0
مسیر جاری :
دريغا جواني و آن روزگار مسعود سعد سلمان

دريغا جواني و آن روزگار

که از رنج پيري تن آگه نبود دريغا جواني و آن روزگار اميد من از عمر کوته نبود نشاط من از عيش کمتر نشد در اين مه که هرگز در آن مه نبود ز سستي مرا آن پديد آمده است
کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصيب مسعود سعد سلمان

کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصيب

کدام غم که بدان مر مرا نبود نويد کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصيب به گيتي اندر بي‌شک بماندمي جاويد اگر غم دل من جمله عمر مي بودي همي بلرزم بر خويشتن چو شاخک بيد همي بپيچم از رنج دل چو شوشه‌ي زر
پنجاه و هفت رفت ز تاريخ عمر من مسعود سعد سلمان

پنجاه و هفت رفت ز تاريخ عمر من

شد سودمند مدت و نا سودمند ماند پنجاه و هفت رفت ز تاريخ عمر من دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند وامروز بر يقين و گمانم ز عمر خويش از حبس ماند عبرت و از بند پند ماند فهرست حال من همه با رنج و بند...
بر تو سيدحسن دلم گريد مسعود سعد سلمان

بر تو سيدحسن دلم گريد

که چو تو هيچ غمگسار نداشت بر تو سيدحسن دلم گريد که تنم هيچ چون تو يار نداشت تن من زار بر تو مي‌نالد که چو تو شاه در کنار نداشت زان ترا خاک در کنار گرفت
آگاه نيست آدمي از گشت روزگار مسعود سعد سلمان

آگاه نيست آدمي از گشت روزگار

شادان همي نشيند و غافل همي رود آگاه نيست آدمي از گشت روزگار تن بنده‌ي دل آمد و با دل همي رود دل بسته‌ي هواست گزيند ره هوا حقي که رفت گويد باطل همي رود هر باطلي که بيند گويد که هست حق
گرمابه سه داشتم به لوهور مسعود سعد سلمان

گرمابه سه داشتم به لوهور

وين نزد همه کسي عيان است گرمابه سه داشتم به لوهور ماننده‌ي موي کافران است امروز سه سال شد که مويم گويي نمدتر گران است بر تارک و گوش و گردن من
ناگه خروس روزي در باغ جست مسعود سعد سلمان

ناگه خروس روزي در باغ جست

در زير شاخ گل شد و ساکن نشست ناگه خروس روزي در باغ جست اندر دو ساق پايش دو خار جست آن برگ گل که دارد بر سر بکند و آن از پي سلاحي برپاي بست آن از پي جمالي بر سر بداشت
شاعران بينوا خوانند شعر با نوا مسعود سعد سلمان

شاعران بينوا خوانند شعر با نوا

وز نواي شعرشان افزون نمي‌گردد نوا شاعران بينوا خوانند شعر با نوا عندليبم من که هر ساعت دگر سازم نوا طوطي‌اند و گفت نتوانند جز آموخته پادشاهم بر سخن، ظالم نشايد پادشا اندر آن معني که گويم بدهم انصاف...
جداگانه سوزم ز هر اختري مسعود سعد سلمان

جداگانه سوزم ز هر اختري

مگر هست هر اختري، اخگري جداگانه سوزم ز هر اختري ز چشم من آبي ز دل آذري يکي سنگ سختم که بگشاد چرخ سپهر است مانند بازيگري همه کار بازيچه گشته است از آنک
اي ابر گه بگريي و گه خندي مسعود سعد سلمان

اي ابر گه بگريي و گه خندي

کس داندت چگونه‌اي و چندي؟ اي ابر گه بگريي و گه خندي باران شوي چه نادره آوندي گه قطره‌يي ز تو بچکد گاهي بگزيد خاک آن چه تو بفکندي بنداخت بحر آن چه تو برچيدي