مسیر جاری :
يا رب آن آهوي مشکين به ختن بازرسان
وان سهي سرو خرامان به چمن بازرسان يا رب آن آهوي مشکين به ختن بازرسان
يعني آن جان ز تن رفته به تن بازرسان دل آزرده ما را به نسيمي بنواز
ميسوزم از فراقت روي از جفا بگردان
هجران بلاي ما شد يا رب بلا بگردان ميسوزم از فراقت روي از جفا بگردان
تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان مه جلوه مينمايد بر سبز خنگ گردون
چندان که گفتم غم با طبيبان
درمان نکردند مسکين غريبان چندان که گفتم غم با طبيبان
گو شرم بادش از عندليبان آن گل که هر دم در دست باديست
فاتحهاي چو آمدي بر سر خستهاي بخوان
لب بگشا که ميدهد لعل لبت به مرده جان فاتحهاي چو آمدي بر سر خستهاي بخوان
گو نفسي که روح را ميکنم از پي اش روان آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و ميرود
کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست
کس نيست که افتاده آن زلف دوتا نيست در رهگذر کيست که دامي ز بلا نيست
چون چشم تو دل ميبرد از گوشه نشينان همراه تو بودن گنه از جانب ما نيست
گر چه ما بندگان پادشهيم
پادشاهان ملک صبحگهيم گر چه ما بندگان پادشهيم
جام گيتي نما و خاک رهيم گنج در آستين و کيسه تهي
بارها گفتهام و بار دگر ميگويم
که من دلشده اين ره نه به خود ميپويم بارها گفتهام و بار دگر ميگويم
آن چه استاد ازل گفت بگو ميگويم در پس آينه طوطي صفتم داشتهاند
سرم خوش است و به بانگ بلند ميگويم
که من نسيم حيات از پياله ميجويم سرم خوش است و به بانگ بلند ميگويم
مريد خرقه دردي کشان خوش خويم عبوس زهد به وجه خمار ننشيند
ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم
جامه کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنيم عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است
ما شبي دست برآريم و دعايي بکنيم
غم هجران تو را چاره ز جايي بکنيم ما شبي دست برآريم و دعايي بکنيم
تا طبيبش به سر آريم و دوايي بکنيم دل بيمار شد از دست رفيقان مددي