مسیر جاری :
لباس بسیجی
علی محمد اربابی به خاطر علاقه ای که به بسیج داشت، همیشه لباس بسیجی می پوشید. یک روز که طبق معمول برای نیروهای تازه وارد لشکر،از اهمیت جبهه و جنگ و شرایط حضور در جبهه و عملیات سخن می گفت،چند نفر از
بالاتر از فرمانده
با اینکه بنده فرمانده لشکر بودم و حسین صنعتکار(1) زیر مجموعه من محسوب می شد، مع الوصف او را همیشه بالاتر از خود می دانستم، از هر نظر او یک انسان کامل بود. طلبه باهوش، رزمنده شجاع، فرمانده مدبر و از همه...
شش ماه دیگر
در سال 65 توفیق تشرف به حج ابراهیمی یافتم. هنگامی که با اربابی خداحافظی می کردم نا مه ای به من داد و سفارش کرد این نامه را در طول راه بخوانم. گویی زادراه سفر مکه ام بود. نامه را گرفتم و از هم جدا شدیم....
بگذارید بین بچه ها بمانم
اربابی هرگاه فراغتی پیدا می کرد در جمع بسیجی ها بود. او به آنها عشق می ورزید، لذا سعی می کرد بیشتر وقت خود را با آنها بگذراند. حول و حوش عملیات والفجر هشت ازدواج کرد ولی سه روز پس از ازدواج، شنیدم که می...
تجلی صنعتکار
شهید محمودی(1)از دست پرورده های شهید صنعتکار بود و خیلی از صفات صنعتکار در او تجلی یافته بود. علاقه به قرآن، اعتقاد به توسل ائمه، شجاعت، مدیریت، درک خوب، مسائل نظامی و... خلاصه!او تجلی صنعتکار بود.
پیش بینی دقیق
شب قبل از عملیات وقتی به رضا نور محمدی(1)سفارش می کردم مواظب خودش باشد، با تبسمی عارفانه و زیبا گفت، من فردا شب ساعت 2 بعد از نیمه شب شهید می شوم. و ساعتش را نگاه کرد. نور محمدی ادامه داد:مرا در کنار شهید
فرمانده ای با یک چشم
سال اول جنگ، تعدادی از بچه ها را در جبهه فیاضیه آبادان مستقر کرده بودیم. جنگ سرو سامانی نداشت و در هر نقطه ای از خط، ابتکار، خلاقیت و شجاعت بچه ها بود که می جنگید. شهید کبیر زاده(1) نیز از فیاضیه به ما...
نخستین عملیات در روز
در حین انجام عملیات بیت المقدس، دشمن توانسته بود یکی از خاکریزها را دور بزند و از طریق آن، از پشت، رزمندگان را هدف گلوله مستقیم تانک قرار می داد. با شهید غلامرضا صالحی تماس گرفتیم و از او خواستیم به هر...
ماه مجنون از چشم من
می گفتند تازه از سوریه آمده که دیدمش. عملیات آبادان در پیش بود. مهدی آمد به من گفت:این هم حمید که حرفش بود، داداشم! از آن روز تا آخرهای عملیات طریق المقدس هیچ کدامشان را ندیدم. در گلف اهواز بود که مهدی...
حق استراحت ندارید
عصر روز اول یا دوم عملیات بیت المقدس بود. انتهای خط، پشت جاده ی آسفالت، داشتیم با جیپ می رفتیم. یک دفعه یکی از بچه ها که کنار ما بود، با دست اشاره کرد به یک نفر و گفت:حاج همت. نگاه کردم دیدم یک جوون بلند...