احوال جهان بادگير، باد!
شاعر : مسعود سعد سلمان
وين قصه ز من يادگير ياد |
|
احوال جهان بادگير، باد! |
کردار همه باژگونه باد |
|
چون طبع جهان باژگونه بود |
وز خاري باشد گشاده خاد |
|
از روي عزيزي است بسته باز |
چون گرمگهش بود بامداد |
|
بس زار که بگذاشتيم روز |
تيري که سمومش همي گشاد، |
|
تيغي که همي آفتاب زد |
اندر جگر و ديده اوفتاد |
|
بر تارک و بر سينه زد همي |
مانده به شگفتي از آب و باد |
|
در حوض و بيابانش چشم و گوش |
زنجير همي آب را نهاد |
|
ديوانه و شوريده باد بود |
داند که چنين آمدش نهاد |
|
اين چرخ چنين است، بيخلاف |
کز چرخ به همت دهدم داد |
|
زين چرخ بنالم به پيش آن |
از مادر دانش چو او نزاد |
|
منصور سعيد آن که در هنر |
تا گشت خداوند و اوستاد |
|
او بنده و شاگرد ملک بود |
|
مقالات مرتبط