امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

خاطره گويي براي ترويج خوبي ها

شهيد مهدي اميني در حاليکه يک جفت کفش توي دستش گرفته، وارد سنگر مي شود. يک جفت کفش کارگري. - «پيدا کرده ام.» بچه ها مي خندند. مي گويد: از همين حوالي پيدا کردم. خدا پدر صاحبش را بيامرزد!
يکشنبه، 9 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطره گويي براي ترويج خوبي ها
 خاطره گويي براي ترويج خوبي ها

 






 

 امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

با کدام مجوّز؟

شهيد مهدي اميني
در حاليکه يک جفت کفش توي دستش گرفته، وارد سنگر مي شود. يک جفت کفش کارگري.
- «پيدا کرده ام.»
بچه ها مي خندند. مي گويد: از همين حوالي پيدا کردم. خدا پدر صاحبش را بيامرزد!
از چهره ي گرفته ي مهدي مي فهمم که ناراحت شده است. نگاهش جور ديگري است. ناگهان صدايش درمي آيد.
- «با چه مجوّزي اين کفش ها را برداشته اي؟»
انگار طرف را برق مي گيرد.
- «مال کسي نيست آقا مهدي! همه گذاشته اند و رفته اند.»
«مهدي» عصباني مي شود: «چه کسي اين حق را به تو داده است که اموال مردم را برداري؟»
- «اينجا که کسي نيست آقا مهدي! همه رفته اند. ما هم داريم جنگ مي کنيم!»
«مهدي» دست برنمي دارد: «ما براي جنگ و دفاع از اسلام و مردم آمده ايم يا آمده ايم که اموال مردم را غارت کنيم؟»
***
صداي قاطع مهدي است که راننده را به خود مي آورد. راننده لحظاتي مکث مي کند. گويي مي خواهد جواب سوال کوتاه مهدي را پيدا کند.
- «مسلمان هستي يا...»
- «بله.»
- «اگر مسلمان هستيد، جهاد از فروع دين است و مسلمانان نبايد در جهاد سستي کند. اگر مسلمان هستيد، تکليف شماست که با همين ماشين کار کنيد و به جلو برويد. ولي اگر مسلمان نيستيد، ديگر حرفي نيست. مي توانيد برگرديد!»
***
براي خريد کتاب به کتابفروشي رفته بوديم. از کنار يکي از مغازه ها که رد شديم، عکسي توجّه او را جلب کرد. وارد مغازه شد و سلام کرد. به صاحب مغازه گفت: «شما مسلمان هستيد؟» جواب داد: «بله»
مهدي گفت: «اين عکس براي چيست؟» و يک ساعت تمام با صاحب مغازه به شيوه اي شيرين صحبت کرد. در آخر صاحب مغازه که به شدت منقلب شده بود، گفت: «شما مرا هدايت کرديد.»
***
مديريت اجرايي را با روحيه اي عالي اداره مي کنم. ديگر از روبه رو شدن با مسايل و مجهولات بيمي ندارم. مهدي توصيه کرده است: «اگر چيزي را بلد نيستيد حتي از يک کارگر هم که شده، بپرسيد. خجالت نکشيد.» (1)

خاطره گويي براي ترويج خوبيها

شهيد حبيب غني پور
صبحگاه با حضور فرماندهي گردان انجام گرديد. ايشان ابتدا مقداري با بدو و بايست نيروها را تکان داد. سپس به نظام ظاهري افراد توجه کردند و گفتند: «افرادي که با شلوار کردي و کتاني آمده اند، بيرون بيايند» و تعهد گرفتند که ديگر به اين شکل نيايند. بعد خود گردان را براي دو آماده کرده، رهبري کردند. نرمش را پس از دويدن با کلمات و فرهنگ خاص خود که همواره خوشايند نيروهاي جوان است، انجام دادند. روحيّه ي جوانمردانه و پهلوانيش تمام خستگي کار را از تن بيرون مي راند. در نهايت وقتي که گردان روي زمين نشستند، ايشان با همان لحن هميشگي براي آگاه ساختن مسئوليت نيروهاي رزمنده و حذف اسراف و ريخت و پاش ها خاطرات ابتداي جنگ را گفتند. آن روزها را با درد درون و سوز جگر ياد کردند. وقتي که با دست خالي و شکم گرسنه بدون تدارکات و پشتيبان مي جنگيدند. بچه ها را از حالي به حال ديگر برگرداند. وقتي از قضيه بازي دراز و خوردن دو در قمقمه آب در 24 ساعت و همرزمي با شهيد کارور و مشکلات خانه شهيد کارور گفتند، واقعاً بچه ها مشکلات آن روز و جنگيدن آن روز را تا حدودي حس کردند وقتي که گفتند حتي براي غذا پشتيباني
نمود و غذايشان از روستاييان آن هم به اندازه ي يک وعده تهيه مي شد. بچه ها به مسأله ي اسراف با ديد بيشتري انديشيدند. وقتي ايشان با آن حالت صحبت مي کرد، بعضي ها سر به زانوي غم بردند و قطرات اشکي بر مظلوميت آن عزيزان ريختند.» (2)

مثل صميمي ترين دوست

شهيد رضا پور عابد
غلامرضا آبروشن که از دوستان قديمي شهيد رضا پورعابد است، مي گويد:
«از خصوصيات خوب رضا اين بود که نسبت به دوستان و اطراف خود بي تفاوت نبود. او با افراد بسيار حساب شده و با برنامه برخورد مي کرد. مثلاً از ابتدا يک نفر را که احساس مي کرد بيشتر از ديگران به کمک و راهنمايي او احتياج دارد، انتخاب مي کرد و با او به شدت روابط گرم و صميمانه اي برقرار مي نمود و به گونه اي که گويي آن فرد صميمي ترين دوست اوست. او از همين رابطه ي نزديک و صميمي استفاده مي کرد و به تدريج آن فرد را به مسجد مي برد و در جلسات مذهبي و مراسم دعا و نماز جماعت شرکت مي داد.» (3)

حق نداريم خلاف کنيم

شهيد داور سيري
روزي ايشان را از شهر به سپاه مي آوردم و چون خيلي عجله داشت، خواستم قسمتي از مسافت را بر خلاف مقرّرات راهنمايي طي کنم تا زودتر به مقصد برسيم. بهانه کردم که: «دست راست خيابان خاکي و دست انداز است، نمي خواهم ماشين آسيب ببيند.» فوراً مرا متوقف کرد و گفت: «پس چرا خلاف مي رويد؟»
گفتم: برادر! اولاً خيابان خلوت است و ثانياً از اين قسمت زودتر مي رسيم و دست انداز را رد مي کنيم. بيت المال نيز حفظ مي شود.»
ايشان ناراحت شدند و گفتند: «ما حق نداريم حتّي به قيمت استهلاک کامل ماشين، خلاف قانون رفتار کنيم.»
خلاصه از مسير رفته مرا برگردانيد و وادارم کرد تا از مسير اصلي به راه خود ادامه دهم. من از عمل خويش شرمنده شده و در دل خود به خاطر روحيه اش آفرين گفتم. (4)

گرفتار محبت

شهيد حسن کاسبان
در هر جلسه اي به بچّه هاي طرفدار انقلاب مي گفت: «نکنه با اين آدم هايي که تحت نام گروهک هاي مختلف جمع مي شن، برخورد نامناسب داشته باشين! مبادا به آن ها بي احترامي کنين! مبادا کاري کنين که در راه باطلشون اُستوارتر بشن! سعي کنين، در برابر منطق ضعيف آن ها، منطق قوي اسلام را به خوبي طرح کنين، تا متوجّه بشن مکاتب غيراسلامي بي محتوا هستن! مبادا سرراهشون دام پهن کنين تا عملي را مرتکب بشن که راه برگشتنشون بسته بشه.»
خودش در برخورد با آنها طوري آرام و متين برخورد مي کرد که بسياري از آنها شرمنده ي رفتار و گرفتار محبّت او مي شدند و از راه انحرافي خود دست مي کشيدند. (5)

پي نوشت ها :
 

1. بر ستيغ صبح، صص 200، 123، 122، 111.
2. جبهه جنوب و يادداشت هاي شهيد غني پور، ص 220.
3. صنوبرهاي سرخ، صص 137-136.
4. صنوبرهاي سرخ، صص 85-84.
5. حديث قرب، ص 34.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط