امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

يا قصاص کن يا ببخش

گفتند قرار است آقايي به اسم «ميرحسيني» براي سخنراني بيايد. مي گفتند از فرماندهان سپاه است. زنگ دوم بود که آمد. به صف شديم، اصلاً به هيکلش نمي خورد که فرمانده باشد. لاغر، نحيف و کوتاه قد. بچه ها مثل هميشه سر صف
دوشنبه، 10 شهريور 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
يا قصاص کن يا ببخش
 يا قصاص کن يا ببخش

 






 

 امر به معروف و نهي از منکر در سيره ي شهدا

اگر شما جوان ها...

شهيد ميرحسيني
گفتند قرار است آقايي به اسم «ميرحسيني» براي سخنراني بيايد. مي گفتند از فرماندهان سپاه است. زنگ دوم بود که آمد. به صف شديم، اصلاً به هيکلش نمي خورد که فرمانده باشد. لاغر، نحيف و کوتاه قد. بچه ها مثل هميشه سر صف مشغول شلوغ بازي و صحبت کردن بودند که ميرحسيني شروع کرد به حرف زدن. چند دقيقه بعد هزار نفر بچه محصل پر شر و شور مثل مجسمه ساکت شدند و فقط صداي پرطنين ميرحسيني بود که در فضاي مدرسه شنيده مي شد. يادم هست که مي گفت: «اگر شما جوان ها امروز همت نکنيد و به جبهه نياييد، در فرداي نه چندان دور که جنگ تمام شود شرمنده ي اين شهيدان و همه ي ملت مي شويد. اگر شما جوان ها...»
فرداي آن روز خيلي ها به دبيرستان نيامدند و غيبت خوردند، بعد هم يکي يکي خبرشان آمد که اعزام شدند به جبهه. (1)

يا قصاص کن يا ببخش

شهيد محمدابراهيم همت
در تابستان 1357 اولين تظاهرات عليه رژيم ستمشاهي در شهرضا توسط دانشجويان دانشگاه ها برگزار شد. حاج همت در اين تظاهرات رهبري دانشجويان را برعهده داشت و شعارها را تنظيم مي کرد. من که در آن سال دانشجوي سال سوم دانشگاه اصفهان بودم، به اتفاق يکي از دوستانم به نام «رحمت الله سامع» در اين تظاهرات حضور داشتيم.
وقتي جمعيت تظاهرکننده به مقابل کتابخانه ي صاحب الزمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) شهرضا رسيد، من و رحمت الله تصميم گرفتيم که شعار جمعيت را عوض کنيم. مردم داشتند فرياد مي زدند: «قانون اساسي اجرا بايد گردد.»
در همين لحظه، احساس کردم که يک نفر از پشت سر پس گردني محکمي به ما دو نفر زد. اول ترسيديم. فکر کرديم مأمورين شاه هستند، ولي وقتي برگشتيم، ديديم که حاج همت است. گفتم:
«براي چي مي زني؟»
گفت: «براي اينکه اخلال نکني.»
گفتم: «مگر ما چکار کرديم؟»
گفت: هنوز وقت اين شعارها نرسيده است. شما با اين کارتان مردم را مي ترسانيد و آن ها ديگر جمع نمي شوند. اين شعارها براي مراحل بعد است.»
آن روزها به سرعت گذشت و انقلاب به پيروزي رسيد. پس از انقلاب با شروع غائله ي کردستان، حاج همت عازم کردستان شد و در سال 1359 که جنگ تحميلي شروع شد تا مقام فرماندهي لشگر 27 محمد رسول الله (صلي الله عليه و آله) ارتقا پيدا کرد.
در آن زمان، مردم شهرضا آرزوي ديدن حاجي را داشتند ولي متأسفانه بخاطر مشکلات شغلي کمتر به شهرضا مي آمد و هميشه در جبهه ها بود.
روزي اتفاقي مرا ديد؛ در آن زمان او فرمانده لشگر بود. رو کرد به من و گفت: «مسيح يا آن پس گردني را قصاص کن و بزن، يا ببخش و حلال کن.»
وقتي اين جمله را شنيدم ناراحت شدم. دوست نداشتم بخاطر آن مسأله نگران باشد. از طرف ديگر برايم عجيب بود که بعد از چند سال هنوز آن خاطره از يادش نرفته است. گفتم: «قصاص مي کنم.» و به طرفش حرکت کردم. رفتم جلو و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسيدم. معذرت خواهي کردم و گفتم: «قصاص شد.»
بعد طرف ديگر صورتش را بوسيدم و گفتم: «چون رحمت الله مفقود است، اين هم بجاي او. خاطرت جمع باشد که قصاص شدي.»
حاجي لبخند رضايت آميزي زد و چيزي نگفت. وقتي لبخند او را ديدم از ته دل راضي بودم که توانسته ام او را خوشحال کنم. (2)

تحوّل

شهيد محمدجعفر نصراصفهاني
من و شهيد نصر، از همان ابتداي خدمت، مدتي را در لشکر 28، با هم بوديم. او در يگان پياده بود و من نيز در يگان مهندسي انجام وظيفه مي کردم.
يک روز براي ديدن او به سنگرش رفتم. در سنگر نشسته بوديم که يکي از فرماندهان دسته به آن جا آمد و از وجود سربازي در دسته اش که گويا چند دسته را گشته بود و به آن دسته اختصاص يافته بود، ابراز نارضايتي مي کرد و مي گفت: «اين سرباز را نمي خواهم.»
سروان نصر پرسيد: «چرا اين سرباز را نمي خواهي؟»
فرمانده ي دسته پاسخ داد: «چون بسيار سرباز کثيفي است. او نه به پاکيزگي و نظافت اهميت مي دهد و نه به نماز و عبادت. به خاطر همين، هيچ کس حاضر نيست با او هم سنگر شود.»
جناب سروان نصر، بعد از کمي فکر کردن، گفت: «زنگ بزنيد بيايد اين جا.»
بعد از مدتي سرباز آمد. وقتي او را ديدم مثل اين بود که دو ماه است آب به سر و صورتش نزده است. سروان نصر از سرباز دعوت کرد و او را نزديک خود نشاند. از سرباز تحتِ امر خود، خواست که برايش چايي بياورد. بعد از پايان صحبت ها بالاخره قرار بر اين شد که همان سرباز به عنوان امر بر شهيد انجام وظيفه نمايد.
مدتي از اين ماجرا گذشت. حرف هاي سروان نصر بر روي سرباز، تأثير قابل ملاحظه اي گذاشته بود. سربازي که از آب هراس داشت و در زندگي، به قول خودش، تعداد حمام هايي را که رفته بود را مي توانست بشمارد، که البته سه مرتبه ي آن اجباري در ارتش بود، در مدت کوتاهي آن چنان تغييري از نظر فکري کرد که روزها در خط مقدم جبهه در رودخانه، غسل شهادت مي کرد و اوقات فراغتش را به خواندن قرآن، نماز و دعاي توسل مي گذراند. بالاخره طوري رفتار و گفتار و چهره ي ظاهريش تغيير کرده بود که اگر سربازان هم دسته اي خودش او را مي ديدند، نمي شناختند. (3)

من را برگردان!

شهيد مهدي باکري
شهيد «مهدي باکري» دستور داده بود؛ راننده هايي که وسيله ي نقليه در اختيار آنهاست، حق ندارند بيشتر از صد کيلومتر در ساعت، سرعت داشته باشند.
در عمليّات «والفجر مقدماتي» با راننده اي همراه شد که فرمانده ي لشکرش را نمي شناخت. راننده که بيشتر از صد کيلومتر در ساعت مي راند، با نهي شهيد «مهدي باکري» روبه رو شد. جوابي که شنيد، به اين مي مانست که او را به ترسو شبيه کرده باشد.
«مهدي» گفته بود: «من را برگردان، کار دارم.»
وقتي آن راننده فهميد که همراهش «مهدي باکري» فرمانده ي لشکر است، تعجّب کرده بود که چرا او از تخلّفش به کسي چيزي نگفته است. (4)

حريم شکسته

شهيد رجب علي آهني
هرگز او را تندخو و عصبي نديده بود. براي همين وقتي با عصبانيت وارد خانه شد، تعجّب کردم. دست از لباس شستن کشيدم و به اتاق رفتم. «رجبعلي» قرآني برداشته، مشغول خواندن بود. پرسيدم: «چي شده؟ خدا نکند تو را کج خلق ببينم.»
بدون اين که نگاهش را از قرآن بردارد، گفت: «چيزي نيست، اجازه بدهيد کمي قرآن بخوانم. مي ترسم الان حرفي بزنم که به گناه ختم شود.»
من هم دست از کنجکاوي برداشتم. بعد از مدتي کوتاه، خودش به سراغم آمد. علّت ناراحتي اش را که پرسيدم، گفت: «امروز چند معلّم زن، از آموزش و پرورش بيرجند براي شرکت در جلسه اي به روستا آمده بودند؛ به محض ورود با مردان دست دادند. من هم از اين که حريم خدا شکسته شد، سخت ناراحت شدم.» (5)

حجاب، تنها نصيحت

شهيد حميد نظري
... به رعايت شئونات اسلامي بسيار مقيد بود. بخصوص در مورد رعايت حجاب خانم هاي خانواده تأکيد زيادي داشت. يادم نمي رود آن موقع خداوند دختري به ما عطا کرده و حميد با او عکس انداخته بود، وقتي در جبهه حضور داشت از ما خواست که اين عکس را برايش بفرستيم و ما اين کار را کرديم. در نامه بعدي در پشت آن عکس نوشته بود: «خواهرم تنها نصيحت من به تو اين است که همچون زينب (سلام الله عليها) با حجاب خود، حافظ دين خود باشي و بداني که مسئوليت بزرگي به گردن تو است.» (6)

پي نوشت ها :
 

1. و خدا بود و ديگر هيچ نبود، ص 79.
2. و خدا بود و ديگر هيچ نبود، صص 82-80.
3. ره يافته عشق، صص 138-137.
4. صنوبرهاي سرخ، صص 60-59.
5. افلاکيان، ص 319.
6. زورق معرفت، ص 2.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (20) دعوت به خوبيها، نهي از زشتيها، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط