جز از ستاره نديدم بر آسمان لشکر |
|
دوال رحلت چون بر زدم به کوس سفر |
چو بندگان ز مجره سپهر بسته کمر |
|
چو حاجبان زمي از شب سياه پوشيده |
چو دو فريشتهام از دو سو قضا و قدر |
|
به هست و نيست در آرد عنان من در مشت |
مجوي و جوي ز حرص و قنوع در دل و سر |
|
مباش و باش ز بيم و اميد با تن و جان |
حذر نگاشته در پيش چشم يک دفتر |
|
مرابه «چون شود؟» و «کاشکي» و «شايد بود» |
قضا چو کارگر آيد چه فايده ز حذر |
|
اگر چه خواند همي عقل مر مرا در گوش |
گهم ز حرص برآمد همي چو موران پر |
|
گه از نهيبم گم شد بسان ماران پاي |
به بط و سرعت، کيوان همي نمود و قمر |
|
تن از درنگ هراس و دل از شتاب اميد |
ز تف و نم، لب من خشک بود و مژگان تر |
|
چو خار و گل زگل و خار روي و غمزهي دوست |
ز اشک چشمم بر خنگ زيورم، زيور |
|
و گرنه گيتي، خشک از تف دلم بودي |
دل از هوا رنجور و تن از بلا مضطر |
|
به راندن اندر راندم همي ز ديده سرشک |
به رنگ ميشده چشم من از خمار سهر |
|
به لون زر شده روي من از غبار نياز |
نه رنگ هستي در دست من مگر زان زر |
|
نه بوي مستي در مغز من مگر زان مي |
اثر ز سم ستوران بر او به جاي گهر |
|
رهي چو تيغ کشيده، کشيده و تابان |
همي بريدم آن تيغ را به گام آور |
|
اگرچه تيغ بود آلت بريدن، من |
از او همي به درازي بريده گشت نظر |
|
وگر به تيزي گردد بريده چيز از تيغ |
نيام او شب ديرنده تيره بود مگر |
|
چو آفتاب نهان شد، نهان شد از ديده |
کشيد دست نيارست کوهسار و کور |
|
مخوف راهي کز سهم شور و فتنهي آن |
گهي ز خون دلم خون شده دل اخگر |
|
گه اخگر از جگر من چو خون دل گشته |
گهي چو پوست، ترنجيده دل ز آتش حر |
|
گهي چو خاک، پراکنده، دل ز باد بلا |
فرو بريدم صد کوه آسمان پيکر |
|
شهاب وار به دنبال دشمنان چو ديو |
گهي به دشت شدي همعنان من صرصر |
|
گهي به کوه شدي هم حديث من پروين |
چو جز لايتجزي، تن از نهيب خطر |
|
بسان نقطه موهوم، دل ز هول بلا |
مديح صاحب خواندم همي چو حرز، ز بر |
|
وليک از همه پتياره، ايمن از پي آنک |
فلک ز فرش قدر و جهان ز قدرش فر |
|
عماد دولت منصوربن سعيد که يافت |
ز بهر سايل و زاير سعادت آرد بر |
|
به باغ دولت رويش چو گل شکفته شود |
اميد يافته بر لشکر نياز، ظفر |
|
به قوت نعم و پشت دولت اوي است |
نشايدش بجز از مرکز زمين لنگر |
|
کجا سفينهي عزمش در آب حزم نشست |
سپهر و انجم بودي ازو دخان و شرر |
|
شکوه جاهش گر ديده را شدي محسوس |
که طبع اوست معاني بکر را مادر |
|
ز ماده بودن، خورشيد را مفاخرت است |
به اصل هم ز گيا يافتند زهر و شکر |
|
ز بهر آن که به اصل از گياست خامهي او |
که بر ولي همه نفع است و بر عدو همه ضر |
|
به نعت موجز، کلکش زمانه را ماند |
شگفت نيست اگر هست خلق تو عنبر |
|
بزرگ بار خدايا، چو طبع تو درياست |
که مجلس تو بهشت است و دست تو کوثر |
|
مکارم تو اگر زنده ماند نيست عجب |
اگرچه سازد از روز و شب سپاه و حشر |
|
نديد يارد دشمن مصاف جستن تو |
سپهر زود ممار و نجوم تيز ممر |
|
نکرد يارد بي راي تو ممر و ممار |
رود چو ابر به بحر و رسد چو باد به بر |
|
به حل و عقد همي حکم و امر نافذ تو |
ابا کند ز پذيرفتن عرض جوهر |
|
اگر نباشد فرمان حزم تو مقبول |
به طبع راجع و مايل نيامدي اختر |
|
وگر ز عزم و ز حزم تو آفريده شدي |
که راي تست به حق گشته در ميان داور |
|
بساختند چهار آخشيج دشمن از آن |
که چرخ با تو زمين است و بحر با تو شمر |
|
به چرخ و بحر نيارم ترا صفت کردن |
شعاع ذرهش چون نور ديده، حس بصر |
|
ز بهر روي تو خورشيد خواستي که شدي |
ز بهر کف جواد تو قطرههاش درر |
|
به روز بخشش تو ابر خواستي که شدي |
که هم ز گوهر، دارند افسر گوهر |
|
بهي ز خلق و هم از خلقي و عجب نبود |
نکرد در دل من شادي خلاص، اثر |
|
به نعمت تو که تا غايبم ز مجلس تو |
نميگشايد از مجلس تو بر من در |
|
ببند گو در عمرم زمانه را چو نعم |
نه هيچ جاي مقام و نه هيچ روي مفر |
|
در آب و آذرم از چشم ودل به روز و به شب |
چو چندن اندر آبم چو عود بر آذر |
|
وليک مدح و ثناي ترا به خاطر و طبع |
به روز چون حربا و به شب چو نيلوفر |
|
ز شوق طلعت و حرص خيال تو هستم |
«مگر» به سر برم اين عمر نازنين به «مگر» |
|
رضا دهي به حقيقت که کارم اندر دل |
که زود گردد آتش به طبع خاکستر |
|
ز فرق تا به قدم آتشم مرا درياب |
که هيچ حاجت نايد به نايب ديگر |
|
به مجلس تو ز من نايب اين قصيده بس است |
که عقل و فکرتش امروز مادرست و پدر |
|
نميتوانم خواندن به نام در يتيم |
که هست او را بر طبع و خاطر تو گذر |
|
به غرب و شرق ز رايت همي امان خواهد |
گهي چو چفته کمان گردد و گهي چو سپر |
|
هميشه تا ماه از قرب و بعد چشمهي مهر |
سپهر باشد بازيگري به خير و به شر |
|
زمانه باشد آبستني به روز و به شب |
به چشم نعمت در روي روزگار نگر |
|
به پاي همت بر فرق آفتاب خرام |
لباس دولت پوش و بساط فخر سپر |
|
شراب شادي نوش و نواي لهو نيوش |
عدوت سرو مسطح که برنيارد سر |
|
وليت سرو سهي باد سر کشيده به ابر |
برديده باد چو ناخن حسود را حنجر |
|
ز دست طبع هميشه به تيغ اره صفت |