مسیر جاری :
شهدا و جلوه هاي تکليف گرايي (3)
حاج بصير پس از احساس مسؤوليت و تشخيص درست آن، بيکار نمي نشست و در پذيرش مسؤوليت مسامحه به خرج نمي داد. بررسي حماسه سازي هاي او در دوران دفاع مقدس، حکايت از آن دارد که نه تنها مسؤوليت محوله را مي
شهدا و جلوه هاي تکليف گرايي (2)
بعد از سال 1361 شمسي، خبر شهادت «مصطفي» براي مجتبي، سخت تکان دهنده بود تحمّل دوري اش را نداشت. از همان سن نوجواني دست در دست برادر براي پيروزي انقلاب تلاش کرده بودند. با هم به فراگيري عشق و معرفت
شهدا و جلوه هاي تکليف گرايي (1)
در عمليات کربلاي چهار که روزهاي متمادي با شهيد حسين خرازي بودم، جز از انجام تکليف نسبت به دين و انقلاب از او حرفي نشنيدم و در پيروزي ها ي شکوهمند کربلاي پنج هم از غرور و غفلت پيروزي نشانه اي از او نديدم.
انجام تکليف در سيره ي شهدا (3)
شهيدهلالي به مسئله ي سلسله مراتب و رعايت آن اهميت خاصي مي داد. در تمام موارد پس از ارائه نظرات خود، تصميم گيري را به عهده ي شهيد طياره که سمت فرماندهي داشت، وا مي نهاد. به او مي گفت: «هرچه شما به عنوان...
انجام تکليف در سيره ي شهدا (2)
«فرهمند» حس خاصي به حضور در جبهه داشت. در موقع اعزام به جبهه اگر کسي مي خواست مانع رفتن او به جبهه شود، بسيار ناراحت مي شد. مي گفت: «وقتي که اسلام درمقابل کفر قرار گرفته، حضور در جبهه مثل بهشت و ماندن...
انجام تکليف در سيره ي شهدا (1)
در توپخانه ايستاده بودم، ديدم «نوبخت» به طرف خطّ مي رود و «صاحب» را که از ناحيه ي دست و چشم جانباز شده است، به همراه خود مي برد. «صاحب»، خرمشهري بود و با منطقه ي عمومي در شلمچه آشنايي داشت.
هماي شهادت بر شانه اين پنج سيد نشسته بود
چندي پيش در سفر به خطه جنوب در مسير 60 كيلومتري جاده اهواز ـ خرمشهر به زيارتگاهي رسيدم كه هيچ نام و نشاني از آن نميدانستم. اين گنبد و زيارتگاه در دل جادهاي خلوت قرار داشت و من نميدانستم شهدايش اهل كدام...
اهميت سرنوشت ديگران
فصل جمع آوري محصول انگور بود. سبدها را پر از انگور كرديم تا روي تخت كشمش بياورد. وقتي آمد، ديدم تمام سبدها خالي است.
بوسه بر كف پاي بچه ها
مسؤول لشگر، ما را به ميهماني دعوت كرده بود. من، شهيد صنعتكار را براي اولين بار آنجا ديدم. بعد از اذان كه از نماز برمي گشتيم، اولين برخورد رو در روي ما بود. ايشان طوري با من رفتار كردند كه گويي 10 سال است...
! راه شما روش ما نيست
در كردستان كه بود، مي رفت پيش بسيجي هايي كه در كنار شهيد كاظمي بود، ساعتها با آنها مي نشست، حرف مي زد، غذا مي خورد، دعا مي خواند، عبادت مي كرد و آنگاه كه بر مي گشت، از لذت همنشيني با آن بچه ها حرف مي زد....