که از رنج پيري تن آگه نبود |
|
دريغا جواني و آن روزگار |
اميد من از عمر کوته نبود |
|
نشاط من از عيش کمتر نشد |
در اين مه که هرگز در آن مه نبود |
|
ز سستي مرا آن پديد آمده است |
مگر آب آن چشمه را زه نبود |
|
سبک خشک شد چشمهي بخت من |
که از ژرفي آن چاه را ته نبود |
|
در آن چاهم افکند گردون دون |
حقيقت که دوزخ جز آن چه نبود |
|
بهشتم همي عرضه کرد و مرا |
که بيناي آن شب جز اکمه نبود |
|
بسا شب که در حبس بر من گذشت |
که آن را اميد سحرگه نبود |
|
سياهي سياه و درازي دراز |
که بر من موکل کم از ده نبود |
|
يکي بودم و داند ايزد همي |
به لفظ اندرم جز اه و وه نبود |
|
به گوش اندرم جز کس و بس نشد |
همه گفته جز حسبيالله نبود |
|
بدم نااميد و زبان مرا |
نکو ديد خود را و ابله نبود |
|
به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد |
همه ساله جز خاک و جز که نبود |
|
که او آب و باد مرا در جهان |
به ايزد که هرگز موجه نبود |
|
موجه شمرد او حديث مرا |
مرا گفت هين شه کن و شه نبود |
|
چو شطرنج بازان دغايي بکرد |
که جز قصه شير و روبه نبود |
|
گر اين قصه او ساخت معلوم شد |
کس از عيب هرگز منزه نبود |
|
اگر من منزه نبودم ز عيب |
کنون دانشي هست کانگه نبود |
|
گرم نعمتي بود کاکنون نماند |
زبان مرا عادت نه نبود |
|
چو من دستگه داشتم هيچ وقت |
جوابم جز احسنت و جز خه نبود |
|
به هر گفته از پر هنر عاقلان |
که آنگه ز دشمن مرفه نبود |
|
تنم شد مرفه ز رنج عمل |
که گه بودم آسايش و گه نبود |
|
در اين مدت آسايشي يافتم |
بدان درگهم بيش از اين ره نبود |
|
جدا گشتم از درگه پادشاه |
کزين به مرا هيچ درگه نبود |
|
گرفتم کنون درگه ايزدي |