0
مسیر جاری :
از یاد مرگ غافل مشو افسانه‌ها

از یاد مرگ غافل مشو

کشتی‌ای مسافربری با مسافرانی که به همراه داشت به دریا رفت. امّا همین‌که به دریای بیکران رسید، اسیر توفانی غیرمنتظره شد و همه پنداشتند چیزی به غرق شدن آن نمانده است. مسافران کشتی که از سرزمین‌های
زیاده‌طلب افسانه‌ها

زیاده‌طلب

هِرمِس به عابدی پرهیزگار غازی داد که تخم طلا می‌گذاشت. امّا مرد، شکیبایی نداشت و نمی‌توانست منتظر ثروتی بماند که آرام‌آرام روی هم انباشته می‌شد. او با خود فکر کرد شکم پرنده‌ای که هر روز تخم طلا بگذارد،...
شریک، همیشه شریک است افسانه‌ها

شریک، همیشه شریک است

دو نفر با هم سفر می‌کردند که یکی از آن‌ها تبری را روی زمین دید. همسفرِ مرد گفت: «چه چیز خوبی یافتیم.»
دوست آن باشد که گیرد دست دوست افسانه‌ها

دوست آن باشد که گیرد دست دوست

دو دوست با هم سفر می‌کردند که ناگهان خرسی از دور ظاهر شد. یکی از دو مرد خود را به بالای درخت رساند و همان‌جا پنهان شد. دیگری که متوجّه شد چیزی نمانده است خرس او را بگیرد، روی زمین دراز کشید و
کيفيت بالاتر از کميّت است افسانه‌ها

کيفيت بالاتر از کميّت است

مادّه روباهي به مادّه شيري طعنه زد که هربار فقط يک توله به‌دنيا مي‌آورد. مادّه شير به او گفت: «بله، هربار فقط يک توله به‌دنيا مي‌آورم؛ امّا همان يک‌بار هم توله‌ي شير به‌دنيا مي‌آورم.»
چاره‌ي ساده افسانه‌ها

چاره‌ي ساده

رودخانه‌ها دور هم جمع شدند و شکواييه‌اي عليه دريا صادر کردند. آن‌ها گفتند: «چرا وقتي ما با‌ آب‌هاي شيرين و گوارا به داخل تو مي‌ريزيم ما را شور و غيرقابل نوشيدن مي‌کني؟»
اتّحاد افسانه‌ها

اتّحاد

پسران برزگري هميشه تک‌روي مي‌کردند و با هم اختلاف داشتند. برزگر که سعي مي‌کرد آن‌ها را از اين کار باز‌دارد متوجّه شد حرف‌هايش تأثيري بر آن‌ها ندارد. از اين‌رو تصميم گرفت عملاً درسي به آن‌ها بدهد. برزگر...
گنج بادآورده افسانه‌ها

گنج بادآورده

برزگري به هنگام مرگ با خود انديشيد چه کند تا پسرانش پس از او برزگران موفّقي شوند. از اين‌رو همه را نزد خود خواند و به ‌آن‌ها گفت: «فرزندانم، چيزي به رفتن من از اين جهان نمانده است. شما بايد آن‌چه را که...
خشم افسار گسيخته افسانه‌ها

خشم افسار گسيخته

کشاورزي، از روباهي که ضرري به او زده بود، کينه به دل گرفته بود. از اين‌رو هنگامي که روباه را به دام انداخت با خود فکر کرد از او سخت انتقام بگيرد. از اين‌رو مقداري پوشال را به روغن اندود، آن را به دم روباه...
مرد بايد که عيب خود بيند افسانه‌ها

مرد بايد که عيب خود بيند

روزي روزگاري، وقتي پرومته انسان‌ها را ساخت، دو کوله‌بار به گردن آن‌ها آويخت. او کوله‌باري را که از جلوي آدميان آويخته بود، از عيب‌هاي ديگران و کوله‌باري را که از پشت سر آن‌ها آويخته بود، از معايب خودشان...