مسیر جاری :
آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست
آن پيک نامور که رسيد از ديار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست
خوش ميدهد نشان جلال و جمال يار خوش ميکند حکايت عز و وقار دوست
چل سال بيش رفت که من لاف ميزنم
کز چاکران پير مغان کمترين منم چل سال بيش رفت که من لاف ميزنم
ساغر تهي نشد ز مي صاف روشنم هرگز به يمن عاطفت پير مي فروش
حجاب چهره جان ميشود غبار تنم
خوشا دمي که از آن چهره پرده برفکنم حجاب چهره جان ميشود غبار تنم
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم چنين قفس نه سزاي چو من خوش الحانيست
گر من از سرزنش مدعيان انديشم
شيوه مستي و رندي نرود از پيشم گر من از سرزنش مدعيان انديشم
من که بدنام جهانم چه صلاح انديشم زهد رندان نوآموخته راهي بدهيست
من که از آتش دل چون خم مي در جوشم
مهر بر لب زده خون ميخورم و خاموشم من که از آتش دل چون خم مي در جوشم
تو مرا بين که در اين کار به جان ميکوشم قصد جان است طمع در لب جانان کردن
خيال روي تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پي نظر آيد به سوي روزن چشم خيال روي تو چون بگذرد به گلشن چشم
منم ز عالم و اين گوشه معين چشم سزاي تکيه گهت منظري نميبينم
من دوستدار روي خوش و موي دلکشم
مدهوش چشم مست و مي صاف بيغشم من دوستدار روي خوش و موي دلکشم
آن گه بگويمت که دو پيمانه درکشم گفتي ز سر عهد ازل يک سخن بگو
چو کار عمر نه پيداست باري آن اولي
که روز واقعه پيش نگار خود باشم چو کار عمر نه پيداست باري آن اولي
گرم بود گلهاي رازدار خود باشم ز دست بخت گران خواب و کار بيسامان
مژده وصل تو کو کز سر جان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم مژده وصل تو کو کز سر جان برخيزم
از سر خواجگي کون و مکان برخيزم به ولاي تو که گر بنده خويشم خواني
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
خازن ميکده فردا نکند در بازم حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم