نويسنده: محمد يوسفي
ملامحمود عراقي رحمه الله مي فرمايد:
ملا عبدالحميد قزويني ساکن نجف اشرف با من مأنوس بود. خيلي وقت ها روزهاي پنج شنبه براي حضور در مجلس روضه ي امام حسين عليه السلام به منزل ما مي آمد. ايشان از اشخاصي بود که زيارت مخصوصه ي امام حسين عليه السلام را پياده مي رفت و بلکه سر حلقه ي زائريني بود که پياده از نجف به کربلا مي رفتند چون آنها را در مسير راهنمايي مي کرد و اين به خاطر آن بود که راه را زياد رفته بود و کاملاً با آن آشنايي داشت.اوائل در مدرسه کوچکي که در صحن مطهر واقع است منزل داشت و بعدها که ازدواج کرد خانه اي تهيه نمود و به آن منتقل شد و گويا فوتش سال 1294 هجري باشد.
او از کساني بود که به حضور حضرت ولي عصر (ارواحنا فداه) رسيده اند. من مدتي شب هاي چهارشنبه به مسجد سهله مي رفتم و بعد از تمام شدن اعمال مسجد سهله، گاهي در همان جا بيتوته مي کردم و صبح به مسجد کوفه مي رفتم يا اين که به نجف مراجعت مي کرد. هر وقت به مسجد سهله مي رفتم ملا عبدالحميد را هم در آنجا يا بين راه مي ديدم که به مسجد مي رود و متوجه شدم او هم از جمله کساني است که بر بيتوته ي سهله مداومت دارند.
اتفاقاً شبي با دو نفر از اشراف تهران که تازه قصد مجاورت نجف اشرف را کرده بودند ولي هنوز کاملاً منتقل نشده بودند در مسجد سهله بيتوته کرديم و صبح به مسجد کوفه رفتيم و چون هوا گرم بود در طاق بزرگ مسجد، نزديک محراب که مقتل اميرالمؤمنين عليه السلام است منزل نموديم. خيلي نگذشت، ناگاه ملا عبدالحميد با کوزه ي آبي در دست و سفره ي ناني که زير بغل داشت وارد طاق بزرگ گرديد. وقتي نگاهش به همراهان من افتاد که در لباس ديوانيان بودند راه خود را به طرف ديگر کج کرد. در اين جا من او را با اصرار به سمت خود خواندم و نزد خود نشاندم و به او فهماندم که همراهان اگرچه در لباس بيگانه اند اما در باطن يگانه اند. وقتي اين را شنيد مطمئن شد و محرمانه صحبت مي کرد.
در اثناي صحبت به او گفتم: فکر مي کنم بر بيتوته ي مسجد سهله مداومت داري، چه چيزي باعث اين کار شده و از آن چه اثراتي ديده اي؟
ملا عبدالحميد ساکت شد، فهميدم همراهان مرا رازدار نمي داند. به او گفتم: ايشان هم چنان که عرض کردم اهل حالند و از اين نوع مطالب وحشتي ندارند بلکه خريدارند.
بعد از دانستن حال آنها فرمود: سبب اول اين کار آن بود که بدهي داشتم و از لحاظ ظاهر از اداء آن مأيوس و نااميد بودم، به همين جهت متفکر و غمگين بودم. اتفاقاً شبي خوابيده بودم مرد جليلي را در عالم رؤيا ديدم که نزد من آمد و از اندوه من پرسيد، گفتم: بدهي دارم که فکر آن مرا راحت نمي گذارد.
ايشان به من دستور داد به مسجد سهله بروم. به همين جهت بنا را بر آن گذاشتم که مدتي شب هاي چهارشنبه به آنجا بروم.
مدتي رفتم و بدهي ام با وسائل غير عادي پرداخت شد. وقتي اين اثر را در رفتن به مسجد سهله ديدم تصميم گرفتم مثل مجاورين نجف اشرف يک چله شب چهارشنبه به آنجا بروم شايد به شرفيابي حضور حضرت قائم عليه السلام همان طوري که معروف است برسم.
شروع به اين کار کردم تا اين که سي و نه شب چهارشنبه را موفق شدم. اتفاقاً شب چهارشنبه ي چهلم مصادف با يکي از زيارت هاي مخصوصه ي امام حسين عليه السلام بود و هر کدام را انجام مي دادم ديگري از دست مي رفت، از طرفي به زيارت هم مداومت داشتم اما به هر حال بعد از تأمل با خود حساب کردم که تجديد اعمال مسجد سهله و از سرگرفتن شب هاي چهارشنبه مشکل است. ناگزير بيتوته را ترجيح دادم و شب چهارشنبه را به مسجد سهله رفتم.
برنامه من اين بود که بعد از اتمام اعمال مسجد براي خواب بر بام مقامي که در گوشه ي غربي مسجد، در سمت قبله واقع است بالا مي رفتم و آخر شب را برخاسته و مشغول نماز شب مي شدم.
اتفاقاً در آن شب چون اکثر مجاورين براي زيارت مخصوصه به کربلا رفته بودند مسجد خلوت بود و آن عده اي هم که براي اعمال مسجد در اول شب آمده بودند به مسجد کوفه رفتند.
مسجد سهله در آن زمان ها مخروبه بود و نان و آب در آن پيدا نمي شد. از طرفي بعضي از زوار از ترس دستبرد اعراب بيابان، جرأت ماندن نکردند و رفتند. من چون چيزي با خود نداشتم و آب و نان به مقدار نياز همراهم بود و از طرفي مقصودم اتمام عمل بود در آنجا تنها ماندم. بعد از نماز مغرب و عشا و اتمام اعمالي که در مسجد سهله وارد است به بام مقام رفتم و غذا خوردم و خوابيدم تا اين که بيشتر شب گذشت.
ناگاه ديدم کسي با دست خود مرا حرکت مي دهد، وقتي چشم باز کردم شخصي بر بالين من نشسته بود و مرا مي جنباند، او گفت: شاهزاده تشريف دارد اگر دوست داري او را ملاقات کني بيا و شرفياب شو. جواب دادم من به شاهزاده کاري ندارم.
وقتي اين را شنيد برخاست و رفت. بعد من با خودم گفتم اول شب که کسي غير از من در مسجد نبود اين شاهزاده کيست و چه وقت آمد؟ برخاستم و نشستم و به صحن مسجد نگاهي انداختم ديدم فضاي مسجد روشن است و بين جايي که من بر بام آن بودم و مقام رو به رويش عده اي حلقه وار ايستاده اند و در وسط آنها شخصي بزرگ و با مهابت ايستاده و نماز مي خواند. خيال کردم يکي از شاهزادگان عجم در نجف اشرف بوده و امشب براي بيتوته مسجد آمده و بعد از خوابيدن من رسيده است. با اين فکر دوباره دراز کشيدم ولي در همين لحظه متوجه شدم روشنايي مسجد بدون شمع و مشعل بود و اين طور عبادت کردن به شاهزادگان نمي خورد؛ لذا دوباره نشستم و به صحن مسجد نظر انداختم با کمال تعجب اين بار مسجد را خلوت و تاريک ديدم و از آن جمع اصلاً اثري نبود!
دانستم اين شاهزاده، مولا و آقاي من بوده اند؛ اما من سعادت صحبت با حضرتش را نداشته ام. در اين جا پشت دستم را به دندان حسرت گزيدم. صبح گريان و نالان به نجف بازگشتم و با خود مي گفتم از فيض زيارت سيدالشهداء عليه السلام باز ماندم و به مقصود و مطلوب خود هم نرسيدم؛ اما از مداومت بيتوته ي شب هاي چهارشنبه مسجد سهله دست برنداشتم. (1)
پي نوشت :
1. عبقري الحسان، ج 1، ص 347.
منبع مقاله :يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم