ساده زيستي در سيره ي شهدا
تعمير دسته ي عينک!
شهيد حجت الاسلام و المسلمين عبدالله ميثميعينکي داشت که هر روز دسته ي آن را تعمير مي کرد. دسته ي عينکش شکسته بود و هر روز يک نخي، سيمي، منگنه اي پيدا مي کرد و به جاي لولاي اين عينک از آن استفاده مي کردند. مي گفتم حاج آقا فرم اين عينک را عوض کنيد. مي فرمود: نه اين عينک خودم ديگر هيدروليکي شده، خيلي خوب است.
يک بار اين عينک شکست. من گفتم حاج آقا من خوشحال شدم که اين عينک شکست. شما مي رويد عوض مي کنيد. يکروز بعدش آمد ديدم خوشحال است که يک جائي پيدا کرده آن را اصلاح کنند. عصري باهم رفتيم حدود 150 تومان داد و عينک را تعمير کرد. خيلي خوشحالي مي کرد و مي گفت ببين مثل يک عينک نو شده.
خودشان فرمودند شبي سوار قطار شدم، روزه بودم. آن روز موقع افطار غذائي همراه نداشتم و رفته بودم در رستوران قطار که غذا تهيه کنم. ديدم وضع مناسبي نيست و با تيپ روحانيت جور در نمي آيد از رستوران قطار مي آيم بيرون. گفتم: خدايا تو مي داني که براي من که سرباز امام زمان هستم سزاوار نيست که بروم توي اين صفها بايستم و آنجا غذا بخورم. از رستوران که آمدم بيرون، يک سيدي را ديدم که گفت آقا شما غذاي خوردي؟ گفتم نه من غذا نخوردم. گفت: من غذا زياد گرفته ام. دنبال يک هم سفري و هم سفره اي مي گشتم که با من غذا بخورد چون تنهايي نمي توانم غذا بخورم و مرا دعوت کرد که غذا بخورم.
وقتي او شهيد شد خدا مي داند چيزي نداشت: مگر اينکه 15 هزار تومان بدهي و قرض داشتند که 10 هزار تومان آنرا اداء نموده و 5 هزار تومان ديگرش را گفته بودند به پدر بگوئيد ادا کند...
موقعي که مي خواستند اصفهان بيايند با اتوبوس مي آمدند و مي توانستند با ماشينهاي دولتي بيايند، ولي نمي آمدند. شنيديم او در اهواز در يک اتاق 6 متري، داراي دو تخت با خانواده شان زندگي مي کرد از نظر زندگي خيلي قناعت مي نمود و از بيت المال نيز هيچ خرج نمي کردند. حتي روزي به اوگفتم بابا يک منزل براي خودت تهيه کن، اين که نمي شود هميشه بي خانه باشي. گفتند خدا نکند که من در دنيا خانه بسازم از مال دنيا. فقط دو پسر داشتند و يک بچه هم در آينده خدا به او خواهد داد... .
با آن که نماينده ي امام بود هميشه يک لباس تميز ولي خيلي عادي مي پوشيد و بعضاً لباسهايش را مي گذاشت توي چفيه اش و چفيه اش را هم مي گذاشت زير بغلش و مي گرفت دستش و خيلي عادي از اين طرف به آن طرف مي خواست برود و يا بعضاً ماشيني نداشت و مي آمد توي جاده و مي ايستاد و با ماشينهاي توي جاده اين طرف و آن طرف مي رفت. با اينکه معنوي ترين سمت را داشت و آن نمايندگي امام بود ولي هيچ جا ايشان را نمي شناختند و در جلسات که وارد مي شد مقيد به نشستن در جاي خاصي نبود و شايد تا اين اواخر راننده هم نداشتند و ماشين متغير مي گرفت و ماشين ثابتي نداشت، مگر آنکه من وقتي او را مي ديدم گاهي تو منطقه يا جاي ديگر مي ديدم که با يک بقچه ي ساده اي که يک چفيه بود مانند يک بسيجي ساده، واقعاً هم بسيجي بود وسائل شخصي اش مانند کتاب و لباس خودش را در آن بقچه مانند يک روستائي ساده مي پيچيد و هرجا مي رفت با اينکه معمولاً در عالي ترين جلسات هم شرکت مي کرد آن بقچه را با خودش حمل مي کرد و آن نهايت سادگي و فروتني آقاي ميثمي بود. بعد از آن فاجعه ي هواپيماي شهيد محلاتي که پيش آمده بود، ايشان نامه اي خطاب به اهالي روستايي که هواپيماي شهيد محلاتي افتاده بود نوشت. در آنجا نوشته بود که شما خون عزيزترين فرزندان اين مردم را، شهيد عزيز محلاتي و ديگران را در سرزمين خودتان داريد. زير آن نوشته بود: برادر بسيجي شما عبدالله ميثمي و از عنوان خود استفاده نکرده بود. (1)
دنبال بليط اتوبوس مي گشت!
شهيد حجت الاسلام و المسلمين عبدالله ميثميمسئله ي ديگر که در روح ايشان مشاهده مي شد زهد بود. زاهدي که به تعبير قرآن: لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ . مي فرمايد مفهوم زهد اين است که هر چيز که حتي اگر تمام دنيا را داشتيد همه اينها اگر از دستتان رفت حالت يأس و نوميدي و دل شکستگي پيدا نکنيد و افسرده نشويد و اگر دنيا را هم به شما بدهند حال خوشنودي پيدا نکنيد. اين معني واقعي زهد است به بيان آيه ي شريفه و کلام حضرت علي (عليه السلام) و واقعاً ايشان مصداق اين آيه ي شريف بود و يک چنين زهدي در وجود ايشان مشاهده مي شد که اگر ما مي ديديم، پيروزي حاصل مي شد. مثل والفجر 8، آن حالت در ايشان پيدا نمي شد که حالا ذوق زده شود. اگرچه نسبت به پيروزي اسلام خوشنود بودند ولي اگر عملياتهائي داشتيم که ضرباتي به لشگريان اسلام مي رسيد، ايشان هيچوقت آن روحيه ي عالي خودش را از دست نمي داد. در زندگي فرديشان حاضر نبود در رابطه با مسائل شخصي کوچکترين استفاده اي از وسائل بيت المال بکند. هر وقت مي خواست مرخصي برود، حتي مأموريتهائي که پشت جبهه مي خواست برود حاضر نبود که از ماشين سپاه استفاده بکند، بليط مي دادند، اعزام مبلغ برايشان مي گرفت و حتي اصرار داشتند که اعزام مبلغ پول بليطها را بگيرد حتي اگر اعزام مبلغ نمي گرفت، ترمينالها را مي گشت دنبال بليط که با اتوبوس راه بيفتد و برود سمينارها شرکت کند. (2)
زي طلبگي و برنامه ي غذايي
شهيد حجت الاسلام و المسلمين عبدالله ميثمياين بزرگوار با حقوق کمي که مي گرفت که بطور کامل هم نمي گرفت از آن مقدار کم هم مقداري را بطور مرتب براي پدر خود که کارشان خوابيده و رونقي نداشت مي فرستاد. در اهواز حتي حبوبات را براي خانه اش به مقدار يکي دو روز بيشتر خريداري نمي کرد. زندگي ايشان در کانون خانواده سادگي بسيار زيادي داشت. وقتي ياد مي آورم مشکلاتي را که ايشان و خانواده اش در راه خدا براي اسلام و جنگ متحمل شد از خودم شرمنده مي شوم. شما خود مي دانيد نمايندگان محترم امام هر ماه يا چند ماه يک بار جلسه اي در يکي از شهرستانها (قم - تهران - مشهد - اهواز) داشته و دارند. او وقتي هم مي آمد تهران و يا جاهائي حتي دورتر، با قطار و يا ماشين هاي عبوري مي آمد و من مکرر در مکرر خودم در قم شاهد بودم (چون افتخار پذيرائي از ايشان را وقتي به قم تشريف مي آوردند بنده داشتم) که با زن و دو بچه و دو ساک بسيار سنگين شب تا بعدازظهر وارد قم مي شد. شب را در خدمتشان بوديم، ولي صبح که ايشان از خواب بلند مي شد، قبل از اذان مي رفتند حرم مطهر حضرت معصومه (عليهاالسلام) و به بنده مي گفتند که تا شب برنمي گردم.
غذاي ايشان در اين ايام چگونه بود؟ مدت ده سال با هم، هم غذا مي شديم با يک متانت و بي اشتهائي و کم خوري و دقت در اينکه با نام خدا باشد از ايشان ترک نشد و پدر بزرگوار ايشان نقل مي کرد که در طول اين 30 ماه زندان، ايشان خيلي صدمه خورديم. چون غذاي زندان را نمي خورد و مي گفتند معلوم نيست که ذبح شرعي باشد و ما از بيرون و به طور نامرتب براي ايشان غذا مي برديم و وقتي نمي برديم ايشان به نان و پنير و پياز اکتفا مي کرد. (3)
برنامه ي خودسازي
شهيد داور سيريدر قرارگاه مرکزي خاتم، به کرّات او را ديدم که سر سفره نمي نشست. سرش را با کتاب مشغول مي کرد تا وقتي که رزمندگان از سر سفره برمي خاستند، مي آمد آنچه بر سفره مانده بود از نان و غذا مي خورد.
در دفتر نمايندگي، براي نهار، به يخچال سر مي زد و نان و پنيري که از صبحانه ي برادران اضافه آمده بود، با اشتهايي باور نکردني، مي خورد. اين کار برنامه ي او بود و خيلي هم شاکر اين نعمت بود.
يکبار که با هم بطرف جبهه مي رفتيم، در خرم آباد، براي نماز و نهار توقف کرديم. سه نفر بوديم. بعد از نماز، ما براي نهار سفارش داديم ولي او اظهار بي ميلي کرد. ما دو نفر، نان و کباب کوبيده خورديم. وقتي دست از غذا کشيديم، نانهاي مانده را با قدري ريحان باقي مانده، جلو کشيد و با چنان اشتهايي ميل کرد که ما با آن اشتها کباب را نخورده بوديم. آنجا بود که فهميديم، ايشان براي خودش برنامه ي خودسازي دارد. (4)
استغناي طبع
شهيد محمد نيک بينيکبار که به همراه يکي از برادران براي بررسي جبهه هاي جنوب رفته بوديم، وارد چادر آنان شديم. با اين که در مدت توقفمان، به بعضي کاستي ها و کمبودها، پي برده بوديم، اما آن روز هرچه از او پرسيديم؛ کلمه اي از ناداريها و کمبودها نگفت. همه اش شکر بود و قدرداني از کمکهاي مردمي و اظهار اين که هيچ مشکلي ندارند. (5)
پي نوشت :
1. شمع محفل خاتم، ص 90-92.
2. شمع محفل خاتم، ص 103.
3. شمع محفل خاتم، صص 107-106.
4. خاطره از مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت.
5. خاطره از مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول