مسیر جاری :
گر دست رسد در سر زلفين تو بازم
چون گوي چه سرها که به چوگان تو بازم گر دست رسد در سر زلفين تو بازم
در دست سر مويي از آن عمر درازم زلف تو مرا عمر دراز است ولي نيست
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويههاي غريبانه قصه پردازم نماز شام غريبان چو گريه آغازم
که از جهان ره و رسم سفر براندازم به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار
مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم
که پيش چشم بيمارت بميرم مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم
زکاتم ده که مسکين و فقيرم نصاب حسن در حد کمال است
به تيغم گر کشد دستش نگيرم
وگر تيرم زند منت پذيرم به تيغم گر کشد دستش نگيرم
که پيش دست و بازويت بميرم کمان ابرويت را گو بزن تير
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي کن و جان بين که چون هميسپرم تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست
جوزا سحر نهاد حمايل برابرم
يعني غلام شاهم و سوگند ميخورم جوزا سحر نهاد حمايل برابرم
کامي که خواستم ز خدا شد ميسرم ساقي بيا که از مدد بخت کارساز
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها ميکني اي خاک درت تاج سرم من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
که من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو
مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم صفاي خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم
در نهانخانه عشرت صنمي خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم در نهانخانه عشرت صنمي خوش دارم
وين همه منصب از آن حور پريوش دارم عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند
دارم اميد عاطفتي از جانب دوست
دارم اميد عاطفتي از جانب دوست کردم جنايتي و اميدم به عفو اوست
دانم که بگذرد ز سر جرم من که او گر چه پريوش است وليکن فرشته خوست