نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
شهيد حاج حسن بهمني
از هركدام از دوستان حاجي سؤال مي كردي بهترين دوست شما چه كسي است؟ مي گفت: « حاج حسن! »
طوري با همه برخورد مي كرد كه هركس فكر مي كرد بهترين دوست حاجي است تا اين حد برخوردش با بچه ها نزديك و متعهدانه بود. شايد بشود گفت همين برخورد بود كه كساني كه در زير مجموعه ي حاجي كار مي كردند شكوفا مي شدند. حتي بهتر از افراد، آنها را مي شناخت. مي آمد كار را به آنها واگذار مي كرد و نتيجه مي گرفت.
*
در صحبت هايش، آن جا كه مي ديد، در حدّ جمع نيست، يا نيازي به آن مطلب نيست، يا خداي نكرده غيبت كسي مي شود، خود را كنترل مي كرد، صلوات مي فرستاد و بحث را عوض مي كرد.
از كوچكترين ظلمي ناراحت مي شد. گاهي اوقات نيروها مي آمدند و مشكلاتي را كه داشتند، مطرح مي كردند.
تا صحبت را شروع مي كردند، با اين كه حاجي فرمانده بود، - شايد بعضي ها فكر كنند كه در حد و شأن فرمانده نيست كه بگريد- اما او نمي توانست جلوي خودش را بگيرد؛ گريه اش مي گرفت. عينكش را مي گذاشت روي ميز و شروع مي كرد به پاك كردن اشكهاي چشمانش. اين ناشي از انس و علاقه اي بود كه حاج حسن، نسبت به نيروهايش داشت.
*
علاقه ي خاصّي به نيروهايش داشت؛ بالاخص افرادي كه رنگ و بوي مذهبي داشتند. بعد از عمليات بيت المقدس، به دليل اين كه بخيه هايش چرك كرده بود، آمده بودند به تهران تا مداوا شوند. در همين ايام، يك شب بيدار شدم؛ ديدم كه اين بزرگوار مشغول نماز شب است. به شدت گريه مي كرد. با خداي خودش راز و نياز مي كردند. شنيدم كه مي گفت: « خدايا من چرا برگشته ام. »
دو نفر از دوستانش شهيد شده بودند: « شهيد پيچك و ملاسليماني ». ايشان مرتب در مناجاتش مي گفت: « قافله ي شهدا رفت و من جا ماندم. »
وي، از جان و دل براي نيروهايش وقت مي گذاشت.در خاطرم هست، آن زمان كه در پادگان ولي عصر ( عجل الله تعالي فرجه الشريف ) بودند، تنها هفته اي يك بار به منزل مي آمدند. زماني هم كه به منزل مي رسيد، آن قدر خسته بود كه با همان لباس و پوتين، در راهرو خوابش مي برد. يادم مي آيد يك بار به من گفت: « بچه ها احساس مي كنند كه سنگ دل تر و دل سخت تر از آنها هستم و مرا مجبور مي كنند كه به خانواده ها خبر شهادت عزيزانشان را بدهم، ولي اين طور نيست و اين مسأله براي من خيلي سخت است. »
كلي از ناراحتي هاي حاج حسن، در طول زندگي ما در اين جا همين بود كه برود و خبر شهادت كسي را به خانواده اش بدهد.
زماني كه از جبهه مي آمد، خيلي ساكت بود. ديگر آن شور و حال رفتن را نداشت. سه- چهار روز وضع به همين منوال مي گذشت. وقتي علت را از ايشان سؤال مي كردم، مي گفت كه: « من ديدم كه پدر، جنازه ي فرزند را از كوه پايين مي آورد. ديدم كه فرزند، جنازه ي پدر را در آغوش كشيده، برادر، جنازه ي برادر را به زانو گرفته. من خودم بارها، دوستانم را كه تكه تكه شده بودند، در نايلون گذاشته ام. اين خاطرات جلوي چشم من رژه مي روند. »
بعد از سه- چهار روز، حالشان تقريباً خوب مي شد؛ ولي باز هم نمي توانستند فقدان را تحمل كنند و سريع برمي گشتند به منطقه ي عملياتي.
*
حسن بيست و هشت سال داشت. در سپاه خدمت مي كرد. اين خانمي كه همسرش هست، دخترعمويش بود. از بچگي جلوي چشم من بود. شناخت كاملي از او داشتم. احساس كردم، دختري كه لياقت همسري حسن را داشته باشد، اين خانم است؛ دختر مؤمن و محجبّه اي بودند. تا قبل از اينكه او را به حسن پيشنهاد بدهيم، او زير بار ازدواج نمي رفت. اما زماني كه دخترعمويش را پيشنهاد داديم، پذيرفت؛ مثل چيزي كه منتظرش باشد، با اين كه بيست و هشت سالش بود، ولي حجب و حياي خاصّي داشت.
طيّ مراسم ساده اي براي خواستگاري رفتيم. عمويش هم خيلي خوشحال شد. به دختر خانم هم گفتند، او هم پذيرفته بود. ازدواج حسن خيلي آسماني بود. در خاطرم هست روزي كه مي رفتيم براي مراسم خواستگاري، به من گفت: « مادر! يك وقت سر مهريه و اين حرف ها بحث نشود. هرچقدر خانواده ي دختر گفتند، شما قبول كنيد. »
از قضا خانواده ي دختر هم خيلي با اين مسأله، ديني برخورد كردند و به خوبي و خوشي تمام شد. ثمره ي اين ازدواج دو فرزند است به نامهاي آقا مهدي و علي آقا كه الحمدالله مادرشان آنها را طوري تربيت كرده است كه راه پدرشان را ادامه مي دهند. زندگي حسن از ابتدا آسماني شروع شد، در پي آن هم يك همسر خوب و پاكدامن، با فرزندان صالح و شايسته، ولي حسن دنبال چيزي ديگري بود.
دنبال چيزي بود كه قرب خدا در آن باشد. ساده زيست، ساده زندگي كرد و آسماني رفت. او به همه ي ما درس عشق داد و اين كه چطور دوست داشته باشيم و دنبال معشوق برويم. در عمليات فتح المبين، به ياد فرزندان شهدا بر اثر اصابت تركش به شكمش، به شدت مجروح شده بود. در بيمارستان نجميّه بستريش كرده بودند. وقتي به ملاقاتش رفتيم مهدي را هم با خودمان برده بوديم. زماني كه خواستيم فرزندش، آقا مهدي را به او بدهيم، از بغل كردن مهدي امتناع كرد. بعدها از ايشان سؤال كردم كه: « چرا آن روز مهدي را بغل نكردي؟ »
گفت: « به ياد بچه هايي كه پدرانشان شهيد شده اند و كسي نيست، آنها را بغل كند. افتادم؛ به ياد دوستاني كه شهيد شدند و هرگز نتوانستند فرزندانشان را بغل كنند و در آغوش بگيرند. خيلي از دوستان من شهيد شدند و كسي نيست بچه ي آنها را بغل كند. به ياد آنها اين كار را كردم، مادرجان! »
آن روز اشك پهنه ي صورت حسن را گرفته بود. با اندوه خاصّي كه حاكي از آلام و دردها بود، گفت: « سخت ترين روز من آن روزي است كه بايد بروم و خبر شهادت كسي را به پدر و مادر و خانواده اش بدهم. »
اين مسأله براي حسن خيلي سخت بود و ناشي از علاقه اي بود كه نسبت به نيروهايش داشت. يك بار، يكي از دوستانش مجروح شده بود و به شدت آسيب ديده بود؛ به طوري كه در دست و پاهايش، ميله ي آهني گذاشته بودند، حسن به قدري از اين حادثه ناراحت بود كه حدّ و حساب نداشت. مي رفت و مي آمد. ما هم جرأت نمي كرديم، حرف بزنيم.
هر وقت از جبهه مي آمد، مي گفتم: « حسن جان! شما آن جا چه كار مي كنيد؟ » او، فقط از جان فشاني نيروها صحبت مي كرد.(1)
پي نوشت ها :
1.يك ستاره از خاك، صص 13-15، 41-43، 59 و 82.
منبع مقاله :مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول