1.انسان شناسی و مردم شناسی
آنچه امروز در علوم اجتماعی به صورت گسترده ای«انسان شناسی(1)»، یا «انسان شناسی فرهنگی» نام گرفته است در گذشته ای نه چندان دور( و حتی امروز در نزد برخی صاحب نظران)«مردم شناسی» نامیده می شد. ریشه ی این نامگذاری های متفاوت به تاریخ پیدایش این علم در نیمه ی قرن نوزده برمی گردد(2). در این زمان در کشورهای اروپایی واژه ی انسان شناسی از مفهوم قدیمی خود در الهیات فاصله گرفته بود و در معنای جدیدی که از قرن هجده به دست آورده بود به دانش شناخت انسان به مثابه ی یک موجود زیستی(بیولوژیک) اطلاق می شد. بنابراین«انسان شناسی»معنایی داشت که امروز دقیقاً با«انسان شناسی زیستی(3)» انطباق دارد. در این حال دو واژه ی دیگر نیز وجود داشتند: نخست واژه ی «مردم نگاری» و سپس واژه ی «مردم شناسی». واژه ی نخست به مجموعه ای از روش ها اطلاق می شد که پژوهشگر در زمین تحقیق خود به کار می گیرد تا بتواند بیشترین میزان از اطلاعات و داده های مادی و معنوی را درباره ی یک فرهنگ خاص جمع آوری کند. فنون مختلف مشاهده، مصاحبه، طراحی، توصیف، موزه نگاری، روش های ثبت داده های زبان شناختی و غیره و در قالب این مفهوم قرار می گرفتند. واژه ی دوم یعنی«مردم شناسی» بر مرحله ای پیشرفته تر از تحقیق انطباق داشت: فرایند بررسی،طبقه بندی، مقایسه، تحلیل و توضیح داده های جمع آوری شده بر زمین تحقیق. این دو واژه از آن زمان تا نیمه ی قرن بیستم در اروپای غربی رواج کامل داشتند. تنها واژه ی دیگری که تا اندازه ای در کنار این دو به کار می رفت و معنی آن در معانی این واژگان تداخل پیدا می کرد، واژه ی فولکلور (از دو ریشه ی انگلیسی قدیمی folk به معنی مردم و lore به معنی شناخت و معادل logos یونانی)بود که در ابتدا صرفاً برای ساختن معادلی انگلیسی از واژه ی مردم شناسی به وجود می آمد اما به تدریج معنایی مستقل یافت و به مجموعه ی دانش عوام اعم از فنون، ادبیات و باورهای یک فرهنگ اطلاق گردید(4). تأکید در مفهوم فولکلور بر بخشی از فرهنگ عام بود که به وسیله ی عموم مردم( و نه نخبگان) ساخته و پرداخته شده و با روش های سنتی و عموماً شفاهی از نسلی به نسل دیگر منتقل می گردد. از این رو برابر نهاده ای که در فارسی برای این واژه انتخاب شد، یعنی«فرهنگ عامه»، می تواند تا اندازه ی زیادی معنای اصیل فولکلور و مطالعات فولکلوریک را برساند. اما در حالی که واژگان مردم شناسی و مردم نگاری در اروپا تا اندازه ی زیادی علم جدید را نمایندگی می کردند، در امریکا واژه ی انسان شناسی از همان آغاز به مجموعه ی بزرگی از شناخت علمی اطلاق می شد که در یک سوی آن انسان به مثابه ی موجود طبیعی قرار می گرفت و در این حال از انسان شناسی طبیعی یا زیستی(5)سخن گفته می شد، و در سوی دیگرش از انسان به مثابه ی یک موجود فرهنگی و در این حال با انسان شناسی فرهنگی رو به رو می شدیم(6). این نامگذاری بعدها به تدریج خود را به اروپا و به کل جهان تحمیل کرد. چنانچه در انگلستان به تدریج اصطلاح«انسان شناسی اجتماعی»(7)جاافتاد که دقیقاً معادل انسان شناسی فرهنگی امریکا بود(8)، و در فرانسه هرچه بیش از پیش واژه ی انسان شناسی در کنار معنای قدیمی خود(بُعد طبیعی)معنای جدید فرهنگی را نیز به خود گرفت و امروز همچون امریکا از دو صفت فرهنگی و طبیعی برای مشخص کردن حوزه های آن استفاده می شود. باید توجه داشت که اگر انسان شناسی در همه جا، از جمله در کشور ما، جایگزین مردم شناسی شده دو دلیل عمده وجود داشته است. نخستین دلیل آن است که واژه ی مردم شناسی از ریشه ی ethnos یونانی، به معنای قبایل کوچنده و غیرشهرنشین، در خود دارای باری منفی بود. درواقع، اروپاییان در قرن نوزده بر آن بودند که حوزه ی جامعه شناسی را کاملاً از حوزه ی مردم شناسی تفکیک کنند. از این رو بود که در کنار مفهوم«جامعه»(پیشوند socio از socii، همسر و شریک) که برای جامعه ی صنعتی خود انتخاب کردند، مفهوم«مردم» یا «قوم»ethnos را برای حوزه ی مطالعات مردم شناسی یعنی جوامعی که آن ها را «ابتدایی» و «بدوی»می نامیدند، برگزیدند.(9) این تفکیک در خود حامل نوعی بار منفی و پیش داوری بود که واژه ی انسان شناسی با جامعیت و اشتراکی که در نوع انسان مطرح می کند، فاقد آن است. دلیل دوم آن بود که با گسترش حوزه ی مطالعات مردم شناسی از جوامع غیراروپایی فاقد دولت( عمدتاً افریقای سیاه، بومیان اقیانوسیه و سرخ پوستان امریکا) به کل جوامع جهان و از جمله جوامع صنعتی پیشرفته ی اروپایی و امریکا که پس از جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد، سخن گفتن از مفهوم ethnos کاملاً بی معنا می شد. هدف در واقع آن بود که از موجودی واحد یعنی انسان(10)سخن گفته شود که در مجموعه های بی پایان فرهنگی و زیستی مشخصات متفاوتی یافته و گونه های مختلف حیات را نشان می دهد اما همواره در بخش بزرگی از خصوصیات خویش مفهوم انسانی(آنتروپولوژیک) را در خود حفظ می کند.2. از«خود» تا «دیگری»
انسان شناسی همچون جامعه شناسی دارای یک تاریخ«رسمی»است. منظور تاریخی است که انسان شناسی خود را به مثابه ی «علم»مطرح می کند و این تاریخ به نیمه ی قرن نوزده میلادی بازمی گردد. در سال های دهه ی 50 و 60 این قرن بود که به تدریج کرسی های دانشگاهی در این زمینه شکل گرفتند و انتشارات علمی شروع به تعیین حوزه ی مطالعاتی و روش های خاص مردم شناسی کردند.(11) اما هرگز نمی توان تاریخ حقیقی انسان شناسی را به این دوران کوتاه 150 ساله محدود کرد. در واقع آنچه پایه و اساس علم مردم شناسی را می ساخت، تفکری بود که ریشه در کهن ترین اندیشه ها و فرهنگ های انسانی داشت. «تاریخ» نانوشته ی این میراث قدیمی را که می توان آن را در عرصه ای چندهزار ساله دنبال کرد، گاه«ما قبل تاریخ»انسان شناسی نامیده اند. ولی ما ترجیح می دهیم در کتاب حاضر از «تفکر انسان شناختی» سخن بگوییم که شناخت و بررسی آن، ولو به صورتی گذرا، برای درک تاریخ اندیشه های انسان شناختی در 150 سال اخیر ضرورتی اساسی دارد.ژان پواریه، درباره ی اندیشه ی پیش-مردم شناختی(12)در تاریخ اندیشه ی این علم چنین می گوید:
«مردم شناسی تنها در دورانی متأخر به یکی از علوم انسانی بدل شد یعنی در نیمه ی دوم قرن نوزدهم بود که مردم شناسی به وجود خویش آگاهی یافت. اما پیش از این، از دوران باستان ما با نوعی اندیشه ی پیش- مردم شناختی رو به رو بوده ایم که به هیچ رو نمی توان آن را کوچک شمرد و ترسیم بیلانی دقیق از آن ضروری به نظر می رسد. پیشوندی که در این اصطلاح به کار گرفته شده، توجیه خود را در آن می یابد که این اندیشه از سوی تاریخ دانان، جغرافی دانان، طبیعت شناسان و فیلسوفان و نه از سوی مردم شناسان تبیین شده است. تمامی این اندیشمندان بر آن بوده اند که انسان را در تنوع او درک کنند. آن ها هریک، شواهدی را عرضه کرده اند که ارزشمند هستند و حتی آن گاه که این شواهد را جانبدارانه یا تحریف شده نیز بیابیم، باز هم در جانبداری و خطاهای آن ها می توان اسنادی برای تفسیر یافت و به هر رو این اسناد شواهدی هستند بر زمانه ی خود. اندیشمندان بسیاری بوده اند که به دلایل گوناگون و با پشتوانه ها و روش های بسیار متفاوت تلاش کرده اند امر انسانی را از خلال مشخصات دوگانه ی فضایی و مکانی آن درک کنند»(13).
اگر بر آن باشیم که به محوری ترین خصوصیت اندیشه ی انسان شناختی بپردازیم، باید این تفکر را در رابطه ای خلاصه کنیم که میان دو مفهوم«خود(14)» و «دیگری(15)» در اندیشه و فرهنگ انسانی شکل گرفته است.
دو مفهوم«خود» و «دیگری» را می توان با دو مفهوم«هویت(16)» و «دیگربودگی(17)»انطباق داد(18). از قدیمی ترین فرهنگ های انسانی همواره با تمایل انسان به یافتن یک«هویت»روبه رو هستیم. انسان بر آن است که خود را بشناسد بنابراین در پی یافتن«شباهت ها» و «تفاوت ها» با سایر همنوعان خود بوده است. بدین ترتیب، مکانیسم«مقایسه» به صورت یکی از اساسی ترین مکانیسم های حیات فرهنگی انسان از آغاز وجود داشته است. از طریق این مکانیسم است که انسان«خود» را از «دیگری» جدا کرده و هویت می یابد. بنابراین شاید بتوان«دیگربودگی» را شرطی اساسی برای زایش«هویت» به شمار آورد. انسان برای آنکه بتواند خود را از دیگری تفکیک کند، از طریق مقایسه عمل می کند اما این مکانیسم کمابیش با مکانیسم دیگری هم همراه است که همان«داوری»است: قضاوت و بینش نسبت به موجودیت خود و موجودیت دیگری که به شکل یک داوری عمومی و در قالب جهان بینی انسان بروز می کند. تفکیکی که انسان از ابتدایی ترین اشکال حیات خود میان دو عنصر یا وجود«قدسی(19)» و «ناقدسی(20)»قائل می شود(21)، دو جهان تفکیک شده در ذهنیت او به وجود می آورد که باید موجودیت خویش را نیز در رابطه با این دو جهان تعیین کند. «خود» به جهان قدسی تعلق دارد و «دیگری» به جهان ناقدسی. به این ترتیب است که تقریباً در تمامی فرهنگ های انسانی با فرایند «شیطانی شدن(22)»دیگری و تقدس یافتن خودی رو به رو می شویم. در اسطوره های کیهان پیدایشی(23)و کیهان شناختی(24) همواره نوعی تمایل به توجیه ریشه های فرهنگ خودی را به مثابه ی تنها«جهان خدایی» که از درون«هاویه ی(25)» نیستی بیرون آمده است، مشاهده می کنیم. دیگری و بیگانه درون هاویه رانده می شوند و خود درون جهان هستی که همان جهان خدایی است قرار می گیرد. فضای جغرافیای خودی، جغرافیایی خدایی است که خارج از مرزهای آن، شیاطین حکومت می کنند. این نوع تفکر که از باستانی ترین اشکال تا مدرن ترین انواع آن را می توان در تمدن ها و فرهنگ های انسانی مشاهده کرد، تا اندازه ای ناگزیر بوده است. در واقع، انسان به ویژه در نخستین قدم های انباشت فرهنگی خود نمی توانسته است به مفاهیمی چون«تکثر فرهنگی(26)» و «نسبیت فرهنگی(27)»رسیده و فرایند هویت یابی فرهنگی خویش را با چنان مفاهیمی سازش دهد. در نتیجه شاید یکی از رایج ترین رفتارهایی که در جوامع انسانی قابل مشاهده است«بیگانه ترسی(28)»باشد که به صورت های متفاوتی همچون نفرت نژادی، نفرت های دینی و نژادپرستی های گوناگون در تاریخ انسانیت بروز کرده است. با وجود این نمی توانیم به صرف آن که با گرایشی گسترده و رایج در نفی و نفرین دیگری در کنار تأیید و ستایش خود در فرهنگ های انسانی رو به روییم، توجهی به جزئیات این فرایند نداشته باشیم. در واقع، مجموعه ی تصاویر(توصیف)هایی که هر فرهنگی از خود و از فرهنگ های دیگر عرضه می کند می تواند به عنوان یکی از معتبرترین ابزارها در شناخت آن فرهنگ و فرهنگ های دیگر به کار رود البته با این شرط اساسی که از روش مقایسه، از جمله مقایسه ی دیدگاه های فرهنگ های متفاوت درباره ی یکدیگر، به صورت گسترده ای استفاده کنیم.
بنابراین تشخیص تفکری که ما آن را انسان شناختی می نامیم، پیش از هر چیز در رابطه ای انجام می گیرد که آن تفکر با انسان به مثابه ی «خود» و با انسان به مثابه ی«دیگری» برقرار می سازد. با حرکت از این اصل می توان به گروه بزرگی از نوشتارها و سایر اشکال بیان فرهنگ ها درباره ی یکدیگر دست یافت که منابع بی پایانی را برای اندیشه ی انسان شناختی، حتی در دوره ی معاصر، تشکیل می دهند.
پی نوشت ها :
1.anthropology
2.Poirier 1968: 25-41
3.physical anthropology
4.Poirier 1968: 135-137;Williams 1988: 136-137.
5.physical or biological anthropology
6.Grawitz 1993: 168-169
7.social anthropoloy
8.Kuper 1983;Lombard 1994: 11-12;Poirier 1968: 33-40
9.Williams 1988: 102-104,120
10.anthropos
11.Laplantine 1987: 60-70;Poirier 1968: 25-33
12.pre-ethnologique
13.Poirier 1968: 4.
14.ego
15.alter
16.identity
17.alterity
18.Kilani 1996: 235-243;Lombard 1994: 17-25;Rajcham 1995
19.sacred
20.profane
21.Benveniste 2 1975: 179-207;Durkheim 1985: 31-66;Elliade 1965; Nanda 1968: 280-282
22.demonization
23.cosmogenical
24.cosmological
25.cahos
26.cultural plurality
27.cultural relativity
28.xenophobia
فکوهی، ناصر؛(1390)، تاریخ اندیشه و نظریه های انسان شناسی، تهران، نشر نی، چاپ هفتم