يکشنبه، 21 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

عباس محمدجانی

عباس محمدجانی
شهید عباس محمد جانی : فرمانده گردان ضد زره لشگر ویژه ی شهدا (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) صدای گام های محرم نزدیک و نزدیک تر می شد و آسمان سرخ و آتشین. لحظه های عمر سال 1341 به تندی می گذشت که چشمان عباس برای اولین بار به اشک نشست. عباس محمد خانی فرزند شیرینی که چشم های علی اکبر و بی بی سکینه را به شادی آراست. کودکی زیبا و آرام با یک نشان غریب! نشانی که هر گاه چشمان مادر آن را می دید، به اشک می لغزید. عباس خوب و دوست داشتنی بود. اما چیزی داشت که دلم را می شکست. دست های بلند و کشیده که مرا به یاد حضرت ابوالفضل (ع) می انداخت. از دیدن آن دست ها همیشه به گریه می افتادم. مخصوصا وقتی که او را به من می دادند تا شیر بخورد. چه روضه شیرینی! یک نشان بهانه می شود تا می عشق حسین (ع) را جرعه جرعه در کامش بریزند. ما شیر و می عشق تو با هم بخوریم با عشق تو از طفولیت خو کردیم عباس در دامان پر مهر پدر و مادر، بزرگ و بزرگتر می شد. وقت آن بود که شیرین زبانی اش گل کند. اما... بچه نمی توانست درست حرف بزند. مدام ساکت می شد. لکنت زبان داشت. وضع اقتصادی مان هم خوب نبود که بشود او را هر روز به دکتر ببریم. چند باری بردمش پیش چند دکتر، اما نمی توانستند کاری برای عباس بکنند. می گفتند خوب می شود. اما انگار نمی شد و این مادر بود که آرزو می کرد ای کاش عباسش سالم تر از امروز بود یا کاش وضع مالی این اجازه را می داد که او را به بهترین متخصصان نشان دهد تا شاید زبان او این گونه نمی ماند. عباس شیرین تر و دوست داشتنی تر از هر کس دیگر بود. گاهی کارهایی می کرد که مادر را به خنده وا می داشت. تفنگش را برداشته بود و توی کوچه خال زنی راه انداخته بود. بچه ها دورش جمع می شدند تا نشانه گیری کنند، او هم از بچه ها پول می گرفت و تفنگ را می داد. دو سه تومانی که جمع می کرد؛ با خوشحالی می دوید و پول ها را به من می داد و می گفت: بی بی این پول ها را کار کردم. پیشت باشد برای عیدم چیزی بخر. عباس روانه مدرسه می شود. می خواست بخواند تا بداند و بزرگ شود؛ بزرگ همچون نامش عباس. شاه این بزرگی را کوچک می کرد و عباس نمی توانست در برابر آنچه او لطف می نامید، رام بنشیند. از طرف شاه به بچه های مدرسه نان و شیر می دادند. بین آن همه دانش آموز خیلی ها بودند که نان شب هم نداشتند و این شیر و کیک می توانست غذایشان باشد. با این همه، بچه ها تغذیه شاهی را نمی خوردند. عباس می گفت: مادر، من و بقیه بچه ها شیر را روی زمین می ریزیم و می گوییم: ما شاه دزد نمی خوایم ما شیر بز نمی خوایم تاریخ، تکرار پذیر است و چه زیبا گفت که قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه گفته اند: کل یوم عاشورا کل عرض کربلا. برای دنیا، ساعتی پیش بود که شمر به دلجویی عباس شتافت و عباس دست رد بر سینه اش کوفته بود و اما امروز دوباره عباس با شمر می ستیزد و در این ستیز سخت، او باز دل داده ضعیفان است. در آن سرمای زمستان و نبود امکانات و پول، عباس ساعتها در صف نفت می ایستاد تا نوبتش می رسید و نفت می گرفت و بعد به جای آن که راه خانه خودشان را برود، می رفت سراغ خانه هایی که فقر از در و دیوارش می بارید. بارها دیده بودمش که پارو بر می داشت و سقف خانه مردم، آنهایی که خودش می شناخت را پارو می کشید. حالا او به اوج مبارزات خویش علیه دژخیم می رسد و پا به پای دوستان و سایر مردم در تظاهرات ضد رژیم شرکت جسته و مخالفت خود را ابراز می نمود. در آن روزهای سرخ و سیاه، مرگ بر سر خیلی ها سایه می انداخت. اما گاهی این سایه بی دوام بود. خیابان 17 شهریور مملو از جمعیت بود. ما هم لاستیک آتش زده بودیم و شعار می دادیم: ازهاری ازهاری می بندیمت به گاری، تا بری نفت بیاری. ناگهان نیروهای شاه از پشت کوچه هنرستان آمدند و ما را محاصره کردند. ما فرار می کردیم و آنها تیراندازی. عباس هم داخل مغازه نجاری رفته بود و پشت یکی از درها توی نجاری قایم شده بود. مأمورها تا مدتی مغازه را گشتند. بعد هم مدتی را در آنجا ماندند. سربازها که رفتند، صاحب مغازه خواست مغازه را ببندد که عباس گفت: آقا در را نبند من اینجایم! روز ها می گذشت و عباس روز به روز بیشتر با مسائل و محافل آشنا می شد و توقع همه از عباس ادامه تحصیل بود. اما آن روز علی اکبر چیزی شنید که برایش سخت بود. توی خانه نشسته بود و گریه می کرد. پرسیدم: چرا مدرسه نرفتی؟ گفت: توی مدرسه نمی توانم حرف بزنم؛ بچه ها مسخره ام می کنند. دلم نمی خواهد مسخره شوم، دیگر نمی روم مدرسه! اندوهی سرو پای علی اکبر و بی بی را فرا گرفت و سکوتشان با یک پیشنهاد شکسته شد. عباس باید ادامه تحصیل می داد، پس در مدرسه بزرگسالان، نام نویسی کرد و به این ترتیب تحصیلاتش را تا سیکل ادامه داد. در این مدت برای کمک به وضع معیشتی خانواده، همراه و همپای مادر، قالی می بافت. گاهی بنایی می کرد و گاهی هم کاشی کاری. عباس آرام و مودب بود. نمی دانم کدام از خدا بی خبری این طور ورزشی یادش داده بود. توی خانه نشسته بودم که یک دفعه دنیا پیش چشمم تیره و تار شد. وقتی حالم بهتر شد، زنجیری دیدم که مقابلم افتاده، زنجیر را برداشتم و زدم بیرون. عباس تا مرا دید فرار کرد و قسم می خورد. به خدا نفهمیدم !... فقط می خواستم بینم چطور کار می کند. محمد باور کن می خواستم فقط یاد بگیرم. انگار بعضی از جوان ها دوره اش کرده بودند که استفاده از زنجیر و کف گرگی را به او یاد بدهند، او هم برای تمرین سراغ من آمده بود. خاطراتش در ذهن می پیچد و امان نمی دهد؛ به کدام یک باید فکر کرد؟ شوخ طبعی اش؟ مهربانی اش؟ ایمانش؟ فقط به او فکر می کنند و اگر اشکی از گوشه چشمشان سرازیر می شود، تنها و تنها به خاطر اوست. گفتند: زود بیا محمد! عباس از درخت افتاده بود و لب هایش پر از خون بود. لباس سفیدش سرخ بود. خون از گوش و بینی اش روی زمین ریخته بود. صدای قلبش را نمی شنیدم، هوش از سرم رفته بود. شروع به داد و هوار کردم و بلند بلند گریه می کردم. ناگهان دانه های ریزی روی صورتش دیدم. دانه ها را برداشتم. شاه توت بود! هنوز توی خماری دانه ها مانده بودم که عباس خنده کنان فرار کرد. عباس جوان شده بود. زیبا و بلند قامت. نهال ایمان نیز در وجودش بارور گشته و چون او سر به آسمان بلند کرده بود. باز شیطان، دندان به روح او تیز کرده بود. این بار جوانی اش را می خواست. عباس باید به خدمت سربازی اعزام می شد... آنقدر دوندگی کردم تا عباس معاف شد. به مشهد رفتم. عباسم لکنت زبان دارد، نمی تواند سرباز باشد. قبول نمی کردند و برایشان دلیل آوردم؛ گواهی پزشک بردم که عباس بیمار است، نمی تواند سرباز باشد. بالاخره هم قبول کردند و معاف شد. کار جوهره مرد است و عباس، مرد بزرگ. دست هایش به کاشی کاری خو گرفته بود و با هر نقش بر دیوار، نقشی بر روحش می نشست. انقلاب اسلامی پیروز شده بود و عباس آرام آرام با راهی آشنا می شد که بوی عشق می داد. جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز شد. لحظات بی تاب حضوری عارفانه اند. حضوری که از یک شهر کوچک به آسمان می رسد. حضوری سبز و عاشقانه و عباس، چه زود پاسخ آسمان را داد و به خیل بسیجیان پیوست. دو سال بسیجی بود. رفته بود کردستان. گفتیم عباس اگر برای خدا هم بروی، دیگر بس است! جواب داد: نه من می روم چون سربازی ام را نرفته ام. پسر جان تو را معاف کردند. دیگر کجا می روی؟ آن وقت حکومت شاه بود. حالا حکومت امام است و سربازی محبوب، چه شیرین است! امام مراد مریدان بود و عباس اگر چه مرشد عاشقانی چون بچه های تکیه و بسیج، اما مرید خورشید بی فروغ وجود امام بود. می گفتم بمان و زندگیت را بکن! کسی که تو را مجبور نمی کند بروی جنگ! روزی 200 تومان همین جا کار کن، زنده باش و زندگی کن. جواب می داد: من برای پول نمی روم، اگر تو اهل رفتن نیستی، بی خود مرا پشیمان نکن! باز می رفت. شاید هم ندایی در گوشش زمزمه می شد. پس استقامت کن، کسی چه می داند، شاید عباس هم به دنبال صراط الذین انعمت علیهم بود. برایم تعریف کرده بود که جیره آبش را نمی خورد. می گفت: مجروحین واجب ترند. آن ها به آب نیاز دارند! آن وقت خودش برف ها را آب می کرد و می نوشید. همیشه از این می ترسیدم مبادا قاسم تشنه بماند... الهی، این تشنگی تا کی؟ نام عباس و سقایی الفتی دیرینه دارد و تشنه تر از سقا هرگز نخواهی یافت. بالاخره عباس، پس از دو سال به خانه باز گشت. پدر و مادر بی تاب شده بودند. می گفتیم نکند عزب بماند و بمیرد. گفتیم پایبندش کنیم. همان روزها خانواده یکی از فامیل ها هم مهمان ما بودند. سراغ عباس رفتیم که می خواهیم دامادت کنیم. نمی دانم چرا حرف نزد. حتی سرش را بلند نکرد تا نگاهی کند. ما هم به فال نیک گرفتیم و خواستیم عروسی راه بیاندازیم. گفت: محرم است و عروسی معنا ندارد. گفتیم: جشن که نمی گیریم فقط بی سر و صد ا عقد می کنیم. گفت: بچه های مردم، دسته دسته شهید می شوند. آن وقت شما می خواهید برای من عروس بیاورید؟ اجازه نداد برایش جشن عروسی بگیریم. لباس دامادی هم نپوشید. همان طور تسیح چرخاند، ذکر می گفت و گریه می کرد. گفت؟ عباس، وفای به عشق را نیز از مولایش آموخته بود. در کنار عروسش نشسته بود ولی در جبهه ها بود. همسرش عصمت نیز زنی مؤمن بود، ولی عباس طاقت دوری از جبهه را نداشت. ساکش را بست تا برود. همه تعجب کرده بودند. گفتیم: کجا عباس؟ تو هنوز دو روز از عروسیت نگذشته، کجا می خواهی بروی؟ من که گفته بودم جبهه را طلاق نمی دهم! اگر قرار بود دختر مردم را بیاوری و بروی، می گفتی تا دامانت نکنیم. مادر جان! من پاسدارم. پاسدار شده ام، دیگر نمی توانم نروم. و چه زیبا همگان غافلگیر شدند. عباس پاسدار شده بود. 22 سالش بود که به عضویت سپاه در آمده بود. درست مثل زمانی که وارد بسیج شد. آنجا هم به مسجد رفته و نام نویسی کرده بود. زمانی که می خواست برود همه غافلگیر شدند و امروز دوباره همان اتفاق افتاد. عباس راهی کردستان شد. تیپ ویژه شهدا، مسئول قبضه 106.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.