خاطراتی از شهید صدرالله فنی

درست ترین راه

قایق یکی از راهنمایان بومی توسط نیروهای خودی توقیف شده بود و آن راهنما نمی دانست پی گیری مسأله آن هم در شرایط جنگی که یگان های متعددی در منطقه حضور داشتند و این که توقیف از سوی چه کسانی بوده است، قدری دشوار می نمود.
جمعه، 16 خرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
درست ترین راه
درست ترین راه

 






 

خاطراتی از شهید صدرالله فنی

قایق یکی از راهنمایان بومی توسط نیروهای خودی توقیف شده بود و آن راهنما نمی دانست پی گیری مسأله آن هم در شرایط جنگی که یگان های متعددی در منطقه حضور داشتند و این که توقیف از سوی چه کسانی بوده است، قدری دشوار می نمود. به منظور گره گشایی به آقا صدرالله پیشنهاد کردم که: «قایقی برای او بخرید.» وی در پاسخ گفت: «این آسان ترین راه است ولی درست ترین راه نیست. نخست از یگان ها بپرسیم و تحقیق کنیم اگر موفق به یافتن قایق نشدیم، این کار را خواهیم کرد.»
در منطقه ی کردستان عراق که بودیم در اطراف روستایی بنام گرمیان از توابع قره داغ چند بار تردد کردیم. نیروهای جلال طالبانی به من و آقا صدرالله مشکوک شدند و ما را بازخواست کردند.
در یک رویا رویی پرسیدند: «شما مربوط به کدام تشکیلات هستید؟»
در پاسخ گفتیم: «حزب الله و رهبرمان حضرت امام خمینی و پایگاه های ما هم مساجد است هنگامی که اوصاف و ویژگی های امام را برایشان حکایت می نمودیم احساس کردیم که در این بگو مگو نسبت به ما کم آورده اند. از این رو آنان هم به بیان پیشینه ی مبازراتی طالبانی با صدام و خصوصیات شخصیتی او پرداختند.
من هم در مقابل به کنایه گفتم که: «آری! او را خوب می شناسم و از تاریخچه ی مبارزاتی با خبرم.»
پرسیدند: «تو از کجا می دانی و مواضع او را چگونه می شناسی.»
پاسخ دادم که از فلان روزنامه که زمانی توسط او و صدام به شکل مشترک منتشر می شد.»
آنان متوجه لحن گفتار من شدند و دانستند که از سوابق و نقاط قوت و ضعف مبارزاتی آقای طالبانی اطلاع دارم. سپس با مقایسه و بیان تفاوت مجاهدت های حضرت امام با مبارزات طالبانی سخن را ادامه دادم و چون به عظمت و جامعیت امام و خلوص و استقلال نهضت و انقلاب او آگاه شدند از تحسین طالبانی باز ماندند و تحت تأثیر سخنان ما قرار گرفتند. از این رو این برخورد، سبب ایجاد رابطه ی صمیمانه میان ما و آنان شد که هنوز کمابیش ادامه دارد. بیش تر گفته های من مطالبی بود که آقا صدر در لحظه های حساس گوشزد می کرد تا به آنان منتقل نمایم.

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود... این همه قول و غزل در منقارش.

تازه از مأموریت در خاک عراق برگشته بود و آمدنش هم زمان با آغاز یک عملیات توسط رزمندگان اسلام بود. اما خستگی و رنج سفر و دوری از خانواده و مهیا نشدن فرصت برای او موجب شد تا حضورش در آن عملیات میسر و مقدور نشود. وی به محض شنیدن آهنگ حمله از رادیو و تلویزیون، یک اتاق خبر جنگ را در ستاد اهواز تدارک دید و لحظه به لحظه اخبار عملیات را دریافت می نمود.
مهندس با نصب کالک عملیات، همه حوادث و رخدادها را پیاده می کرد و هر چه رزمندگان پیش روی می کردند، روی نقشه توضیح می داد و تعداد کشته ها و اسیران دشمن را بیان می کرد. وقتی او را در این وضعیت دیدم،گفتم: «آقا صدرالله! درخط مقدم حضور نداری. ولی ستاد را تبدیل به جبهه کرده ای.»
پاسخ او همان نگاه صمیمانه و لبخند همیشگی اش بود.
آنانی که از نزدیک با آقا صدرالله ارتباط کاری داشته اند بر این نظرند که وی مدیریتی عالی و جامع داشت. دور اندیش بود و باریک بین. هنگامی که یکی از برادران از مأموریت برون مرزی برگشته بود، در جلسه ای که با حضور برادران شهید دقایقی و فنی، من و احمد فروزنده شکل گرفت، گزارش کار خویش را با آب و تاب و بزرگ نمایی بیان می نمود. گزارش که پایان یافت آقا صدرالله مرا به گوشه ای برد و گفت: فلانی در گزارش غلو می کند خودت آن را تعدیل کن.»
تا آن لحظه با وجود این که خودم مسئول اعزام به خاک عراق بودم، متوجه این نکته که وی به من گوشزد کرد، نشده بودم.
او در یکی از سفرهایش به خاک عراق افزون به زیارت عتبات عالیات، به بغداد هم رفته بود و حتی در بازار بغداد خرید کرده بود. وقتی که از سفر برگشته به او گفتم: «چرا بدون هماهنگی با من تا این حد جلو رفتی؟ کی به شما گفت به بغداد بروی؟»
گفت: من می دانستم که اگر از شما اجازه بگیرم راضی هستی و چون وسیله ی تماس نداشتم و مصلحت هم در این بود که مسائل اطلاعاتی را از طریق بی سیم با شما درمیان نگذارم.
شبی به همراه خانواده در اهواز مهمان او بودیم. صبح، هنگام خداحافظی ما را بدرقه کرد و در یک بنز قدیمی کرایه ای همراهمان سوار شد.
شیشه ی جلوی ماشین ضربه خورده و آثار اصابت گلوله بر آن پیدا و باقی مانده بود. شاید دیدن این منظره ها برای بسیاری از افراد، عادی باشد، اما آقا صدرالله با راننده باب گفت و گو را گشود و پیوسته از او می پرسید. سؤالاتی این گونه که: «این جا چه شده؟»
راننده به او پاسخ داد.
وی در حالی که دستش را به شیشه ی جلو می کشید، دوباره پرسید:
«چه ضربه ای خورده؟ انگار جای اصابت گلوله است.»
این پرسش ها را هم طوری سلسله وار بیان می نمود که گویی متن مصاحبه را پیش از آن تهیه کرده و در پیش رو دارد و می خواست جایی برای فکر کردن راننده باقی نگذارد. هر کس جای ما بود چنین می پنداشت که او برای علت یابی این مورد از منزل بیرون آمده و موظف است که علت را کشف کند. این ژرف کاری و تیزبینی با آن حضور ذهن و طرح پرسش های پیوسته، شگفتی ما را بر انگیخت و این نبود مگر تمرکز حواس و توجه جدی وی به امور ریز و درشت اطرافش که حتی در مدت مسافتی کوتاه با هوشیاری و دیده ی بینای خویش از کنجکاوی باز نماند. تو گویی او نه یک مسافر چند دقیقه ای بلکه در پی کشف اسرار و سرنخ هایی بود که دیگران را نه به کار می آمد و نه به آن توجهی داشتند.
تابستان سال 59 بود و دانشگاه ها هم، جهت انقلاب فرهنگی تعطیل شده بود. دوستان دانشجو بیش از پیش در شهر بهبهان جمع آمده و همه برای فعالیت های انقلابی چه پر شور و پر انگیزه بودند. در جلسه ای که با حضور دوستان از جمله شهیدان دکتر مجید بقائی و مهندس صدرالله فنی شکل گرفت مسأله ای توسط آقا صدر الله بیان گردید که جداً قابل توجه بود.
وضعیت منطقه ی کرند غرب و نابسامانی های فرهنگ سیاسی و نظامی اش و این که آن دیار جولانگه گروهک های ضد انقلاب بویژه کمونیست ها و سلطنت طلب ها گردیده، با سوز دل و احساس مسئولیت از سوی آن بزرگوار طرح شد و این گزارشی بود که تعدادی از برادران و خواهران انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه شیراز به وی داده بودند. بر این تصمیم شدیم که یک بررسی اولیه از آن منطقه صورت گیرد تا با شناخت بهتر، برنامه ی هجرت بچه ها پی ریزی شود. من و آقا صدرالله و همسرش و یکی دو تن دیگر از حاضرین جلسه برای انجام این مأموریت اعلام آمادگی کردیم و رهسپار آن سامان شدیم. آن روزها صدرالله تازه داماد و همسرش تازه عروس بود. نزدیکی های غروب بود که به اسلام آباد غرب رسیدیم و عده ای گفتند: «جاده ناامن است و تردد در شب خوف و خطر دارد. امشب را در اسلام آباد بمانید و صبح حرکت کنید.»
آقا صدرالله گفت: «نه! همین امشب می رویم و ان شاء الله مشکلی هم پیش نمی آید.»
به راه خود ادامه دادیم. و شبانگاه به کرند رسیدیم. مدتی را به بررسی اوضاع و احوال آن جا پرداختیم هر چه بیش تر تحقیق می کردیم به مظلومیت انقلاب و اسلام بیش تر پی می بردیم.
پس از بازگشت به بهبهان و بیان گزارش سفر، بنا را بر این نهادیم که پاره ای از بچه ها در کسوت معلم حق التدریسی یا جهاد سازندگی به سامان دهی اوضاع حساس و فرهنگی سیاسی کرند همت گمارند.
اوایل انقلاب بود و صدرالله مسئولیت دادسرای انقلاب اسلامی را در شهر بهبهان به عهده داشت. فرد منافقی در محله ی ما بود که اندیشه هایش التقاطی و ضد امام بود. صبحی، صدرالله از خانه جهت رفتن به دادسرا بیرون می رفت که ناگهان دیدم آن فرد پیش روی او ظاهر شد. من لای در را باز کرده و تماشاگر آن صحنه بودم. فرد منافق ادعاهایی داشت و تصور می کرد که کسی توان مقابله ی فکری با او را ندارد. صدرالله با وجودی که کار داشت ولی به روی خود نیاورد صلاح را در پاسخ گفتن به اشکالات و شبهات وی دانست. دو تا سنگ بزرگ جلوی خانه ی ما بود هر کدام روی یکی از آنها نشستند و به بحث پرداختند. صدرالله آرام و در کمال متانت استدلال هایی محکم و روشن بیان نمود به گونه ای که در دل و اندیشه ی او بس موثر افتاد. بی گمان روی گردانی وی از گرایشات و دیدگاه های التقاطی و منافقانه و راه یافتن به حریم افکار صحیح و صائب، وامدار مجادله ی نیکو و نرمخویی و مباحث منطقی صدرالله بود.
سال 54 - 55 بود که با دو تن از دوستانش به در منزل ما در بندرعباس آمدند. هیچ گاه او را با چنین قیافه ای ندیده بودم. پیراهن آستین کوتاه، ریش آن چنانی، عینک دودی و شکل و شمایل اروپایی ها. آن ایام اوایل دوران ازدواجم بود و مدت ها از او بی خبر بودم و از این نظر دلم برای یک جرعه ی دیدارش به تنگ آمده بود. وقتی درب خانه را گشودم و نگاهم به جمال نورانی اش افتاد. از شادی در پوست نمی گنجیدم، گفتم:
«صدرالله! این طرف ها»
گفت: «قصد داریم که به جزیره ی قشم برویم.»
گفتم: «چرا و برای چه؟»
گفت: «ماجرایی دارد. من و رفیقانم در تعقیب ساواک هستیم. امشب مهمان شماییم وان شاء الله فردا عازم قشم خواهیم بود، به کسی هم نگو که برادرم این جاست.»
گفتم: «خواهش می کنم، منزل خودتان است.»
یک شب مهمان ما بودند و روز بعد با کشتی به شکل و ظاهری فرنگی مآب، راهی جزیره ی قشم شدند.
در اوایل سال 57 بود که برای نخستین بار به کمک دوستان و هم رزمانش از جمله شهید دکتر مجید بقائی و شهید دکتر مصطفی شهید زاده یک نمایشگاه طرح و گرافیک در شهر بهبهان تشکیل داد. آن نمایشگاه مجموعه ای از آثار طراحان و هنرمندان دانشگاه های تهران، اصفهان و شیراز بود که هنرمندانه جنایات رژیم پهلوی را فاش می ساخت. صدرالله چندین جلسه ی توجیهی با من و شهید کاظم شریعتی و یک نوجوان دیگر داشت تا اهداف نمایشگاه و نیز کارهای گرافیکی و طرح های پر رمز و پر معنی را برای مردم توضیح دهیم. ما این کار را با کارگردانی او گرفتیم و با موفقیت به نتیجه رساندیم. هنگامی که استقبال چشم گیری از آن نمایشگاه شد کسی نمی دانست که تشکیل دهنده ی آن کیست و فقط با سه نوجوان روبرو می شدند. این کار موثر و مفید، جرقه ی آشنایی ما با آن چریک اندیشمند بود.
پیش از انقلاب و در اوج مبارزات مردمی بر علیه رژیم پهلوی، دوستان در یکی از منازل جمع شده و برای سخنرانی یکی از روحانیان مشهور و مبارز برنامه ریزی می کردند. قرار بر این بود که فردای آن شب، برنامه ی سخنرانی اجرا گردد. شب سیاه و پر سکوتی بود. درست یک شب بعد از به کار گذاشتن مواد منفجره در کنار خانه های مزدوران رژیم، این حادثه خشم دستگاه امنیتی را برانگیخته بود. در همان اوضاع و احوال آن روحانی شجاع بر این تصمیم بود که مطالب زیادی را در سخنرانی روشن گرانه خویش بیان نماید. از این بابت به بچه ها توصیه نمود که به شدت مراقب باشند و اگر کسانی به این منزل حمله کردند مرا به عنوان یک تاجر فرش فروش بنام حاج محمد معرفی نمایید. در آن جمع پر شور و با صفا آقا صدرالله گفت: «سخنرانی در مسجد بدیعا برگزار شود و از اول خیابان پهلوی تا درب مسجد به گونه ای بایستید که در صورت حمله ی مأموران و ساواکی ها نفر به نفر اشاره کنید. در ضمن قبلاً ماشین آماده باشد و در پایان سخنرانی چند لحظه ای «الله اکبر» گویان دور سخنران حلقه بزنیم تا وی لباس روحانیت را درآورد و لباس دیگری بپوشد و از صحنه خارج شود.»
خدا می داند که آن برنامه چنان جالب و دقیق اجرا شد که برای همه ی ما حیرت آوربود.(1)

پی نوشت ها :

کوچ غریبانه؛ صص 133- 132 و 127 - 126 و 113و 98- 97 و 85 و 74 و 59 و 43 و 41 و 36 و 32- 31.
منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول




 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط