مسیر جاری :
#تاریخ انقلاب اسلامی در راسخون
#تاریخ انقلاب اسلامی در مقالات
#تاریخ انقلاب اسلامی در فیلم و صوت
#تاریخ انقلاب اسلامی پرسش و پاسخ
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاوره
#تاریخ انقلاب اسلامی در خبر
#تاریخ انقلاب اسلامی در سبک زندگی
#تاریخ انقلاب اسلامی در مشاهیر
#تاریخ انقلاب اسلامی در احادیث
#تاریخ انقلاب اسلامی در ویژه نامه
شرح مضامین دعای روز اول ماه مبارک رمضان
اولویتهای وقف با توجه به نیازهای روز جامعه
نقش هوش مصنوعی در توسعه و مدیریت وقف
چگونه واقفان را با هوش مصنوعی برای مدیریت موقوفات آشنا نماییم؟
نقش هوش مصنوعی در حفظ و ارتقای بهره وری موقوفات
اهمیت وقف در حوزه فناوریهای نوین و حمایت از شرکتهای دانشبنیان
موانع و چالشهای بکارگیری هوش مصنوعی در ایران
موانع و چالشهای سازمان اوقاف در بکارگیری هوش مصنوعی
وظایف سازمان اوقاف در بکارگیری هوش مصنوعی برای ترویج فرهنگ وقف
شرح قرآنی دعاهای روزانه ماه مبارک رمضان

اورکت نو و کهنه!
پدرش گاه گاهی از روستا می آمد خانه ی ما خبرگیری. یک بار که عبدالحسین آمد مرخصی، اتفّاقاً او از گرد راه رسید. هنوز خستگی راه توی تنشان بود که عبدالحسین باز صحبت جبهه را پیش کشید. همیشه می گفت: «من خیلی...

شهدا و رعایت بیت المال (1)
مهدی به عذاب الهی و آتش جهنّم باور قلبی داشت، همین اعتقاد، او را از بیت المال آن قدر دور کرده بود که هیچگاه از آن استفاده ی شخصی نکرد.

با هیچ کس تعارف ندارم
آقا مهدی توی اهواز بود. من و برادر سفیدگری هم توی سنگر فرماندهی بودیم. قرار شد برویم از تدارکات یک مقدار خورد و خوراک بگیریم. معمولاً مهمان می آمد و برای پذیرایی یک چیزهایی آماده می کردیم.

داوطلب یورش
«یا ایها الذین آمنوا ان تَنصروا الله یَنصرکم و یثبّت اقدامکم» و «یا ایّها الذین آمنوا اطیعوا الله و اطیعوا الرّسول و اولی الامر منکم» شنیده می شد. بر همگان واضح و آشکار بود که هدف او تزکیه نفس خود در هر...

عرفان اهل یقین (2)
حرف همیشگی شهید این بود که: «اگر خدا خواست و من به فیض شهادت نائل شدم، دوست دارم اول تمام گوشت های بدنم آب شود که من در آن دنیا خجالت زده نباشم. گناه نداشته باشم که اینها از گناه و معصیت روییده شده باشد.»

فردا شما دوباره می روید!
یکی دو شب قبل از شهادت جاوید، جواد نکویی که می دانست خودش زودتر از جاوید شهید می شود، رو کرد به جاوید، نگاه عمیق و پرمعنایش را ثابت نگه داشت و گفت: «جاوید جان، ما که رفتیم!»

عرفان اهل یقین (1)
می خواستم به مرخصی بیایم، که دیدم لباس درست و حسابی ندارم. سراغ دوستم «کاظم» رفتم و از او خواستم که لباسهایش را به من قرض بدهد تا به مرخصی رفته و برگردم.

امتحان جانبازی
حاج کریم هندوانه آورد و خودش هم نشست. زمان یک مقدار به تعارفات گذشت. بعدش شروع کردیم به صحبت کردن. با هم خیلی خودمانی صحبت می کردیم.

زلال عرفان (3)
آخرین روزهای «پاییز» بود، که به مرخصی آمد؛ اما درست چهار روز از مرخصی اش گذشته بود که یک دفعه و بدون هیچ علت خاصی تصمیم گرفت به جبهه برگردد.

زلال عرفان (2)
... صبح که از خواب بیدار شد خطاب به مادرش گفت: «مادر دیشب امام (رحمه الله) را خواب دیدم. من باید به خرمشهر بروم.»