0
مسیر جاری :
حافظ

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
حافظ

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
حافظ

توانگرا دل درویش خود به دست آور

توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
حافظ

ز آشفتگی حال من آگاه کی شود

ز آشفتگی حال من آگاه کی شود آن را که دل نگشت گرفتار این کمند
حافظ

در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست

در کارخانه ای که ره عقل و فضل نیست فهم ضعیف رای فضولی چرا کند
حافظ

آسمان بار امانت نتوانست کشید

آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه کار به نام من دیوانه زدند
حافظ

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود

همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود که ز بند غم ایام نجاتم دادند
حافظ

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند
حافظ

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
حافظ

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود