تحليل فضايي نومارکسيستي

تقسيم بندي نظريه هاي نومارکسيستي و به راستي همه ي نظريه ها تا حدي اختياري است. اين قضيه با اين واقعيت آشکارتر مي شود که بحث مربوط به نظام هاي جهاني که پيش از اين، زير عنوان « جامعه شناسي اقتصادي نومارکسيستي
چهارشنبه، 12 آذر 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تحليل فضايي نومارکسيستي
 تحليل فضايي نومارکسيستي

 

نويسندگان: جورج ريتزر
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده

 

تقسيم بندي نظريه هاي نومارکسيستي و به راستي همه ي نظريه ها تا حدي اختياري است. اين قضيه با اين واقعيت آشکارتر مي شود که بحث مربوط به نظام هاي جهاني که پيش از اين، زير عنوان « جامعه شناسي اقتصادي نومارکسيستي » مطرح شد، مي توانست در اين قسمت نيز آورده شود. براي مثال، مفهوم نظام جهاني از جمله مفاهيم ذاتاً فضايي است که موضوع بررسي اش تمايز گذاري جهاني اقتصاد جهاني است. کار مربوط به نظام جهاني، بخشي از تلاش گسترده تري است که نظريه پردازان نومارکسيستي براي بررسي وتبيين فضا و نقش آن در جهان اجتماعي به کار بسته اند و اين تنها بخشي از کوشش وسيع تري است که براي احياي علاقه به فضا در جامعه شناسي (گيه رين، 2000) و نظريه ي اجتماعي صورت مي گيرد. دراين قسمت، به چند مورد از کارهاي مهم اين عرصه مي پردازيم؛ عرصه اي که نومارکسيست ها در خط مقدم آن قرار گرفته اند. (1)
کار ميشل فوکو نقطه ي شروعي براي رشد علاقه به فضا در نظريه ي مارکسيستي (و نظريه هاي ديگر) بود. وي عنوان کرد که بسياري از نظريه ها، به جز نظريه هاي مارکسيستي، زمان را بر فضا ترجيح داده اند: « اين ارزش زدايي از فضا در طول نسل هاي متمادي رواج داشته است ... فضا به عنوان پديده اي مرده، ثابت، غيرديالکتيکي و بي حرکت انگاشته شده است. حال آن که زمان سرشار از غنا، زايايي، حيات و ديالکتيک تصور گشته است» (فوکو، 1980b : 70). معناي ضمني اين سخن، اين است که فضا بايد همانند زمان، ثمره و سودمندي خود را نشان دهد تا به عنوان امري غني، پربار، زنده و ديالکتيکي لحاظ شود. گرچه در گذشته احتمالاً تأکيد اصلي بر روي زمان (و تاريخ) بوده است، اما فوکو (1986: 22) اظهار مي کند که « عصر حاضر شايد بيش از هر چيزي، عصر فضا باشد ». در واقع، فوکو در قالب موضوعاتي همچون « مجمع الجزاير بازداشتگاهي » (2) و برجک ديده باني (3) بينش هاي مهمي درباره ي فضا ارائه داده است.

توليد فضا

نقطه ي عطف آثار نومارکسيستي درباره ي فضا، کار هنري لافيبره (1991/1974) با عنوان توليد فضا است. وي ضرورت انتقال علاقه از ابزار توليد به توليد فضا را در نظريه ي مارکسيستي مطرح مي کند. به عبارت ديگر، او مي خواست تأکيد را از اشياء موجود در فضا (براي مثال، ابزار توليد مانند کارخانه ها) به توليد واقعي خود فضا منتقل سازد. به اعتقاد لافيبره، نظريه ي مارکسيستي نياز به آن دارد که علايق خود را از توليد (صنعتي) به توليد فضا بسط دهد. اين قضيه لزوم انتقال توجه از توليد به بازتوليد را نيز منعکس مي سازد. فضا به شيوه هاي گوناگوني در جهت باز توليد نظام سرمايه داري، ساختار طبقاتي درون اين نظام اقتصادي و نظاير آن عمل مي کند. بدين سان، هر گونه کنش انقلابي مجبور است به بررسي تجديد ساختار فضا علاقه نشان دهد.
يکي از جنبه هاي کليدي بحث پيچيده ي لافيبره تمايز سه جانبه ي اوست. لافيبره تحليل خود را با عملکرد فضايي (4) آغاز مي کند که به نظر او شامل توليد و باز توليد فضا مي شود. تحت الشعاع قرار دادن عملکرد فضايي و نهايتاً تسلط بر آن، همان چيزي است که لافيبره بازنمودهاي فضا (5) مي نامد. اين همان فضايي است که نخبگان جامعه از قبيل معماران و طراحان شهري تجسم مي کردند. آنها اين پديده را به عنوان « فضاي حقيقي » (6) مي انگاشتند؛ و همين فضا به وسيله ي آنها و ديگران به منظور کسب و حفظ سلطه مورد استفاده قرار مي گرفت. به عنوان مثال، معماران و طراحان شهري، همين بهره را از برنامه ي « نوسازي شهري » (7) که روزگاري محبوبيت داشت، بردند. اين برنامه با هدف تخريب خانه هاي فرسوده ي فقرا و جايگزيني آنها با خانه هاي بهتر و جديدتر به صورت نظري طراحي شده بود. با وجود اين، نوسازي شهري به « جابجايي شهري » (8) معروف شده است. بدين معنا که فقرا خانه هاي شان را به منظور اسکان در خانه هاي جديد ترک مي کردند، اما زماني که خانه ها ساخته مي شد، اغلب اين طبقات متوسط و بالا بودند که از به سازي (9) شهر خشنود مي شدند. فقرا به دفعات مجبور مي شدند به مناطق جديد نقل مکان کنند و اغلب خود را در خانه اي کوچک مي يافتند که به هيچ وجه از منزلي که ترک کرده بودند بهتر نبود. آنها همچنين مي بايست با مناطق، اجتماعات و همسايگان جديد سازگار مي شدند. بدين سان، مشاهده مي شود که « عملکردهاي فضايي » فقرا از طريق « بازنمودهاي فضايي » کساني که از برنامه ي نوسازي شهري حمايت کرده، آن را آفريده و به اجرا گذاشتند، به طور بنيادي تغيير مي يابند.
بازنمودهاي فضا نه تنها بر روي عملکردهاي فضايي، بلکه بر روي فضاهاي بازنمودي (10) نيز تسلط دارند. در حالي که بازنمودهاي فضا آفريده هاي گروه هاي مسلط هستند، فضاهاي بازنمودي از تجربه هاي زنده ي مردم، بويژه از تجارب زيرزميني يا مخفي سرچشمه مي گيرند. در حالي که بازنمودهاي فضا، همان گونه که ديديم، از سوي قدرت مندان به عنوان « فضاي حقيقي » تلقي مي شوند، فضاهاي بازنمودي « حقيقت فضا » را به دست مي دهند. بدين معنا، که اين فضاها بيش از آن که نوعي حقيقت انتزاعي آفريده ي افرادي مانند طراحان شهري، به منظور کسب سلطه باشد، به طور واقعي در تجربه ي زنده ي افراد روي مي دهند. به هر روي، در جهان معاصر فضاهاي بازنمودي نيز مانند عملکردهاي فضايي از برتريت جويي بازنمودهاي فضا رنج مي برند. لافيبره (1991/1974: 398) تا آن جا پيش مي رود که مي گويد، « فضاي بازنمودي در بازنمودهاي فضا محو مي شود ». بدين ترتيب، يکي از مسائل عمده براي لافيبره، تفوق بازنمودهاي فضايي نخبه محور بر روي عملکردهاي فضايي و فضاهاي بازنمودي روزمره است. (11) وانگهي، اگر عقايد جديد و بالقوه انقلابي که از فضاهاي بازنمودي بر مي خيزند همواره ناپديد مي شوند، پس گذشته از تهديداتي که احتمالاً نخبگاني چون طراحان شهري با آن روبرو بوده اند، چگونه تا کنون برتريت جويي آن ها مورد اعتراض واقع شده است؟
گرچه مورد پيشين يک شيوه ي شديداً تخيلي (12) براي بيان فضا است، اما لافيبره دومين عنصر تمايز سه جانبه اش را با اصطلاحي مادي تر و خوش بينانه تر مطرح مي کند. وي به موازات مفهوم وجود انساني مارکس، با چيزي آغاز مي کند که خودش فضاهاي مطلق (13) يا فضاهاي طبيعي مي نامد (براي مثال، مناطق «سرسبز») که از سوي نيروهاي اقتصادي و سياسي مورد استعمار، بي اعتباري و تخريب قرار نگرفته اند.
همان گونه که مارکس وقت چنداني را براي تحليل نوع بشر (و کمونيسم) صرف نکرد، لافيبره نيز وقت اندکي را به فضاي مطلق اختصاص مي دهد. در حالي که، مارکس بيشتر توجه خود را وقف انتقاد از سرمايه داري کرد، لافيبره به تحليل انتقادي آن چيزي مي پردازد که خودش فضاي انتزاعي (14) مي نامد. اين فضا نيز همانند بازنمودهاي فضا از ديدگاه يک ذهن انتزاعي مانند ذهن يک طراح شهري با يک معمار، نوعي فضا است. (15) البته، فضاي انتزاعي صرفاً نوعي فضاي تخيلي نيست؛ در واقع، اين فضاها جايگزين فضاهاي تاريخي مي شوند (که بر پايه ي فضاهاي مطلق ايجاد شده اند). مشخصه ي فضاي انتزاعي فقدان آن چيزهايي است که به فضاي مطلق نسبت داده مي شود (درختان، هواي پاک و نظاير آن). فضاي انتزاعي نوعي فضاي سرکوبگرِ تحت سلطه، اشغال شده، کنترل شده و اقتدارگرا (حتي با بي رحمي و خشونت) است. لافيبره بر نقش دولت بيش از نيروهاي اقتصادي در اعمال قدرت بر روي فضاي انتزاعي تأکيد مي کند، هر چند که اين اعمال قدرت به صورت ناآشکار انجام مي شود. وانگهي، « فضاي انتزاعي نوعي ابزار قدرت است » (لافيبره، 1991/1974: 391). يعني نه تنها در آن اعمال قدرت مي شود، بلکه انتزاع فضا خود شکلي از قدرت به شمار مي رود. گرچه آنهايي که در قدرت هستند همواره سعي در کنترل فضا دارند، اما نکته ي جديد در اين جا اين است که «قدرت، خواهان کنترل فضا در تماميت آن است» (لافيبره، 1991/1974: 388). بدين سان، طبقه ي حاکم فضاي انتزاعي را به عنوان ابزار قدرتي براي اعمال نظارت بر فضاهاي بزرگي به کار مي برد که به طور فزاينده اي بزرگ تر هم مي شوند. گرچه لافيبره از تأکيد بر نيروها و عوامل اقتصادي اجتناب مي کند، اما عنوان مي کند که قدرت فضاي انتزاعي و نيز قدرت اعمال شده بر روي آن، توليد سود مي کنند. يعني اين فقط کارخانه نيست که سود توليد مي کند، بلکه اتوبان ها و خطوط راه آهن نيز که از طريق آنها موادخام به کارخانه و محصولات نهايي از کارخانه به بازار انتقال داده مي شود، همين کارکرد را انجام مي دهند.
لافيبره در راستاي تعلقات مارکسيستي اش بر تناقض ها تأکيد مي کند. گرچه فضاي انتزاعي در جهت مهار تناقض ها عمل مي کند، اما در عين حال، آنها را توليد نيز مي کند (از جمله تناقض هايي که ظرفيت متلاشي کردنش را دارند). هر چند که او اظهار شگفتي مي کند از اين که چرا انسان ها يک چنين نظارتي را از سوي فضاي انتزاعي پذيرفته و سکوت مي کنند، اما ظاهراً اين عقيده را مي پذيرد که انسان ها در نهايت بر اثر همين تناقض ها به کنش برانگيخته خواهند شد. در واقع، لافيبره همانند تحليل مارکس درباره ي تناقض هاي سرمايه داري استدلال مي کند که مي توان بذرهاي نوع جديدي از فضا را در تناقض هاي موجود در فضاي انتزاعي تصور کرد.
اين فضاي جديد، همان نوع سوم فضا در تقسيم بندي لافيبره است که تحت عنوان فضاي افتراقي (16) مطرح شده است. در حالي که فضاي انتزاعي درصدد نظارت و تفوق بر هر کس و هر چيزي است، فضاي افتراقي بر تفاوت و آزادي بيش از نظارت تأکيد مي کند. همچنين در حالي که فضاي انتزاعي وحدت طبيعي موجود در جهان را به هم مي زند، فضاي افتراقي اين وحدت را ترميم مي کند. لافيبره در مورد فضاي انتزاعي مورد انتقادش، بسيار بيشتر از جايگزين مورد آرزويش، حرف براي گفتن دارد.
لافيبره استدلال مي کند که فضا مي تواند نقش هاي گوناگوني را در جهان اجتماعي - اقتصادي بازي کند. نخست اين که مي تواند نقش يکي از نيروهاي متعدد توليد را بر عهده گيرد (کارخانه ها، ابزار و ماشين آلات نمونه هاي سنتي يک چنين نيروهايي هستند). دوم آن که فضا في نفسه مي تواند کالاي عظيمي باشد که مورد مصرف قرار مي گيرد (به عنوان مثال، توسط توريستي که از پارک ديسني لند ديدن مي کند)، يا اين که به صورت توليدي مصرف شود (براي نمونه، زميني که کارخانه اي بر روي آن ساخته مي شود). سوم اين که فضا به لحاظ سياسي مي تواند به عنوان ابزاري براي تسهيل نظارت بر نظام عمل کند (مثلاً احداث راه هايي براي تسهيل انتقال سربازان به منظور سرکوب شورش ها). چهارم آن که فضا بازتوليد روابط توليدي و مالکيت را تقويت مي کند (براي مثال، محله هاي دروازه دار گران قيمت براي سرمايه داران و آلونک ها براي فقرا). پنجم اين که فضا مي تواند شکل روساختاري را به خود بگيرد که ظاهراً بي طرف است اما پايه ي اقتصادي به وجود آورنده اش را پنهان نگه مي دارد، و اين پايه به هيچ وجه بي طرف نيست. بدين سان، يک نظام بزرگ راهي ممکن است در ظاهر بي طرف به نظر رسد، اما در واقع به کسب و کارهاي سرمايه دارانه برتري داده و امکان نقل و انتقال آسان و ارزان مواد خام را براي آنها فراهم مي کند. سرانجام آن که همواره پتانسيل مثبتي در فضا وجود دارد؛ براي نمونه آفرينش کارهاي به راستي انساني و خلاق در آن و نيز امکان تخصيص دوباره ي فضا به نفع آنهايي که تا کنون تحت نظارت و استثمار بوده اند.
توليد فضا دو نوع موضع گيري را در کار لافيبره نشان مي دهد. يکي اين که، همان گونه که در بالا مطرح شد، اين بحث تأکيد جديدي را بر روي تحليل و نقد مطرح مي کند. بدين معنا که بايد توجه و تمرکزمان را از ابزار توليد به توليد فضا انتقال دهيم. ديگر آن که، لافيبره اين همه بحث را در راستاي يک مسير مطلوب براي دگرگوني اجتماعي مطرح مي کند. بدين معنا که ما در جهاني زندگي مي کنيم که مشخصه اش نوعي شيوه ي توليد در فضا است. اين جهان، نوعي جهان سلطه است که در آن دولت، سرمايه دار و بورژوا اعمال نظارت مي کنند. جهاني است بسته و عقيم که هر لحظه از محتوايش کاسته مي شود (براي مثال بزرگ راه ها با عبور از روي اجتماعات محلي آنها را تخريب مي کنند). به جاي چنين جهاني ما نياز به جهاني داريم که مشخصه اش توليد فضا است. در اين جا جهاني داريم که قضيه ي اساسي آن نه سلطه، بلکه تخصيص (17) است. بدين معنا که انسان ها همراه با انسان هاي ديگر در فضا و با فضا کار مي کنند تا آن چه را که براي بقا و توفيق خودنياز دارند، توليد کنند. به سختي ديگر، آنها فضاي طبيعي را به منظور رفع نيازهاي جمعي شان دگرگون مي سازند. بنابراين، هدف لافيبره (1991/1974: 422) «توليد فضا براي نوع بشر است ... فضايي جهان گستر به مثابه ي شالوده ي اجتماعي يک زندگي روزمره ي تغيير شکل يافته». نيازي به گفتن ندارد که به اعتقاد لافيبره، ظاهراً در اين جهان دولت سياسي و مالکيت خصوصي ابزار توليد که ناظر بر شيوه ي توليد است، از بين خواهند رفت. بدين سان، توليد فضا نه تنها کانون تحليلي لافيبره، بلکه هدف سياسي اش نيز است که به شيوه اي بسيار مشابه با روش مارکس بيان شده است؛ هدف سياسي مارکس کمونيسم بود که بسياري از ويژگي هاي آن در کار لافيبره نيز ديده مي شود.

تريالکتيک

ادوارد سوژا (1989) شديداً از فوکو و لافيبره تأثير پذيرفته است. براي مثال، او هم مانند فوکو تأکيد بر زمان (و تاريخ) را که موجب ايجاد «تاريخ گرايي محبوس» (18) و نوعي « محبس زماني » (19) شده است، مورد انتقاد قرار مي دهد (سوژا، 1989: 1). او بر آن است تا مطالعه ي فضا و جغرافيا را با مطالعه ي زمان تلفيق کند. گرچه لافيبره نفوذ عميقي بر انديشه ي سوژا داشته است، اما سوژا از برخي جنبه هاي کار لافيبره انتقاد کرده و سعي مي کند به شيوه هاي گوناگون از آن فراتر رود.
شايد هسته ي اصلي کوشش نظري سوژا (1996، 2000) براي فهم ما از فضا، مفهوم تريالکتيک (20) او باشد. روشن است که سوژا اين مفهوم را بر پايه ي مفهوم مارکسيستي (و هگلي) ديالکتيک ساخته و بسط مي دهد. اما از جمله منابع بي واسطه تر سوژا، کار لافيبره بويژه تمايز سه جانبه ي او بين عملکرد فضايي، بازنمودهاي فضا و فضاهاي بازنمودي است. به طور کلي، لافيبره بين عملکردهاي مادي و دو نوع ايده ي مربوط به فضا تمايز قائل مي شود. سوژا از اين تمايز اساسي براي نظريه پردازي درباره ي آن چيزي استفاده مي کند که خودش فضاشهر (21) يا «شهر به عنوان يک پديده ي تاريخي - اجتماعي - فضايي با فضائيت (22) ذاتي برجسته شده براي اهداف تفسيري و اکتشافي» مي نامد (سوژا، 2000: 8). اين تعريف، يکي از پيش فرض هاي اساسي سوژا را مشخص مي کند؛ يعني، با وجود آن که او براي فضا مزيت قائل مي شود، اما بر گنجاندن روابط اجتماعي و تاريخ (يا به طور کلي تر زمان) در تحليل خود پافشاري مي کند. در واقع، گرچه سوژا حرکت به سوي فضا را در تحليل اجتماعي تشويق مي کند، اما معتقد است که اين امر نبايد به قيمت چشم پوشي از تحليل تاريخ و زمان تمام شود. وانگهي، حضور روابط اجتماعي در رويکرد سوژا، ديدگاه او را دقيقاً در چهارچوب سنت نظريه هاي جامعه شناختي و اجتماعي مورد بحث در سرتاسر اين کتاب قرار مي دهد.
ديدگاه فضاي اول، اساساً يک جهت گيري مادي گرايانه است که با رويکرد بسياري از جغرافيدانان در مطالعه ي شهر (و مفهوم عملکرد فضايي لافيبره) همخواني دارد. سوژا (2000: 10) رويکرد فضاي اول را چنين توصيف مي کند: «فضاشهر را مي توان به عنوان مجموعه اي از عملکردهاي اجتماعي مادي شده اي (23) بررسي کرد که در راستاي گردآوري، توليد و بازتوليد صورت هاي ملموس و الگوسازي هاي خاص شهرنشيني به منزله ي نوعي شيوه ي زندگي عمل مي کنند. در اين جا فضاشهر به عنوان نوعي شکل و فرايند، و به عنوان صورت بندي ها و عملکردهاي قابل ترسيم و سنجش پذير زندگي شهري به گونه اي فيزيکي و تجربي ادراک مي شود». رويکرد فضاي اول بر روي پديده هاي عيني تمرکز کرده و بر «اشياي موجود در فضا» تأکيد مي کند.
در مقابل، رويکرد فضاي دوم (که دو مفهوم ديگر لافيبره، يعني بازنمودهاي فضا و فضاي بازنمودي را در بر مي گيرد) ذهني تر بوده و بر «انديشه هاي مربوط به فضا» تمرکز دارد. در ديدگاه فضاي دوم، «فضاشهر بيشتر به صورت نوعي حوزه ي ذهني يا تخيلي، تصويرسازي ذهني، تفکر بازانديشانه، و بازنمودهاي نمادين در مي آيد، و در واقع نوعي فضاي طراحي شده در قوه ي تخيل، يا ... تصويرسازي ذهني شهر است» (سوژا، 2000: 11). طرح هاي ذهني که همگي همراه خود داريم، پنداره هاي مربوط به يک آرمان شهر، و روش هاي مصوري تر دريافت و انتقال اطلاعات درباره ي جغرافياي شهر، همگي نمونه هايي از ديدگاه فضاي دوم هستند.
سوژا در فضاي سوم بر آن مي شود تا دو ديدگاه فوق را با هم ترکيب سازد؛ او فضاي سوم را اينگونه توصيف مي کند:
شيوه ي ديگري از تفکر درباره ي توليد اجتماعي و فضائيت انساني که هر دو ديدگاه فضاي اول و فضاي دوم را در بر مي گيرد و به طور هم زمان امکان و دشواري تخيل جغرافيايي يا فضايي را موجب مي شود. در اين ديدگاه جايگزين يا «سوم»، جزئيات فضايي شهرنشيني به عنوان فضاي کاملاً زنده، فضاي توأماً واقعي - تخيلي و حقيقي - مجازي و به عنوان کانون عامليت و تجربه ي فردي و اجتماعي ساختاريافته بررسي مي شود.
(سوژا، 2000: 11).
اين ديدگاهِ بسيار پيچيده اي درباره ي فضاشهر است. به دليل پيچيدگي و ابهام بسيار بالا و شايد غيرقابل فهم بودن آن، بهترين کاري که مي توانيم انجام دهيم بررسي گزينشي فضاشهر «از طريق ابعاد ذاتي آن (فضايي، اجتماعي و تاريخي)، يعني از ميان فضائيت، اجتماعيت و تاريخيت به هم بسته ي آن» است (سوژا، 2000: 12). فضاشهر محبوب سوژا در سراسر زندگي حرفه اي اش لس آنجلس بوده است؛ و او براي تحليل فضاشهر از ديدگاه هاي گوناگون، از جمله براي تحليل مفهوم تلفيقي فضاي سوم خود، به دفعات به اين شهر اشاره مي کند.

فضاهاي اميد

اين قسمت را با يادآوري اين نکته آغاز مي کنيم که تقسيم بندي نظريه ها تا حدي اختياري است. در واقع، کار ادوارد سوژا همان قدر که با مقوله ي تحليل فضاي مارکسيستي تناسب دارد، در چهارچوب نظريه ي مارکسيستي پس مدرن نيز جاي مي گيرد. اين قضيه در مورد کار انديشمند مورد بحث بعدي - ديويد هاروِي - نيز صادق است؛ در واقع، ما کار او را نه تنها زير اين عنوان، بلکه تحت عنوان نظريه ي مارکسيستي پس مدرن نظر مطرح خواهيم کرد.
هاروي انواع تحليل هاي فضايي را در قالب کار خود، که در طول سال ها دستخوش فراز و نشيب هاي متعددي شده اند، مطرح کرده است. او در انعکاس کارهاي اوليه اش، خود را به لحاظ علمي سست و اهمال کار تصوير مي کند؛ اما اين جهت گيري وي در اواخر دهه ي 1960 دستخوش نخستين دگرگوني مي شود، به نحوي که او خود را به عنوان يک اثبات گراي متمايل به روش علمي و در نتيجه، علاقمند به روش هاي کمي، توسعه ي نظريه ها، اکتشاف قوانين و نظاير آن معرفي مي کند (هاروي، 1969). با وجود اين، چند سالي است که هاروي (1973) دچار دگرگوني انگاره اي ديگر شده است و تعهد اوليه اش به اثبات گرايي را به باد فراموشي سپرده است. اکنون هاروي متمايل به نظريه ي ماترياليستي با يک تعلق شديد به کار کارل مارکس است.
گرچه هاروي، نظريه ي پس مدرن را نيز محک مي زند و بي گمان تحت تأثير آن قرار گرفت، اما تعهدش به نظريه ي مارکسيستي را فراموش نکرده و اين مسئله در يکي از جديدترين کتاب هايش، يعني فضاهاي اميد آشکار است (هاروي، 2000). يکي از جنبه هاي مورد بحث هاروي که بويژه با بحث حاضر نظريه ي نومارکسيستي ارتباط دارد، تحليل و نقد وي درباره ي بحث هاي جغرافيايي موجود در بيانيه ي کمونيستي است. هاروي ايده ي « تثبيت فضايي » (24) را به عنوان مفهوم کانوني بيانيه در نظر مي گيرد. بدين معنا که نياز به ايجاد هر چه بيشتر سود مستلزم اين است که شرکت هاي سرمايه داري بايد پيوسته به دنبال مناطق جغرافيايي (و بازارهاي) جديد براي استثمار و نيز در پي يافتن راه هايي براي بهره برداري بيشتر باشند. گرچه يک چنين بحث هاي جغرافيايي جايگاه مهمي را در اين بيانيه به خود اختصاص داده اند، اما همان گونه که انتظار مي رود اين بحث ها شديداً تحت الشعاع « اسلوب شعارگونه ي » مارکس قرار مي گيرند و «در وهله ي آخر، زمان و تاريخ بر فضا و جغرافيا برتري مي يابند» (هاروي، 2000: 24).
هاروي (2000: 31) کار خود را با تصديق نقاط قوت بيانيه و تشخيص اين امر آغاز مي کند که « تجديدنظم ها و تجديد ساختارهاي جغرافيايي، راهبردهاي فضايي و عناصر مربوط به جغرافياي سياسي، توسعه هاي نامتوازن جغرافيايي و نظاير آن جنبه هاي حياتي انباشت سرمايه و پويش هاي منازعات طبقاتي را هم در طول تاريخ و هم در جهان امروز تشکيل مي دهند ». با وجود اين، بحث هاي مطرح شده در اين بيانيه درباره ي فضا (و موضوعات ديگر) شديداً محدود شده است و هاروي بر آن است تا آنها را تقويت و به روز کند.
به عنوان نمونه، هاروي استدلال مي کند که مارکس و انگلس کار خود را بر پايه ي تمايزي ساده انگارانه بين مناطق متمدن - وحشي و به طور کلي بين کانون - پيرامون انجام داده اند. به همين سان، بيانيه با يک الگوي اشاعه گرايانه از کانون به پيرامون، يعني اشاعه ي سرمايه داري از مناطق متمدن به مناطق وحشي عمل کرده است. گرچه هاروي تصديق مي کند که نمونه هايي را مي توان براي يک چنين اشاعه اي پيدا کرد، اما اشاعه هاي ديگري نيز چه در طول تاريخ و چه در جهان معاصر وجود داشته و دارند که به واسطه ي آنها تحولات دروني کشورهاي پيراموني منجر به ورود و الحاق کالاها و نيروي کار آنها به بازار جهاني شده است.
قضيه ي مهم تر اين که، هاروي (2000: 34) استدلال مي کند که « يکي از بزرگ ترين کاستي هاي بيانيه، فقدان توجه به سازمان قلمرويي جهان به طور عام و سرمايه داري به طور خاص است ». بدين سان، تشخيص اين امر که دولت بازوي اجرايي بورژوازي است، مستلزم تشخيص امر ديگري است مبني بر اين که « دولت بايد با توجه به قلمرويش تعريف، سازماندهي و اداره شود » (هاروي، 2000: 34). براي مثال، استان هاي مختلف بايد به منظور تشکيل يک کشور با هم متحد شوند. با وجود اين، قلمروها پس از آن که به شکل دولت ها درآمدند، به هيچ وجه تثبيت شده و لايتغير باقي نمي مانند. انواع پديده ها از جمله انقلاب هاي اتفاق افتاده در حمل و نقل و ارتباطات، «پويش هاي نابرابر در منازعات طبقاتي» و « دسترسي نابرابر به منابع » مي توانند در تغيير صورت بندي قلمرويي مؤثر باشند. بعلاوه، « جريان کالاها، سرمايه، نيروي کار و اطلاعات همواره موجب نفوذپذيري مرزها مي شود » (هاروي، 2000: 35). بنابراين قلمروها پيوسته دچار بازتعريف و سازماندهي مجدد مي شوند و بر اين اساس هر الگويي که تشکل نهايي دولت را صرفاً بر پايه ي قلمرو در نظر بگيرد، بسيار ساده انگارانه خواهد بود. معناي ضمني اين سخن اين است که ما نيازمند آشنايي مداوم با دگرگوني هاي قلمرويي در جهان تحت سلطه ي سرمايه داري هستيم.
يکي ديگر از بحث هاي فضايي در بيانيه، اين قضيه است که تمرکز سرمايه داري (براي مثال، کارخانه هاي موجود در شهرها) منجر به تمرکز پرولتاريا مي شود که پيش تر در سرتاسر نواحي روستايي پراکنده بودند. به جاي تضاد بين سرمايه داران و کارگران منزوي، اين امکان به وجود مي آيد که مجموعه اي از کارگران با سرمايه داراني مواجه شوند که آنها نيز در قالب يک مجموعه سازمان يافته اند. بدين سان، به تعبير خود هاروي (2000: 36). « توليد منازعه ي فضايي بي ارتباط با منازعه ي طبقاتي نيست ». با وجود اين، سخن درباره ي رابطه ي بين فضا و منازعه ي طبقاتي بسيار است و اين مسئله به اندازه ي کافي در تاريخ اخير سرمايه داري آشکار شده است. براي مثال، سرمايه داران در اواخر سده ي نوزدهم کارخانه ها را از مراکز شهرها به حومه هاي شهري انتقال دادند تا تمرکز کارگران و قدرت آنها را محدود سازند. و در اواخر سده ي بيستم ما شاهد انتقال کارخانه ها به نواحي پرت تر، به منظور هر چه ضعيف تر کردن پرولتاريا و تقويت سرمايه داران بوديم.
هاروي همچنين عنوان مي کند که بيانيه بيشتر به پرولتارياي شهري توجه داشته و بدين وسيله از نواحي روستايي و نيز کارگران و زارعان کشاورزي چشم پوشي کرده است. در حالي که گروه هاي اخير طي سال ها نشان داده اند که در جنبش هاي انقلابي مي توانند بسيار فعال باشند. گذشته از اين، مارکس و انگلس با اين استدلال که کارگران جهان، هيچ کشوري را در اختيار نداشته اند و تفاوت هاي ملي نيز در روند توسعه ي نوعي پرولتارياي همگن ناپديد شده است، به يکسان انگاري کارگران جهان گرايش داشته اند. اما هاروي يادآور مي شود که نه تنها تفاوت هاي ملي تداوم دارند، بلکه خود سرمايه داري نيز « تا حدي به دليل بهره برداري از تمايزات فرهنگي کهن، روابط جنسيتي، تعلقات قومي و باورهاي مذهبي » (هاروي، 2000: 40)، تفاوت هاي ملي (و تفاوت هاي ديگري) را بين کارگران ايجاد مي کند. بعلاوه، نيروي کار نيز در حفظ تمايزات فضايي نقش دارد؛ مثلاً از طريق بسيح کارگران « با توجه به تفاوت هاي قلمرويي، با ايجاد وفاداري هاي تعهد آور نسبت به محل کار در زمان اشتغال » (هاروي، 2000: 40). سرانجام، هاروي دعوت مشهور بيانيه را براي اتحاد کارگران جهان يادآور مي شود و استدلال مي کند که با توجه به ويژگي بيش از پيش جهاني سرمايه داري، امروزه يک چنين خواسته اي مقتضي تر و مهم تر از هر زمان ديگري است.
اين تنها بخش کوچکي از بحث بسيار متنوعي است که هاروي مطرح کرده است، اما منظور او از « فضاهاي اميد » چيست؟ نخست اين که، هاروي آرزوي مقابله با چيزي را دارد که خودش بدبيني فراگير در بين دانش پژوهان معاصر مي نامد. دوم آن که، او مي خواهد وجود «فضاهاي منازعه ي سياسي» و بنابراين وجود اميد را در جامعه تأييد کند. سرانجام اين که، او نوعي فضاي آرماني از آينده توصيف مي کند که به آنهايي که از سرکوبگري فضاهاي جهان معاصر هراسان هستند، اميد مي دهد.
بدين سان، هاروي از اين طريق و طرق ديگر، تلاش کرده است تا بر پايه ي بينش هاي محدود مارکس (و در اين مورد انگلس) درباره ي فضا و سرمايه داري، ديدگاه غني تر و به روزتري درباره ي رابطه ي آنها با يکديگر ساخته و پرداخته کند. از اين نظر، کاري که هاروي انجام داده است يک نمونه ي تقريباً انگاره اي از نظريه ي نومارکسيستي است.

پي‌نوشت‌ها:

1- مسئله ي ديگري که مشکلات تقسيم بندي را بازتاب مي کند، اين واقعيت است که دست کم يک تلاش عمده ي ديگر در زمينه ي نظريه ي فضا وجود دارد که مي تواند جزو نظريه هاي نومارکسيستي قلمداد شود: کار فردريک جيمسون (1984، 1991) درباره ي « فضاي چندبعدي » در جاي ديگري از اين کتاب و زير عنوان نظريه پس مدرن مطرح شده است. بعلاوه، کوشش هاي مهم ديگري درباره ي فضا صورت گرفته اند که از ريشه هاي نظري متفاوتي برخوردارند.
2- Carceral archipelago
3- Panopticon، محيط يا وسيله اي که دوربين و ريزبين هر دو در آن جمع مي شود. _م
4- Spatial practice
5- Representations of space
6- True space
7- Urban renewal
8- Urban removal
9- Gentrifying
10- Representational spaces
11- در اينجا منظور اصلي نويسندگان، در مقايسه و مقابله ي دو واژه ي نخبه محور [elite] و روزمره [day-to-day] نهفته است. _م
12- Ideational
13- Absolute spaces
14- Abstract space
15- گرچه چهره هاي مادي تري همچون راننده ي اتومبيل نيز مي توانند به عنوان ذهن انتزاعي قلمداد شوند.
16- Differential space
17- Appropriation
18- Carceral historicism
19- Temporal prisonhouse
20- Trialectics
21- Cityspace
22- Spatiality
23- Materialized
24- Spatial fix

منبع مقاله :
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما