طلاق و جدايي در غرب

سي سال گذشته شاهد افزايش بيشتر ميزان طلاق همراه با کاهش تقبيح آن بوده است. طي قرنهاي متعددي در غرب ازدواج عملاً تجزيه ناپذير تلقي مي گرديد. طلاق در موارد بسيار محدودي، مانند انجام نگرفتن زناشويي، مجاز شمرده مي
دوشنبه، 27 مرداد 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
طلاق و جدايي در غرب
طلاق و جدايي در غرب

 

نويسنده: آنتوني گيدنز
مترجم: منوچهر صبوري



 

افزايش طلاق

سي سال گذشته شاهد افزايش بيشتر ميزان طلاق همراه با کاهش تقبيح آن بوده است. طي قرنهاي متعددي در غرب ازدواج عملاً تجزيه ناپذير تلقي مي گرديد. طلاق در موارد بسيار محدودي، مانند انجام نگرفتن زناشويي، مجاز شمرده مي شد. يک يا دو کشور صنعتي هنوز طلاق را به رسميت نمي شناسند، و در رفراندومي در ايرلند در سال 1986، اکثريت عليه دادن اجازه ي طلاق به زن و شوهر رأي دادند. با وجود اين اکنون اينها مواردي منفرد و استثنايي هستند. اکثر کشورها سريعاً در جهت آسان تر کردن طلاق حرکت کرده اند. نظام مدعي(1) عملاً در گذشته ويژه ي کليه ي کشورهاي صنعتي بود. تحت اين نظام براي دادن طلاق، يک طرف مي بايد اتهامي (براي مثال، بي رحمي، ترک همسر يا زنا) عليه ديگري وارد مي کرد. نخستين قوانين طلاق "به دلايلي غير از خطا"(2) [خطاهاي بالا] در اواسط دهه ي 1960 در بعضي کشورها معمول گرديد. از آن زمان تاکنون بسياري از دولتهاي غربي از آن پيروي کرده اند، اگرچه در جزئيات تفاوتهايي وجود دارد. در انگلستان لايحه ي قانوني اصلاح طلاق، که گرفتن طلاق را براي زن و شوهر آسان تر کرد، و حاوي مقررات مربوط به طلاق بود، در سال 1969 به تصويب رسيد و در سال 1971 به اجرا در آمد.
بين سالهاي 1960 و 1970 ميزان طلاق در بريتانيا به طور ثابت هر سال 9 درصد افزايش يافت و در طي آن دهه دو برابر شد. تا سال 1972، تا اندازه اي در نتيجه قانون سال 1969، که براي بسياري طلاق را آسان تر کرد که در بند ازدواجهاي از مدتها پيش "مرده" مانده بودند، ميزان طلاق مجدداً دو برابر شده بود. از سال 1980 به بعد، ميزان طلاق تا اندازه اي تثبيت شده است، اما در مقايسه با هر دوره ي قبل همچنان در سطح بسيار بالايي است. (Burgoyne, Ormrod & Richards, 1987)
طلاق تأثير فزاينده اي بر زندگي کودکان مي گذارد. برآورد شده که تقريباً 40 درصد کودکان متولد شده در انگلستان در سال 1970 در مرحله اي قبل از بزرگسالي عضو يک خانواده ي تک سرپرست خواهند بود. از آنجا که 75 درصد زنان و 83 درصد مرداني که طلاق گرفته اند ظرف سه سال مجدداً ازدواج مي کنند، اين کودکان با وجود اين در محيط خانواده بزرگ خواهند شد. تنها اندکي بيش از 2 درصد کودکان زير چهارده سال در انگلستان امروز با هيچ يک از والدين زندگي نمي کنند.
بديهي است ميزان طلاق شاخص مستقيم ناکامي در ازدواج نيست. زيرا اولاً ميزانهاي طلاق شامل افرادي که از يکديگر جدا شده اما قانوناً طلاق نگرفته اند نمي شوند. افزون بر اين، افرادي که از ازدواج خود راضي نيستند ممکن است از هم جدا نشوند- زيرا به تقدس ازدواج اعتقاد دارند، يا نگران پيامدهاي مالي و يا عاطفي جدايي هستند، يا مي خواهند با يکديگر بمانند تا فرزندانشان در محيط "خانواده"، پرورش يابند.
چرا طلاق متداول تر شده است؟ چندين عامل در اين مسأله دخالت دارند، که مربوط به تغييرات اجتماعي گسترده تر مي شوند. به استثناي نسبت اندکي از افراد ثروتمند ازدواج امروز ديگر ارتباط چنداني با ميل به تداوم دارايي و منزلت از نسلي به نسل ديگر ندارد. به تدريج که زنان از نظر اقتصادي استقلال بيشتري پيدا مي کنند، ازدواج کمتر يک مشارکت ضروري اقتصادي مانند گذشته است. به طور کلي رفاه بيشتر به اين معناست که در صورت نارضايي از زناشويي اکنون آسان تر از آنچه در گذشته ممکن بود مي توان خانه ي جداگانه اي تشکيل داد.
اين واقعيت که اکنون داغ بدنامي به طلاق زده نمي شود تا اندازه اي نتيجه ي اين تحولات است، اما در عين حال بر شتاب آنها نيز مي افزايد. عامل مهم ديگر گرايش فزاينده به ارزيابي ازدواج بر حسب ميزان ارضاي شخصي اي است که فراهم مي کند. افزايش ميزان طلاق به نظر نمي رسد نشان دهنده ي نارضايي عميق نسبت به خود ازدواج باشد، بلکه نشانه ي عزم بيشتر براي تبديل ازدواج به رابطه اي ثمربخش و ارضاکننده است.
طلاق و جدايي در غرب
شکل 1- افزايش ميزان کل طلاق در انگلستان و ويلز، 1985-1971، بر حسب تعداد و سن کودکان
منبع: Social Trends (London: HMSO, 1987), P.51.

تجربه ي طلاق

تهيه ي ترازنامه اي از هزينه ها و مزاياي اجتماعي ميزان زياد طلاق بسيار دشوار است. نگرشهاي سهل تر به اين معناست که زن و شوهر مي توانند بدون مواجه شدن با محروميت اجتماعي به يک رابطه ي غيررضايتبخش پايان دهند. از سوي ديگر، گسيختگي زناشويي تقريباً هميشه از لحاظ عاطفي دردناک است و ممکن است دشواريهاي مالي براي يک يا هر دو طرف ايجاد کند.

پيوند گسستگي(3)

ديان وُن روابط ميان زوجهاي متأهل را در طي دوره ي جدايي يا طلاق تحليل کرده است (Vaughan, 1986) او يک رشته مصاحبه با 103 زن و شوهر جدا شده يا طلاق گرفته (اساساً از خانواده هاي طبقه ي متوسط) انجام داد تا انتقال از با هم زيستن به جدا زيستن را بررسي کند. مفهوم پيوند گسستگي به تغيير از روابط نزديک و صميمي درازمدت به وضعيت تنها زيستن اشاره مي کند. او دريافت که در بسياري از موارد قبل از جدايي فيزيکي يک دوره ي جدايي اجتماعي(4) وجود داشت- دست کم يکي از دو طرف الگوي زندگي جديدي پيدا مي کرد، به حرفه هاي تازه اي علاقه مند مي شد، و دوستان جديدي پيدا مي کرد، البته در زمينه هايي که ديگري در آن حضور نداشت. اين معمولاً به معناي پنهان کردن اسرار از ديگري بود- البته به ويژه هنگامي که يک رابطه ي عشقي در ميان بود.
بنابر تحقيقات وُن، پيوند گسستگي اغلب در آغاز غيرتعمدي است. يک فرد- که وي او را آغازگر مي نامد- کمتر از رابطه با ديگري ارضا مي شود، و "قلمرو"يي مستقل از فعاليتهايي که زن و شوهر با هم در آنها شرکت مي کنند به وجود مي آورد. مدتي پيش از اين مرحله، آغازگر ممکن است به گونه اي ناموفق کوشش کنند طرف ديگر را تغيير دهد، او را وادار سازد به شيوه هاي قابل قبول تر رفتار کند، علايق مشترک را تشويق کند و غيره. در مرحله اي، آغازگر احساس مي کند که کوششهايش با شکست روبه رو شده و رابطه به گونه اي بنيادين آسيب ديده است. از آن هنگام به بعد، تمام ذهن او معطوف به انديشيدن در جهاتي مي شود که نشان دهنده ي وجود نقص در رابطه ي آنها يا در طرف ديگر است. ون مي گويد اين جريان نقطه ي مقابل فرايند "عاشق شدن" در آغاز يک رابطه است، که فرد توجه خود را بر ويژگيهاي جالب ديگري متمرکز مي کند، و جنبه هايي را که ممکن است کمتر قابل قبول باشد ناديده مي گيرد.
آغازگراني که به طور جدي به جدايي فکر مي کنند معمولاً رابطه ي خود را به طور مفصل با ديگران مورد بحث قرار مي دهند، و "مطالب را کنار هم مي گذارند". آنها با اين کار سود و زيان جدايي را مي سنجند. آيا مي توانم به تنهايي زندگي کنم؟ دوستان و پدر و مادر چه واکنشي نشان خواهند داد؟ آيا بچه ها لطمه خواهند ديد؟ آيا از نظر مالي مشکلي نخواهم داشت؟ پس از انديشيدن درباره ي اين مشکلات و مسائل ديگر، بعضي تصميم مي گيرند دوباره سعي نمايند تا رابطه را درست کنند. براي کساني که تصميم به جدايي مي گيرند، اين بحثها و گفتگوها به کاهش ترس از جدايي کمک مي کند، و اعتماد آنها را به اين که کار درستي انجام مي دهند افزايش مي دهد. بيشتر آغازگران متقاعد مي شوند که مسئوليت نسبت به پيشرفت و ارضاي شخصي خودشان بر تعهد نسبت به ديگري تقدم دارد.
بديهي است، پيوند گسستگي هميشه به کلي توسط يک فرد دنبال نمي شود. طرف ديگر نيز ممکن است به اين نتيجه رسيده باشد که رابطه ي زناشويي را نمي توان نجات داد. در بعضي موقعيتها، ناگهان تغيير معکوس نقشها پيش مي آيد. شخصي که قبلاً مي خواست رابطه ي زناشويي را نجات دهد مصمم مي شود به آن پايان دهد، در حالي که آغازگر پيشين مايل به ادامه ي آن است.
طلاق و جدايي در غرب

مراحل گذار در طلاق

چنانچه زوجي تصميم به طلاق بگيرند، تعدادي مراحل انتقالي عمده در سبک زندگي و نگرش بايد طي شود. پل بوهانان شش مرحله متداخل طلاق را متمايز مي سازد که زوجي که از يکديگر جدا مي شوند ناچارند با آنها روبه رو شوند. (Bohannan, 1970) همه ي اين مراحل ممکن است دشواريها و تنشهايي پديد آورند، که بر زن و شوهر، فرزندانشان، خويشاوندانشان و دوستانشان اثر گذارد.
1- طلاق عاطفي که بيانگر رابطه ي زناشويي است که روبه زوال مي رود- تنش فزاينده ميان زن و شوهر که معمولاً به جدايي مي انجامد.
2- طلاق قانوني، متضمن زمينه ها و دلايلي که بر پايه ي آنها به ازدواج پايان داده مي شود.
3- طلاق اقتصادي، که به تقسيم ثروت و دارايي مربوط مي شود.
4- طلاق هماهنگي ميان والدين، که مسائل نگهداري کودک و حق ملاقات را در برمي گيرد.
5- طلاق اجتماعي، که به تغييرات در دوستيها و ساير روابط اجتماعي مربوط مي شود که فرد طلاق گرفته با آنها سرو کار دارد.
6- طلاق رواني، که از طريق آن فرد سرانجام بايد پيوندهاي وابستگي عاطفي را قطع کند و با الزامات تنها زيستن رو در رو شود.
مصاحبه هايي که رابرت وايس با مردان و زنان طلاق گرفته در آمريکا به عمل آورد يک "خط سير" مشخص سازگاري را نشان داد. (Weiss, 1976) زنان از طلاق به مراتب بيشتر از مردان از نظر اقتصادي زيان مي بينند، اما فرايند سازگاري رواني و اجتماعي براي هر دو جنس همانند به نظر مي رسد. در اکثر مواردي که مورد مطالعه ي وايس قرار گرفتند، احترام و علاقه اي که يک زوج ممکن است نسبت به يکديگر احساس کنند مدتي قبل از آنکه از هم جدا شوند از ميان مي رود. دشمني و بي اعتمادي جاي آن را مي گيرد. در عين حال، يک حس وابستگي عاطفي به طرف ديگر همچنان پايدار مي ماند. بدين سان، حتي اگر زن و شوهر درست پيش از جدا شدن به شدت نزاع کنند، معمولاً احساس عميق آنچه را که وايس اندوه جدايي مي نامد تجربه مي کنند. نبود ناگهاني همسر احساس اضطراب يا هراس ايجاد مي کند. عده ي کمي از افراد تجربه اي عکس آن دارند- يعني احساس خوشحالي از اين که آزادند و مي توانند به دلخواه خود زندگي کنند. احساسات افسردگي و خوشحالي ممکن است به طور متناوب با يکديگر نيز وجود داشته باشد. بعد از مدتي، اندوه و خوشحالي هر دو جاي خود را به احساس تنهايي مي دهند. افراد احساس مي کنند از محيط امن خانواده که به نظر مي آيد ديگران، با تمام مسائلشان در آن زندگي مي کنند، جدا شده اند. در واقع روابط دوستي تقريباً هميشه تغيير مي کنند. اگرچه دوستان ممکن است کوشش کنند با هر دو طرف تماس خود را حفظ کنند، به تدريج معمولاً يکي را بيشتر از ديگري مي بينند.

طلاق و کودکان

سنجش اثرات جدايي والدين بر کودکان دشوار است. ميزان ستيزه ميان پدر و مادر قبل از جدايي، سن کودکان در آن زمان، اينکه آنها برادر يا خواهر دارند يا خير، وجود پدربزرگ و مادربزرگ و ساير خويشاوندان، روابط آنها با هر يک از والدين، اينکه اغلب تا چه حد پدر و مادر را مي بينند- همه ي اين عوامل و عوامل ديگر مي توانند بر فرايند سازگاري تأثير داشته باشند. چون کودکاني که والدينشان از ازدواج خود راضي نيستند اما با هم زندگي مي کنند ممکن است تحت تأثير تنش ناشي از روابط آنها قرار بگيرند، ارزيابي پيامدهاي طلاق براي کودکان به طور مضاعف دشوار است.
تحقيق نشان مي دهد که کودکان پس از جدايي پدر و مادرشان در واقع اغلب از اضطراب عاطفي آشکار رنج مي برند. جوديت والرستين و جون کلي کودکان شصت زوج تازه جدا شده را در مارين کانتي(5) کاليفرنيا مورد مطالعه قرار دادند (Wallerstein & Kelly, 1980) آنها با اين کودکان در زمان طلاق در دادگاه، يکسال و نيم بعد، و پنج سال پس از آن تماس گرفتند. بنا به گفته اين مؤلفان، تقريباً همه ي 131 کودک مورد مطالعه اضطراب عاطفي شديدي را در زمان طلاق تجربه کرده بودند. کودکاني که در سن قبل از مدرسه بودند سردرگم و وحشت زده بودند، و معمولاً خود را به خاطر جدايي مقصر مي دانستند. کودکان بزرگتر بهتر مي توانستند انگيزه هاي پدر و مادرانشان را براي طلاق درک کنند، اما اغلب عميقاً نگران اثرات آن بر آينده ي خود بودند و غالباً احساس خشم شديدي نشان مي دادند. اما در پايان دوره ي پنجساله، محققان دريافتند که دو سوم کودکان دست کم تا حدودي از عهده ي زندگي خانوادگي و تعهداتشان در خارج از خانه به خوبي برمي آمدند. يک سوم آن به طور جدي از زندگيشان راضي، و دچار افسردگي و احساس تنهايي بودند، حتي در مواردي که يکي از والديني که با او زندگي مي کردند دوباره ازدواج کرده بود.
بديهي است ما نمي توانيم بگوييم که اگر پدر و مادر اين کودکان از هم جدا نشده بودند، زندگيشان چگونه بود؟ افرادي که مورد مطالعه قرار گرفتند همگي از يک ناحيه سفيدپوست نشين مرفه بودند، و ممکن بود نماينده ي جامعه ي بزرگتر باشند يا نباشند. به علاوه اين خانواده ها خود- گزينش شده(6) بودند، به اين معنا که آنها خودشان با مشاوران تماس گرفته و درخواست کمک کرده بودند. افرادي که به طور جدي خواستار مشاوره و کمک مي شوند ممکن است بتوانند کمتر (يا بيشتر!) از کساني که اين کار را نمي کنند جدايي را تحمل کنند. يکي از نتايجي که به نظر مي رسد از اين تحقيق و تحقيقات ديگر گرفته مي شود اين است که کودکان هنگامي که پس از جدايي هم با پدر و هم با مادر رابطه مداومي دارند، در وضع بهتري به سر مي برند تا هنگامي که فقط يکي از آنها را به طور منظم مي بينند.

پي نوشت ها :

1. adversary system
2. no fault" divorce laws"
3. uncoupling
4. social separation
5. Marin County
6. self-selected

منبع مقاله :
گيدنز، آنتوني، (1376)، جامعه شناسي، ترجمه ي منوچهر صبوري، تهران: نشر ني، چاپ بيست و هفتم: 1391



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.