پرسش :
پیرامون عشق در عرفان برایم توضیح دهید؟
پاسخ :
پاسخ:
عشق از عناصر عمده و اساسی بینش و حرکات عرفانی است. اما حقیقت عشق چیست؟ این سؤال را نمی توان پاسخ گفت، زیرا عشق مانند هستی، مفهومی دارد که اعرف الاشیاء است اما کنه و حقیقت آن در غایت خفاء است، که:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل باشم ازآن
گر چه تقصیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است
محیی الدین ابن عربی درباره عشق که آن را دین و ایمان خود می داند، می گوید:
"هر کس که عشق را تعریف کند، آن را نشناخته، و کسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد، آن را نشناخته، و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم، آن را نشناخته، که عشق شرابی است که کسی را سیراب نکند[1]."
به این معنی که تا تجربهء شخصی در کار نباشد، با حد و رسم منطقی قابل شناسائی نیست و در تجربهء شخصی هم به یکبار قابل نیل نمی باشد، راه بی پایان آن هرگز برای انسان به انتها رسیدنی و عطش آن سیراب شدنی نیست.
عرفا عشق را در مسائل مهم جهان بینی و ملکوت خویش مطرح می کنند از جمله:
عشق در آفرینش جهان:
در حدیث قدسی معروف میان عرفا آمده که: داود علیه السلام علت و انگیزه آفرینش جهان را از حضرت حق سؤال می کند، و چنین پاسخ می شنود که:
" کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لکی اعرف[2]."
سراسر آفرینش، مظاهر و آینه های تجلی حق اند.
اساس آفرینش، جمال و زیبایی و عشق به جمال و زیبائی است. ذات حضرت حق، آن شاهد حجله غیب که پیش از آفرینش جهان، خود هم معشوق بود و هم عاشق، خواست تا جمال خویش آشکار سازد، آفرینش را آیهء جمالش گردانید. در حقیقت، خدا یک معشوق است، معشوق خویشتن خویش، و معشوق همه آفرینش. آفرینش وسیلهء ظهور حق، و زمینهء معرفت و عشق خلق به آن معشوق حقیقی است.
2- عشق در بازگشت و معاد:
عشق عرفانی، یک عشق دو سره است که "یحبهم و یحبونه[3]" چنانکه دیدیم همین عشق حق به جمال خویش، عامل تجلی وی و در نتیجه عامل پیدایش جهان است. و عشق همانند وجود، از ذات حق به عالم سرایت کرده است. البته عشق علت، در مرحله اول بذات خویش است و ذات علت، عینا همان کمال ذات معلول است و ذات معلول لازم ذات علت است. پس عشق به ملزوم، همان عشق به لازم است، پس هر علتی نسبت به معلول خود عشق دارد و از این طرف هم،هر موجودی عاشق ذات و کمالات ذات خویش است و کمال وجودی هر معلولی، همان مرتبه وجودی علت اوست، پس هر معلولی عاشق علت خویش است و چنانکه وجود دارای مراتب مختلف است از واجب الوجود تا اضعف موجودات عالم، عشق هم دارای مراتبی است از عشق ضعیف ترین مرحلهء هستی تا عشق واجب الوجود. پس هر موجودی طالب کمال خویش است و هر مرتبهء پائین طالب مرتبهء بالاتر از خویش است و چون بالاترین مرتبهء هستی ذات حضرت واجب الوجود است، پس معشوق حقیقی سلسلهء هستی، ذات مقدس حضرت حق است[4]، چنان که در بیان جامی گذشت.
پس همین عشق به کمال و عشق به اصل خویش، عامل و محرک نیرومند حرکت و سیر همهء پدیده ها و از جمله انسان است.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
مرحوم جلال الدین همائی می گوید:
" همین جاذبه و عشق ساری غیر مرئی است که عالم هستی را زنده و بر پا نگاه داشته و سلسلهء موجودات را به هم پیوسته است. به طوری که اگر در این پیوستگی و به هم بستگی سستی و خللی روی دهد، رشتهء هستی، گسیخته خواهد شد، و قوام و دوام از نظام عالم وجود، رخت بر خواهد بست.[5]"
دور گردون ها، ز موج عشق دان
گر نبودی عشق، بفردی جهان
کی جمادی محو گشتی، در نبات
کی فدای روح گشتی، نامیات
3-عشق در پرستش:
در ضمیر ما نمی گنجد بغیر از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس[6]
چنان که در فرق عابد و زاهد و عارف بیان می شود، یکی از ویژگی های عرفا، پرستش خداوند است، به خاطر عشق به او، نه به خاطر طمع به بهشت، یا ترس از دوزخ. رابعهء عدویه می گفت:
"الهی، ما را از دنیا، هر چه قسمت کرده ای، به دشمنان خود، ده
و هر چه از آخرت قسمت کرده ای، به دوستان خود، ده،
که: مرا، تو، بسی
خداوندا، اگر ترا، از بیم دوزخ، می پرستیم، در دوزخم، بسوز، و اگر، به امید بهشت، می پرستیم، بر من، حرام گردان. و اگر برای تو، ترا می پرستیم، جمال باقی، دریغ مدار[7]".
خبرت هر سحر از باد صبا می خواهم
هر شبی خیل خیالت، به دعا می خواهم
سینه را بهر وفای تو، صفا می جویم
دیده را بهر جمال تو، ضیا می خواهم
در بر تو، کم و بیش و بد و نیک و دل و جان
همه بر خاک زدم، از تو ترا می خواهم[8]
در این باره، بیان بسیار زیبا و شکوهمندی از علی بن ابی طالب (ع) نقل است که در ضمن مناجاتی چنین می گوید:
"ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک، لکن وجدتک اهلا للعبادة فعبدتک[9]."
این گونه پرستش (نه به خاطر بیم آتش، یا امید بهشت بلکه تنها به خاطر حق و استحقاق و شایستگی وی برای پرستش) در کتاب وافی فیض کاشانی از امام صادق علیه السلام نیز با بیان دیگر نقل شده، که ترجمهء روایت از این قرار است که:
"عابدان بر سه گروه اند: گروهی خدای عز و جل را، از ترس، می پرستند، که بندگی اینان بندگی بردگان است. و گروهی دیگر برای پاداش اخروی، عبادت می کنند، که این خود عبادت مزدوران است. و گروه سوم آنانند که به خاطر عشق و محبتی که به خدا دارند، او را می پرستند، نه بر اساس بیم و امید که عبادت این گروه، عبادت آزادگان است، و بهترین نوع پرستش هم همین است[10]."
گرت قربتی هست در بارگاه
به خلعت مشو غافل از پادشاه
خلاف طریقت بود، کاولیاء
تمنا کنند از خدا، جز خدا
گر از دوست، چشمت به احسان اوست
تو در بند خویشی، نه در بند دوست[11]
عشق در رابطه با دیگران:
از آن جا که عرفا، معشوق حقیقی عاشقان را ذات حضرت حق دانسته و معشوق های دیگر را، همه از مجالی و مظاهر او می دانند و عشق به مظاهر را عشق مجازی و در طول عشق بذات حق می دانند که عشق حقیقی اوست و نیز ، عرفا به وحدت وجود معتقدند، به این معنی که در حقیقت، جز وجود و موجود واحد، تحقق ندارد، ماسوا چیزی جز جلوه و ظهور آن وجود واحد نیست. پس کاملا طبیعی است که عارف عشق را به ماسوا و سراسر هستی سرایت دهد.
دکتر قاسم غنی می نویسد:
بزرگترین عامل قوی، که تصرف را بر اساس عشق و محبت استوار ساخت، عقیده به "وحدت وجود" بود. زیرا همین که عارف خدا را حقیقت ساری در همه اشیاء شمرد و ما سوی الله را عدم دانست، یعنی جز خدا، چیزی ندید، و قائل شد به اینکه:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
طبعا نسبت به هر چیزی عشق می ورزد و مسلک و مذهب او صلح کل، محبت به همهء موجودات می شود.
شیخ سعدی می گوید:
"به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست"
ولی عالم محبت و عشق خواص صوفیه وسیع تر و بالاتر از عشقی است که سعدی فرموده است. زیرا فرق است بین معشوقی که: همه عالم از اوست: و معشوقی که "همه عالم اوست[12]."
جامی می گوید:
ترا ز دوست بگویم حکایتی بی پوست
همه از "او" ست و گر نیک بنگری همه "او" ست
جمالش از همه ذرات کون مکشوف است
حجاب تو، همه پندارهای تو بر توست
بوستان سعدی باب3، مولوی می گوید:
هشت جنت، گر در آرم در نظر
ور کنم خدمت من از خوف سقر
مومنی باشم سلامت جوی من
زانکه این هر دو بود حظ بدن[13]
( بخشی از کتاب عرفان نظری ، نوشته ی دکتر یثربی، درباره عشق )
--------------------------------------------------------------------------------
[1]فتوحات مکیه، ج 2 ص 111.
[2] گنج پنهانی بودم که خواستم شناخته شوم، پس آفریدگان را آفریدم تا شناخته شوم.
مولوی گوید:
گنج مخفی بد، زپری چاک کرد خاک را روشنتر از افلاک کرد
این حدیث که بارها در کتب عرفانی ذکر شده، در مقاصد الحسنهء سخاوی، چاپ هند ص 153 آمده است. ابن تیمیه و سیوطی آن را حدیث نمی دانند. برای اینکه هیچگونه سندی (صحیح یا ضعیف) برای آن نیافته اند. (اللؤلؤ المرصوع: ص61) علی قاری نیز آن را در کتب موضوعات چاپ استانبول ص 62 نقل کرده و مجعول دانسته است. اما وی و سیوطی هر دو، این حدیث را از نظر معنی صحیح دانسته اند. علی قاری می گوید: معنای این حدیث از این آیه بدست می آید که "ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون" برای اینکه ابن عباس عبادت را به معنی معرفت گرفته است. (موضوعات ص 62).
عبد الرحمن جامی (897-817 هـ) با بیانی گرم و زیبا در این باره چنین می گوید:
در آن خلوت که هستی بی نشان بود به کنج نیستی، عالم نهان بود
وجودی بود، از نقش دوئی دور زگفتگوی مائی و توئی دور
"جمالی" مطلق از قید مظاهر به نور خویشتن، بر خویش ظاهر
دلارا شاهدی، در حجلهء غیب مبرا ذات او از تهمت عیب
نه با آئینه رویش در میانه نه زلفش را کشیده دست شانه
صبا از طره اش نگسسته تاری ندیده چشمش از سرمه، غباری
نگشته با گلش همسایه سنبل نبسته سبزه اش پیرایهء گل
رخش ساده زهر خطی و خالی ندیده هیچ چشمی، زو، خیالی
نوای دلبری با خویش می ساخت قمار عاشقی با خویش می باخت
ولی زان جا که حکم خوبروئی است زپرده خوبرو در تنگ خوئی است
نکو رو تاب مستوری ندارد چو در بندی سر از روزن بر آرد
نظر کن لاله را در کوهساران که چون خرم شود فصل بهاران
کند شق، شقهء گل زیر خارا جمال خود کند زان آشکارا
ترا چون معنئی در خاطر افتد که در سلک معانی نادر افتد
نیاری از خیال آن گذشتن دهی بیرون ز گفتن یا نوشتن
چو هر جا هست حسن، اینش تقاضاست نخست این جنبش از "حسن " ازل خاست
برون زد خیمه ز اقلیم تقدس تجلی کرد بر آفاق و انفس
از او یک لمعه بر ملک و ملک تافت ملک سرگشته خود را چون فلک یافت
زهر آئینه ای، بنمود روئی به هر جا خاست، از وی گفتگوئی
همه سبوحیان، سبوح گویان شدند از بی خودی، سبوح جویان
ز غواصان این بحر فلک فُلک برآمد غلغله: سُبحان ذی الملک
ز ذرات جهان آئینه ها ساخت ز روی خود به هر یک عکس انداخت
از این لمعه فروغی بر گل اتفاد ز گل شوری به جان بلبل افتاد
رخ خود شمع ز آن آتش برافروخت به هر کاشانه صد پروانه را سوخت
زنورش تافت بر خورشید یک تاب برون آورد نیلوفر سر از آب
ز رویش روی خود آراست لیلی زهر مویش ز مجنون خاست میلی
لب شیرین شکر ریز، بگشاد دل از پرویز بر دو جان ز فرهاد
"جمال" اوست هر جا جلوه کرده ز معشوقان عالم بسته پرده
سر از جیب مه کنعان بر آورد زلیخا را دمار از جان برآورد
به هر پرده که بینی پردگی اوست قضا جنبان هر دلبردگی، اوست
به عشق اوست دل را زندگانی به شوق اوست جان را کامرانی
دلی کان عاشق خوبان دلجوست اگر داند، وگر نی، عاشق اوست
الا تا در غلط نافتی که گوئی که از ما عاشقی، از وی نکوئی
توئی آئینه، او آئینه آرا توئی پوشیده و، او آشکارا
که همچون "نیکوئی"، "عشق" ستوده از او سر برزده، در تو نموده
چو نیکو بنگری آئینه هم اوست نه تنها گنج، بل گنجینه هم اوست
من و تو در میان کاری نداریم به جز بیهوده پنداری نداریم
خمش کاین قصه پایانی ندارد بیان او زیاندانی ندارد
همان بهتر که ما در عشق پیچیم که بی این گفتگو هیچیم و هیچیم
(از مقدمه یوسف و زلیخا، اثر گرانقدر جامی).
[3] سورهء 5 آیهء 54: خدا ایشان را دوست می دارد و ایشان خدا را دوست می دارند.
[4] اسفار ملاصدرا، چاپ جدید، ج 7 ص 158 به بعد.
[5] مولوی نامه ج 1 ص 407.
[6] اوحدی مراغه ای.
[7] تذکرة الاولیاء ج 1 ص 73.
[8] ترجمهء عوارف المعارف، انتشارات علمی و فرهنگی، ص 148.
[9] وافی ج 3 ص 70، و حقایق فیض کاشانی ص 103 ترا نه از بیم دوزخ می پرستم و نه به طمع بهشت، بلکه چون شایستهء پرستشی، می پرستمت.
اهل حق را در عبادات جهان جنت و دوزخ نباشد در میان
حافظ گوید:
بیا که وقت شناسان دوکون بفروشند به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
[10] این مضمون از علی (ع) نیز نقل شده است. نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 237 به تصحیح دکتر صبحی صالح.
[11] تاریخ تصوف در اسلام، ص 6-325.
[12] اشعة اللمعات، ص 72.
[13] برای مطالعهء بیشتر درباره عشق در عرفان اسلامی، مراجعه کنید به فلسفهء عرفان چاپ دوم ص 355-326.
منبع: پایگاه حوزه6267-26267-2
پاسخ:
عشق از عناصر عمده و اساسی بینش و حرکات عرفانی است. اما حقیقت عشق چیست؟ این سؤال را نمی توان پاسخ گفت، زیرا عشق مانند هستی، مفهومی دارد که اعرف الاشیاء است اما کنه و حقیقت آن در غایت خفاء است، که:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم، خجل باشم ازآن
گر چه تقصیر زبان روشنگر است
لیک عشق بی زبان روشن تر است
محیی الدین ابن عربی درباره عشق که آن را دین و ایمان خود می داند، می گوید:
"هر کس که عشق را تعریف کند، آن را نشناخته، و کسی که از جام آن جرعه ای نچشیده باشد، آن را نشناخته، و کسی که گوید من از آن جام سیراب شدم، آن را نشناخته، که عشق شرابی است که کسی را سیراب نکند[1]."
به این معنی که تا تجربهء شخصی در کار نباشد، با حد و رسم منطقی قابل شناسائی نیست و در تجربهء شخصی هم به یکبار قابل نیل نمی باشد، راه بی پایان آن هرگز برای انسان به انتها رسیدنی و عطش آن سیراب شدنی نیست.
عرفا عشق را در مسائل مهم جهان بینی و ملکوت خویش مطرح می کنند از جمله:
عشق در آفرینش جهان:
در حدیث قدسی معروف میان عرفا آمده که: داود علیه السلام علت و انگیزه آفرینش جهان را از حضرت حق سؤال می کند، و چنین پاسخ می شنود که:
" کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف، فخلقت الخلق لکی اعرف[2]."
سراسر آفرینش، مظاهر و آینه های تجلی حق اند.
اساس آفرینش، جمال و زیبایی و عشق به جمال و زیبائی است. ذات حضرت حق، آن شاهد حجله غیب که پیش از آفرینش جهان، خود هم معشوق بود و هم عاشق، خواست تا جمال خویش آشکار سازد، آفرینش را آیهء جمالش گردانید. در حقیقت، خدا یک معشوق است، معشوق خویشتن خویش، و معشوق همه آفرینش. آفرینش وسیلهء ظهور حق، و زمینهء معرفت و عشق خلق به آن معشوق حقیقی است.
2- عشق در بازگشت و معاد:
عشق عرفانی، یک عشق دو سره است که "یحبهم و یحبونه[3]" چنانکه دیدیم همین عشق حق به جمال خویش، عامل تجلی وی و در نتیجه عامل پیدایش جهان است. و عشق همانند وجود، از ذات حق به عالم سرایت کرده است. البته عشق علت، در مرحله اول بذات خویش است و ذات علت، عینا همان کمال ذات معلول است و ذات معلول لازم ذات علت است. پس عشق به ملزوم، همان عشق به لازم است، پس هر علتی نسبت به معلول خود عشق دارد و از این طرف هم،هر موجودی عاشق ذات و کمالات ذات خویش است و کمال وجودی هر معلولی، همان مرتبه وجودی علت اوست، پس هر معلولی عاشق علت خویش است و چنانکه وجود دارای مراتب مختلف است از واجب الوجود تا اضعف موجودات عالم، عشق هم دارای مراتبی است از عشق ضعیف ترین مرحلهء هستی تا عشق واجب الوجود. پس هر موجودی طالب کمال خویش است و هر مرتبهء پائین طالب مرتبهء بالاتر از خویش است و چون بالاترین مرتبهء هستی ذات حضرت واجب الوجود است، پس معشوق حقیقی سلسلهء هستی، ذات مقدس حضرت حق است[4]، چنان که در بیان جامی گذشت.
پس همین عشق به کمال و عشق به اصل خویش، عامل و محرک نیرومند حرکت و سیر همهء پدیده ها و از جمله انسان است.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
مرحوم جلال الدین همائی می گوید:
" همین جاذبه و عشق ساری غیر مرئی است که عالم هستی را زنده و بر پا نگاه داشته و سلسلهء موجودات را به هم پیوسته است. به طوری که اگر در این پیوستگی و به هم بستگی سستی و خللی روی دهد، رشتهء هستی، گسیخته خواهد شد، و قوام و دوام از نظام عالم وجود، رخت بر خواهد بست.[5]"
دور گردون ها، ز موج عشق دان
گر نبودی عشق، بفردی جهان
کی جمادی محو گشتی، در نبات
کی فدای روح گشتی، نامیات
3-عشق در پرستش:
در ضمیر ما نمی گنجد بغیر از دوست کس
هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس[6]
چنان که در فرق عابد و زاهد و عارف بیان می شود، یکی از ویژگی های عرفا، پرستش خداوند است، به خاطر عشق به او، نه به خاطر طمع به بهشت، یا ترس از دوزخ. رابعهء عدویه می گفت:
"الهی، ما را از دنیا، هر چه قسمت کرده ای، به دشمنان خود، ده
و هر چه از آخرت قسمت کرده ای، به دوستان خود، ده،
که: مرا، تو، بسی
خداوندا، اگر ترا، از بیم دوزخ، می پرستیم، در دوزخم، بسوز، و اگر، به امید بهشت، می پرستیم، بر من، حرام گردان. و اگر برای تو، ترا می پرستیم، جمال باقی، دریغ مدار[7]".
خبرت هر سحر از باد صبا می خواهم
هر شبی خیل خیالت، به دعا می خواهم
سینه را بهر وفای تو، صفا می جویم
دیده را بهر جمال تو، ضیا می خواهم
در بر تو، کم و بیش و بد و نیک و دل و جان
همه بر خاک زدم، از تو ترا می خواهم[8]
در این باره، بیان بسیار زیبا و شکوهمندی از علی بن ابی طالب (ع) نقل است که در ضمن مناجاتی چنین می گوید:
"ما عبدتک خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک، لکن وجدتک اهلا للعبادة فعبدتک[9]."
این گونه پرستش (نه به خاطر بیم آتش، یا امید بهشت بلکه تنها به خاطر حق و استحقاق و شایستگی وی برای پرستش) در کتاب وافی فیض کاشانی از امام صادق علیه السلام نیز با بیان دیگر نقل شده، که ترجمهء روایت از این قرار است که:
"عابدان بر سه گروه اند: گروهی خدای عز و جل را، از ترس، می پرستند، که بندگی اینان بندگی بردگان است. و گروهی دیگر برای پاداش اخروی، عبادت می کنند، که این خود عبادت مزدوران است. و گروه سوم آنانند که به خاطر عشق و محبتی که به خدا دارند، او را می پرستند، نه بر اساس بیم و امید که عبادت این گروه، عبادت آزادگان است، و بهترین نوع پرستش هم همین است[10]."
گرت قربتی هست در بارگاه
به خلعت مشو غافل از پادشاه
خلاف طریقت بود، کاولیاء
تمنا کنند از خدا، جز خدا
گر از دوست، چشمت به احسان اوست
تو در بند خویشی، نه در بند دوست[11]
عشق در رابطه با دیگران:
از آن جا که عرفا، معشوق حقیقی عاشقان را ذات حضرت حق دانسته و معشوق های دیگر را، همه از مجالی و مظاهر او می دانند و عشق به مظاهر را عشق مجازی و در طول عشق بذات حق می دانند که عشق حقیقی اوست و نیز ، عرفا به وحدت وجود معتقدند، به این معنی که در حقیقت، جز وجود و موجود واحد، تحقق ندارد، ماسوا چیزی جز جلوه و ظهور آن وجود واحد نیست. پس کاملا طبیعی است که عارف عشق را به ماسوا و سراسر هستی سرایت دهد.
دکتر قاسم غنی می نویسد:
بزرگترین عامل قوی، که تصرف را بر اساس عشق و محبت استوار ساخت، عقیده به "وحدت وجود" بود. زیرا همین که عارف خدا را حقیقت ساری در همه اشیاء شمرد و ما سوی الله را عدم دانست، یعنی جز خدا، چیزی ندید، و قائل شد به اینکه:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای
طبعا نسبت به هر چیزی عشق می ورزد و مسلک و مذهب او صلح کل، محبت به همهء موجودات می شود.
شیخ سعدی می گوید:
"به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم از اوست"
ولی عالم محبت و عشق خواص صوفیه وسیع تر و بالاتر از عشقی است که سعدی فرموده است. زیرا فرق است بین معشوقی که: همه عالم از اوست: و معشوقی که "همه عالم اوست[12]."
جامی می گوید:
ترا ز دوست بگویم حکایتی بی پوست
همه از "او" ست و گر نیک بنگری همه "او" ست
جمالش از همه ذرات کون مکشوف است
حجاب تو، همه پندارهای تو بر توست
بوستان سعدی باب3، مولوی می گوید:
هشت جنت، گر در آرم در نظر
ور کنم خدمت من از خوف سقر
مومنی باشم سلامت جوی من
زانکه این هر دو بود حظ بدن[13]
( بخشی از کتاب عرفان نظری ، نوشته ی دکتر یثربی، درباره عشق )
--------------------------------------------------------------------------------
[1]فتوحات مکیه، ج 2 ص 111.
[2] گنج پنهانی بودم که خواستم شناخته شوم، پس آفریدگان را آفریدم تا شناخته شوم.
مولوی گوید:
گنج مخفی بد، زپری چاک کرد خاک را روشنتر از افلاک کرد
این حدیث که بارها در کتب عرفانی ذکر شده، در مقاصد الحسنهء سخاوی، چاپ هند ص 153 آمده است. ابن تیمیه و سیوطی آن را حدیث نمی دانند. برای اینکه هیچگونه سندی (صحیح یا ضعیف) برای آن نیافته اند. (اللؤلؤ المرصوع: ص61) علی قاری نیز آن را در کتب موضوعات چاپ استانبول ص 62 نقل کرده و مجعول دانسته است. اما وی و سیوطی هر دو، این حدیث را از نظر معنی صحیح دانسته اند. علی قاری می گوید: معنای این حدیث از این آیه بدست می آید که "ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون" برای اینکه ابن عباس عبادت را به معنی معرفت گرفته است. (موضوعات ص 62).
عبد الرحمن جامی (897-817 هـ) با بیانی گرم و زیبا در این باره چنین می گوید:
در آن خلوت که هستی بی نشان بود به کنج نیستی، عالم نهان بود
وجودی بود، از نقش دوئی دور زگفتگوی مائی و توئی دور
"جمالی" مطلق از قید مظاهر به نور خویشتن، بر خویش ظاهر
دلارا شاهدی، در حجلهء غیب مبرا ذات او از تهمت عیب
نه با آئینه رویش در میانه نه زلفش را کشیده دست شانه
صبا از طره اش نگسسته تاری ندیده چشمش از سرمه، غباری
نگشته با گلش همسایه سنبل نبسته سبزه اش پیرایهء گل
رخش ساده زهر خطی و خالی ندیده هیچ چشمی، زو، خیالی
نوای دلبری با خویش می ساخت قمار عاشقی با خویش می باخت
ولی زان جا که حکم خوبروئی است زپرده خوبرو در تنگ خوئی است
نکو رو تاب مستوری ندارد چو در بندی سر از روزن بر آرد
نظر کن لاله را در کوهساران که چون خرم شود فصل بهاران
کند شق، شقهء گل زیر خارا جمال خود کند زان آشکارا
ترا چون معنئی در خاطر افتد که در سلک معانی نادر افتد
نیاری از خیال آن گذشتن دهی بیرون ز گفتن یا نوشتن
چو هر جا هست حسن، اینش تقاضاست نخست این جنبش از "حسن " ازل خاست
برون زد خیمه ز اقلیم تقدس تجلی کرد بر آفاق و انفس
از او یک لمعه بر ملک و ملک تافت ملک سرگشته خود را چون فلک یافت
زهر آئینه ای، بنمود روئی به هر جا خاست، از وی گفتگوئی
همه سبوحیان، سبوح گویان شدند از بی خودی، سبوح جویان
ز غواصان این بحر فلک فُلک برآمد غلغله: سُبحان ذی الملک
ز ذرات جهان آئینه ها ساخت ز روی خود به هر یک عکس انداخت
از این لمعه فروغی بر گل اتفاد ز گل شوری به جان بلبل افتاد
رخ خود شمع ز آن آتش برافروخت به هر کاشانه صد پروانه را سوخت
زنورش تافت بر خورشید یک تاب برون آورد نیلوفر سر از آب
ز رویش روی خود آراست لیلی زهر مویش ز مجنون خاست میلی
لب شیرین شکر ریز، بگشاد دل از پرویز بر دو جان ز فرهاد
"جمال" اوست هر جا جلوه کرده ز معشوقان عالم بسته پرده
سر از جیب مه کنعان بر آورد زلیخا را دمار از جان برآورد
به هر پرده که بینی پردگی اوست قضا جنبان هر دلبردگی، اوست
به عشق اوست دل را زندگانی به شوق اوست جان را کامرانی
دلی کان عاشق خوبان دلجوست اگر داند، وگر نی، عاشق اوست
الا تا در غلط نافتی که گوئی که از ما عاشقی، از وی نکوئی
توئی آئینه، او آئینه آرا توئی پوشیده و، او آشکارا
که همچون "نیکوئی"، "عشق" ستوده از او سر برزده، در تو نموده
چو نیکو بنگری آئینه هم اوست نه تنها گنج، بل گنجینه هم اوست
من و تو در میان کاری نداریم به جز بیهوده پنداری نداریم
خمش کاین قصه پایانی ندارد بیان او زیاندانی ندارد
همان بهتر که ما در عشق پیچیم که بی این گفتگو هیچیم و هیچیم
(از مقدمه یوسف و زلیخا، اثر گرانقدر جامی).
[3] سورهء 5 آیهء 54: خدا ایشان را دوست می دارد و ایشان خدا را دوست می دارند.
[4] اسفار ملاصدرا، چاپ جدید، ج 7 ص 158 به بعد.
[5] مولوی نامه ج 1 ص 407.
[6] اوحدی مراغه ای.
[7] تذکرة الاولیاء ج 1 ص 73.
[8] ترجمهء عوارف المعارف، انتشارات علمی و فرهنگی، ص 148.
[9] وافی ج 3 ص 70، و حقایق فیض کاشانی ص 103 ترا نه از بیم دوزخ می پرستم و نه به طمع بهشت، بلکه چون شایستهء پرستشی، می پرستمت.
اهل حق را در عبادات جهان جنت و دوزخ نباشد در میان
حافظ گوید:
بیا که وقت شناسان دوکون بفروشند به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
[10] این مضمون از علی (ع) نیز نقل شده است. نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 237 به تصحیح دکتر صبحی صالح.
[11] تاریخ تصوف در اسلام، ص 6-325.
[12] اشعة اللمعات، ص 72.
[13] برای مطالعهء بیشتر درباره عشق در عرفان اسلامی، مراجعه کنید به فلسفهء عرفان چاپ دوم ص 355-326.
منبع: پایگاه حوزه6267-26267-2