0
مسیر جاری :
آخرین پرواز حسین خرازی

آخرین پرواز

یکی از رزمندگان می گفت: سال 64 توفیق تشرف به حج تمتع یافتم. یک شب از فرط خستگی روی کوه مروه خواب مرا درربود. در عالم رویا جمعی از رزمندگان شهید و زنده را مشاهده کردم که محرم به لباس احرام در حال طواف بودند.
آخرین پرواز احمد کاظمی

آخرین پرواز

یکی از رزمندگان می گفت: سال 64 توفیق تشرف به حج تمتع یافتم. یک شب از فرط خستگی روی کوه مروه خواب مرا درربود. در عالم رویا جمعی از رزمندگان شهید و زنده را مشاهده کردم که محرم به لباس احرام در حال طواف بودند.
لباس بسیجی احمد کاظمی

لباس بسیجی

علی محمد اربابی به خاطر علاقه ای که به بسیج داشت، همیشه لباس بسیجی می پوشید. یک روز که طبق معمول برای نیروهای تازه وارد لشکر،از اهمیت جبهه و جنگ و شرایط حضور در جبهه و عملیات سخن می گفت،چند نفر از
بالاتر از فرمانده احمد کاظمی

بالاتر از فرمانده

با اینکه بنده فرمانده لشکر بودم و حسین صنعتکار(1) زیر مجموعه من محسوب می شد، مع الوصف او را همیشه بالاتر از خود می دانستم، از هر نظر او یک انسان کامل بود. طلبه باهوش، رزمنده شجاع، فرمانده مدبر و از همه...
شش ماه دیگر احمد کاظمی

شش ماه دیگر

در سال 65 توفیق تشرف به حج ابراهیمی یافتم. هنگامی که با اربابی خداحافظی می کردم نا مه ای به من داد و سفارش کرد این نامه را در طول راه بخوانم. گویی زادراه سفر مکه ام بود. نامه را گرفتم و از هم جدا شدیم....
بگذارید بین بچه ها بمانم احمد کاظمی

بگذارید بین بچه ها بمانم

اربابی هرگاه فراغتی پیدا می کرد در جمع بسیجی ها بود. او به آنها عشق می ورزید، لذا سعی می کرد بیشتر وقت خود را با آنها بگذراند. حول و حوش عملیات والفجر هشت ازدواج کرد ولی سه روز پس از ازدواج، شنیدم که می...
تجلی صنعتکار احمد کاظمی

تجلی صنعتکار

شهید محمودی(1)از دست پرورده های شهید صنعتکار بود و خیلی از صفات صنعتکار در او تجلی یافته بود. علاقه به قرآن، اعتقاد به توسل ائمه، شجاعت، مدیریت، درک خوب، مسائل نظامی و... خلاصه!او تجلی صنعتکار بود.
پیش بینی دقیق احمد کاظمی

پیش بینی دقیق

شب قبل از عملیات وقتی به رضا نور محمدی(1)سفارش می کردم مواظب خودش باشد، با تبسمی عارفانه و زیبا گفت، من فردا شب ساعت 2 بعد از نیمه شب شهید می شوم. و ساعتش را نگاه کرد. نور محمدی ادامه داد:مرا در کنار شهید
احمد پاشو بیا مهدی باکری

احمد پاشو بیا

صداش هنوز توی گوشم است، که می گفت:«پاشو بیا احمد!»باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترک بود. هدف هایی که برای مان در نظر گرفته بودند در کم ترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش کردیم. تا این که رسیدیم به...
ماه مجنون از چشم من حمید باکری

ماه مجنون از چشم من

از آن روز تا آخرهای عملیات طریق المقدس هیچ کدامشان را ندیدم. در گلف اهواز بود که مهدی را دیدم و بهش پیشنهاد کردم بیاید در راه اندازی تیپ نجف کمکم کند و تنهایم نگذارد. قبول کرد. ما با هم بعد از طریق المقدس،...