شهدا و جلوه هاي تکليف گرايي (3)

حاج بصير پس از احساس مسؤوليت و تشخيص درست آن، بيکار نمي نشست و در پذيرش مسؤوليت مسامحه به خرج نمي داد. بررسي حماسه سازي هاي او در دوران دفاع مقدس، حکايت از آن دارد که نه تنها مسؤوليت محوله را مي
يکشنبه، 18 آبان 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهدا و جلوه هاي تکليف گرايي (3)
شهدا و جلوه هاي تکليف گرايي(3)

 







 

پذيرش مسؤوليت هاي حسّاس

شهيد حاج حسين بصير
حاج بصير پس از احساس مسؤوليت و تشخيص درست آن، بيکار نمي نشست و در پذيرش مسؤوليت مسامحه به خرج نمي داد. بررسي حماسه سازي هاي او در دوران دفاع مقدس، حکايت از آن دارد که نه تنها مسؤوليت محوله را مي پذيرفت بلکه فراوان مشاهده شده است مسؤوليت هاي مخاطره آميز و حساس را داوطلبانه قبول مي کرد. وقتي فرمانده ي بالا دست او تصميم مي گرفت مسؤوليتي به وي بدهد، و براي وي حکمي صادر کند، با مخالفت شديد ايشان مواجه مي شد، اما وقتي اين خواست با تقاضا و اقبال وصف ناپذير و عاشقانه ي بسيجيان مواجه مي شد، آن جا خود را عرصه مي کرد و به عنوان اداي تکليف در اين جايگاه قرار مي گرفت.
در موضوع به عضويت رسمي سپاه در آمدن و به تبع آن پوشيدن لباس سپاه، برايش مشکلاتي را به وجود آورده بودند. در هر حال نامه اي به پرسنلي لشکر 25 کربلا، تيپ 1 نوشته شد مبني بر اين که ايشان مي توانند لباس مقدس پاسداري را بپوشند... وقتي نامه به رويت حاجي رسيد، من و قاسم آقا دنبال تهيه ي شيريني رفتيم... در يکي از روزها بعد از انجام مراسم صبحگاه در پادگان شهيد بهشتي، کل پرسنل محور يک جا جمع شدند. عکاس آن صحنه من بودم. در حالي که لباس را بر اندام استوارش مي پوشاندند، يک دفعه ديدم تغييراتي در او ايجاد شد، سرش پايين بود و ناگهان از هوش رفت و افتاد. همه بلا استثنا از ته قلب گريه مي کردند... به هوش آمد... ايستاد و صحبت کرد... گفت: «آيا من مي توانم حق اين لباس را که پوشيدم ادا کنم؟ آيا مي توانم دين خود را نسبت به اين لباس ادا کنم يا نه؟» اين ديدگاه حاجي بود، حتّي وقتي آر پي جي را به آر پي جي زن مي داد مي گفت: «آيا مي تواني دين آن را ادا کني يا نه؟» به تير بارچي يا خمباره انداز هم همين را مي گفت...
در 21/ 11/ 64 قرارگاه عبدالکاظم عراق را منهدم کرديم، آمدند و جلوي ما موضع گرفتند، حاج بصير را صدا زدم و گفتم: « يا امشب بايد اينجا را بگيريم و لشگر گارد را منهدم کنيم يا اگر نشد، فردا در فاو با آنان بجنگيم» حاجي گفت: «به چشم»
رفت؛ وقتي صبح شد ما دقيقاً در کارخانه نمک بوديم و 2 /5 کيلومتر پيشروي شده بود. با حاجي بصير پيروز در کارخانه نمک ملاقات کرديم. آري! او اين گونه دستور فرماندهي را اجرا مي کرد.
وقتي فرماندهان بالا دست خود را مي ديد، علي رغم سن بالا، توانايي هاي فراوان و فرمانده ي موفق بودن، مثل يک رزمنده ي ساده آماده مي ايستاد و اعتقاد داشت: «اطاعت از فرماندهان، اطاعت از امام خميني و اطاعت از آقا امام زمان (عج) است.
«مي گفت: بايد از فرماندهان خود اطاعت کنيم. چرا که در رأس اين سلسله مراتب فرماندهي آقا امام زمان(عج) است.(1)

بگذاريد به تکليف خودم عمل کنم

شهيد عيسي خدري
آقا عيسي اصلاً به فکر ازدواج نبود و در برابر پا فشاري ما هميشه مي گفت: «فعلاً خاموش کردن آتش جنگ از همه چيز مهمتر است. بگذاريد اوّل تکليف شرعي ام را در مقابله با اين تجاوزگران انجام دهم، آنوقت ازدواج خواهم کرد».
در جبهه به علّت اينکه عاطفه ي پدري مانع کار آقا عيسي نشود، گردانش را از گردان ما جدا کرده بود تا با خيال آسوده بتواند در عمليّات ها شرکت کند. زخمي شدن من در عمليّات «بدر»، کربلاي «پنج» هم، نتوانست باعث انتقال او به گردان شود. در عمليّات «والفجرهشت»، منطقه ي «فاو»، زير آتش شديد دشمن بود، به طور اتّفاقي «عيسي» را ديدم. با تعجّب به او نگاه کردم و پرسيدم: «عيسي آمده اي؟»
با مهرباني و ادب جواب داد: «با بچّه هاي پشتيباني آمده ام».
چهره در هم کردم، گفتم: «مگر همين چند روز پيش دختر عمويت را برايت عقد نکرده ام؟ چرا عروست را تنها گذاشته اي؟...».
آنگاه با لحن آرامتري ادامه دادم: «عيسي جان! تو تازه داماد شده اي ... از آن گذشته، وقتي من اينجايم. از تو رفع تکليف مي شود. زيرا بايد کنار همسر تازه عروست باشي و به جاي من از خانواده ي پدرت مواظبت کني». عيسي ديگر نتوانست تاب بياورد. با همان شرم هميشگي اش پاسخ داد:« پدرجان! من که به شما گفته بودم تا جنگ تمام نشود، جبهه را ترک نخواهم کرد. بگذاريد به تکليف خودم عمل کنم».
با مشاهده ي اصرار عيسي براي ماندن، ديگر چيزي نگفتم: زيرا مي دانستم او جبهه را به همه چيز ترجيح مي دهد.
يک روز به همراه آقاي «خدري»، با موتور براي ارزيابي زمين ها رفته بوديم. پس از انجام کار از حاشيه ي نوار مرزي رد مي شديم که در همان اثنا مرزبان ها و مرزبان افغانستان به همراه چند سرباز افغاني، کنار پاسگاه «پوکک» با هم ملاقات مي کردند. آن زمان افغانستان تحت سلطه ي شوروي بود و آقاي خدري هم که هنوز در جايي مسؤوليت نداشت، ولي از وضعيت افغانستان رنج مي برد، تا آن گروه افغاني را ديد، با همان روحيه ي انقلابي اش شروع به تبليغ بر عليه شوروي کرد و آنگاه در مقابل چشم دو مرزبان، سربازان افغاني را مخاطب قرار داد و ضمن انتقاد، آنها را بر عليه نيروهاي شوروي که کشورشان را اشغال کرده بودند تحريک کرد. سربازان افغاني که از اين هشدارها شرمگين شده بودند سکوت اختيار کرده و سر به زير افکندند.
اما مرزبانان افغانستان که تکليف خود را با اين جوان انقلابي و رشيد نمي دانستند سعي مي کردند تا خشم و ناراحتي خود را پنهان کنند.
مقداري که از پاسگاه فاصله گرفتيم، از ايشان سؤال کردم چرا با مرزبان و همراهانش اينگونه رفتار کردي؟ بدون درنگ گفت: «من وظيفه ي ديني ام را انجام داده ام. خواستم به اين ها بفهمانم که در چه گردابي دست و پا مي زنند. بايد اينها را بيدار مي کردم».
واقعاً هم سکوت و سر به زيري سربازان اين معنا را مي سازد.
در محور کانال ماهي، عراقي ها براي گسستن عقبه ي ما منور مي زدند تا در روشنايي منورها پيشروي کرده، پس از دور زدن نيروهاي ما محاصره را کامل کنند. از جهت ديگر نيز عده اي عراقي به استعداد يک گروهان به صورت مرغي جلو مي آمدند و با گفتن «دخيل الخميني» به بهانه تسليم شدن، قصد فريب ما را داشتند که ترفندشان سودي نبخشيد و تعدادي از آنها به اسارت در آمدند. در همان حال که دشمن در پناه گلوله هاي رسام و منورها به کانال نزديک شده بود چند رگبار پشت سر هم روي کانال بست و با اين حيله عقبه ي ما را تسخير کرد. آن شب تيربارچي ما زخمي شده و مهمات نيز به آخر رسيده بود که آقاي خدري با شليک چندين گلوله ي آر پي جي آرايش خطوط دشمن را در هم ريخت و ضمن از پاي در آوردن گروهي از عراقي ها، بقيه را نيز به فرار واداشت. در گرگ و ميش صبح آقاي خدري را همچنان پا بر جا و مقاوم مي ديدم که پس از شکستن محاصره ي نيروهاي ما، بدون احساس خستگي دشمن ذليل را به عقب مي راند.(2)

ماندنم مفيدتر است

شهيد صفرعلي رضايي
شب عمليّات «والفجر نه» در حالي که سعي مي کرد مرا نرنجاند، گفت: «بابا! فردا عمليات است. شايد اوّلين جنازه اي را که مي آورند، جنازه ي من باشد. اگر سر جنازه ي من معطل شويد، از شما راضي نيستم، مديون من هستيد، مديون شهدا هستيد، اگر کارتان را رها کنيد، شما مسؤول مهّمات و تدارکاتيد . بايد سعي کنيد که تدارکات به نيروها برسد. فرقي هم نمي کند شايد هم من جنازه ي شما را ببينم. من هم بايد نفع نيروها را در نظر بگيرم». آن شب وصيت هايمان را کرديم و به هم قول داديم که صبور باشيم و درد نبود هم را تحمّل کنيم.
در روزهاي عيد سال شصت وهفت، سه - چهار نفر از فرماندهان صاحب فرزند شده بودند و مي خواستند به شهرستان بروند و بعد از يک مرخصّي کوتاه و ديدن مهمان جديد، دوباره به منطقه برگردند. يکي از اين فرماندهان، آقاي «رضايي» بود سوّمين فرزندش به دنيا آمده بود. به او اصرار کرديم که به مرخصي برود و براي اينکه خاطرش جمع باشد، گفتيم:« شما برو! ما هستيم خيالت راحت باشد. برو بچه ات را ببين و برگرد».
امّا او قبول نکرد و گفت که مي ماند چون احساس مي کرد که ماندنش مفيدتر است». (3)

شما جواب امام زمان (عج) را مي دهيد؟

شهيد احمد صميمي تک
هر روز صبحانه اش را خورده و نخورده، يک تکّه طناب بزرگ را توي يقه ي لباسش جا مي داد. با عجله از خانه بيرون مي رفت و غروب برمي گشت. مي گفت: «مي روم کمک هاي اوليه ياد بگيرم، شکسته بندي و از اين جور کارها».
مي دانستم که به اين بهانه کار ديگري انجام مي دهد. درس را کنار گذاشته بود فکر مي کردم که با پيروزي انقلاب آرام مي گيرد، ولي اينطور نشده بود. اصلاً قرار نمي گرفت. انگار پرواز مي کرد. حرف هاي عجيب و غريبي مي زد. مي گفت: «ديگر بايد طمعتان را از من ببريد».
ولي مگر مي شد من همين يک پسر را داشتم. پدرش هم بعد از بازنشستگي مريض شده بود، گوشه ي خانه افتاده بود. دل کندن از «احمد» به آن سادگي که خودش مي گفت نبود، روزي که برگه ي اعزام به جبهه را جلوم گذاشت و خواست که انگشت بزنم، فهميدم که چرا وقت و بي وقت از خانه فرار مي کند. آموزشش را ديده بود و مي خواست که به رفتنش رضايت بدهم. آن قدر دوستش داشتم که دلم نيامد دلش را بشکنم. برگه را انگشت زدم. دستم را گرفت، سر و رويم را بوسيد و گفت: «قربان مادرم بشوم الهي!»
ديگر خيالش راحت شده بود. انگار همه ي دنيا را داده بودند. به دستش ديگر توي پوستش نمي گنجيد.
يک روز به او گفتم: «جنگ که فقط توي جبهه خلاصه نمي شود، پشت جبهه هم به تو احتياج دارند».
جواب داد: اگر تو هم جاي من بودي و مي ديدي که چه دسته گل هايي از دست مي روند، وقتي مي ديدي که در حال جنگ، مغز دوستت که تا چند لحظه قبل سالم بوده و داشت با تو حرف مي زد، از هم پاشيد و روي دست و بدنت ريخت، حاضر مي شدي که جبهه را ترک کني؟»
ديگر حرفي باقي نمانده بود. او خيال ماندن نداشت، حتّي در جواب پدرم که چند بار سکته کرده بود و از او مي خواست که در کنارمان باشد، گفت:« باشد بابا جان! گوش دادن به حرف شما واجب است، ولي شما بايد جواب آقا امام زمان (عج) را توي آن دنيا بدهيد!»
از رزمندگاني که به ادامه ي تحصيل علاقه داشتند، ثبت نام مي کردند.« احمد» هم مثل خيلي از بچّه ها به هواي جبهه، درس را رها کرده بود. وقتي به او پيشنهاد شد که اسمش را بنويسد و مدارک را بگيرد، قبول نکرد و گفت:« هدف ما اين نيست. از کجا معلوم که يک ساعت ديگر زنده باشيم، اگر زنده مانديم، بعد ها درس را ادامه مي دهيم». (4)

پي نوشت ها :

1. سردار کهنسال،صص؟.
2. خنده بر خون، صص 41 و74 و 154 -153 و156 - 155 و 163 - 162 .
3. بحربي ساحل، صص 294 ، 261 .
4. بحربي ساحل، صص210 ،208 ، 203 ، 202 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط