پرسش :
اگر پرداختن به سياست و حكومت امرى اسلامى است، چرا ائمه(عليهم السلام) در اين راستا تلاش نكردند و در برخى موارد حكومت را نپذيرفتند و به جاى دخالت در امور سياسى از آن كناره گرفتند و به جمع آورى قرآن و دعا و تعليم و تربيت پرداختند؟
پاسخ :
ائمه ى اطهار(عليهم السلام) هرگاه فرصتى يافتند، به ضرورت رهبرى خود اشاره كردند و براى به دست آوردن آن كوشيدند و كناره گيرى هاى آنان از حكومت به معناى جدايى دين از دنيا و سياست نبود، بلكه شرايط اجتماعى گاهى ايجاب مى كرد كه از حكومت فاصله بگيرند. اينك به اثبات مطلب مذكور مى پردازيم:
الف) امام على(عليه السلام)
امام على(عليه السلام) درباره ى ولايت و رهبرى مى فرمايد:
الولاية هى حفظ الثغور و تدبير الامور... والامام عالم بالسياسة قائم بالرياسة؛[1] همانا ولايت براى حفظ مرزها و اداره ى امور است... و امام(عليه السلام) آگاه به سياست و مدير جامعه است.
و در جايى ديگر مى فرمايد:
اتقوا الحكومة فان الحكومة إنما هى للامام العالم بالقضاء العادل فى المسلمين؛[2] از حكومت بپرهيزيد، همانا حكومت متعلق به امام عالم و آگاه به قضاوت و عادل در ميان مسلمين است.
هم چنين حضرت على(عليه السلام) به شريح قاضى فرمود:
يا شريحُ قد جلستَ مجلساً لا يجلسه إلاّ نبىٌ أو وصىٌ أو شقىٌ؛[3]اى شريح! شما در جايگاهى نشستى كه نمى نشينند، مگر نبى يا وصى يا شقى.
آن حضرت در منزلت ولايت و رهبرى و حساسيت آن مى فرمايد:
فدعائم الاسلام خمس دعائم: اولها الصلوةُ ثم الزكاةُ ثم الصيامُ ثم الحجُّ ثم الولاية و هى خاتِمتُها و الحافظةُ لجميع الفرائض و السنن؛[4] پايه هاى اسلام پنج چيز است: اول نماز، سپس زكات ،بعد روزه، سپس حج و بعد ولايت؛ ولايت آخرين پايه و حافظ جميع واجبات و مستحبات است.
علل استنكاف حضرت از پذيرش حكومت و كناره گيرى از آن
حضرت على(عليه السلام) حكومت را حق خود مى دانستند و آن را از شئون امامت برمى شمردند و كناره گيرى آن حضرت از حاكميت و استنكاف از پذيرش آن به معناى دنيوى و مذموم دانستن حكومت نبود بلكه به علت شرايط نامناسبى بود كه بر ايشان تحميل شده بود. امور ذيل بر آنچه گفتيم دلالت مى كند:
1. روايات متعددى كه انتصابى بودن حكومت معصومان(عليهم السلام) را ثابت مى كند، بهترين دليل است بر اين كه كناره گيرى امام على(عليه السلام) از حاكميت به منزله ى جداانگارى دين از سياست نبوده است.
2. كوشش هاى حضرت در به دست گرفتن حكومت و استفاده از حاكميت در دوره ى 5 ساله ى خلافت، شاهد ديگرى بر لزوم دخالت دين و پيشواى دين در امور سياسى است. امام(عليه السلام) حضرت فاطمه(عليهما السلام) را بر مركب سوار مى كرد و در دل شب به در خانه ى انصار مى رفت تا آنان شرم كنند و به درخواست بيعت حضرت پاسخ مثبت دهند؛ اما افسوس كه آنان، جز چهار يا پنج نفر، با اين بهانه كه كار از كار گذشته است، از آن حضرت روى برتافتند. حضرت در اين باره فرمود:
ثم اخذتُ بيد فاطمهَ و ابنىَّ الحسن و الحسين ثم دُرتُ على اهل بدر و اهل السابقة، فناشدتُهم حقّى و دَعَوتُهم الى نصرتى، فما أجابنى منهم الاّ اربعةُ رهط، سلمانُ و عمارٌ و المقداد و ابوذر و ذهبَ من كنتُ اَعتضِدُ بهم على دين الله من اهل بيتى؛[5] پس دست فاطمه و دو پسرم حسن و حسين را گرفتم و در ميان اهل بدر و كسانى كه در ايمان پيش قدم بودند، گشتم و حق خود را بيان كردم و آنها را براى يارى خودم دعوت كردم، به غير از چهار نفر: سلمان، عمار، مقداد و ابوذر، هيچ كس اجابتم نكرد، و همه ى كسانى كه براى كمك به دين خدا و اهل بيت اعلام آمادگى كردند؛ پشت پا زدند.
3. تصريح هاى امام على(عليه السلام) به حق خود در رهبريت امت و شكوه از ربوده شدن آن
ــ فانه لما قبض الله نبيّه(صلى الله عليه وآله) قلنا: نحن اهله و ورثته و عترته و اولياؤه دون الناس، لا ينازعنا سلطانه احد و لا يطمع فى حقنا طامع، إذ انبرى لنا قومنا فغصبونا سلطان نبينا فصارت الإمرة لغيرنا؛[6] زمانى كه پيامبر اسلام وفات يافت، گفتيم: ما اهل ورثه و عترت و اولياى پيامبر هستيم، نه مردم ديگر؛ در مسئله ى حكومت با ما نزاع نكنيد و هيچ طمع كننده اى در حق ما طمع نكند؛ و قوم ما از ما اعلان بيزارى كردند و حكومت پيامبر را غصب و به ديگران واگذار كردند.
ــ فوالله مازِلتُ مدفوعاً عن حقّى مستأثراً علىّ منذُ قبض الله نبيه(صلى الله عليه وآله) حتى يوم الناس هذا؛[7] پس سوگند به خدا، از زمان وفات رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) تا امروز، هميشه من از حق خود محروم بوده ام و ديگران را به ناحق بر من مقدم داشته اند.
ــ اللهم إنّى أستَعدِيكَ على قريشِ و من أعانَهم فانَّهم قطعُوا رَحِمى و صغَّروا عظيمَ منزِلَتِى و أجمَعُوا على مُنازِعَتِى أمراً هو لى؛[8] خدايا من بر قريش و كسانى كه آنها را يارى مى كنند از تو كمك مى خواهم؛ زيرا آنها خويشاوندى مرا (به رسول خدا) قطع كردند و بزرگى مقام و منزلت مرا كوچك شمردند و در امر خلافت كه به من اختصاص داشت به دشمنى با من اتفاق كردند.
ــ ارى تراثى نهباً؛[9] مى ديدم كه ميراث من به غارت مى رود.
ــ على(عليه السلام) در وصف اهل بيت(عليهم السلام) مى فرمايد:
لهم خصائصُ حقِّ الولاية و فيهم الوصيَّةُ و الوراثَةُ، الآنَ إذْ رَجَع الحقُّ إلى أهلِهِ و نقل الى مُنْتَقَلِه؛[10] ويژگى هاى امامت در آنهاست و بس و وصيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و وراثت او منحصر در ايشان است؛ اكنون حق به كسى برگشته كه شايسته ى آن است و به جايى باز آمده كه از آن جا رخت بربسته بود.
ــ عمر از سلمان پرسيد: آيا هنوز هم حضرت على(عليه السلام) آرزوى خلافت را دارد؟ سلمان گفت: بله. عمر دوباره سؤال كرد: آيا هنوز مى پندارد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تصريح به حكومت او كرده است؟ ابن عباس گفت: من بالاتر از آن بگويم، من از پدرم در مورد ادعاى نص براى خلافت حضرت پرسيدم پدرم گفت راست مى گويد.[11]
4. علت 25 سال سكوت حضرت على(عليه السلام)
ــ نداشتن ياور:
فنظرت فإذا ليس لى معينٌ الاّ اهل بيتى؛[12] به هرجا نگريستم، براى خود ياورى جز اهل بيتم نيافتم.
ــ مهيا نبودن شرايط: حضرت على(عليه السلام) در پاسخ به ابوسفيان، كه وى را تشويق به مخالفت با حكومت وقت كرده بود، فرمود:
اين مانند آب تلخ و لقمه اى است كه در گلوى خوردنده ى آن گير مى كند و مانند كسى است كه ميوه ى نارس را مى چيند و هم چنين مثَل آن مانند كسى است كه در زمين ديگرى كشت مى كند.[13]
ــ حفظ وحدت مسلمين:
و ايم الله لولا مخافة الفرقة بين المسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين لَكُنّا على غير ماكنّا لهم عليه؛[14] قسم به خدا اگر نبود ترس از تفرقه ى بين مسلمانان و بازگشت كفر و نابودى دين، ما به صورت ديگرى با آنها رفتار مى كرديم.
ــ گذشت از حق خويش براى مصلحت اسلام: از نظر حضرت على(عليه السلام) هدف اصلى، خود حكومت نيست و اصل حكومت دنيوى از يك كفش مستعمل كم ارزش تر است.[15] هدف از تشكيل حكومت، احيا و بسط دين اسلام است و به همين دليل چون حضرت سكوت در برابر غصب حكومت را به مصلحت اسلام ديدند، اقدام عملى نكردند.
ــ استنكاف از سيره ى خلفاى پيشين: ابن ابى الحديد مى گويد: پس از كشته شدن عثمان، بعضى از سران نزد حضرت على(عليه السلام) آمدند و بيعت و خلافت را مشروط به عمل به كتاب، سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و سنت خلفاى پيشين كردند، ولى از آن جا كه حضرت سيره ى خلفاى پيشين را نادرست مى دانست با شرط آنان مخالفت كرد.
ــ اتمام حجت: حضرت مى خواست با نپذيرفتن فورى حكومت، شرايط آينده ى حكومت خويش را به مردم ابلاغ كند:
اى مردم! بدانيد اگر من دعوت شما را بپذيرم، مطابق آنچه خود مى دانم رفتار خواهم نمود و به سخن هيچ گوينده و به سرزنش هيچ توبيخ كننده اى اعتنا نخواهم كرد.[16]
ــ پيش بينى فتنه هاى آينده يا شرايط نامناسب: حضرت كه از وضعيت شخصيت هايى چون طلحه و زبير آگاه بود، به اصرار مردم حكومت را پذيرفت؛ لذا فرمود:
لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بِوُجودِ الناصر و ما أخذ الله على العلماء أن يقارّوا على كظة ظالم و لا سغبِ مظلوم لأَلقيتُ حبلَها على غاربِها؛[17] اگر انبوه آن جمعيّت نبود و يا گرد آمدن ياران، حجت را بر من تمام نمى كرد و خدا از عالِمان پيمان نگرفته بود كه در برابر شكمبارگى ستمكاران و گرسنگى ستم ديدگان خاموشى نگزينند افسار حكومت را بر گردنش مى افكندم.
ــ رفع اتهام حرص در حكومت: خواستند با اين استنكاف بفهمانند كه سكوت ايشان در دوره ى 25 ساله، نه به شوق تكيه بر مسند حكومت، بلكه براى عمل به وصيت پيامبر و احياى دين بود.
ب) امام حسن(عليه السلام)
برخى مشروعيت حكومت شش ماهه ى امام حسن(عليه السلام) را به بيعت و رضايت مردم بعد از شهادت على(عليه السلام) مستند مى كنند و مصالحه ى امام با معاويه و تفويض اصل حكومت به او را دليلى بر جداانگارى دين از سياست مى شمارند، حال آن كه اين ادعايى باطل است؛ زيرا:
1. امام حسن(عليه السلام) صريحاً خلافت و امامت را حق خود معرفى كردند و فرمودند:
اى مردم، معاويه مى پندارد كه من او را اهل و سزاوار خلافت يافتم و در عوض، خود را فاقد صلاحيت رهبرى ديدم، در حالى كه معاويه دروغ مى گويد.
پی نوشتها:
[1]. محمد باقر مجلسى، همان، ج 25، ص 170 ـ 172.
[2]. حرّ عاملى، همان، ج 18، ص 7.
[3]. همان.
[4]. همان، ج 1، ص 18 و محمد محمدى رى شهرى، ميزان الحكمه، ج 1، ص 157.
[5]. محمد باقر مجلسى، همان، ج 29، ص 419 و ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 47 و ج 11، ص 114.
[6]. ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 307.
[7]. نهج البلاغه، خطبه ى 6.
[8]. همان، خطبه ى 171.
[9]. همان.
[10]. همان، خطبه ى 2.
[11]. ابن ابى الحديد، همان، ج 3، ص 97.
[12]. نهج البلاغه، خطبه ى 26.
[13]. همان، خطبه ى 5.
[14]. ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 307.
[15]. ر ك: نهج البلاغة، خطبه ى 33.
[16]. همان، خطبه ى 91.
[17]. همان، خطبه ى 3.
منبع: تبيين و تحليل سكولاريسم، سيد محمد على داعى نژاد، انتشارات مركز مديريت حوزه علميه قم (1382) .
ائمه ى اطهار(عليهم السلام) هرگاه فرصتى يافتند، به ضرورت رهبرى خود اشاره كردند و براى به دست آوردن آن كوشيدند و كناره گيرى هاى آنان از حكومت به معناى جدايى دين از دنيا و سياست نبود، بلكه شرايط اجتماعى گاهى ايجاب مى كرد كه از حكومت فاصله بگيرند. اينك به اثبات مطلب مذكور مى پردازيم:
الف) امام على(عليه السلام)
امام على(عليه السلام) درباره ى ولايت و رهبرى مى فرمايد:
الولاية هى حفظ الثغور و تدبير الامور... والامام عالم بالسياسة قائم بالرياسة؛[1] همانا ولايت براى حفظ مرزها و اداره ى امور است... و امام(عليه السلام) آگاه به سياست و مدير جامعه است.
و در جايى ديگر مى فرمايد:
اتقوا الحكومة فان الحكومة إنما هى للامام العالم بالقضاء العادل فى المسلمين؛[2] از حكومت بپرهيزيد، همانا حكومت متعلق به امام عالم و آگاه به قضاوت و عادل در ميان مسلمين است.
هم چنين حضرت على(عليه السلام) به شريح قاضى فرمود:
يا شريحُ قد جلستَ مجلساً لا يجلسه إلاّ نبىٌ أو وصىٌ أو شقىٌ؛[3]اى شريح! شما در جايگاهى نشستى كه نمى نشينند، مگر نبى يا وصى يا شقى.
آن حضرت در منزلت ولايت و رهبرى و حساسيت آن مى فرمايد:
فدعائم الاسلام خمس دعائم: اولها الصلوةُ ثم الزكاةُ ثم الصيامُ ثم الحجُّ ثم الولاية و هى خاتِمتُها و الحافظةُ لجميع الفرائض و السنن؛[4] پايه هاى اسلام پنج چيز است: اول نماز، سپس زكات ،بعد روزه، سپس حج و بعد ولايت؛ ولايت آخرين پايه و حافظ جميع واجبات و مستحبات است.
علل استنكاف حضرت از پذيرش حكومت و كناره گيرى از آن
حضرت على(عليه السلام) حكومت را حق خود مى دانستند و آن را از شئون امامت برمى شمردند و كناره گيرى آن حضرت از حاكميت و استنكاف از پذيرش آن به معناى دنيوى و مذموم دانستن حكومت نبود بلكه به علت شرايط نامناسبى بود كه بر ايشان تحميل شده بود. امور ذيل بر آنچه گفتيم دلالت مى كند:
1. روايات متعددى كه انتصابى بودن حكومت معصومان(عليهم السلام) را ثابت مى كند، بهترين دليل است بر اين كه كناره گيرى امام على(عليه السلام) از حاكميت به منزله ى جداانگارى دين از سياست نبوده است.
2. كوشش هاى حضرت در به دست گرفتن حكومت و استفاده از حاكميت در دوره ى 5 ساله ى خلافت، شاهد ديگرى بر لزوم دخالت دين و پيشواى دين در امور سياسى است. امام(عليه السلام) حضرت فاطمه(عليهما السلام) را بر مركب سوار مى كرد و در دل شب به در خانه ى انصار مى رفت تا آنان شرم كنند و به درخواست بيعت حضرت پاسخ مثبت دهند؛ اما افسوس كه آنان، جز چهار يا پنج نفر، با اين بهانه كه كار از كار گذشته است، از آن حضرت روى برتافتند. حضرت در اين باره فرمود:
ثم اخذتُ بيد فاطمهَ و ابنىَّ الحسن و الحسين ثم دُرتُ على اهل بدر و اهل السابقة، فناشدتُهم حقّى و دَعَوتُهم الى نصرتى، فما أجابنى منهم الاّ اربعةُ رهط، سلمانُ و عمارٌ و المقداد و ابوذر و ذهبَ من كنتُ اَعتضِدُ بهم على دين الله من اهل بيتى؛[5] پس دست فاطمه و دو پسرم حسن و حسين را گرفتم و در ميان اهل بدر و كسانى كه در ايمان پيش قدم بودند، گشتم و حق خود را بيان كردم و آنها را براى يارى خودم دعوت كردم، به غير از چهار نفر: سلمان، عمار، مقداد و ابوذر، هيچ كس اجابتم نكرد، و همه ى كسانى كه براى كمك به دين خدا و اهل بيت اعلام آمادگى كردند؛ پشت پا زدند.
3. تصريح هاى امام على(عليه السلام) به حق خود در رهبريت امت و شكوه از ربوده شدن آن
ــ فانه لما قبض الله نبيّه(صلى الله عليه وآله) قلنا: نحن اهله و ورثته و عترته و اولياؤه دون الناس، لا ينازعنا سلطانه احد و لا يطمع فى حقنا طامع، إذ انبرى لنا قومنا فغصبونا سلطان نبينا فصارت الإمرة لغيرنا؛[6] زمانى كه پيامبر اسلام وفات يافت، گفتيم: ما اهل ورثه و عترت و اولياى پيامبر هستيم، نه مردم ديگر؛ در مسئله ى حكومت با ما نزاع نكنيد و هيچ طمع كننده اى در حق ما طمع نكند؛ و قوم ما از ما اعلان بيزارى كردند و حكومت پيامبر را غصب و به ديگران واگذار كردند.
ــ فوالله مازِلتُ مدفوعاً عن حقّى مستأثراً علىّ منذُ قبض الله نبيه(صلى الله عليه وآله) حتى يوم الناس هذا؛[7] پس سوگند به خدا، از زمان وفات رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) تا امروز، هميشه من از حق خود محروم بوده ام و ديگران را به ناحق بر من مقدم داشته اند.
ــ اللهم إنّى أستَعدِيكَ على قريشِ و من أعانَهم فانَّهم قطعُوا رَحِمى و صغَّروا عظيمَ منزِلَتِى و أجمَعُوا على مُنازِعَتِى أمراً هو لى؛[8] خدايا من بر قريش و كسانى كه آنها را يارى مى كنند از تو كمك مى خواهم؛ زيرا آنها خويشاوندى مرا (به رسول خدا) قطع كردند و بزرگى مقام و منزلت مرا كوچك شمردند و در امر خلافت كه به من اختصاص داشت به دشمنى با من اتفاق كردند.
ــ ارى تراثى نهباً؛[9] مى ديدم كه ميراث من به غارت مى رود.
ــ على(عليه السلام) در وصف اهل بيت(عليهم السلام) مى فرمايد:
لهم خصائصُ حقِّ الولاية و فيهم الوصيَّةُ و الوراثَةُ، الآنَ إذْ رَجَع الحقُّ إلى أهلِهِ و نقل الى مُنْتَقَلِه؛[10] ويژگى هاى امامت در آنهاست و بس و وصيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و وراثت او منحصر در ايشان است؛ اكنون حق به كسى برگشته كه شايسته ى آن است و به جايى باز آمده كه از آن جا رخت بربسته بود.
ــ عمر از سلمان پرسيد: آيا هنوز هم حضرت على(عليه السلام) آرزوى خلافت را دارد؟ سلمان گفت: بله. عمر دوباره سؤال كرد: آيا هنوز مى پندارد كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تصريح به حكومت او كرده است؟ ابن عباس گفت: من بالاتر از آن بگويم، من از پدرم در مورد ادعاى نص براى خلافت حضرت پرسيدم پدرم گفت راست مى گويد.[11]
4. علت 25 سال سكوت حضرت على(عليه السلام)
ــ نداشتن ياور:
فنظرت فإذا ليس لى معينٌ الاّ اهل بيتى؛[12] به هرجا نگريستم، براى خود ياورى جز اهل بيتم نيافتم.
ــ مهيا نبودن شرايط: حضرت على(عليه السلام) در پاسخ به ابوسفيان، كه وى را تشويق به مخالفت با حكومت وقت كرده بود، فرمود:
اين مانند آب تلخ و لقمه اى است كه در گلوى خوردنده ى آن گير مى كند و مانند كسى است كه ميوه ى نارس را مى چيند و هم چنين مثَل آن مانند كسى است كه در زمين ديگرى كشت مى كند.[13]
ــ حفظ وحدت مسلمين:
و ايم الله لولا مخافة الفرقة بين المسلمين و ان يعود الكفر و يبور الدين لَكُنّا على غير ماكنّا لهم عليه؛[14] قسم به خدا اگر نبود ترس از تفرقه ى بين مسلمانان و بازگشت كفر و نابودى دين، ما به صورت ديگرى با آنها رفتار مى كرديم.
ــ گذشت از حق خويش براى مصلحت اسلام: از نظر حضرت على(عليه السلام) هدف اصلى، خود حكومت نيست و اصل حكومت دنيوى از يك كفش مستعمل كم ارزش تر است.[15] هدف از تشكيل حكومت، احيا و بسط دين اسلام است و به همين دليل چون حضرت سكوت در برابر غصب حكومت را به مصلحت اسلام ديدند، اقدام عملى نكردند.
ــ استنكاف از سيره ى خلفاى پيشين: ابن ابى الحديد مى گويد: پس از كشته شدن عثمان، بعضى از سران نزد حضرت على(عليه السلام) آمدند و بيعت و خلافت را مشروط به عمل به كتاب، سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله) و سنت خلفاى پيشين كردند، ولى از آن جا كه حضرت سيره ى خلفاى پيشين را نادرست مى دانست با شرط آنان مخالفت كرد.
ــ اتمام حجت: حضرت مى خواست با نپذيرفتن فورى حكومت، شرايط آينده ى حكومت خويش را به مردم ابلاغ كند:
اى مردم! بدانيد اگر من دعوت شما را بپذيرم، مطابق آنچه خود مى دانم رفتار خواهم نمود و به سخن هيچ گوينده و به سرزنش هيچ توبيخ كننده اى اعتنا نخواهم كرد.[16]
ــ پيش بينى فتنه هاى آينده يا شرايط نامناسب: حضرت كه از وضعيت شخصيت هايى چون طلحه و زبير آگاه بود، به اصرار مردم حكومت را پذيرفت؛ لذا فرمود:
لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بِوُجودِ الناصر و ما أخذ الله على العلماء أن يقارّوا على كظة ظالم و لا سغبِ مظلوم لأَلقيتُ حبلَها على غاربِها؛[17] اگر انبوه آن جمعيّت نبود و يا گرد آمدن ياران، حجت را بر من تمام نمى كرد و خدا از عالِمان پيمان نگرفته بود كه در برابر شكمبارگى ستمكاران و گرسنگى ستم ديدگان خاموشى نگزينند افسار حكومت را بر گردنش مى افكندم.
ــ رفع اتهام حرص در حكومت: خواستند با اين استنكاف بفهمانند كه سكوت ايشان در دوره ى 25 ساله، نه به شوق تكيه بر مسند حكومت، بلكه براى عمل به وصيت پيامبر و احياى دين بود.
ب) امام حسن(عليه السلام)
برخى مشروعيت حكومت شش ماهه ى امام حسن(عليه السلام) را به بيعت و رضايت مردم بعد از شهادت على(عليه السلام) مستند مى كنند و مصالحه ى امام با معاويه و تفويض اصل حكومت به او را دليلى بر جداانگارى دين از سياست مى شمارند، حال آن كه اين ادعايى باطل است؛ زيرا:
1. امام حسن(عليه السلام) صريحاً خلافت و امامت را حق خود معرفى كردند و فرمودند:
اى مردم، معاويه مى پندارد كه من او را اهل و سزاوار خلافت يافتم و در عوض، خود را فاقد صلاحيت رهبرى ديدم، در حالى كه معاويه دروغ مى گويد.
پی نوشتها:
[1]. محمد باقر مجلسى، همان، ج 25، ص 170 ـ 172.
[2]. حرّ عاملى، همان، ج 18، ص 7.
[3]. همان.
[4]. همان، ج 1، ص 18 و محمد محمدى رى شهرى، ميزان الحكمه، ج 1، ص 157.
[5]. محمد باقر مجلسى، همان، ج 29، ص 419 و ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 47 و ج 11، ص 114.
[6]. ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 307.
[7]. نهج البلاغه، خطبه ى 6.
[8]. همان، خطبه ى 171.
[9]. همان.
[10]. همان، خطبه ى 2.
[11]. ابن ابى الحديد، همان، ج 3، ص 97.
[12]. نهج البلاغه، خطبه ى 26.
[13]. همان، خطبه ى 5.
[14]. ابن ابى الحديد، همان، ج 1، ص 307.
[15]. ر ك: نهج البلاغة، خطبه ى 33.
[16]. همان، خطبه ى 91.
[17]. همان، خطبه ى 3.
منبع: تبيين و تحليل سكولاريسم، سيد محمد على داعى نژاد، انتشارات مركز مديريت حوزه علميه قم (1382) .