نقد فیلم Hunt شکار

شنبه، 19 مرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نقد فیلم Hunt شکار
کارگردان: Thomas Vinterberg بازیگران: Mads Mikkelsen, Thomas Bo Larsen, Annika Wedderkopp تصور کنید کسی یک اتهام غیراخلاقی به شما نسبت بدهد و آن قدر این اتهام از شخصیت شما به دور باشد، که برای شما مضحک و خنده‌دار باشد. اما پس از مدتی، همکاران شما جور دیگری نگاهتان می‌کنند. همه با هم پچ‌پچ می‌کنند و سنگینی نگاه بقیه، آزارتان می‌دهد. کار به جایی می‌رسد که شریک زندگیتان هم شما را مورد پرسش قرار می‌دهد و شما فرو می‌روید زیر بار سنگین «شک». تعجب می‌کنید که چطور نزدیکان شما، تمامی‌ شناختی که از شما داشتند را به یک‌باره فراموش کردند و به خودشان اجازه دادند که به شما شک بکنند. «شکار» روایت مردی است که زیر سایه‌ی شک دوستانش له می‌شود. شکی که هیچ راه گریزی از آن نیست و هر چقدر که او داد بزند، انگار در خلاء فریاد زده است و کسی صدایش را نمی‌شنود. هر چقدر این اتهام درگیر با ارزش‌های یک جامعه باشد، واکنش‌ها به آن شدید‌تر خواهد بود. «ارزش» عقیده و باور پایداری است که فرد بر مبنای آن، شیوه‌ی رفتار خودش را برمی‌گزیند. این ارزش‌ها در تعامل با افراد دیگر، به یک باور عمومی تبدیل می‌شود و اعضای یک جامعه در مورد آنان، به نوعی وفاق می‌رسند. این ارزش اجتماعی با هویت یک جامعه درآمیخته می‌شوند و همبستگی افراد آن جامعه، بر این ارزش‌ها استوار می‌شود. در فیلم «شکار»، باور جامعه به پاکی و معصومیت کودکان است و همه‌ی آنها به این نکته اعتقاد دارند که کودکان دروغ نمی‌گویند. این یک باور متداول در جوامع مختلف است. به عنوان نمونه، جمله‌ی «حرف راست را از بچه بشنو» عبارتی متدوال در جامعه‌ی ایران است. برای بسیاری صحت این گزاره و گزاره‌های مشابه بدیهی است. کارگردان فیلم سعی کرده است که با خلق یک موقعیت، صحت این گزاره‌ها را به چالش بکشد. لوکاس، مربی مهدکودکی که عاشق کودکان است، به خاطر یک حرف دروغ کودکانه، به آزار کودکان متهم می‌شود و آنگاه جامعه‌ای که به صداقت و معصومیت کودکان ایمان دارد، به جنگ با لوکاس برمی‌خیزد و او را مچاله می‌کند. از سوی دیگر، فیلم خشونت ذهنی افراد را هم به تصویر می‌کشد. مدیر مهدکودک، مسئله‌ای که صحت آن اثبات نشده است، را به بد‌ترین شکل اعلام عمومی می‌کند و نوعی هجمه‌ی اجتماعی علیه لوکاس شکل می‌دهد. حتی به خودش اجازه می‌دهد که به همسر سابق لوکاس تلفن کند و موضوع را به او هم اطلاع بدهد تا مانع دیدار فرزند لوکاس با پدرش شود. تئو پدر کلارا است ولی قبل از آن بهترین دوست لوکاس است. دوستی که سال‌هاست دوستش را می‌شناسد و بهتر از هر کس دیگر، لوکاس را می‌شناسد؛ اما در همراهی با این هجمه‌ی اجتماعی، تمام شناخت چندین ساله‌اش از لوکاس را فراموش می‌کند و به خشونت ذهنی خود جولان می‌دهد تا لوکاس را له کند. این خشونت ذهنی، اجازه‌ی هر گونه تفکر و برخورد منطقی را از افراد می‌گیرد و آن‌ها را به واکنش‌های غریزی وا می‌دارد. در فیلم «شکار» هیچ فردی، شخصیت منفی نیست. کلارا که از خانواده‌ای نابه‌سامان رنج می‌برد، عاشق لوکاس است و لوکاس این را می‌فهمد و به کلارا گوشزد می‌کند که برخی کار‌ها را بچه‌ها نباید انجام بدهند. همین توصیه‌ی کوچک، آرزو‌ها و رویاهای کلارا را ویران می‌کند و در یک انتقام کودکانه، حرف احمقانه‌ای می‌زند. بعد این جامعه است که وارد روایت می‌شود و بر مبنای آن حرف احمقانه یک کودک، داستانی می‌سازد تا به خشم درونی خود جولان دهد. گرته، مدیر مهدکودک، حرف در دهان کلارا می‌گذارد و با اعلام این جریان به پدر و مادرهای دیگر، دامنه‌ی این جریان را گسترش می‌دهد و پدر و مادرهای دیگر، کودکان خود را وا می‌دارند که در این‌باره تخیل کنند و داستان هیجان‌انگیز‌تر بشود! فرضی که هنوز از سوی مراجع قانونی اثبات نشده است، حکم می‌شود و حتی پس از مداخله پلیس و مشخص شدن بی‌اعتباری‌اش، از رونق نمی‌افتد و جامعه با تمام قوا، لوکاس را طرد می‌کند. نکته‌ی عطف فیلم، آنجایی است که حتی کلارا به پدرومادرش اعتراف می‌کند که حرف درستی نزده و لوکاس کاری نکرده است. اما جامعه نمی‌خواهد اشتباه خود را بپذیرد و بر اشتباه خود اصرار می‌کند. «لوکاس» شخصیت محوری فیلم است و خط روایی فیلم بر مبنای تقابل جامعه با او شکل می‌گیرد.شخصیتی که عاشق کودکان است و سعی می‌کند بر خلاف بقیه مربیان مهدکودک، همبازی بچه‌ها بشود و با آن‌ها حرف بزند. او آن قدر مجبوب بچه‌ها است که بچه‌ها در دنیای کودکانه خود، عاشق او می‌شوند. او حواسش به بچه‌ها است و حتی پس از تمامی اتفاقات، لوکاس کلارا را دوست دارد و سعی می‌کند که این کودک صدمه‌ای از این خشونت نبیند. زدن اتهام کودک‌ آزاری به این شخصیت، اگزاژره‌ای است که روایت برای نشان دادن شدت خشونت ذهنی جامعه، از آن بهره گرفته است. جامعه به یک‌باره، تمامی تصاویر ذهنی از نحوه تعامل لوکاس با کودکان را فراموش می‌کند و تصویر یک هیولا را جایگزین آن می‌کند و نسبت به آن واکنش نشان می‌دهد. سکانس رفتن لوکاس به سوپرمارکت و برخورد فروشندگان با لوکاس، اوج این واکنش را تصویر می‌کند؛ انگار تبهکار‌ترین آدم روی زمین به فروشگاه آنان قدم گذاشته است و نه همشهری و دوست سابقشان. همه فراموشی گرفته‌اند و فقط یک هیولا را در پیش چشم خود می‌بینند. بازی مدس میکلسن در نقش لوکاس، بسیار به پرداخت این نقش کمک کرده است. با مقایسه چهره‌ی میکلسن و میمیک صورتش در نقش لوکاس در سکانس‌های مختلف، می‌توانید تاثیر این هجوم بی‌وقفه را بر زندگی یک انسان ببینید. زمان می‌گذرد و تصور می‌شود که جامعه اشتباه خویش را پذیرفته است اما سکانس پایانی فیلم، نشان می‌دهد که هیچ چیز تغییر نکرده است. شاید در ظاهر افراد لبخند می‌زنند و انگار که این کابوس به پایان رسیده است اما جامعه نمی‌خواهد بپذیرد که اشتباه کرده است و خشم‌درونی خود را مهار کند. جامعه شکار خودش را فراموش نمی‌کند. می‌خواهد که پایش را بر گلوی شکار بگذارد لوکاس باید بپذیرید که هیچ نقطه‌ی امیدی برای یک قربانی نیست. جامعه به شکار خود مفتخر است. این یادداشت در صفحه ۱۰ روزنامه‌ی اعتماد مورخ ۲۰ خردادماه ۱۳۹۲ چاپ شده است.


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما