0
مسیر جاری :
يا به نزد خويشتن راهم بده اوحدی مراغه ای

يا به نزد خويشتن راهم بده

يا به نزد خويشتن راهم بده شاعر : اوحدي مراغه اي يا مجال ناله و آهم بده يا به نزد خويشتن راهم بده بوسه‌اي زان روي چون ماهم بده از دهانت چون نمي‌يابم نشان جان من، آبي...
کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده اوحدی مراغه ای

کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده

کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده شاعر : اوحدي مراغه اي بوسه‌اي، ار آشکار نيست، نهانم بده کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده بوسه بها ميکني، مکنت آنم بده خانه جدا ميکني،طاقت...
ساقيا، خيز و يک دو جام بده اوحدی مراغه ای

ساقيا، خيز و يک دو جام بده

ساقيا، خيز و يک دو جام بده شاعر : اوحدي مراغه اي مي گلرنگ لاله فام بده ساقيا، خيز و يک دو جام بده بي‌دلان به بوسه کام بده دهن همچو قند را بگشاي ساغري باده‌ي حرام بده...
اي مرغزار جانها لعل تو آب داده اوحدی مراغه ای

اي مرغزار جانها لعل تو آب داده

اي مرغزار جانها لعل تو آب داده شاعر : اوحدي مراغه اي وي تب کشيده دل را زلف تو تاب داده اي مرغزار جانها لعل تو آب داده چشمت به نيم غمزه دل را جواب داده رويت به يک لطيفه...
ببخشا، اي من مسکين به دل در دامت افتاده اوحدی مراغه ای

ببخشا، اي من مسکين به دل در دامت افتاده

ببخشا، اي من مسکين به دل در دامت افتاده شاعر : اوحدي مراغه اي دلم را قرعه‌ي عشق و هوس بر نامت افتاده ببخشا، اي من مسکين به دل در دامت افتاده کجا ايمن توانم بود در ايامت...
عارف چو بحر بايد: لب خشک و رخ گشاده اوحدی مراغه ای

عارف چو بحر بايد: لب خشک و رخ گشاده

عارف چو بحر بايد: لب خشک و رخ گشاده شاعر : اوحدي مراغه اي بر جاي خود چو بحري جوشان و ايستاده عارف چو بحر بايد: لب خشک و رخ گشاده يک باره روح گشته، تن را طلاق داده از...
اي از عرب و از عجمت مثل نزاده اوحدی مراغه ای

اي از عرب و از عجمت مثل نزاده

اي از عرب و از عجمت مثل نزاده شاعر : اوحدي مراغه اي حسن تو عرب را و عجم را بتو داده اي از عرب و از عجمت مثل نزاده وز چشم عرب لعل تو صد چشمه گشاده در روي عجم چشم توصد...
آن گل سوريست در کلاله نهفته اوحدی مراغه ای

آن گل سوريست در کلاله نهفته

آن گل سوريست در کلاله نهفته شاعر : اوحدي مراغه اي يا به عبيرست برگ لاله نهفته آن گل سوريست در کلاله نهفته رسته‌ي دندان همچو ژاله نهفته در دهن کوچک چو پسته‌ي او بين ...
ز دست زلف سياه تو تا توان خواري اوحدی مراغه ای

ز دست زلف سياه تو تا توان خواري

ز دست زلف سياه تو تا توان خواري شاعر : اوحدي مراغه اي بدين شکسته‌ي مسکين ناتوان رفته ز دست زلف سياه تو تا توان خواري که مرده باشم و خاک در استخوان رفته به آب ديده بگريم...
اي از دهان تنگت شهري شکر گرفته اوحدی مراغه ای

اي از دهان تنگت شهري شکر گرفته

اي از دهان تنگت شهري شکر گرفته شاعر : اوحدي مراغه اي نام رخ تو گل را از خاک برگرفته اي از دهان تنگت شهري شکر گرفته بنياد فتنه باشد روي قمر گرفته آن روي را مپوشان، زيرا...