نويسنده: محمد يوسفي
عالم فاضل، حاج ملا باقر بهبهاني، مؤلف کتاب «الدَّمعَه السّاکِبَه» ارادتي کامل به حضرت ولي عصر (ارواحنا فداه) داشت. روي اين ارادت و اخلاص باغي در ساحل «هنديه» (1) و در اطراف مسجد سهله احياء و غرس کرده و نام آن را «صاحبيّه» گذاشته بود؛ اما به سبب مخارج آن باغ و ضعف درآمد کتابفروشي که شغلش بود و کثرت عيال، در اواخر بدهکار و پريشان حال شده بود. پس از مدتي مشهور شد که صاحب الامر عليه السلام باغ صاحبيه حاجي ملا باقر را خريداري کرده اند. باز پس از مدتي مشهور شد آن حضرت قرضش را ادا نموده اند.
من جريان را از خود آن مرحوم سؤال کردم، ايشان در جواب فرمود:
يکي از باغبان هاي صاحبيه پير مردي يزدي و صالح است. روزها در باغ باغباني مي کند و شب ها را در مسجد سهله بيتوته مي نمايد. از طرفي من به خاطر بدهي که در اين اواخر پيدا شده بود مضطرب بودم که مبادا مديون مردم بميرم؛ لذا در اين باره به امام عصر عليه السّلام متوسل شدم چون اين باغ را به نام ايشان کرده و جلد آخر کتاب «الدمعه الساکبه» را در احوال حضرتش نوشته بودم.
روزي باغبان مذکور آمد و گفت: امروز بعد از نماز صبح در صفه ي (سکو) وسط حياط مسجد سهله نشسته و مشغول تعقيب نماز بودم، ناگاه شخصي آمد و گفت: حاج ملا باقر اين باغ را نمي فروشد؟
گفتم: تمامش را نه؛ اما گويا قسمتي از آن را چون قرض دارد مي خواهد بفروشد.
آن شخص گفت: پس تو نصف اين باغ را از طرف او به من به يک صد تومان بفروش و پول آن را بگير و به او برسان.
گفتم: من که وکالتي از او ندارم.
گفت: بفروش و پولش را بگير، اگر اجازه نداد پول را برگردان.
گفتم: لابد بايد سند و شهودي در کار باشد و تا خود او حاضر نباشد نمي شود. گفت: بين من و او سند و شهودي لازم نيست.
بالاخره هر قدر اصرار کرد قبول ننمودم. گفت: من پول را به تو مي دهم، ببر و تو را در خريدن باغ وکيل مي کنم، اگر فروخت براي من بخر و الا پول را برگردان.
با خود گفتم: پول مردم را گرفتن هزار دردسر دارد؛ لذا قبول نکردم و به او گفتم: من هر روز صبح اينجا هستم از او مي پرسم و جواب را به تو مي رسانم. وقتي گفته ي مرا شنيد برخاست و از مسجد خارج شد.
حاج ملا باقر مي گويد: باغبان وقتي اين واقعه را ذکر کرد به او گفتم: چرا نفروختي و چرا قبول نکردي؟ من که به تنهايي از عهده ي مخارج اين باغ برنمي آيم به علاوه قرض دارم و هيچ کس هم تمام اين باغ را به اين قيمت نمي خرد. (چه رسد به نصف آن).
باغبان در جواب گفت: تو در اين باره به من اجازه نداده بودي و من هم اين فضولي را مناسب خود نديدم، حال که خودت مي خواهي چون فردا وعده ي؛ جواب است شايد بيايد، اگر آمد به او مي گويم.
گفتم: او را ببين و هر طوري که مي خواهد من مضايقه ندارم و هر طور شده او را پيدا کن و معامله را انجام بده، يا اين که با هم به نجف بيايد و هر طور و نزد هر کس که مي خواهد برويم و معامله را به آخر برسانيم.
فردا باغبان آمد و گفت: هر قدر در صفه ي مسجد منتظر شدم نيامد.
گفتم: قبلاً او را ديده اي و مي شناسي؟ گفت: نديده ام و نمي شناسم.
گفتم: برو نجف و مسجد و باغات را بگرد، شايد او را پيدا کني يا بشناسي.
باغبان رفت و وقتي برگشت گفت: از هر کس پرسيدم خبري نداشت. مأيوس شدم و به همين جهت بسيار متأسف گرديدم؛ زيرا اگر اين معامله صورت مي گرفت هم قرض من ادا مي شد و هم باعث سبکي مخارج باغ مي گرديد.
پس از يأس و تحير و گذشتن مدتي از جريان شبي در مورد قرض و پريشاني حال خود و اين که من از عهده ي مخارج باغ و عيال برنمي آيم و مطالبي از اين قبيل فکر مي کردم و با همين خيالات خوابم برد.
در عالم رؤيا ديدم شرفياب محضر مولايم حضرت صاحب الأمر عليه السلام هستم، آن بزرگوار به من توجه کردند و فرمودند: حاج ملا باقر، پول باغ نزد حاج سيد اسدالله (عالم عامل حاج سيد اسد الله رشتي اصفهاني) است، برو از او بگير. اين را گفتند و من از خواب بيدار شدم.
وقتي بيدار شدم به سبب ديدن اين خواب شاد گشتم؛ اما بعد از کمي تأمل با خود گفتم: شايد اين خواب از خيالات باشد و گفتن آن به سيد باعث بدخيالي او درباره ي خود من بشود؛ يعني تصور کند اين مطلب را وسيله اي براي درخواست کمک از ايشان کرده ام چون من براي اثبات اين مدعي دليلي در دست ندارم. ولي دوباره گفتم: سيد مرد بزرگي است و مي داند که من از اين نوع مردم نيستم. ديدن سيد و نقل خواب هم ضرري ندارد و دروغ هم نگفته ام تا نزد خدا مسئول باشم.
مصمم بر رفتن نزد سيد و گفتن خواب شدم. نماز صبح را خواندم. خانه سيد در مسير منزل تا کتابفروشي ام بود؛ لذا بعد از نماز به طرف مغازه به راه افتادم. در اثناي عبور، به درِ خانه سيد رسيدم و توقف کردم و دست به حلقه ي در بردم و آهسته آن را حرکت دادم، ناگاه صداي ايشان از بالا خانه ي مشرف به در منزل بلند شد: حاج ملا باقر هستي؟ صبر کن که آمدم.
تا اين را شنيدم با خود گفتم: شايد از روزنه اي مرا ديده است. اما او سريعاً در حالي که کلاه و لباس خلوت به تن داشت از پله پايين آمد در را باز کرد و کيسه ي پولي به دستم داد و گفت: کسي نفهمد. بعد هم در را بست و بدون اين که چيز ديگري بگويد رفت.
کيسه را آوردم و پول ها را شمردم، يک صد تومان تمام در آن بود و تا زماني که سيد مذکور زنده بود اين واقعه را به کسي نگفتم، اگرچه از تقسيم پول به طلبکارها و قرائن ديگر، بعضي از افراد خبردار شدند و به يکديگر مي گفتند؛ ولي بعد از فوت سيد اين قضيه انتشار يافت. (2)
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم
من جريان را از خود آن مرحوم سؤال کردم، ايشان در جواب فرمود:
يکي از باغبان هاي صاحبيه پير مردي يزدي و صالح است. روزها در باغ باغباني مي کند و شب ها را در مسجد سهله بيتوته مي نمايد. از طرفي من به خاطر بدهي که در اين اواخر پيدا شده بود مضطرب بودم که مبادا مديون مردم بميرم؛ لذا در اين باره به امام عصر عليه السّلام متوسل شدم چون اين باغ را به نام ايشان کرده و جلد آخر کتاب «الدمعه الساکبه» را در احوال حضرتش نوشته بودم.
روزي باغبان مذکور آمد و گفت: امروز بعد از نماز صبح در صفه ي (سکو) وسط حياط مسجد سهله نشسته و مشغول تعقيب نماز بودم، ناگاه شخصي آمد و گفت: حاج ملا باقر اين باغ را نمي فروشد؟
گفتم: تمامش را نه؛ اما گويا قسمتي از آن را چون قرض دارد مي خواهد بفروشد.
آن شخص گفت: پس تو نصف اين باغ را از طرف او به من به يک صد تومان بفروش و پول آن را بگير و به او برسان.
گفتم: من که وکالتي از او ندارم.
گفت: بفروش و پولش را بگير، اگر اجازه نداد پول را برگردان.
گفتم: لابد بايد سند و شهودي در کار باشد و تا خود او حاضر نباشد نمي شود. گفت: بين من و او سند و شهودي لازم نيست.
بالاخره هر قدر اصرار کرد قبول ننمودم. گفت: من پول را به تو مي دهم، ببر و تو را در خريدن باغ وکيل مي کنم، اگر فروخت براي من بخر و الا پول را برگردان.
با خود گفتم: پول مردم را گرفتن هزار دردسر دارد؛ لذا قبول نکردم و به او گفتم: من هر روز صبح اينجا هستم از او مي پرسم و جواب را به تو مي رسانم. وقتي گفته ي مرا شنيد برخاست و از مسجد خارج شد.
حاج ملا باقر مي گويد: باغبان وقتي اين واقعه را ذکر کرد به او گفتم: چرا نفروختي و چرا قبول نکردي؟ من که به تنهايي از عهده ي مخارج اين باغ برنمي آيم به علاوه قرض دارم و هيچ کس هم تمام اين باغ را به اين قيمت نمي خرد. (چه رسد به نصف آن).
باغبان در جواب گفت: تو در اين باره به من اجازه نداده بودي و من هم اين فضولي را مناسب خود نديدم، حال که خودت مي خواهي چون فردا وعده ي؛ جواب است شايد بيايد، اگر آمد به او مي گويم.
گفتم: او را ببين و هر طوري که مي خواهد من مضايقه ندارم و هر طور شده او را پيدا کن و معامله را انجام بده، يا اين که با هم به نجف بيايد و هر طور و نزد هر کس که مي خواهد برويم و معامله را به آخر برسانيم.
فردا باغبان آمد و گفت: هر قدر در صفه ي مسجد منتظر شدم نيامد.
گفتم: قبلاً او را ديده اي و مي شناسي؟ گفت: نديده ام و نمي شناسم.
گفتم: برو نجف و مسجد و باغات را بگرد، شايد او را پيدا کني يا بشناسي.
باغبان رفت و وقتي برگشت گفت: از هر کس پرسيدم خبري نداشت. مأيوس شدم و به همين جهت بسيار متأسف گرديدم؛ زيرا اگر اين معامله صورت مي گرفت هم قرض من ادا مي شد و هم باعث سبکي مخارج باغ مي گرديد.
پس از يأس و تحير و گذشتن مدتي از جريان شبي در مورد قرض و پريشاني حال خود و اين که من از عهده ي مخارج باغ و عيال برنمي آيم و مطالبي از اين قبيل فکر مي کردم و با همين خيالات خوابم برد.
در عالم رؤيا ديدم شرفياب محضر مولايم حضرت صاحب الأمر عليه السلام هستم، آن بزرگوار به من توجه کردند و فرمودند: حاج ملا باقر، پول باغ نزد حاج سيد اسدالله (عالم عامل حاج سيد اسد الله رشتي اصفهاني) است، برو از او بگير. اين را گفتند و من از خواب بيدار شدم.
وقتي بيدار شدم به سبب ديدن اين خواب شاد گشتم؛ اما بعد از کمي تأمل با خود گفتم: شايد اين خواب از خيالات باشد و گفتن آن به سيد باعث بدخيالي او درباره ي خود من بشود؛ يعني تصور کند اين مطلب را وسيله اي براي درخواست کمک از ايشان کرده ام چون من براي اثبات اين مدعي دليلي در دست ندارم. ولي دوباره گفتم: سيد مرد بزرگي است و مي داند که من از اين نوع مردم نيستم. ديدن سيد و نقل خواب هم ضرري ندارد و دروغ هم نگفته ام تا نزد خدا مسئول باشم.
مصمم بر رفتن نزد سيد و گفتن خواب شدم. نماز صبح را خواندم. خانه سيد در مسير منزل تا کتابفروشي ام بود؛ لذا بعد از نماز به طرف مغازه به راه افتادم. در اثناي عبور، به درِ خانه سيد رسيدم و توقف کردم و دست به حلقه ي در بردم و آهسته آن را حرکت دادم، ناگاه صداي ايشان از بالا خانه ي مشرف به در منزل بلند شد: حاج ملا باقر هستي؟ صبر کن که آمدم.
تا اين را شنيدم با خود گفتم: شايد از روزنه اي مرا ديده است. اما او سريعاً در حالي که کلاه و لباس خلوت به تن داشت از پله پايين آمد در را باز کرد و کيسه ي پولي به دستم داد و گفت: کسي نفهمد. بعد هم در را بست و بدون اين که چيز ديگري بگويد رفت.
کيسه را آوردم و پول ها را شمردم، يک صد تومان تمام در آن بود و تا زماني که سيد مذکور زنده بود اين واقعه را به کسي نگفتم، اگرچه از تقسيم پول به طلبکارها و قرائن ديگر، بعضي از افراد خبردار شدند و به يکديگر مي گفتند؛ ولي بعد از فوت سيد اين قضيه انتشار يافت. (2)
پي نوشت ها :
1. شعبه اي است از رود فرات که بعد از منطقه مسيب جدا مي شود و به کوفه مي رود. آبادي معتبري کنار اين شط هست که «طويريج» نام دارد و در راه حله به سمت کربلا واقع شده است.
2. کمال الدين، ج 2، ص 176، س 2 و عبقري الحسان، ج 1، ص 397.
يوسفي، محمد، (1390)، ملاقات با امام زمان عليه السلام در کربلا، قم، خورشيد هدايت، چاپ دوم