عقاب (The Eagle)

چهارشنبه، 24 اسفند 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عقاب (The Eagle)

کارگردان: کوين مک دونالد
 

درام/ ماجرايي
عقاب
بازيگران: چينينگ تاتوم (مارکوس فلاويوس آگوئيلا)، جيمي بل (اسکا)، دانلد ساترلند (عموي مارکوس)، مارک استرانگ (گورن)، سيل (شاهزاده طاهر رحيم). 114 دقيقه، درجه نمايشي: PG-13
«زندگي عبارت از يک جنگ دائمي و پايان ناپذير است. انسان حقيقي کسي است که در اين جنگ سهمگين به شخصيت واقعي خودش پي ببرد و با اتکاي به آن، مقامي را که سزاوارش است در عرصه ي عالم اشغال کند.» بنيتو موسوليني
رگه ها يا ته مايه هاي موجود در فيلم عقاب آشکارتر از آن است که بتوان آن را ناديده گرفت. عقاب ظاهراً معصومانه ي يک فيلم استاندارد «شمشير و سپري» را دارد اما با کمي دقت مي توان به شرارت هاي نفرت انگيز باطني اش پي برد. فيلم در زير سطح سرگرم کننده ي «بي خطر» ش چکامه اي عاشقانه در رثاي فاشيسم است و تماشاگر آشنا به تاريخ فاشيسم را به ياد اين سخن معروف بنيتو موسوليني، رهبر فاشيست ايتاليا در دهه هاي سي و چهل ميلادي، مي اندازد که گفت: «زندگي عبارت از يک جنگ دائمي و پايان ناپذير است. انسان حقيقي کسي است که در اين جنگ سهمگين به شخصيت واقعي خودش پي ببرد و با اتکاي به آن، مقامي را که سزاوارش است در عرصه ي عالم اشغال کند.» شايد سلام هاي نظامي و آن نشان عقاب رومي صرفاً توصيفي از نمادگرايي دوره ي تاريخي اي باشد که قصه ي فيلم در آن روي مي دهد، اما اين نمادها حرف هاي زيادي براي گفتن دارند. خدا انگاري شمايل ها و تقدس بخشي به نشان ها و نمادها تنها يکي از عوارض بيماري ايدئولوژي زدگي است؛ و عقاب آکنده از عوارض گوناگون اين بيماري است. بي هيچ ترديدي اين فيلم واجد نوعي شور و شوق منحط ناسيوناليستي و ميليتاريستي در سطوح بيروني خودش است که نه تنها تا به آخر فيلم بلا معارض باقي مي ماند بلکه حتي رنگي از شکوه و عظمت نيز به آن زده مي شود.
قهرمان ايدئولوژي زده ي فيلم مارکوس فلاويوس آگوئيلا (چينينگ تاتوم) نام دارد که يکي از سرداران ارتش امپراتوري روم است. قصه ي فيلم در حول و حوش سال 140 ميلادي سپري مي شود. در اين دوره امپراتور هادريانوس- يکي از «پنج امپراتور خوب»- بر روم حکومت مي کند. امپراتوري روم از شرق و غرب و جنوب در حال پيشروي و تسخير سرزمين هاي تازه است. رومي ها در تلاش براي الحاق بريتانيا به امپراتوري خود، در مرزهاي پادشاهي مستقل اسکاتلند متوقف مي شوند. امپراتور هادريانوس هنگامي که با مقاومت سرسختانه ي اسکاتلندي ها روبرو مي شود اقدام به کشيدن ديوار حائلي در مرکز بريتانيا مي کند تا سرزمين هاي اشغالي خود را از گزند جنگجويان اسکاتلندي در امان نگاه دارد؛ ديواري که به نام «ديوار هادريانوس» مشهور مي شود. بيست سال پيش از اين، پدر مارکوس که رهبري «لژيون نهم» سپاهيان رومي را بر عهده داشت، در نبرد با اسکاتلندي ها کشته شد و نشان عقاب برنزي «لژيون نهم» نيز ناپديد شد. حالا مارکوس فرمانده ي سلحشوري است که وظيفه ي دفاع از يکي از دژهاي امپراتوري در خاک بريتانيا را بر عهده گرفته. مارکوس با ابراز شجاعت بسيار موفق به دفع حمله ي دشمن مي شود اما جراحت شديدي بر مي دارد. او به ايتاليا- که آن زمان اسم ديگري داشت- بر مي گردد و دوران نقاهت خود را در ويلاي عمويش (دانلد ساترلند) مي گذراند. نظاميان مافوق مارکوس از او تقدير به عمل مي آورند. مارکوس پس از بهبودي در يک نمايش گلادياتورها شرکت مي کند و جان برده ي شجاعي به اسم اسکا (جيمي بل) را نجات مي دهد. مارکوس براي انجام مأموريت مهم ديگري دوباره عازم بريتانيا مي شود و اين بار اسکاي برده را نيز همراه خود مي برد. مارکوس که دلمشغولي مقولاتي از نوع شرف و آبرو و ننگ و نام است در اين اشتياق مي سوزد که معماي کشته شدن پدرش را کشف کند و «عقاب» گمشده ي لژيون تحت رهبري او را بيابد. مارکوس مي خواهد بداند که آيا پدرش شرافتمندانه کشته شد يا زبونانه. او بدون اينکه از مافوق هاي خود اجازه داشته باشد رأساً از «ديوارهادريانوس» مي گذرد و به اتفاق برده اش قدم در جنگل هاي پر خطر اسکاتلند مي گذارد.
درجه ي نمايشي فيلم 13-PG است و به همين دليل صحنه هاي جنگ و نبرد آن چندان خشن از کار در نيامده. خوشبختانه در اين فيلم، برخلاف فيلم هايي مثل 300، از افه هاي CGI و همين طورD-3 هيچ خبري نيست. حداقل اين فيلم اين حسن را دارد که ما را به ياد فيلم هاي «شمشير و سپري» کلاسيک مي اندازد. گر چه شتاب تدويني فيلم نسبتاً بالاست اما به هر حال مي توان از نبردهاي شمشيري فيلم مختصر لذتي برد؛ هر چند هرگز به پاي جنگ هاي شمشيري راب روي (1995)- آخرين نمونه از جنگ هاي شمشيري کلاسيک در سينماي ما قبل CGI- نمي رسد. فيلم سعي خودش را کرده که کاراکترهايش مقداري ابعاد انساني پيدا بکنند. تاتوم و بل هم سعي کرده اند که کاراکترهايشان را از تبديل شدن به قهرمان هاي صرفاً دو بعدي باز دارند؛ که تا حدودي در اين کار موفق بوده اند.
اما نکته ي اصلي فيلم به نظر من همان رگه هاي فاشيستي منحط آن است. فيلمساز گر چه در بخش هايي از فيلم تلاش کرده تا با انساني جلوه دادن مارکوس از بار منفي فيلم بکاهد اما اين تلاش ها آنقدر نيست که تغييري در ذات اساساً عقب مانده و نفرت انگيز فيلم ايجاد کند.
منبع: نشريه فرهنگي هنري دنياي تصوير شماره 201
 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما