چون ناي بي‌نوايم از اين ناي بينوا

شادي نديد هيچ کس از ناي بينوا چون ناي بي‌نوايم از اين ناي بينوا زيرا جواب گفته‌ي من نيست جز صدا با کوه گويم آنچه از او پر شود دلم روزم همه شب است و صباحم همه مسا شد ديده تيره و نخورم غم ز بهر آنک
يکشنبه، 28 تير 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چون ناي بي‌نوايم از اين ناي بينوا
چون ناي بي‌نوايم از اين ناي بينوا
چون ناي بي‌نوايم از اين ناي بينوا

شاعر : مسعود سعد سلمان

شادي نديد هيچ کس از ناي بينوا چون ناي بي‌نوايم از اين ناي بينوا
زيرا جواب گفته‌ي من نيست جز صدا با کوه گويم آنچه از او پر شود دلم
روزم همه شب است و صباحم همه مسا شد ديده تيره و نخورم غم ز بهر آنک
روي از که بايدم؟ که کسي نيست آشنا انده چرا برم چو تحمل ببايدم؟
ابري بسان طور زيارت کند مرا هر روز بامداد بر اين کوهسار تند
آرد همي پديد ز جيب هوا ضيا برقي چو دست موسي عمران به فعل و نور
ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا گشت اژدهاي جان من اين اژدهاي چرخ
نيرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها بر من نهاد روي و فرو برد سربه سر
چون بر حصير گويم؟ خود هست بر حصا در اين حصار خفتن من هست بر حصير
گر در حذر غرابم و در رهبري قطا چون باز و چرغ، چرخ همي داردم به بند
از چنگ روزگار نيارم شدن رها بنگر چه سودمند شکارم که هيچ وقت
زين بام پست پشتم چون پشت پارسا زين سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
بر رفتمي ز روزن اين سمج با هبا ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من
کز در چو غم درآيد گويدش مرحبا با غم رقيق طبعم از آن سان گرفت انس
هرگز نرفت خون شهيدان کربلا چندان کز اين دو ديده‌ي من رفت روز و شب
نايدش شرم هيچ که چندين کند دغا با روزگار قمر همي بازم اي شگفت
از جاي خود نجنبم چون قطب آسيا گر بر سرم بگردد چون آسيا فلک
کاخر برونم آرد يک روز در وغا آن گوهري حسامم در دست روزگار
روزي به يک صقال به جاي آيد اين مضا در صد مصاف و معرکه گر کند گشته‌ام
اي نحس بي‌سعادت و اي خوف بي‌رجا اي طالع نگون من اي کژ رو حرون
آبي است، سوزش تن و جان از شما چرا؟ خرچنگ آبي‌اي و خداوند تو قمر
در گردش حوادث و در پيچش عنا مسعود سعد گردش و پيچش چرا کني
آزاده سرو باش به هر شدت و رخا خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر
گرچند گشته‌اي به غم و رنج مبتلا، مي‌دان يقين که شادي و راحت فرستدت
پرورده ذات پاکش در پرده‌ي صفا جاه محمد علي آن گوهري که چرخ
زو روزگار تازه شد و ملک با بها چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود
خورشيد گشت همت او مايه‌ي ضيا گردون شده است رتبت او پايه‌ي علو
آمد نبات مدحش در نشو و در نما تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر
روز و شب ولي و عدو دارد استوا تا آفتاب رايش در خط استواست
بيماروار کرد ز نان خوردن احتما تا شد شفاي آز، عطاهاي او، نياز
تا در بهار دولت او مي‌کند چرا فربه شده است مکرمت و ايمن از گزند
بخت جوان چو دايه همي پرورد ترا اي کودکي که قدر تو کيوان پير شد
در صف عزم چون بکشي خنجردها پيران روزگار سپرها بيفکنند
بينا به نور راي تو شد ديده‌ي ذکا گويا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل
در هر دلي هواي تو رسته است چون گيا بر هر زبان ثناي تو گشته است چون سخن
چون ابر بي‌دريغ دهي خلق را عطا چون مهر بي‌نفاق کني در جهان نظر
دو کف تو گواه و دو بايد همي گوا اقرار کرد مال به جود تو و بس است
گفته است هيچکس به صفت راست را دوتا؟ جاه تو را به گردون تشبيه کي کنم
زيرا که تيغ تيز فراوان کند خطا عزم تو را که تيغ نخوانيم، خرده‌يي است
آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر
شد خاص پادشا پسر خاص پادشا تو خاص پادشا شدي و پر شگفت نيست
اي فضل را ذکاي تو چون ديده را ضيا اي عقل را دهاي تو، چون ماه را فروغ
نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا چون بخت نحس گفته‌ي من نشنود همي
مانده است يک کريم که دارد مرا وفا معلوم شد مرا که هنوز اندرين جهان
زهره است چرخ را که نمايد مرا جفا؟ چون بر محمد عليم تکيه اوفتاد
بازوي من قوي شد و بازار من روا ضعف و فساد بيش نترساندم کز او
و اي هر بزرگي‌يي را اندر خور و سزا اي هر کفايتي را شايسته و امين
برگش همه شجاعت و بارش همه سخا تو شاخ آن درختي کاندر زمانه بود
تا بر روان پاکش غالب نشد فنا اندر پناه سايه‌ي او بود عمر من
هم راست در خلاام و هم پاک برملا يک رويه دوستم من و کم حرص مادحم
مادح چو بي‌طمع بود و دوست بي‌ريا هم مدح، نادر آيد و هم دوستي، تمام
ياقوت زرد نيکو ماند به کهربا نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
والله که بر مديح نخواهم ز تو جزا هرچند کز براي جزا بايدم مديح
چون بندگان ز خلق نبايد ستد بها آزاده را که جويد نام نکو به شعر
هرگز چو مدحت تو که ديده است کيميا؟ در مدحت تو از گل تيره کنم گهر
از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا امروز من چو خار و گياام ذليل و پست
گل‌ها و لاله‌ها دمد از خار و ازگيا تو آفتاب و ابري کز فر و سعي تو
زيرا يکي کشيده کمانم ز انحنا ابيات من چو تير است از شست طبع من
هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست
اي جاه و بخت تو همه دارو و توتيا بيمار گشت و تيره، تن و چشم جاه و بخت
اي آفتاب! نور نيابد همي سها اي نوبهار! سرو نبيند همي تذرو
از لهو و از نشاط زماني مشو جدا تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم
بر لحن و نغمه‌ي صنمي چون مه سما از ساقي يي چو ماه سما جام باده خواه
بر حسن او بهشت زمان مي‌کند ثنا زان شادي و طرب که دو رخسار او گل است
اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا اندر بر و کنار وي آن سرو لعبتي
در چشم گرد او زند انگشت گردنا نالان شود به زاري، چون دست نازکش
آب است بر زمين و اثيرست برهوا، تا طبع‌ها مراتب دارند مختلف
کرده به ذات اصلي در کالبد بقا بادت چهار طبع به قوت چهار طبع
همچون اثير اثير بزرگيت با سنا همچون هوا هواي تو بر هر شرف محيط
چون آب، آب دولت تو، مايه‌ي صفا همچون زمين زمين مراد تو اصل بر


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط