تبيين جامعه شناختي قوميت و نژاد

برخي از مکانيسمهاي روان شناختي- مانند تفکر قالبي، جابه جايي يا فرافکني- ماهيتي عام دارند. يعني در ميان اعضاي همه ي جوامع يافت مي شوند و براي تبيين اين که چرا تعارض قومي عنصر مشترک بسياري از انواع گوناگون
دوشنبه، 3 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تبيين جامعه شناختي قوميت و نژاد
 تبيين جامعه شناختي قوميت و نژاد

 

نويسنده: آنتوني گيدنز
مترجم: منوچهر صبوري



 

برخي از مکانيسمهاي روان شناختي- مانند تفکر قالبي، جابه جايي يا فرافکني- ماهيتي عام دارند. يعني در ميان اعضاي همه ي جوامع يافت مي شوند و براي تبيين اين که چرا تعارض قومي عنصر مشترک بسياري از انواع گوناگون فرهنگهاست مناسب اند. اما در تبين فرايندهاي اجتماعي دخيل در اشکال مشخص تبعيض چندان کمکي نمي کنند. براي مطالعه ي اين گونه فرايندها، ما بايد از مفاهيم و مطالبي که بيشتر خصلت جامعه شناسانه دارند بهره گيري کنيم. مي توانيم تبيينهاي جامعه شناختي تضادها و خصومتهاي قومي را به دو دسته تقسيم کنيم: تبيينهايي که کاربرد عام دارند، مانند مکانيسمهاي روان شناسانه اي که مورد بحث قرار داديم، و تبيينهايي که اساساً به تعارض قومي در دنياي امروز مربوط مي شوند.

عوامل عمومي

مفاهيم جامعه شناختي مربوط به تضادهاي قومي در سطحي عمومي مفاهيم قوم مداري (1)، حصر گروهي (2) و تخصيص منابع (3) هستند. قوم مداري- بدگماني نسبت به خارجيان همراه با گرايشي به ارزيابي فرهنگهاي ديگران بر حسب فرهنگ خويش- مفهومي است که قبلاً با آن برخورد کرده ايم (فصل 2 از منبع مقاله: "فرهنگ و جامعه"). در واقع همه ي فرهنگها کم و بيش قوم مدار بوده اند، و به آساني مي توان ديد که چگونه قوم مداري با تفکر قالبي ترکيب مي شود. "خارجيها" (4) به عنوان بيگانگان (5)، بربرها (6) يا افرادي از نظر اخلاقي و ذهني پست تر در نظر گرفته مي شوند. براي مثال اکثر تمدنها به اين گونه به اعضاي فرهنگهاي کوچکتر نگريسته اند و همين موضوع به شعله ور ساختن آتش تصادمات قومي بي شمار در سراسر تاريخ کمک کرده است.
قوم مداري و حصر گروهي غالباً با يکديگر همراه هستند. "حصر" به معناي فرايندي است که گروهها به وسيله آن مرزهايي را حفظ مي کنند که آنان را از ديگران جدا مي کند. انسان شناس مشهور فردريک بارت (7) (1969) کوشش کرده است نشان دهد چگونه مرزهاي گروه قومي سازمان مي يابند، و چگونه به بروز ستيزه ها کمک مي کنند. او استدلال مي کند که اين مرزها به وسيله ي "شيوه هاي انحصار" (8) که اختلافات ميان يک گروه قومي و گروه قومي ديگر را تشديد مي کنند، به وجود آمده و حفظ مي شوند. براي مثال اين شيوه ها شامل محدود کردن يا ممنوع کردن ازدواج ميان گروهها، محدوديت در مورد تماس اجتماعي يا روابط اقتصادي مانند داد و ستد، و جدا کردن فيزيکي گروهها از يکديگر (مانند مورد گتوهاي قومي) است.
 تبيين جامعه شناختي قوميت و نژاد
شکل 1- تجارت برده در اقيانوس اطلس، 1870-1601
بزرگترين مقصد تجارت برده برزيل بود، با 3/6 ميليون نفر که در ظرف کمتر از 300 سال به آنجا انتقال يافتند.
منبع:
Ben Crow and Mary Thorpe, Survival and Change in the Third World (Cambridge: Polity Press, 1988), p . 15.
گاهي گروههاي داراي قدرت برابر ممکن است متقابلاً اصول حصر را اجرا کنند: به اين معنا که اعضايشان خود را از يکديگر جدا مي کنند، اما هيچ يک از گروهها بر ديگري مسلط نمي شود، اما، آنچه معمول تر است اين است که اعضاي يک گروه نسبت به گروه يا گروههاي قومي ديگر در موضع قدرت قرار دارند. در اين شرايط، حصر گروه قومي با تخصيص منابع يا به سخن ديگر، با نابرابريها در توزيع ثروت و کالاهاي مادي منطبق مي شود. اين امر ممکن است در زمينه هاي متعدد رخ دهد: براي مثال از طريق غلبه ي نظامي يک گروه بر گروهي ديگر، يا ظهور يک گروه قومي که از نظر اقتصادي بر ديگران مسلط است. حصر قومي وسيله اي براي دفاع از موقعيت ممتاز گروه مسلط فراهم مي کند.

ديدگاه تاريخي

اين مفاهيم گوناگون روان شناختي و جامعه شناختي، به ما کمک مي کنند عواملي را که در بطن بسياري از اشکال تضادهاي قومي نهفته است بشناسيم. اما براي اين که بتوانيم روابط قومي را در دوران کنوني به طور کامل تحليل کنيم، بايد ديدگاه تاريخي تري اتخاذ کنيم. درک تقسيم بنديهاي قومي در دوران نوين بدون در نظر گرفتن اهميت درجه ي اول تأثير توسعه طلبي غرب در طول چند قرن گذشته- به ويژه تأثير استعمار غرب بر بقيه دنيا- کاملاً غيرممکن است.
از قرن پانزدهم به بعد، اروپاييان رهسپار درياهاي ناشناخته و توده هاي خشکي کشف نشده گرديدند، و در عين حال که اهداف اکتشاف و داد و ستد را دنبال مي کردند، در بسياري نواحي نيز اقوام بومي را مغلوب و مقهور ساختند. ميليونها نفر از اروپا براي سکونت به اين نواحي روي آوردند. آنها همچنين از راه تجارت برده موجب انتقال وسيع جمعيت از آفريقا به آمريکا گرديدند. تغييرات عمده در جمعيت که در طول تقريباً 350 سال گذشته رخ داده اند به قرار زير است:
اروپا به آمريکاي شمالي. از قرن هفدهم تاکنون حدود 45 ميليون نفر از اروپا به سرزميني که اکنون ايالات متحده و کاناداست مهاجرت کرده اند. بسياري از آنها دوباره به اروپا بازگشتند، اما اکثراً به طور دايم سکونت اختيار کردند و حدود 150 ميليون نفر در آمريکاي شمالي امروز مي توانند نياکان خود را در اين مهاجرت بجويند.
اروپا به آمريکاي مرکزي و جنوبي. در حدود 20 ميليون نفر از اروپا که اکثراً اسپانيايي، پرتغالي و ايتاليايي بودند به آمريکاي مرکزي و جنوبي مهاجرت کردند. تقريباً 50 ميليون نفر در اين نواحي امروز داراي اجداد اروپايي هستند.
اروپا به آفريقا و استراليا. نزديک به 17 ميليون نفر در اين کشورها داراي اصل و نسب اروپايي هستند. در آفريقا، اکثريت در کشور آفريقاي جنوبي، که اساساً مستعمره بريتانياييها و هلنديها بود ساکن هستند.
آفريقا به آمريکا. از قرن شانزدهم، حدود 10 ميليون سياهپوست به عنوان برده به قاره ي آمريکا انتقال يافتند. کمتر از يک ميليون نفر در قرن شانزدهم وارد شدند؛ حدود 2 ميليون نفر در قرن هفدهم؛ در حدود 6 ميليون نفر در قرن هجدهم؛ و تقريباً 2 ميليون نفر در قرن نوزدهم.
اين جريانهاي جمعيتي پايه ي اصلي ترکيب قومي ايالات متحده، کانادا، کشورهاي آمريکاي مرکزي و جنوبي، آفريقاي جنوبي، استراليا و نيوزيلند بوده اند. در همه ي اين کشورها، جمعيتهاي بومي تحت انقياد در آمده و زير فرمان اروپاييان قرار گرفتند- آنها به صورت اقليتهاي قومي نسبتاً کوچک در آمريکاي شمالي و استراليا و نيوزيلند و جزاير جنوب اقيانوس آرام درآمدند. از آنجا که اروپاييان از زمينه هاي قومي گوناگوني بودند، تمايزات قومي متعددي در سرزمينهاي جديدشان برقرار کردند. در اوج دوران استعمار، در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، اروپاييان بر مردم بومي مناطق متعدد ديگري نيز حکومت مي کردند: براي مثال، در بيشتر قسمتهاي آفريقا، بخشهايي از خاورميانه و در هند، برمه و مالايا.
در بخش اعظم دوره ي توسعه طلبي اروپا، نگرشهاي قوم مدارانه در ميان استعمارگران، که گمان مي کردند رسالت متمدن ساختن بقيه ي دنيا را دارند، فراوان بود. حتي استعمارگران آزادمنش تر اروپايي خود را از اقوام بومي که با آنها برخورد مي کردند برتر مي دانستند. اين واقعيت که بسياري از آن اقوام و ملتها تصوري درست برعکس داشتند چندان اهميتي نداشت، چرا که اروپاييان از قدرت کافي برخوردار بودند تا جهان بيني خود را غالب کنند. دوران اوليه استعمار با ظهور نژادپرستي مصادف بود و از آن هنگام به بعد تضادها و اختلافات نژادي معمولاً جايگاه نخستين را در تضادهاي قومي به طور کلي داشته اند. به ويژه، عقايد نژادپرستانه اي که سفيدها را از سياهان جدا مي سازد در نگرشهاي اروپايي نقشي محوري دارند.
چرا چنين شد؟ دلايل متعددي در اين زمينه وجود دارد. يکي از اين دلايل اين است که تقابل ميان سفيد و سياه به عنوان نمادهاي فرهنگي در فرهنگ اروپايي ريشه هاي عميق داشت. زماني دراز سفيد با پاکي، و سياه با پليدي مرتبط دانسته شده بود. (هيچ چيز "طبيعي" در اين نمادگري (9) وجود ندارد؛ در بعضي فرهنگهاي ديگر اين موضوع برعکس است). نماد "سياهي" پيش از آنکه غرب تماس گسترده اي با اقوام سياهپوست پيدا کند داراي معاني زير بود: "عميقاً آغشته به کثافت؛ آلوده، پليد و .... داراي مقاصد شوم و جنايتکارانه، خبيث؛ مربوط به مرگ يا متضمن مرگ، کشنده، زهرآلود، مصيبت بار، بدشگون .... نشانه ي ننگ، سرزنش، سزاوار تنبيه" (Kovel, 1970, p.62)
اين معاني نمادين معمولاً در واکنش نسبت به سياهان هنگامي که نخستين بار اروپاييان در سواحل آفريقا با آنها برخورد کردند تأثير مي گذاشت. اين معاني به تقويت احساس اختلاف اساسي نيز ميان اقوام و ملتها کمک کرد که، همراه با کافر بودن آفريقاييان، سبب گرديد که بسياري از اروپاييان به سياهان با آميزه اي از تحقير و ترس بنگرند. آن گونه که يک نويسنده ي قرن هفدهم بيان کرده است، سياهان "از نظر رنگ و ماهيت چيزي جز شياطين مجسم نيستند". (Jordan, 1968, p.24) اگرچه حالات خيلي افراطي اين گونه نگرشها امروز از ميان رفته اند، مي توان با اطمينان گفت که اجزاي اين نمادگرايي فرهنگي سياه و سفيد همچنان گسترده است.
دومين عامل مهمي که نژادپرستي امروزي را تحت تأثير قرار داده است صرفاً ابداع و انتشار خود مفهوم "نژاد" بود. نگرشهاي نژادپرستانه در بسياري از فرهنگها و در دوره هاي نخستين تاريخ وجود داشته اند. براي مثال در چينِ سالِ 300 ميلادي، گزارشهاي مکتوبي درباره ي اقوام بربر "که بسيار شبيه ميمونهايي هستند که از آنها به وجود آمده اند" مي يابيم. (Gossett, 1963, p.4) اما مفهوم "نژاد" که به مجموعه اي از ويژگيهاي موروثي اشاره مي کند، از انديشه اروپايي قرنهاي هجدهم و نوزدهم سرچشمه مي گيرد. کنت ژوزف آرتور دو گوبينو (10) (82-1816) گاه "پدر نژادپرستي امروزي" ناميده شده است، زيرا او انديشه هايي را مطرح کرد که در بسياري از محافل نفوذ پيدا کرد. بنابر نظر گوبينو، سه نژاد وجود دارد: سفيد، سياه و زرد. نژاد سفيد از هوش، اخلاق و نيروي اراده ي برتري نسبت به نژادهاي ديگر برخوردار است و اين صفات موروثي زيربناي گسترش نفوذ غرب در سراسر جهان را تشکيل مي دهند. سياهان کم استعدادترين اين سه نژاد هستند، و با طبيعت حيواني، فقدان اخلاق و ناپايداري عاطفي مشخص مي شوند.
انديشه هاي دوگوبينو و ديگران که نظريات مشابهي را مطرح کرده اند به عنوان نظريه هاي ظاهراً علمي مطرح گرديدند. اين انديشه ها آدولف هيتلر را تحت تأثير قرار دادند، و همان گونه که پيشتر گفته شد، او آنها را به عنوان بخشي از ايدئولوژي حزب نازي مورد استفاده قرار داد. انديشه ي برتري نژاد سفيد، اگرچه در حقيقت کاملاً بي ارزش است، امروز همچنان يکي از عناصر اصلي نژادپرستي سفيد را تشکيل مي دهد. براي مثال، اين انديشه بخشي آشکار از ايدئولوژي کوکلوکس کلان (11) در ايالات متحده است.
دليل سوم براي ظهور نژادپرستي امروزي در روابط استثمارگرانه اي که اروپاييان با اقوام غير سفيدپوست برقرار کردند نهفته است. اگر اروپاييان به گونه اي فراگير معتقد نبودند که سياهان به نژادي پست تر، شايد حتي مادون انسان تعلق دارند، تجارت برده نمي توانست وجود داشته باشد. نژادپرستي به توجيه حکومت استعماري بر اقوام غير سفيدپوست و انکار حق مشارکت سياسي براي آنها، يعني حقي که سفيدها در سرزمينهاي اروپايي خود کسب کرده بودند، کمک مي کرد. با استفاده از مفهومي که قبلاً به آن اشاره کرديم، مي توانيم بگوييم که نژادپرستي نقش مهمي در ايجاد نوعي حصر گروهي ايفا کرد که موجب گرديد اروپاييان حاکم و مسلط و غيرسفيد پوستان زير سلطه باشند.
نگرشهاي نژادپرستانه مستعمره نشينان اروپايي تقريباً در همه جا در ارتباط با سياهان شديدتر از ساير غيرسفيدپوستان بود. براي مثال، نخستين مستعمره نشينان انگليسي در آمريکاي شمالي به طور کلي سياهان را آشکارا پست تر از سرخپوستان مي دانستند. عقايد اوليه درباره ي سرخپوستان بيشتر از آنکه نژادي باشد جنبه ي فرهنگي داشت: آنها را بيشتر به عنوان "وحشي" يا "غيرمتمدن" در نظر مي گرفتند، تا نژادپرست تر. بعداً بسياري از استعمارگران، سرخپوستان را به عنوان نژادي مشخص در نظر گرفتند که فاقد ويژگيهاي سفيدپوستان هستند. اما اين نظر هرگز مانند نگرشهايي که در مورد سياهان وجود داشت صريح نبود. تامس جفرسون (12) از "آمريکايي شدن" سرخپوستان، (13) يعني آموزش ارزشهاي مسيحي به آنها، حمايت مي کرد. اين نظر را با نگرش او نسبت به سياهان مقايسه کنيد. او مي نويسد، "سياهان از نظر حافظه با سفيدپوستان برابرند؛ از نظر عقل بسيار پايين ترند"، و مي افزايد که "از لحاظ تخيل، آنها تنبل، بي ذوق و غيرعادي هستند" (Gossett, 1963, pp. 42-4)

پي نوشت ها :

1. ethnocentrism
2. group closure
3. resource allocation
4. outsiders
5. aliens
6. barbarian
7. Frederick Barth
8. exclusion devices
9. symbolism
10. count Joseph Arthur de Gobineau
11. Ku-Klux-Klan
12. Thomas Jefferson
13. Americanization of the Indians

منبع مقاله :
گيدنز، آنتوني، (1376)، جامعه شناسي، ترجمه ي منوچهر صبوري، تهران: نشر ني، چاپ بيست و هفتم: 1391



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط