دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر

جز از ستاره نديدم بر آسمان لشکر دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر چو حاجبان زمي از شب سياه پوشيده چو دو فريشته‌ام از دو سو قضا و قدر به هست و نيست در آرد عنان من در مشت
چهارشنبه، 31 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر
دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر
دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر

شاعر : مسعود سعد سلمان

جز از ستاره نديدم بر آسمان لشکر دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر
چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر چو حاجبان زمي از شب سياه پوشيده
چو دو فريشته‌ام از دو سو قضا و قدر به هست و نيست در آرد عنان من در مشت
مجوي و جوي ز حرص و قنوع در دل و سر مباش و باش ز بيم و اميد با تن و جان
حذر نگاشته در پيش چشم يک دفتر مرابه «چون شود؟» و «کاشکي» و «شايد بود»
قضا چو کارگر آيد چه فايده ز حذر اگر چه خواند همي عقل مر مرا در گوش
گهم ز حرص برآمد همي چو موران پر گه از نهيبم گم شد بسان ماران پاي
به بط و سرعت، کيوان همي نمود و قمر تن از درنگ هراس و دل از شتاب اميد
ز تف و نم، لب من خشک بود و مژگان تر چو خار و گل زگل و خار روي و غمزه‌ي دوست
ز اشک چشمم بر خنگ زيورم، زيور و گرنه گيتي، خشک از تف دلم بودي
دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر به راندن اندر راندم همي ز ديده سرشک
به رنگ مي‌شده چشم من از خمار سهر به لون زر شده روي من از غبار نياز
نه رنگ هستي در دست من مگر زان زر نه بوي مستي در مغز من مگر زان مي
اثر ز سم ستوران بر او به جاي گهر رهي چو تيغ کشيده، کشيده و تابان
همي بريدم آن تيغ را به گام آور اگرچه تيغ بود آلت بريدن، من
از او همي به درازي بريده گشت نظر وگر به تيزي گردد بريده چيز از تيغ
نيام او شب ديرنده تيره بود مگر چو آفتاب نهان شد، نهان شد از ديده
کشيد دست نيارست کوهسار و کور مخوف راهي کز سهم شور و فتنه‌ي آن
گهي ز خون دلم خون شده دل اخگر گه اخگر از جگر من چو خون دل گشته
گهي چو پوست، ترنجيده دل ز آتش حر گهي چو خاک، پراکنده، دل ز باد بلا
فرو بريدم صد کوه آسمان پيکر شهاب وار به دنبال دشمنان چو ديو
گهي به دشت شدي همعنان من صرصر گهي به کوه شدي هم حديث من پروين
چو جز لايتجزي، تن از نهيب خطر بسان نقطه موهوم، دل ز هول بلا
مديح صاحب خواندم همي چو حرز، ز بر وليک از همه پتياره، ايمن از پي آنک
فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر عماد دولت منصوربن سعيد که يافت
ز بهر سايل و زاير سعادت آرد بر به باغ دولت رويش چو گل شکفته شود
اميد يافته بر لشکر نياز، ظفر به قوت نعم و پشت دولت اوي است
نشايدش بجز از مرکز زمين لنگر کجا سفينه‌ي عزمش در آب حزم نشست
سپهر و انجم بودي ازو دخان و شرر شکوه جاهش گر ديده را شدي محسوس
که طبع اوست معاني بکر را مادر ز ماده بودن، خورشيد را مفاخرت است
به اصل هم ز گيا يافتند زهر و شکر ز بهر آن که به اصل از گياست خامه‌ي او
که بر ولي همه نفع است و بر عدو همه ضر به نعت موجز، کلکش زمانه را ماند
شگفت نيست اگر هست خلق تو عنبر بزرگ بار خدايا، چو طبع تو درياست
که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر مکارم تو اگر زنده ماند نيست عجب
اگرچه سازد از روز و شب سپاه و حشر نديد يارد دشمن مصاف جستن تو
سپهر زود ممار و نجوم تيز ممر نکرد يارد بي راي تو ممر و ممار
رود چو ابر به بحر و رسد چو باد به بر به حل و عقد همي حکم و امر نافذ تو
ابا کند ز پذيرفتن عرض جوهر اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول
به طبع راجع و مايل نيامدي اختر وگر ز عزم و ز حزم تو آفريده شدي
که راي تست به حق گشته در ميان داور بساختند چهار آخشيج دشمن از آن
که چرخ با تو زمين است و بحر با تو شمر به چرخ و بحر نيارم ترا صفت کردن
شعاع ذره‌ش چون نور ديده، حس بصر ز بهر روي تو خورشيد خواستي که شدي
ز بهر کف جواد تو قطره‌هاش درر به روز بخشش تو ابر خواستي که شدي
که هم ز گوهر، دارند افسر گوهر بهي ز خلق و هم از خلقي و عجب نبود
نکرد در دل من شادي خلاص، اثر به نعمت تو که تا غايبم ز مجلس تو
نمي‌گشايد از مجلس تو بر من در ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم
نه هيچ جاي مقام و نه هيچ روي مفر در آب و آذرم از چشم ودل به روز و به شب
چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر وليک مدح و ثناي ترا به خاطر و طبع
به روز چون حربا و به شب چو نيلوفر ز شوق طلعت و حرص خيال تو هستم
«مگر» به سر برم اين عمر نازنين به «مگر» رضا دهي به حقيقت که کارم اندر دل
که زود گردد آتش به طبع خاکستر ز فرق تا به قدم آتشم مرا درياب
که هيچ حاجت نايد به نايب ديگر به مجلس تو ز من نايب اين قصيده بس است
که عقل و فکرتش امروز مادرست و پدر نمي‌توانم خواندن به نام در يتيم
که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر به غرب و شرق ز رايت همي امان خواهد
گهي چو چفته کمان گردد و گهي چو سپر هميشه تا ماه از قرب و بعد چشمه‌ي مهر
سپهر باشد بازيگري به خير و به شر زمانه باشد آبستني به روز و به شب
به چشم نعمت در روي روزگار نگر به پاي همت بر فرق آفتاب خرام
لباس دولت پوش و بساط فخر سپر شراب شادي نوش و نواي لهو نيوش
عدوت سرو مسطح که برنيارد سر وليت سرو سهي باد سر کشيده به ابر
برديده باد چو ناخن حسود را حنجر ز دست طبع هميشه به تيغ اره صفت


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط