خاطره سردار لشکر پاسدار شهید کاظمی از سردار سرلشکر پاسدار شهید مهدی باکری(1)
صداش هنوز توی گوشم است، که می گفت:«پاشو بیا احمد!»باز مثل خیبر با هم بودیم. همه چیزمان مشترک بود. هدف هایی که برای مان در نظر گرفته بودند در کم ترین زمان تصرف شد. ما هم تثبیتش کردیم. تا این که رسیدیم به مرحله ی عبور از دجله و ادامه ی عملیات در آن طرف دجله روی جاده ی بصره-العماره.ساعت هشت صبح بود. صدای در گیری یگان های شمالی، به گوش مان می رسید. به ما ابلاغ کردند از دجله رد شویم. مهدی و بچه های لشکرش در محلی بودند به اسم کیسه ای. با من تماس گرفت. رفتم پیشش با هم برنامه ریزی کردیم که کجا باشیم و چطور عمل کنیم. ماموریت مهدی این بود که برود آن طرف مستقر شود و شد. من در رفت و آمد بودم. نماز ظهرم را پیش مهدی روی دژ و در چاله ی یک بمب، کنار جاده ی اتوبان بصره-العمار خواندم!جایی که مهدی بی سیم و تمام زندگی اش را برده بود در آن جا و عملیات را از همان جا فرماندهی می کرد.
ناهار را همان جا خوردم. تا عصر پیشش ماندم. برتری نظامی با ما بود. هنوز فشار زیادی از طرف عراق نبود. از طرفی گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو می آورد که آن جبهه را تقویت کند. هوا غبار آلود بود. تانک هاشان داشتند خودشان را می رساندند به خط برای تک به منقطه ای که مهدی تصرف کرده بود.
از قرار گاه تماس گرفتند گفتند، سریع برویم برای جلسه. به مهدی گفتم، گفت:با این وضع نه، من نیایم بهتر است.
راست می گفت:نمی شد بیاید، نیروهایش آنجا بودند. باید می ایستاد می گفت چی کار کنند. همان لحظه یک گروه را فرستاد بروند روی جاده ی آسفالت تا پلی را که عراقی ها قرار بود از آن بگذرند منهدم کنند. نیروها جلوتر از مهدی بودند و برتری با ما بود. اگر آن پل منفجر می شد و راه بسته، هیچ نیرویی نمی توانست از آن سمت بیاید. هر کدام شان هم می ماندند این طرف با وجود هور و در دو طرف مجبور می شد بیاید طرف ما؛ یا تسلیم بشود یا هلاک.
از مهدی خداحافظی کردم پیاده آمدم تا سواحل. سوار قایق شدم. در راه مرتب با مهدی تماس گرفتم. فهمیدم نیروهایی که رفته اند برای انهدام پل، شهید شده اند و قرار است چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند... که خودش یک پروژه ی چند ساعته بود. حتی آن ها هم شهید شدند.
یک نگرانی بزرگ توی دلم ریشه دواند. جلسه ساعت پنج-شش عصر تمام شد. می خواستم برگردم. بی سیم چی مهدی تماس گرفت، گفت، مهدی با من کار دارد.
گفتم:وصلش کن!
مهدی گفت:فشار زیاد شده، خودت را برسان!
سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقی ها دور تا دور مهدی را محاصره کرده اند. نیروهای خرازی هم نتوانسته بودند کاری بکنند و رانده شده بودند عقب. خیلی از بچه ها شهید شده بودند. عراقی ها لحظه به لحظه بیشتر می شدند و مواضع خودشان را پس می گرفتند. تانک های زیادی را آن جا پیاده کرده بودند. آتش تیر مستقیم شان با آتش دیوانه ی خمپاره ها، هیچ با آن آتش سبک اولیه شان قابل قیاس نبود. قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم. سرو سامانی هم به کارها بدهم و تا هوا تاریک نشده برگردم بیام پیش مهدی.
در راه و هر جا که بودم مرتب تماس می گرفتم و دلهره ام بیشتر می شد. مهدی یک بار هم نگفت آتش به نفع ماست، کار به جایی کشید که دیگر نیرو هم نمی توانست برود آن طرف. یعنی موقعیت ما طوری بود که اگر می آمدند جلو، از سه طرف راه مان را می بستند و اگر تا دجله می آمدند جلوتر، می توانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطر ساز بشوند.
شاید یک ساعت یا یک ساعت و نیم بیشتر طول نکشید که مهدی تماس گرفت گفت:«می آیی».
گفت:«با سر!
گفت:زودتر.
آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند. با مهدی تماس گرفتم، گفتم چه خبر شده، مهدی؟ نمی توانست حرف بزند وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت:«این جا آشغال زیاد است. نمی توانم. »
از آن طرف هم از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند، می گفتند:«هر طور شده به مهدی بگو بیاید!».
مهدی می گفت، نمی توانم. من اصرار کردم، به قرارگاه هم گفتم، گفتند:«پس برو خودت برش دار بیارش!».
نشد نتوانستم، وسیله نبود. آتش هم آن قدر زیاد بود که هیچ چاره ای جز اصرار برام نماند.
گفتم:تو رو خدا، تو را به جان هر کس دوست داری هر جوری هست خودت را برسان به ساحل، بیا این طرف!
گفت:پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، اگر بتوانی بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم.
گفتم:اینجا با این آتش من نمی توانم، تو لااقل...
گفت:اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده!احمد، پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند.
فاصله ی ما، هفتصد متر می شد ولی راهی نبود. آن محاصره و آن آتش نمی گذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:«پاشو تو بیا احمد!»
صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمی شده. حتی صدای تیرهای کلاش از توی بی سیم می آمد. بارها التماس کردم،بارها تماس گرفتم تا این که دیگر جواب نداد. بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:«آقا مهدی نمی تواند حرف بزند».
ارتباط قطع شد، تماس گرفتم، باز هم وصل نشد. زمین خوب به عراقی ها سرعت عمل داده بود و می آمدند جلو و من هیچ کاری نمی توانستم بکنم، جز این که باز تماس بگیرم. به خودم می گفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم یا می ماندم یا با هم بر می گشتیم می آمدیم. بی سیم مهدی دیگر جواب نداد. آتش عراق آن قدر آمد پیش، که رسید به ساحل و تمام آن جا اشغال شد. یعنی راهی هم که باید مهدی از آن می گذشت رفت زیر دید مستقیم عراقی ها. مجبور شدیم برویم در امامزاده ای آن حوالی پناه بگیریم. از آنجا با مهدی تماس بی جواب گرفتم. یکی از بچه ها گفت، دیده که مهدی را آورده اند کنار ساحل و سوار قایق کرده اند و هنوز هیچ چیز معلوم نبود. انتظار داشتیم شب بشود و مهدی از تاریکی شب استفاده کند بیاید. نیامد فرکانس بی سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود. هنوز دست عراقی ها نیفتاده بود. همان شب آتش سنگینی ریخته شد طرف جایی که ما بودیم. به خودمان گفتیم، «یعنی مهدی می تواند از سد این آتش بگذرد؟»
فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم. به خودمان وعده دادیم الان است که مهدی شنا کند بیاید؛ خسته ی خسته و حتماً خندان.
برای من تلخ بود مطمئن باشم مهدی نمی تواند از محاصره ی عراقی ها جان سالم به در ببرد. می دانستم حتما به خاطر نیروهایش-زخمی ها و شهید هایش-آن جا مانده تا اگر راهی بود و توانست یا باهم بیایند یا با هم شهید شوند. می دانستم مهدی کسی نیست که به خودش و بقیه اجازه بدهد دست شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند. می دانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید. می دانستم مهدی فرمانده ای تاکتیکی است و اگر وقت داشته باشد حتما موضعش را عوض می کند. می دانستم مهدی دنبال راه نجات همه بوده. می دانستم اگر به من گفت، آن جا، جای خوبی است، خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند، بگوید، اگر آمدنی هستم بیایم که کاش می رفتم و از زبان بچه ها نمی شنیدم چطور تیر خورده، با آن چشم های همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجو گر و با آن آرامش همیشگی، این خستگی را از شب قبل ار رفتنش یادم هست که هیچ کدام مان روی پاهایمان بند نبودیم. چون خاکریز یک گوشه از خط مان وصل نشده بود،هر کس را می فرستادیم شهید می شد.
گمانم عصر یا شب بود. با مهدی قرار گذاشتیم یکی را پیدا کنیم برود خاکریز را وصل کند. قرار شد استراحت کنیم،تا بعد ببینیم چی کار می شود کرد. سنگرمان یک سنگر عراقی بود. بچه ها با چند تا پتو، قابل تحملش کرده بودند. چشم ها سنگین شد و خوابم برد. مهدی هم نمی توانست بیدار بماند. یک نفر آمد کارمان داشت. به مهدی گفتم، بخوابد. خودم رفتم ببینم او چه می گوید. مهدی خوابید. من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم. بچه ها آمدند گفتند، با مهدی کار دارند و پیدایش نمی کنند.
گفتند:«کجاست؟»
گفتم:خواب است، همین جا.
رفتند سنگر گشتند، نبود!
گفتم:مگر می شود؟
خودم هم رفتم دیدم نبود. تا این که تماس گرفت.
گفتم:مرد حسابی!کجا گذاشته ای رفته ای بی خبر؟ ما که زهره مان ترکید. گفت:همین جا توی خط.
گفتم، آن جا چرا؟
جوابم را می دانستم. حتما رفته یکی از بولدوزرها را برداشته و آن خاکریز را... گفتم:می خواهی من هم بیایم؟
گفت:لازم نیست، تمام شد.
زیر آن آتشی که هر کس می فرستادیم شهید می شد، مهدی رفت و آن خاکریز را وصل کرد و یک بار دیگر به من فهماند که می شود از آتش نترسید و حتی وسط آتش سر بالا گرفت. فکر کنم بله توی همین عملیات پدر بود که یادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بودیم. من جلو وعقب. آتش آن قدر وحشی بود که در یک لحظه به مهدی گفتم، الان است که نور بالا بزنیم.
توقف کردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم که مهدی گفت:نایست!برو!سریع!
دو طرف مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله می خورد کنارمان و من می رفتم با سرعت و سر خمیده و در آینه ی موتورم می دیدم که مهدی چطور صاف نشسته و حتی یک لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزی باشد. آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدی شدم. احساس می کردم اگر شهید شوم، آن هم آن جا و کنار مهدی و سوار آن موتور، جور خوبی شهید خواهم شد و از این احساس شیرین در آن حلقه آتش و آب، فقط می خندیدیم.
پی نوشت ها :
1- شهید مهدی باکری در سال 1333 در شهرستان میاندوآب آذربایجان غربی به دنیا آمد. وی با ورود به دانشگاه وارد عرصه مبارزات سیاسی و انقلابی گردید. باکری و دوستانش نقش مهمی در برپایی تظاهرات شهر تبریز در پانزدهم خرداد 1354و 1355 داشتند. وی در دوران سربازی که در بحبوحه انقلاب سپری می شد به فرمان امام از پادگان گریخت و این زمان زندگی مخفی او و تلاش برای سازماندهی نیروهای جوان و تربیت آنها برای یاری انقلاب آغاز شد. با پیروزی انقلاب اسلامی باکری نقش فعالی در سازماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه ایفا کرد و پس از مدتی مسئولیت شهرداری ارومیه را بر عهده گرفت. با آغاز جنگ تحمیلی مهدی باکری و در جبهه های غرب و جنوب حضور دائمی داشت و چندین بار مجروح شد. با تشکیل لشکر 31 عاشورا شهید باکری به فرماندهی آن برگزیده شد و در چندین عملیات شرکت جست. سرانجام این فرمانده غیور و دلاور که در جریان عملیات بدر زخمی شده بود، در راه انتقال به درمانگاه بر اثر برخورد گلوله توپ به قایق، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
منبع: احمدی، جانمراد؛ (1385)، ما اهل اینجا نیستیم؛ مجموعه ای از خاطرات و سخنرانی های سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی، شهرستان نجف آباد (اصفهان)، مؤسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و لشکر 8 زرهی نجف اشرف و گنگره سرداران و 2500 شهید شهرستان نجف آباد، چاپ دوم.