنین چند قوطی کنسرو و یک ظرف هم با خودمان آوردیم.»
من که از این کارشان ناراحت بودم. آن را مغایر با اصول اطلاعات دانسته و گفتم:
«دشمن نباید رد پای بچه های اطلاعات را بیابد و نباید پی ببرد که کسی جهت شناسایی آمده است.»
گفتند: «به هر حال کنسروها را که خوردیم و دیگر چاره ای نیست.- زیرا از تولیدات عراق بود- ولی آن ظرف موجود است.»
گفتم: «اگر ممکن بود که آن را سر جایش بگذارید، یا همان اطراف پرتابش کنید، خیلی خوب می شد، تا عراقی ها تصور کنند که گم شده است.»
روز بعد هر دو آمدند و خبر دادند که مأموریت را انجام داده و ظرف را سر جای خود نهاده اند. آنجا بود که از این دل و جرأت و نترسی آن دو دلیر لذت بردم و به خود بالیدم.
هنوز عملیات کلیدی فتح المبین فرا نرسیده بود. اوضاع منطقه ی شوش طوری بود که در بعضی نقاط بچه های ما و نیروهای دشمن با نارنجک دستی هم دیگر را می زدند. تپه هایی در دست عراقیها بود که از آن طریق بر منطقه مسلط بودند و یکی یکی نیروهای ما را هدف قرار می دادند. هر روز شاهد پر پر شدن یاران پاکباخته ای بودیم. شهیدانی چون یحیی هاشمی، کوروش باقر زاده، مرتضی شریعتی، حبیب الله جاوید، مجید محمد جعفری و... عراقیا روی تک تپه ای مستقر شده و با مسلط کردن دیده بانی، سطح وسیعی را زیر نظر داشتند و با سیمینف بچه ها را به خاک و خون می کشیدند.
یک روز صبح بهروزی با بی سیم خبر داد که: «بچه ها آماده باشند و گلوله های توپی را از پوکه ها خارج کنند.»
گفتم: «خبری هست؟»
گفت: «بله، دستور فرماندهی - شهید بقایی - است که ساعت چهار صبح وارد عمل شویم.» گفتم: «چه برنامه ای دارید؟»
گفت: «فقط بچه ها را آماده کرده و به آنان توصیه کنید که فعلاً هیچ گلوله ی سبک و سنگینی را شلیک نکنند.»
بچه ها روی موضوع حساس شده و با شادمانی کاوش می کردند که شاید برنامه ی شبیخونی درکار باشد، ولی هم چنان موضوع بر ما پوشیده بود و در انتظار به سر می بردیم. جان بر کفانی چون خداداد اندامی، اسماعیل طرفی و گودرز نوری به همراه بهروزی، با در نظر گرفتن خطرات میادین مین و ... با احتیاط ولی با چالاکی و بی باکی به سمت آن تک تپه رفتند تا کار را یکسره کنند و آنجا را به تصرف خویش در آورند. آنان از چهار سو به تپه نزدیک شدندو استادانه بالا رفتندو در حالی که نیروهای دشمن درخواب سنگین صبحگاهی فرو رفته بودند، دیده بان آنها بیدار و مجهز به گرینف و سیمینف و آر پی جی بود. اما از این که در حلقه ی محاصره ی بچه هاست، غافل بود. در لحظاتی که سکوت سردی منطقه را در برگرفته بود، بچه ها با نقشه ای رندانه آن عراقی را صدا زدند. یکی از چپ صدا می زد، او به طرف چپ نگاه می کرد. دیگری از راست، او به طرف راست می رفت. یکی از جلو صدا می زد، او سراسیمه به آن سو می رفت و دیگری از پشت سر و... او که بهت زده و سردرگم شده بود، تا خواست به خود بیاید و مقابله ای بکند، خود را اسیر و گرفتار بچه ها دید. برق تلفن را قطع کرده و بی سیم و سایر تجهیزات را از او گرفتند. عبدالعلی به او گفت: «حال، خودت برو آرام هر چه اسلحه در سنگر است، بیرون بیاور. به ما تحویل بده و اگر کوچکترین حرفی بزنی و یا عکس العملی نشان دهی، همه ی شما را می کشیم.»
او که ترس و وحشت سراپای وجودش را فرا گرفته بود، به درون سنگر رفت و چنان کرد که عبدالعلی گفته بود. وقتی یکی از عراقی ها به حالت نیمه خواب گفته بود: «چه شده؟ مگر خبری هست؟»
دیده بان گفته بود: «خیر شما بخوابید و راحت باشید.»
او جرأت نداشت ماجرا را بگوید. بعد که همه ی سلاح های سنگر را بیرون آورد. عبدالعلی به سراغشان رفته و یکی یکی آنان را از خواب بیدار کرد و بدون کوچکترین درگیری و شلیکی همه را به اسارت در آورد. بچه ها پیروزمندانه آن تپه را پاکسازی کردند تا نیروهای ما در جبهه ی شوش نفس راحتی بکشند. هنگامی که اسیران و غنایم را به نزد ما آوردند، عبدالعلی به من گفت:
«ما که گلوله را از پوکه ها بیرون آورده و همه آماده و مصمم برای سرکوب دشمن هستیم.»
بعد گفت: «خوب دیگر لازم نیست، ارزش کار بچه ها محفوظ و بالاتر از این حرفهاست.»
بعد از حدود یک ساعت که اسیران دشمن را به سمت شوش حرکت داده و در بین راه باز جویی می کردیم، تازه نیروهای عراقی متوجه شدند که اوضاع از چه قرار است و چه ضربه ی مهلکی خورده اند. لذا آتش افروزی خویش را شروع کردند. اما دیگر بچه ها به آنچه موقتاً خواسته بودند، دست یافتند و ماشین های ما به راحتی در آنجا رفت و آمد داشتند و خلاصه درس عبرتی شد برای دشمنان ما.(1)

پی نوشت ها :

1- چاووش بیقرار؛ صص 250- 249 و 233- 232 و 172 و 172 - 171 و 158- 156 و 148- 147 و 1220 - 121 و 56- 55 و 51- 45.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط