يکشنبه، 21 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

محمد نصیری میانده

محمد نصیری میانده
شهید محمد نصیری میانده : فرمانده گردان حزب الله لشگر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) عباس کنار در چوبی اتاق ایستاده بود. دست هایش را به در چوبی گرفته بود. دل تو دلش نبود. دیگر داشت پدر می شدد گرمایی لذت بخش در قلبش احسای می کرد. یک بچه به خانه اضافه می شد. و حالا دیگر خانواده کوچکش سه نفره می شد. زیر لب ذکر می گفت تا بی قراری اش را آرام کند. ناله ی حمیده همراه با صدای خفیف همهمه ی زن ها، از توی اتاق دیگر می آمد. عباس آسمان را نگاه گرد و با خودش گفت: چه دختر و چه پسر، فرقی نمی کند. فقط خدا کند سالم باشد. صدای فریاد نوزادی فضا را شکافت. لبخندی ناخودگاه بر لب های عباس شکفت. بالاخره آمد. صدای زنی آمد. مبارک باشد. عباس به طرف اتاق دیگر راه افتاد. چقدر این چند قدم راه به نظرش طولانی می آمد. یکی از زن های روستا که برای کمک آمده بود، از اتاق بیرون آمد. مبارک باشد. پسر است. عباس دست هایش را بلند کرد: خدایا، شکرت. همان طور که از قبل عهد کرده بودم، اسمش را محمد می گذاریم یا علی. آقا شیخ که از شب قبل مهمان خانه عباس بود، جلو آمد و گفت: قدمش خیر است که توی چنین شب مبارکی دنیا آمده؛ شب ولادت رسول ال... (ص) و اما جعفر صادق (ع). عباس با صدایی که از شدت هیجان می لرزید گفت: ممنون. شما بفرمایید توی اتاق بنشینید، الان خدمت می رسم. آقا شیخ گفت: اگر مقدور باشد می خواهم بچه را ببینم. در اتاق حمیده باز شده بود و زن ها می آمدند و می رفتند. یکی تشت می برد و یکی پتو. یکی دیگر ملحفه های مچاله را می آورد و گوشه ی حیاط می گذاشت. عباس فقط نگاه می کرد و منتظر بود که نوزاد را به او نشان دهند. از زن همسایه پرسید: می شود بچه را دید؟ چرا که نه، اما کمی بعد چون دارند بچه را می شویند. چند دقیقه ی بعد که وارد اتاق شد، حمیده بی حال و رنگ پریده، توی رختخواب افتاده بود. انگار سنگینی یک کوه از روی دوشش برداشته شده بود. پلک هایش مدام روی هم می افتاد اما او با خستگی مقابله می کرد تا چشم هایش را باز نگه دارد و بتواند کودک تازه متولد شده اش را تماشا کند. عباس نگاهش را از حمیده گرفت و به نوزاد قنداق پیچ شده اش که توی رختخواب کنار مادر آرام گرفته بود، چشم دوخت. دلش لرزید کنار مادر و کودک نشست. چطوری حمیده؟ پلک های حمیده باز و بسته می شد و لب هایش تکان می خورد، یعنی خوبم. یکی از زن های فامیل، پیاله پر از نقل را از روی طاقچه برداشت و جلوی عباس گرفت. دهان تان را شیرین کنید. عباس یک دانه نقل برداشت و به دهان گذاشت. عطر گلاب و هل توی دهانش پیچید. دستش را روی پیشانی نوزاد گذاشت. چه پوست نرم و شفافی! نوزاد توی خواب، نفس صدا دار و عمیقی کشید. عباس توی دلش گفت: بابا آمده، بیدا شو. به یاد در خواست آقا شیخ افتاد. چشم هایش کمی باز شد. زن همسایه گفت: نوزاد باهوشی است. از همین روز اول با هوش است! عباس رو به حمیده گفت: می خواهم بچه را ببرم پیش آقا شیخ. حمیده زمزمه کرد. رویش را خوب بپوشان که سرما نخورد. عباس پتو را روی نوزاد انداخت و ناشیانه او را در آغوش گرفت. توی اتاق دیگر، شیخ نوزاد را دید، گفت: ما شا الله، چه بچه ای. عباس گفت: آقا شیخ، توی گوش هایش اذان و اقامه بگویید. آقا شیخ نوزاد را بغل کرد. لب هایش را بر گوش راست او گذاشت و اذان گفت. توی گوش چپش هم اقامه خواند و گفت: خوب است اسمش را هم توی گوشش بگویم. عباس گفت: با حمیده صحبت کرده بودیم که محمد بگذاریم یا علی. حالا که شب ولادت پیامبر دنیا آمده، بهتر است اسمش را محمد بگذاریم. شیخ توی گوش نوزاد گفت: محمد. محمد. محمد. نوزاد با چشم نیمه باز، معلوم نبود کجا را نگاه می کند. چند روز گذشت. حال حمیده بهتر شده بود. فامیل با هدیه و شیرینی آمده بودند و بچه را دیده بودند و رفته بودند. خانه خلوت تر بود. نوزاد چند روزه، حسابی خودش را توی دل پدر و مادر جا کرده بود. عباس توی اتاق نشسته بود و کتاب های توی طاقچه را زیر و رو می کرد. چشمش به یکی از کتاب های قدیمی افتاد. چیزی به فکرش رسید. کتاب را برداشت. ورق زد و صفحاتش را نگاه کرد. دنبال بخش خاصی به اسم مولود نامه گشت. با دقت بیشتر گشت و پیدا کرد. گردنش را روی کتاب خم کرد و با دقت خواند. می خواست خصویات اخلاقی و سر نوشت زندگی کودک با خصوصیات محمد را پیدا کند. زمزمه وار مطلب را خواند و پیش رفت. چنین مولودی خلق و خوی نیکویی خواهد داشت. صبور و پر حوصله و با دین و ایمان و فریاد رس مردم خواهد بود و... عاقبت، چنین شخصی با شهادت در راه خدا از دنیا خواهد رفت. ضربان قلبش تند شد و لبخند روی لبهایش خشکید. از پنجره بیرون را نگاه کرد و چشمش روی در اتاقی که محمد توی آن خوابیده بود، افتاد. دوباره جمله را خواند. درست خوانده بود. شهادت؟ به چه صورت؟ در کدام جهاد؟ یعنی پسر کوچولوی من... کتاب را بست و زمین گذاشت. معلوم نیست همه ی مطالب این کتاب درست باشد، خدایا فقط تو سر نوشت و عاقبت بنده گانت را می دانی. چند لحظه بلاتکلیف ایستاد. نباید از این قضیه چیزی به حمیده بگویم. او مادر است. نباید دلش بلرزد. تقدیر همه به دست خدا است. هر چه او بخواهد همان خواهد شد. عبایش را از روی چوب لباسی گوشه اتاق برداشت و روی شانه هایش انداخت. با آن که جوان بود، انگار شانه هایش کمی خمیده شده بود. قرار بود برود و توی یکی از خانه های آبادی روضه بخواند، آرام راه افتاد.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.