در حدود نيم قرن پيش، صدها جهاز يا لنج بادي در پهنه ي وسيع آبهاي خليج فارس، درياي عمان و درياي سرخ به سير و گشت مشغول بودند و در هر گوشه و كنار اين درياها، دريانوردان شجاع ايراني با جهازهاي دست ساخت خويش در حالي كه بادبان هاي كشتي ها را برافراشته و پرچم ملي كشور را بر بالاترين نقطه ي كشتي به اهتزاز درآورده بودند به نقل و انتقال بار و مسافر مي پرداختند و صداي سرودهاي دسته جمعي آنها كه نشانه ي كار و تلاش مداوم و گواهي بر نشاط و شادماني آنها بود، سراسر آبها را در خود گرفته بود.
دريانوردان ايراني با همين لنج ها و كشتي هاي بادبان دار در آن روزها تا سواحل و بنادر هندوستان، چين و آفريقا را پيموده بودند و امروزه در آداب و رسوم و سنن اين مناطق نمونه هايي از فرهنگ و ادب و اصطلاحات دريانوردي ما ايرانيان ديده مي شود.
در حال حاضر حتي يك نمونه از اين جهازهاي بادي زيبا و پرشكوه، در آبهاي خليج فارس ديده نمي شود و جهازهاي بادي افسانه اي كه در داستان هاي « سندباد بحري » و قصه هاي « هزار و يك شب » و افسانه هاي « دختر پادشاه چين » را در ما زنده مي كردند، جاي خود را به موتور لنج هاي امروزي داده اند و صداي گوش خراش موتورها جاي آهنگ هاي دسته جمعي شاد، دلنشين و اميدبخش جاشوها و كاركنان كشتي ها را گرفته اند و همواره دود و بوي زننده ي موتورهاي گازوئيلي هوا و فضاي صاف درياها را درخود پوشانيده اند، با اين همه سر و صدا و دود، پرنده هاي دريايي و دولفين ها نيز مثل سابق رغبت و ميل به تعقيب لنج ها را درخود نمي يابند، همه چيز ماشيني و مصنوعي شده است.
در اين مقاله از ماجراي آخرين مسافرت دريايي شادوران عبدالرحمن قاسمي كه در هنگام مسافرت در كشتي هاي كنگي به هندوستان و آفريقا سمت سُكاني داشته، گفتگو مي شود. كشتي حامل قاسمي از بندر كُنگ به آبادان رفته و در آنجا « خرما » خريداري كرده و به كنگ باز مي گردد و سپس از بندر كنگ به مسقط و مكلا مي روند و مقداري از خرماها را در آنجا به فروش مي رسانند و از آنجا رهسپار عدن مي شوند و باقيمانده ي خرما را در آنجا فروخته و كشتي را پر از نمك مي كنند و عازم آفريقا ( كنيا و تانزانيا ) مي شوند و در « ممباسا » توقف مي كنند و نمك را تخليه و از جنگل هاي آفريقا « چوب و چندل » تهيه كرده و به كشتي بار مي كنند و به بندر كنگ بازمي گردند و پس از استراحت مختصري چوب چندل را به بنادر و سواحل شمالي و جنوبي خليج فارس و بالاخره تا آبادان حمل و آن را به فروش مي رسانند.
عبدالرحمن قاسمي، دريانورد با سابقه ي كنگي، مسافرت دريايي خود را براي نگارنده چنين تعريف كرد: « سال 1339 هـ ش آخرين مسافرتم با كشتي بادباني بود، از آن پس روي تمام كشتي هاي بادي موتور نصب كردند و ديگر كسي با كشتي بادباني به مسافرت نرفت، كشتي ما نامش « فتح الرحمان » و ناخدا و مالك كشتي يوسف گلبت بود. معاون ناخدا يا ناخداي دريا هم برادر يوسف گلبت به نام عبدالله بود. جهاز ما چهار نفر سُكاني داشت.
سُكاني كساني هستند كه به فرمان ناخدا، كشتي را در هر ستاره اي روي قطب نما مشخص مي سازد، هدايت مي كنند. يكي از سكاني ها من بودم.
سفر به آبادان
ما از بندر كنگ روانه ي آبادان شديم و چون كشتي بادي بود، روزها و شب ها در دريا به سر برديم تا به « رأس المطاف »، نزديك بوشهر رسيديم. تا آنجا كه به خاطر داشتم در اين نقطه تا آن روز حدود 100 كشتي شكسته و غرق شده بود. « رأس المطاف » در خليج فارس و در سمت شرق بوشهر و نزديك بندر دَيّر (1) مي باشد. تنگ غروب بود كه ديديم آسمان را يك باره خاك و غبار گرفت؛ ناخدا گفت: آماده باشيد تا بادبان را پايين بكشيم. طولي نكشيد كه توفاني برپا شد و گردبادي از همان سمتي كه مي خواستيم برويم برخاست. چون جايي براي لنگر انداختن نبود، مجبور شديم برگرديم. از غروب آفتاب تا صبح فردا خود را به بندر كَلات (2) رسانديم. ما بندر كلات را دو روز پيش پشت سرگذارده بوديم ولي به علت توفاني بودن هوا اين راه را يكشبه برگشتيم. كشتي مانند يك تكه چوب در ميان امواج كوه پيكر مي غلطيد، مي ترسيديم مبادا كشتي پر از آب شود و همه از بين برويم ولي بحمدالله به موقع به بندر كلات رسيديم و آرام شديم. سه روز در اثر طوفان در همان بندر لنگر انداختيم. روز چهارم دريا كم كم آرام و آسمان صاف شد. ناخدا گفت: حركت كنيم.از بندر كَلات تا آبادان را هفت روزه پيموديم، درست از بندر كنگ تا آبادان را در هجده روز رفتيم در صورتي كه اين روزها لنج سه روزه مي رود.
از آبادان خرما خريديم، خرما در حصير بود و به آن « گله » مي گفتند. هرگله خرما در حدود نَود رَطْل و به وزن خودمان چهل كيلو است. هر مني كه در گله بود به مبلغ سيصد ريال خريداري شد.
پانزده روز در آبادان مانديم و هر روز صبح باقله ( باقلا ) خورديم. آبادان باقله ي خوبي داشت. در بين كاركنان كشتي ها ضرب المثل هايي درباره باقله آبادان جاري است، مثلاً مي گويند: باقله آبادان خورده اي بزرگ شده اي؟!؛ و يا: شكمت را با باقله آبادان بزرگ كرده اي؟!.
پس از بارگيري دوباره به بندر كنگ برگشتيم و از خانواده ي خود ديدن كرديم و پولي به عنوان سلف از ناخدا گرفتيم و به خانواده داديم و پس از سه يا چهار روز عازم سفر به عدن، پايتخت يمن جنوبي شديم، از كنگ به مسقط و از مسقط به مكلا رفتيم و بيست و پنج روز در راه بوديم.
اهالي مكلا به گردو، مويز، بادام، خيلي علاقه دارند. اكثر زن هاي مكلا وقتي ما را مي ديدند از ما درباره ي گردو سؤال مي كردند. در مكلا اين سه محصول وجود ندارد. سبزي مورد علاقه ي مردم عدن « قات » است كه به صورت دسته اي مي بندند و آن را مي فروشند. هر دو سه نفري يك بسته « قات » مي خرند و دور هم مي نشينند و مي خورند و دو سه ساعت خود را با آن مشغول مي كنند. همين ها اگر يك روز « قات » نخورند، حال و حوصله ي حرف زدن ندارند، اگر كسي از بين آنها عصباني شود مي گويند: امروز « قات » نخورده است با او حرف نزنيد.
« قات »، چاي و آب سرد، آرام كننده ي هر « عدني » است. در روز ممكن است عدني ها ميليون ها شيلينگ بابت « قات » بدهند. فروشگاه بزرگي در عدن است كه معروف به فروشگاه « قات » است و مرد و زن صبح به رديف مي ايستند و از آنجا قات مي خرند. آنها به گردو « گَع گَع » (3)، به بادام « لوز » و به مويز « زَبيب » (4) مي گويند. زبانشان عربي است و ماهم زبان آنها را به علت مسافرت زياد ياد گرفته ايم.
« مكلا » شهري است كه در وسط كوه بنا شده است و تمام خانه ها از پايين تا بالا در ميان كوه قرار گرفته است. مكلا سينما دارد وجمعيت آن حدود 15000 نفر مي باشد. ماها در مكلا آشنا زياد داشتيم و از ما دعوت مي نمودند به خانه هايشان برويم و يا در عروسي شان شركت مي نموديم و از « تار زن هاي » عربي و رقص محلي آنها ديدن مي كرديم. چهارده روز در مكلا به سر برديم و مقداري از خرماها را در آنجا فروختيم و با بقيه رهسپار عدن شديم؛ سه روزه از مكلا تا عدن رسيديم.
عدن پايتخت است و جمعيت زيادي دارد. در آنجا چندين سينما و تأتر وجود داشت. در عدن ميوه هايي مثل ليمو، خربزه، هندوانه و سبزيجات فراوان بود. هندوانه در آنجا زياد و ارزان است و به آن « حَب حَب » (5) مي گويند.
لباس مردان عدن پيراهن و لنگوته و عمامه است و زن ها عبا دارند و يك پارچه ي خيلي نازك و نمايان بر صورت مي كنند و به خوبي چشم و صورت ايشان پيداست.
چون لباس ما با لباس ايشان فرق داشت به ما « عمي » مي گفتند. عمي درست مانند كلمه ي « عمو » است. به ما خيلي احترام مي گذاشتند.
چهل روز در عدن به سر برديم. خرما فروختيم و از عدن نمك بار كرديم و عازم آفريقا شديم. در گذشته از جزيره ي قشم در محلي بنام « نمكدان (6)، نمك حمل مي كرديم. در هشتاد سال پيش از چابهار و از بيست تا سي سال قبل، از عدن نمك مي خريديم و حالا ديگر كسي از عدن نمك نمي برد.
آفريقا نمك ندارد و به طوري كه خود آفريقايي ها مي گويند، نمك علاوه بر خوردن براي درخت هم مورد استفاده دارد، چون در آفريقا مخصوصاً « كنيا و تانزانيا » باران زياد مي بارد و فاصله ي هر باران با باران قبلي بيشتر از دو روز طول نمي كشد و به اين علت است كه درخت ها به نمك احتياج دارند.
از عدن تا كنيا و تانزانيا حداقل سي روز و حداكثر سي و پنج روز طول مي كشد. همه مي دانند كه هواي آفريقا دو سمتي است يكي « اَزيب (7) » و ديگري « سُهيلي (8) » است.
موقع رفتن به آفريقا « ازيب » است و باد از پشت به كشتي ما مي وزد و موقع برگشتن سهيلي است. در موقع باد سهيلي ديگر نمي توان به آفريقا رفت. اين دو باد در فصل هاي معين مي وزند و ماها روي همان فَصل مناسب مي توانيم به مسافرت آفريقا برويم و برگرديم.
هدف ما بندر « مومباسا » (9) از سرزمين كنيا در شرق آفريقا بود. در مومباسا، اتباع انگليسي وهندي زياد بودند. زبان اهالي آفريقايي است. آفريقايي ها به ما مي گفتند « مُرابو (10) »، از آنها مي پرسيديم: چرا به ما مي گوئيد مُرابو؟. در جواب مي گفتند: ما به آنهايي كه از راه دور مي آيند « مرابو » مي گوييم.
بعدها فهميديم. آنها به ايراني ها و اعراب « مرابو » و به فرنگي ها « موزونگو » مي گويند. مهمترين ميوه ي آنها « همباء » يا اَنبه (11) است كه هر دانه ي آن در حدود دو كيلو وزن دارد.
از ميوه هاي ديگر « لوز »، « آناناس » و بسياري ديگر ازميوه هاي متنوع است. آفريقايي ها عموماً سياه پوست مي باشند و به مردان پيراهن و شلوار به تن دارند و لباس زنان دامن و بلوز و همان عباست كه به زبان خودشان به آن « بوي بوي » مي گويند. آفريقايي ها خيلي به ما احترام مي گذاشتند و آدم هاي سفيد را دوست داشتند.
در مومباسا در حدود بيست روز تا يكماه مانديم و نمك را تخليه كرديم و خود را براي رفتن به جنگل هاي آفريقا و تهيه ي چوب چَندَل (12) آماده ساختيم.
غذاي جنگل نشينان آفريقا « موهندي » است كه از آرد ذرت و خرما درست مي شود و ظهر و شام آن را مي خورند. خوراكي آنها را از مومباسا خريداري و همراه خودمان برديم.
از مومباسا تا جنگل هاي آفريقا چهار روز از روي دريا راه است. جنگل هاي آفريقا فوق العاده انبوه است و جانوران دَرَنده ي بسياري در آن زندگي مي كنند. علاوه بر حيوانات جنگلي، در رودخانه ي آنجا تِمساح و « چوپوكو (13) » كه شبيه گاو است، فراوان ديده مي شود. موقعي كه با قايق از وسط جنگل عبور مي كرديم خيلي با احتياط مي رفتيم و در خيلي از جاها با سكوت كامل رد مي شديم تا مبادا حيوانات جنگلي صداي ما را بشنوند و حمله كنند.
آفريقايي ها از زن و مرد و بچه، تمام كارد بلندي داشتند كه به كمرشان بسته بوده بودند و همه جا آن را با خود حمل مي كردند تا به محض حمله ي جانوري با همان كارد از خود دفاع كنند.
مردان لباسي بر تن ندارند و فقط يك شورت پوشيده اند و « زن ها » دو تكه پارچه به دور كمر تا زانو و يك تكه روي سينه بسته اند. بمحض رسيدن ماها به ساحل مرد و زن خوشحالي مي كنند و براي ديدن ما مي آيند.
ما از ميان سياهان سي تا چهل نفر براي بريدن « چَندَل » انتخاب مي كنيم و به كشتي خودمان مي بريم. سياهان شب ها را در كشتي ما به سر مي برند و روزها در جنگل چندل مي برند. بريدن چندل فوق العاده زحمت دارد و ما كنگي ها حتي نمي توانيم يك تكه از آن را ببريم، چون تمام سطح جنگل را آب و گل فرا گرفته است و راه رفتن در داخل آن مشكل است. فقط خود سياهان مي توانند چندل ببرند. يك ماه يا بيشتر در وسط جنگل به سر برديم تا چندل ها آماده شد. بعد از اين كار، چندل ها را با قايق پارويي از طريق رودخانه به لب « خور » و از آنجا به دريا رسانيده و به كشتي حمل نموديم.
جن هاي جنگلي
پدرم ناخدا احمد قاسمي كه در سال هاي پيش بارها به آفريقا رفته و با كمك سياه پوستان محلي از اعماق جنگل هاي آفريقا چوب چندل بريده و به كشتي حمل كرده بود، يك روز در موقع بازگشت از جنگل در حالي كه با چند قايق از نوع « ماشوه » كه به وسيله ي ميدان ( پارو ) حركت مي كردند و از رودخانه ي وسط جنگل به طرف سرِ خور مي رفتند، در بين راه يك مرتبه از داخل جنگل هاي دو طرف رودخانه سر و صداهايي به گوششان خورد و در اين موقع منظره ي هولناك و عجيبي اتفاق افتاد و ناگهان درختان حاشيه رودخانه يكي پس از ديگري قطع شده و بطور حيرت آوري در نزديكي قايق هاي آنها به آب افتاد، نزديك بود كه درخت ها به قايق آنها برخورد كرده و آنها را درهم شكسته و غرق سازد. پدرم با ديدن آن منظره ي هولناك فرياد زد: جن جنگلي، اينها جن جنگلي هستند بانگ بزنيد. به دستور پدرم كاركنان داخل قايق ها يكباره و باصداي بلند فرياد زدند: الله اكبر، الله اكبر.و اين كار را آنقدر ادامه دادند تا سقوط درخت ها قطع گرديد. بعد از افتادن درخت ها نوبت به پرتاب سنگ رسيد و سنگ هاي بسياري از داخل جنگ و از ميان درخت ها به طرف آنها پرتاب شد و چون ملوانان همچنان به گفتن الله اكبر خود ادامه مي دادند، پرتاب سنگ هم تمام شد و بجاي آن صداهاي ضعيف الله اكبر، از داخل جنگ شنيده شد، گويا جنگلي ها صداي كاركنان داخل قايق ها را تقليد مي كردند.
لحظه اي بعد سكوتي برقرار گرديد و در ميان سكوت عجيب جنگل و رودخانه، صدايي به گوش رسيد كه به لهجه ي آفريقايي مي گفت: « هَنيس، هَنيس ( يعني نامردها ) !.
چند ثانيه بعد اين صدا هم كم كم ضعيف و به كلي محو شد و پدرم و ملوانان همراه او بالاخره به سلامت به سر خور و دريا رسيدند و چوب ها را به كشتي حمل كردند. هيچكس نفهميد جنگلي ها چه كساني بودند و قصدشان از حمله به قايق نشينان چه بود. موضوعي كه باعث تعجب پدرم و ملوانان شد اين بود كه حتي يكي از درخت ها و سنگ هاي پرتاب شده به قايق ها و به افراد برخورد نكرد و همه از اين ماجرا جان سالم به در بردند.
بعضي از دريانوردان قديمي كه بارها به اين مسافرت ها رفته بودند، اعتقاد داشتند كه آنها آنچه را ديده بودند واقعيت نداشته و همه را در ذهن خود پرورده و به تصور آورده بودند و در واقع چنين ماجرايي رخ نداده است.
در باغ هاي نزديك جنگل، نارگيل و ليمو فراوان بود. ليموي زيادي گرفتيم و با خود به كشتي برديم و آبِ ليموها را گرفتيم و هر فردي در حدود دويست شيشه آب ليمو تهيه كرد، قصدمان اين بود كه شيشه هاي آب ليمو را به عنوان سوغات بدهيم.
از جنگل مستقيماً به « بندر مومباسا » آمديم و از مومباسا چيزهايي براي زن و بچه هاي خود مانند پرتقال كه به زبان آفريقايي موچَنگوُ (14) گفته مي شد و خوردني و لباس خريديم. يك ماه هم در « مومباسا » مانديم تا باد و هوا براي بازگشت مناسب شود.
لحظه ي موعود فرا رسيد. تمام جاشوها غرق در شادي بودند كه به وطن بازمي گشتند. پس از انجام تشريفات گمركي و بازرسي پليس كه مبادا افراد آفريقايي با ما باشند و انگشت نگاري به وسيله اداره ي گذرنامه، ظهر مرخص شديم و مسافرت خود را از آفريقا آغاز كرديم.
شب ها و روزهاي بسياري روي دريا بوديم. شب ها هر كسي در كشتي براي خود آواز مي خواند و روزها به ماهيگيري مشغول مي شد. در بين راه محلي به نام « هِراب »، « موروتي »، وجود دارد كه داراي ماهي زيادي است و مي توان ساعتي صد ماهي گرفت. قبل از رسيدن به اين محل قلاب و طناب ماهيگيري را آماده ساختيم. ماهي « شير » و « گيدر » فراواني صيد كرديم و هر چه از آنجا دورتر رفتيم تعداد ماهي هم كم و كمتر مي شد تا به منطقه اي به نام « نوص » از توابع « ظفار » و « مسقط » رسيديم. شب بود و در حدود صد ميل از كناره و ساحل دور بوديم. از دور كوهي به چشم مي خورد. ساعت سه بعد از نيمه شب بود كه ناخدا دستور داد بادبان هاي كشتي را از سمتي كه بود به جهت ديگر بچرخانند و به اين عمل در اصطلاح « خايور » مي گفتيم. من خواب بودم كه صداي « خايور » ناخدا بگوشم خورد و از خواب بيدار شدم و با يكي ديگر از جاشوها براي انجام كاري به لب عرشه ي كشتي رفتيم. يك دفعه چوبي كه زيرپاي من بود چرخيد و من با سر روي لبه كشتي افتادم و نتوانستم دستم را به چيزي بند كنم و به دريا سقوط كردم. كشتي ما با سه شراع و بادبان به نام هاي بادبان « گَپ (15) » يعني بزرگ و « قَلَمي (16) » و « گابيه (17) » حركت مي كرد و من تا سرم را از آب بيرون آوردم، ديدم كشتي دور شد و من در دريا در ميان تاريكي تنها ماندم!
رفيقم كه كنار دستم بود، بعد از افتادن من، داد و فرياد كرد و گفت: آي ناخدا، آي ناخدا، آدم به دريا افتاد. زود باشيد يكي توي دريا افتاد. همه وحشت كردند و فوراً بادبان ها را پايين آوردند و به جستجو پرداختند. من كه ديدم از طرف كشتي خبري نشد و كسي به سراغ من نيامد، پيراهن، لنگوته و زير پيراهن خود را از پا درآوردم و مشغول شنا شدم. مرغي بالاي سر من پرواز مي كرد و جيغ مي كشيد و مي خواست روي سر من بنشيند، ولي من با دست او را دور كردم، شب و تاريك بود و چيزي به چشم نمي خورد.
سه ساعت تمام شنا كردم. كم كم از طرف مشرق روشني آفتاب نمايان شد و يك كشتي آشكار گرديد، آنها محل را ترك نكرده بودند، كشتي خيلي دور بود با خود گفتم ممكن است كاركنان كشتي از پيدا كردن من مأيوس شده و بروند، بهتر است فرياد بزنم. به همين جهت فرياد كنان گفتم، آهاي، آهاي من اينجام. ولم نكنيد، بيائيد، آهاي...
صداي من به كشتي رسيد. دو نفر از جاشوها به نام عبدالحميد شرف الديني و حسن ابراهيم كوچك، در قايقي سوار شدند و به طرف صدا آمدند. من تشنه و گرسنه و خسته بودم. اگر پنج دقيقه ي ديگر دير رسيده بودند من هلاك مي شدم. وقتي قايق رسيد، من نتوانستم سوار شوم، آنها مرا مثل يك ماهي گرفته به قايق و كشتي بردند.
در كشتي تمام آن روز و شب، نتوانستم چيزي بخورم و همين طور افتاده بودم. روز دوم توانستم كمي راه بروم و كار كنم، از محل حادثه تا بندر كنگ در ساحل ايران بيست روز طول كشيد. شكر خدا را بجاي آورديم كه از اين مسافرت جان سالم به در برديم و از شر شُراع و بادبان و كشتي هاي بادباني نجات يافتيم.
از آن تاريخ به بعد ( 1339 هـ ش )، روي تمام كشتي ها، موتور نصب گرديد و نام جهازهاي بادي تبديل به موتور لنج شد.
پي نوشت ها :
1. Dayyer.
2. Kalat.
3. Ga Ga.
4. Zabyb.
5. Hab. Hab.
6. كوه نمكدان در قسمت غربي جزيره قشم قرار دارد و در حال حاضر نيز از آن نمك استخراج مي كنند.
7. Azyab.
8. Souheyly.
9. Moumbasa.
10. Mouraboo.
11. Anbe انبه هاي جنوب كشور خصوصاً انبه ي ميناب و صفحات سيستان و بلوچستان، معمولاً هر پنج يا شش عددش يك كيلو مي باشد، نظير انبه هاي آفريقايي را نگارنده در بندر لنگه و در منزل آقاي شيخ محمدعلي خالدي، معروف به سلطان العلما، مدرس مدرسه، ديدم و خوردم.
12. CHandal.
13. چوپوكو بايد يك نوع اسب دريايي باشد كه هم در آب زندگي مي كند و هم از علف هاي كنار ساحل تغذيه مي نمايد و به آن اسب آبي هم مي گويند.
14. Mouchangoo.
15. Gap.
16. Ghalamy.
17. Gabie.
خيرانديش، عبدالرسول؛ تبريزنيا، مجتبي؛ ( 1390 )، پژوهشنامه خليج فارس ( دفتر اول و دوم )، تهران: خانه كتاب، چاپ دوم