0
مسیر جاری :
بی‌تاب‌تر از موج شعر

بی‌تاب‌تر از موج

روشن‌تر از ماه و ستاره هفت آسمان را دیده بودی مثل پرستوهای عاشق پرواز را فهمیده بودی
عکس شعر

عکس

آخر قصه چی می‌شه؟ کی میره و کی می‌مونه؟ یه برگ خسته تا کجا اسیر باد و بارونه؟
آن بهار شعر

آن بهار

عید بود و سبزه ­ها مخملی قشنگ و ناز در نگاه سبزشان یک سبد پیام و راز
گذری بر خاطرات شهید محمد مهدی دباغی (بخش سوم) سایر شهدا

گذری بر خاطرات شهید محمد مهدی دباغی (بخش سوم)

محمد مهدی ر سن ۷ سالگی همانند هم‌سالانش دوران ابتدائی را آغاز کرد و در دبستان شهید برهان مجرد، واقع در خیابان خراسان، مشغول به تحصیل شد. در مدرسه جزو بچه‌های فعال به‌حساب می‌آمد.
گذری بر خاطرات شهید محمد مهدی دباغی (بخش دوم) سایر شهدا

گذری بر خاطرات شهید محمد مهدی دباغی (بخش دوم)

محمدمهدی هر وقت غذا می‌پختیم اصلاً اهل ایراد و بهانه نبود و همیشه از نعمت‌های خدا به‌اندازه‌ی نیاز استفاده می‌کرد. فقط بین غذاها خیلی شوید باقالی‌پلو با گوشت یا مرغ دوست داشت. بین میوه‌ها هم تقریباً هندوانه...
گذری بر خاطرات شهید محمد مهدی دباغی (بخش اول) سایر شهدا

گذری بر خاطرات شهید محمد مهدی دباغی (بخش اول)

شهید محمدمهدی دباغی در یازدهم اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۵۱ مطابق با شب ۱۷ ربیع‌الاول در خانواده مذهبی در تهران چشم به جهان گشود. تنها پسر خانواده بود ‌و پنج خواهر داشت. دوران کودکی‌اش هم‌زمان با دوران انقلاب...
گذری بر زندگی شهید ابوالفضل علیزاده(بخش دوم) سایر شهدا

گذری بر زندگی شهید ابوالفضل علیزاده(بخش دوم)

شهید ابوالفضل علیزاده متولد ۳ خرداد ۱۳۳۹ در شهر تهران به دنیا آمد. خانواده شهید در شهر چهاردانگه استان تهران زندگی می کنند. دوران کودکی و نوجوانی شهید علیزاده همزمان با شروع سالهای اول مبارزه با رژیم طاغوت...
گذری بر زندگی شهید ابوالفضل علیزاده(بخش اول) سایر شهدا

گذری بر زندگی شهید ابوالفضل علیزاده(بخش اول)

شهید ابوالفضل علیزاده متولد ۳ خرداد ۱۳۳۹ در شهر تهران به دنیا آمد. خانواده شهید در شهر چهاردانگه استان تهران زندگی می کنند. دوران کودکی و نوجوانی شهید علیزاده همزمان با شروع سالهای اول مبارزه با رژیم طاغوت...
دلم هوای عباس(ع) روکرده یاد یاران

دلم هوای عباس(ع) روکرده

اومدگفت: «خیلی دلم گرفته. روضه می خونی؟ شاید دیگه فرصت نباشه!» گفتم: «برو شب عملیاته، خیلی کار دارم.» رفت و با دوستش برگشت. اصرار که فقط چند دقیقه! سه‌تایی نشستیم. گفتم: «چه روضه‌ای؟»
آخرین گلوله یاد یاران

آخرین گلوله

هنوز نگاهم به رضا و حسین که جواد را با خود می ­برند خیره مانده بود که ناگهان گلوله ­ای درست روی بدن پر زخم جواد جا خوش کرد. هاج و واج نگاهشان می کردم. در یک چشم بر هم زدن، انگار سه نفریشان پودر شده بودند...