0
مسیر جاری :
عرش خدا طنز

عرش خدا

يکي از اهل هري (1) در خدمت شيخ [ابوسعيد ابوالخير] مي رفت، از شيخ سوال کرد که: “اي شيخ، در اين آيت که الرحمن علي العرش استوي (2) چه گويي؟ شيخ ما گفت: “در ميهنه (3) پيرزنان باشند که ياد دارند که خداي بود...
عابد و ريش طنز

عابد و ريش

عابدي بوده ست در عهد کليم در عبادت روز و شب بوده مقيم ذره اي ذوق، و گشايش مي نيافت ز آفتاب دل نمايش مي نيافت داشت ريشي بس نيکو آن نيک مرد گاهگاهي ريش خود را شانه کرد مرد عابد ديد موسي را ز دور پيش...
طوس و طيس طنز

طوس و طيس

فقيه ترک از سفر رسيده بود. نحويي از او سوال کرد که: “من اين انت؟”(1) قال: “من طيس!” به جاي آنک طوس گويد، نحوي گفت: “والله ما سمعت انا اسم هذا البلد في عمري.” (2) فقيه گفت: “نمي داني که من حرف جرّ است؟...
طلبکاري طنز

طلبکاري

شيخ ما ابوسعيد، قدس الله روحه العزيز، گفت: که ما در سرخس پيش بوالفضل حسن بوديم. يکي در آمد و گفت: لقمان را نالندگي (1) پديد آمده است و فرو مانده، سه روز است هيچ سخن نگفته است. امروز گفت: “پير بوالفضل را...
طبل سلطاني طنز

طبل سلطاني

گفت آن ديوانة تن برهنه چون ميان راه مي شد گرسنه بود سرمايي و باراني شگرف تر شدآن سرگشته در باران و برف ني نهفتي بودش و ني خانه اي عاقبت مي رفت تا ويرانه اي
صراط طنز

صراط

لورکي (1) در مجلس وعظ حاضر شد. واعظ مي گفت: “صراط از موي باريک تر باشد، و از شمشير تيزتر، و روز قيامت همه کس را بر او بايد گذشت”. لري برخاست، گفت: “مولانا، آنجا هيچ دارابزيني (2) يا چيزي باشد که دست در...
شتر و حمام طنز

شتر و حمام

آن يکي پرسيد اشتر را که: هي از کجا مي آيي اي اقبال پي؟ گفت: از حمام گرم کوي تو گفت: خود پيداست از زانوي تو!
شتر- گربه طنز

شتر- گربه

دادند اشتري دو سه، نواب شه مرا شادان شدم از آنکه مرا چارپا بسي است عقلم به طنز گفت که: انظر الي الابل کاندر “ابل” عجايب صنع خدا بسي است ديدم ضعيف جانوري مثل عنکبوت گفتم کز اين متاع مرا در سرا بسي است...
سنگ و سگ طنز

سنگ و سگ

يکي از شعرا پيش امير دزدان رفت در قلب زمستان، و او را ثناي گفت: فرمود تا جامه از وي بر کندند و از ده به در کردند. مسکين برهنه به سرما همي رفت؛ سگان در قفاي وي افتادند. خواست تا سنگي بر دارد و سگان را دفع...
زاهد واقعي طنز

زاهد واقعي

آن شنيدي که زاهدي آزاد رفت روزي به جانب بغداد تا سوي خانه خداي شود به سوي خلق، نيکراي شود گفت مأمون که: “اين چنين پندار ديد بايد مرا همي ناچار” رفت زاهد بر خليفه فراز مير مأمون نکرد قصه دراز، گفت:...