![روح با صفا روح با صفا](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/0050819.jpg)
تواضع و فروتني در سيره ي شهدا
آماده براي يک روز تازه
شهيد محمد جواد آخوندياز صبح تا شب درگير کارهاي مختلف و گردان و عمليات بود. شب که مي شد براي رفع خستگي بچه ها و ايجاد تنوع، مهماني بزرگي ترتيب مي داد. آتش درست مي کرد وبا چاي از بچه ها پذيرايي مي کرد. از روحاني گردان مي خواست که چند تا حديث بگويد. بعد به بسيجي ها مي گفت: « هر کدامتان يک خاطره تعريف کنيد. »
مهماني که تمام مي شد، هر کسي به چادر خود مي رفت. اما کار آخوندي تازه شروع مي شد. به گوشه اي مي رفت. نماز شب مي خواند و با خدا راز و نياز مي کرد. صبح که مي شد، موقع نماز و ورزش، از همه سرحال تر بود و خود را براي يک روز تازه آماده مي کرد.
***
صدايم زد و گفت: « مبرقعي! بيا سوار شو! »تعجب کردم. زير آتش سنگين دشمن، آن هم توي اين دشت صاف، کجا مي خواست برود؟
پرسيدم: کجا؟
گفت: « سوار شو. يک گاو داري اين نزديکي هاست که مال يک شرکت اسرائيلي است. زمين کشاورزي هم هست. آن جا يک کمي کار داريم. »
سوار ماشين شديم و به طرف پنجوين حرکت کرديم. وقتي به مقصد رسيديم، گفت: « پياده شو. »
در اطراف گاوداري، چند مزرعه از عراقي ها باقي مانده بود. آقاي آخوندي گفت:
- « هر چه هندوانه و سيب زميني هست، بار ماشين کن. »
ماشين را پر کرديم و برگشتيم. جسم و روح بچه هايي که از خط برگشته بودند، ضعيف و خسته شده بود. آخوندي سعي مي کرد با لطيفه و شوخي حال آن ها را جا بياورد. از بچه ها خواست که چند تا کنده ي درخت را بيندازند. آتش بزرگي درست کرديم و چند تا کتري روي آن گذاشتيم. بعد هم به سراغ هندوانه ها رفتيم. انگار که نه انگار در منطقه ي عملياتي و زير آتش سنگين دشمن هستيم. انگار براي تفريح، به پيک نيک آمده ايم. حالا ديگر حال بچه ها عوض شده بود. روح تازه اي به جسمشان دميده شده بود. ديگر آماده بودند که در برابر دشمن، با آن همه تجهيزات و سلاح هاي گوناگوني که داشتند، بايستند. (1)
روح با صفا
شهيد کاظم خائفيک روز که خيلي گرمم شده بود، کنار رود کرخه رفتم تا آب تني کنم. از قضا ناهار به من نرسيد. گرسنگي بدجوري به من فشار مي آورد. اما چيزي نمي گفتم.
آقاي خائف در حالي که ظرفي در دست داشت، به طرفم آمد و تعارف کرد. خجالت مي کشيدم از غذايش بخورم. اما او لقمه اي از غذا گرفت و گفت: « اگر تو هم با من نخوري، من هم ذره اي از آن بر نمي دارم. »
من هم از خدا خواسته قبول کردم و ميهمان صفاي روح و ظرف غذايش شدم. (2)
بي محافظ
شهيد حجت الاسلام محمد شهابيک بار براي سرکشي به منزلمان آمد و گفت:
- « راهت تا محل کار دور است. حواله ي يک دوچرخه تعاوني را مي دهم تا رفت و آمدت آسان تر شود. »
بعد از چند ماه، بار ديگر به ديدنمان آمد. ديد راديو و تلويزيون نداريم. همان جا دستور داد حواله ي يک ضبط را به من بدهند تا بچه هايم استفاده کنند. همه ي اين ها درحالي بود که خودش نه محافظ داشت و نه از وسيله ي نقليه ي دادسرا استفاده مي کرد. (3)
سوغات
شهيد محمدتقي مددي قاليبافاز جمله دوستان صميمي حاج مددي، شهيد داداللهي بود. در قرارگاه مستقر بوديم که ديديم آقاي داداللهي عصا در دست وارد شد. پايش را تا ران، گچ گرفته بودند. چون مسئوليت فرماندهي را داشت و بايد به سرکشي نيروها مي رفت، با همان وضع به منطقه برگشت. وضعيتش طوري بود که نمي توانست به تنهايي وضو بگيرد يا حمام برود. برادر مددي، مدتي عصايش را در گوشه اي مخفي کرد و خودش عصاي او شد. داداللهي گفت:
- « آقا! چرا ما را اذيت مي کني؟ مي بيني که دستم از همه جا کوتاه است. »
حاج مددي در جواب گفت:
- « شما همين جا بنشين. ما خودمان سرکشي مي کنيم. هر برنامه اي داري، ما خدمتگزاريم. شما با اين وضع به خودتان فشار نياور. »
آن وقت دلسوزانه و با علاقه ي تمام، کارهاي او را انجام مي داد. بعضي وقت ها که فرياد داداللهي بالا مي گرفت، حاج مددي تسليم مي شد و عصايش را مي داد و هر دو با هم به سرکشي نيروها مي رفتند.
***
با اين که ارشد بود، اما آن قدر با بچه ها صميمانه برخورد مي کرد که وقتي براي مأموريت به مشهد مي رفت، اغلب متقاضي سوغاتي بودند. آن تعداد از بچه ها که مي دانستند پدر آقاي مددي مغازه ي جوراب بافي دارد، ولکن نبودند و موقع خداحافظي مي گفتند:- « سوغاتي، جوراب يادت نره. »
او هم وقتي به منطقه برمي گشت، ساک را پر از جوراب مي کرد و به تک تک بچه ها مي داد. اگر هم اضافه مي آمد، به تدارکات تحويل مي داد. (4)
سرش را بلند نکرد
شهيد حاج علي موحد دوستدر پاسگاه زيد، مأموريت داشتم تا در سنگر تبليغات کار کنم. به همراه بچه هاي ديگر، کار تبليغات محور عملياتي را انجام مي داديم. تابلوهاي مختلفي را با شعارهاي گوناگون در طول مسير خط نصب کرده بوديم. يکي از آن ها بدين مضمون بود:
« برادر، لبخند بزن. »
يک روز ديدم شخصي اين تابلو را کند و با تمسخر شعار تابلو را خواند. من عصباني شدم و به آن شخص گفتم که: شما خيلي بي مزه تشريف داريد و بي خود تابلو را کنديد. حالا هم به مسئولين لشکر مراجعه کنيد و بگوييد که چنين حرکت بي مزه اي را مرتکب شده ايد.
آن شخص تبسمي کرد و گفت:
- « به چشم. »
و خيلي صميمي ازمن خدا حافظي کرد.
بعداً فهميدم که آن شخص، علي موحد دوست بوده است. خلاصه هر وقت ايشان را مي ديدم، اسباب شرمندگي من و تبسم ايشان فراهم مي آمد.
***
علي با دوستانش ناهار مي خورد. من و چند نفري از بچه ها خود را به آن ها تحميل کرديم. در جوار علي بودن، مي ارزيد که قدري پر رويي کنيم و به بهانه ي ناهار خوردن، با او هم نفس شويم. علي طبق معمول از ما به گرمي پذيرايي کرد و گفت که براي ما غذا بياورند.
يکي از بچه ها که خيلي ساکت و خجالتي هم بود، سر سفره ما را همراهي مي کرد. از اين که در حضور موحد دوست ناهار مي خورد، قدري خجل و شرمسار بود. آن روز ناهار کتلت و خيار شور بود. دوست خجالتي ام از قضا قصد خوردن خيار شور را داشت، که دستش به خيار شور چاق و چله و آبکي رسيد، وقتي خواست که خيار شور را تکه کند، تمام آب خيار شور به علي موحد دوست پاشيد، دوست ما از شانس بدش دچار شرمندگي مضاعف گرديد و دست و پايش را گم کرد. علي براي اين که دوست ما خجالت نکشد، ابداً سرش را بلند نکرد و به خوردن ادامه داد. لحظه ي جالبي بود. طولي نکشيد که جريان ناهار خوردن عادي شد. دوست ما هنوز هم وقتي مرا مي بيند، آن روز را به ياد مي آورد و مي گويد: « اگر علي موحددوست سرش را بالا مي کرد و در چشم هايم نگاه مي کرد، من حتماً از خجالت مي مردم! »
***
يک خط هورالعظيم مقر شط علي، توسط دشمن بمباران شده بود. علي پس از رنجي طولاني، داشت غذا مي خورد. اشتباه نشود، غذاي علي نان خشک بود و يک ليوان آب. (5)
فيلمبردار
شهيد سيد عباس غنيسيد عباس غني از فيلمبردان گروه 40 شاهد بود. او چند روز قبل ازشروع عمليات کربلاي 4 به گردان جعفر طيار آمد و چون علاقه داشت سلاح به دست بگيرد و در راه خدا به عنوان يک مجاهد بجنگد، فيلمبردار بودن خود را پنهان کرد. ساير بسيجيان؛ اسلحه تحويل گرفتند و با آن ها به رزم شبانه و تمرينات نظامي مي پرداختند. يک روز قبل از آغاز عمليات، گردان را به خط کرده و گفتند: « تمامي نفرات، به نوبت مقابل دوربين فيلمبرداري رفته و اگر پيام يا مطلبي داريد، بگوييد. »
افراد به ترتيب جلوي دوربين مي رفتند و چيزي مي گفتند. وقتي نوبت به من رسيد، متوجه شدم کسي که مشغول فيلمبرداري است، شهيد عباس غني است. پرسيدم: سيد! دوباره دوربين بدست گرفتي؟
خنديد و گفت: « نمي دانم کدام پدر صلواتي ما را لو داد که فيلمبرداري بلديم و آقايان ما را مکلف کردن به اين کار. »
چون مأمور به اين قضيه شد، با حوصله و صبر فراوان اين کار را تمام کردند. فيلمي که آن شب توسط شهيد سيد عباس غني گرفته شد، بعدها سند بزرگي در شناسايي مفقودين و اسراء جنگي شد. (6)
شهدا و ما
شهيد حسن صوفيگفتم: از آن جا بگو.
گفت: « تو خيبر، رزمنده اي تند تند آر پي جي مي زد. هر چند دقيقه، مي آمد و مي گفت: « آب داريد؟ »
با شرمندگي مي گفتيم: « نه ».
دوباره و چند باره رفت و شروع کرد. آن قدر آر پي جي زد تا زدنش. »
آهي کشيد و گفت: « شهدا اين جوري بودند، ما چي؟! » (7)
پي نوشت ها :
1- بحر بي ساحل، صص 61- 60 و 38.
2- افلاکيان، ص 213.
3- افلاکيان، ص 53.
4- جرعه عطش، صص 170 و 172.
5- حرير و حديد صص 49 و 69 و 55.
6- آه باران، ص 58.
7- هم کيش موج، ص 104.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (21) تواضع و فروتني، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول