0
مسیر جاری :
گفتم که: بگذرانم روزي به نام و ننگي؟ اوحدی مراغه ای

گفتم که: بگذرانم روزي به نام و ننگي؟

گفتم که: بگذرانم روزي به نام و ننگي؟ شاعر : اوحدي مراغه اي خود با کمند عشقم وزني نبود و سنگي گفتم که: بگذرانم روزي به نام و ننگي؟ دردا! که بر نيامد خروار من به تنگي رفت...
با چنان شيوه و شيريني و دلبندي و شنگي اوحدی مراغه ای

با چنان شيوه و شيريني و دلبندي و شنگي

با چنان شيوه و شيريني و دلبندي و شنگي شاعر : اوحدي مراغه اي نتوان دل به تو دادن، که به جوري و به جنگي با چنان شيوه و شيريني و دلبندي و شنگي دل شيران بيابان بربايد ز پلنگي...
جانا؛ غم ما نداشتن تا کي؟ اوحدی مراغه ای

جانا؛ غم ما نداشتن تا کي؟

جانا؛ غم ما نداشتن تا کي؟ شاعر : اوحدي مراغه اي ما را به جفا گذاشتن تا کي؟ جانا؛ غم ما نداشتن تا کي؟ برکندن و غصه کاشتن تا کي؟ شاخ طرب از زمين جانها تو زينگونه به...
بر ما ستم و خواري، اي طرفه پسر تا کي؟ اوحدی مراغه ای

بر ما ستم و خواري، اي طرفه پسر تا کي؟

بر ما ستم و خواري، اي طرفه پسر تا کي؟ شاعر : اوحدي مراغه اي وندر پي وصلت ما پوينده بسر تا کي؟ بر ما ستم و خواري، اي طرفه پسر تا کي؟ ما بر ستمت پرده ميپوش و مدر، تا کي؟ ...
اي ترک حور زاده، ز تندي و کودکي اوحدی مراغه ای

اي ترک حور زاده، ز تندي و کودکي

اي ترک حور زاده، ز تندي و کودکي شاعر : اوحدي مراغه اي خون دل شکسته‌ي ما را چه مي‌مکي؟ اي ترک حور زاده، ز تندي و کودکي از بند زلف دل‌شکن خويش درشکي بگشاي زلف و غارت دلها...
گل بين، گرفته گلشن ازو آب و رونقي اوحدی مراغه ای

گل بين، گرفته گلشن ازو آب و رونقي

گل بين، گرفته گلشن ازو آب و رونقي شاعر : اوحدي مراغه اي بستان نگر،ز گل شده همچون خورنقي گل بين، گرفته گلشن ازو آب و رونقي هر جا که بود زرد و بنفشي و ازرقي وز کارگاه صنع...
بکوش و روي مگردان ز جور و بارکشي اوحدی مراغه ای

بکوش و روي مگردان ز جور و بارکشي

بکوش و روي مگردان ز جور و بارکشي شاعر : اوحدي مراغه اي مگر مراد دل خويش در کنار کشي بکوش و روي مگردان ز جور و بارکشي ضرورتست که جورش به اختيار کشي چو اختيار دلت عشق روي...
نه پيمان بسته‌اي با من؟ که در پيمان من باشي اوحدی مراغه ای

نه پيمان بسته‌اي با من؟ که در پيمان من باشي

نه پيمان بسته‌اي با من؟ که در پيمان من باشي شاعر : اوحدي مراغه اي من از حکمت نپيچم سر، تو در فرمان من باشي نه پيمان بسته‌اي با من؟ که در پيمان من باشي چو جانم زحمتي يابد،...
حال دل پيش تو گفتم، که تو يارم باشي اوحدی مراغه ای

حال دل پيش تو گفتم، که تو يارم باشي

حال دل پيش تو گفتم، که تو يارم باشي شاعر : اوحدي مراغه اي نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشي حال دل پيش تو گفتم، که تو يارم باشي چه ضرورت که فروزنده‌ي نارم باشي؟ من که...
سنت آنست که خاک کف پايش باشي اوحدی مراغه ای

سنت آنست که خاک کف پايش باشي

سنت آنست که خاک کف پايش باشي شاعر : اوحدي مراغه اي فرض واجب که به فرمان و برايش باشي سنت آنست که خاک کف پايش باشي در پناه رخ انگشت نمايش باشي گر نخواهي که به حسرت سر...