شهید مهدی باکری از نگاه دیگران - 2
نگاه نهم ( بروایت سید یحیی « رحیم» صفوی )
بعضی از آن دانشجوها الآن هم هستند . مثل مهندس سید علی مقدم ، مهندس علی قیامتیون ، سردار حسین علایی ، مهندس احمد خرم ، و دیگران .
در دانشكدههای علوم پزشكی و كشاورزی و علوم افراد شاخصی بودند كه با همكاری هم سعی میكردیم ارتباط با روحانیت را حفظ كنیم . و هر كس در ارتباط با شهر خودش . كه در نهایت همه با همفكری هم مرتبط میشدیم به حركت اصلی انقلاب و صدای اصلی انقلاب ، یعنی امام . مهدی از نیروهای شاخص دانشكدهی فنی تبریز بود كه با هماهنگیهای همدیگر و به دور از چشم بینای ساواك به تدارك تظاهرات و پخش جزوههای مربوط به امام و دعوت از كانون یا شخصیتهای فرهنگی میپرداختیم . از چهرههای شناخته شدهی این روزها خاطرم هست از آقای بشارتی ، یا علامه محمد تقی جعفری و دیگران دعوت میكردیم بیایند برای دانشجوها سخنرانی كنند . كار فرهنگی هم میكردیم . مثل راه اندازی سینمای دانشگاه و نمایش فیلمهای مناسب با خفقان آن روزها . یا فعال كردن رشتههای ورزشی مختلف ، مثل كوه نوردی و كشتی ، یا مسابقههای متنوع و در رشتههای گوناگون ، همراه با جایزههایی كه خودمان تهیه میكردیم . البته گاهی ساواك مطلع میشد و بعضی از دوستانمان را میفرستاد سربازی ، آن هم با درجهی سرباز صفری ، اما در نهایت با تمام سختیها انقلاب پیروز شد و ساواك روسیاه .
دشمن بیكار ننشست و درست در سیزده اسفند سال پنجاه و هفت با دست دمكراتها به پادگان مهاباد حمله كرد . فرمانده تیپ آنجا سرگرد عباسی بود ، كُرد و دمكرات ، كه پادگان را بدون درگیری به آنها سپرد .
آنها هم آنجا را غارت كردند و سلاحهاش را به یغما بردند . تیپ از سلاح و مهمات خالی شد . شهرهای دیگر كردستان را با به كارگیری آنها ناامن كردند . عراق هم از آنها پشتیبانی كرد ، با در اختیار گذاشتن سلاح و مهمات و رادیویی اختصاصی برای جذب نیروی جدید از استانهای دیگر ، مثل تهران و شمال و جنوب .
در این مقطع از انقلاب تقریباً بیشترین شهرهای كردستان به دست مجاهدین و دمكرات و كومله افتاد . و حتی قسمتی از آذربایجان غربی ، مثل سردشت و نقده و ایرانشهر و مهاباد .
در همین زمان بازرگان از طرف دولت موقت چند بار رفت آنجا و آمد در شورای انقلاب مطرح كرد كه « باید تسلیم اینها شد . »
كه البته بیجواب نماند . آیتالله بهشتی و آیتالله مطهری و آیتالله خامنهیی تأكید داشتند كه « بچههای سپاه و بسیج میروند شهر را آزاد میكنند . »
این جنگ اول كردستان بود . یعنی زمانی كه بازرگان رفت مهاباد و گفت باید پاسدارها از شهر بروند بیرون و حتی رفت بالای قبر بعضی از كشتههای آنها فاتحه خواند .
جنگ دوم كردستان از اوایل فروردین سال پنجاه و نه شروع شد . من آن زمان سپاه اصفهان را تشكیل داده بودم . با دویست نفر از بچهها و با هواپیما آمدیم سنندج و به فرمان امام رفتیم برای آزاد سازی كردستان .
مهدی را باز آنجا دیدم ، كه فرمانده عملیات سپاه ارومیه شده بود . من به عنوان فرمانده عملیات كردستان رفته بودم . بروجردی فرمانده سپاه غرب بود . اولین كاری كه كردیم با همكاری ارتش و با حضور تیمسار صیاد شیرازی و تیمسار هاشمی و شهید شهرام فر و ارتشیهای دیگر یك ستاد مشترك تشكیل دادیم .
جنگ سخت و شبانه روزی ما بیست و سه روز طول كشید . شهرها همه اشغال بودند . فقط پادگانها دست ما بود . مقابله با دشمن هوشمند و زیرك انرژی زیادی گرفت . كه در نهایت باعث وحدت سپاه و ارتش شد .
ملاقات بعدی من و مهدی در زمان آزاد سازی شهرهای كردستان بود كه تا شروع جنگ ، یعنی سی شهریور ، طول كشید . تمام شهرها آزاد شدند ، به جز بوكان و اشنویه . مهدی و حمید و نیروهای اعزامی شهرهای مختلف ایران در پاكسازی كردستان جانفشانیها كردند و حماسهها آفریدند .
شهید كلاهدوز با شروع جنگ از تهران به من تلفن زد گفت چون قبل از انقلاب در تیپ هوابرد سابقه داشتهام ، بد نیست بروم خوزستان و كمكی اگر از دستم برمیآید كوتاهی نكنم . با عدهیی از دوستان پاسدارم عازم جنوب شدیم . با حسین خرازی و بقیه . مهدی هم بود ، با شفیع زاده ، كه با یك قبضه خمپارهی 120 آمد .
خرمشهر سقوط كرده بود و آبان ماه بود و آبادان در محاصره . جادهی آبادان به اهواز و ماهشهر به آبادان بسته بود . عراقیها حتی از بهمن شیر عبور كرده بودند . یعنی ما از راه خشكی نمیتوانستیم عبور كنیم . تنها راهمان یا پرواز با هلیكوپتر بود یا گذر از آب بهمن شیر و آن هم با لنج ، كه مثلاً برویم ماهشهر سوار لنج بشویم و از راه بهمن شیر برویم به ده چوئبده و از آنجا برویم آبادان .
مهدی با شهید شفیع زاده ( كه بعدها فرمانده توپخانهی نیروی زمینی سپاه شد ) با همان خمپارهی 120 آمد بندر ماهشهر تا خودش و خمپاره را به آبادان برساند . لنجی كه آمد پر از كیسههای آرد بود .
ناخدای لنج گفت « اگر میخواهید ببرمتان آبادان باید تمام این كیسهها را خالی كنید . وگرنه آبادان بیآبادان . »
خودشان میگفتند دو روز طول كشید تا آن كیسهها را از لنج خالی كنند . وقتی هم آمدند ، رفتند جبههی فیاضیه و شفیع زاده شد دیدهبان و مهدی شد مسئول قبضه . سهمیهی هر روزشان فقط سه گلوله بود . بیشتر نداشتند .
این درست زمانی بود كه بنی صدر ، به عنوان فرمانده كل قوا ، حاضر نبود هیچ سلاح و مهماتی به ما بدهد و پشتیبانیمان بكند . اصلاً حضور مردم را قبول نداشت . میگفت « این مردم بیخود بلند میشوند میآیند . »
با آن لحن خودش میگفت « آقای خمینی هم اشتباه میكند كه مردم بیسلاح را فرستاده . ما نمیتوانیم این طوری جنگ را پیش ببریم . »
در شكستن حصر آبادان سپاه گردانهاش را شكل داد . ما در خط دارخوین و محمدیه ( جنوب سلمانیه ) یك گردان تشكیل دادیم ، با سیصد و پنجاه نفر نیرو ، برای اولین عملیات ، بعد از عزل بنیصدر از فرمانده كل قوا ، به دستور امام ، یعنی 21 خرداد سال 60 . سه چهار كیلومتر پیشروی داشتیم تا این كه به دوست عزیزم مهندس طرحچی گفتم « اگر از كنار كارون تا جادهی اهواز را برامان خاكریز بزنی شاید بتوانیم دوام بیاوریم . »
كه زد . پیشروی ما سرعت گرفت و در پنجم مهرماه حصر آبادان شكست .
طرح عملیات شكست حصر آبادان در مهرماه عنوان شد ، آن هم در جلسهیی با حضور مقام رهبری و آقای هاشمی و شهید فلاحی و تیمسار ظهیرنژاد و دیگران . ما در محورمان و در عملیات شكست حصر آبادان پنج تا ده گردان سازمان یافته داشتیم . بعد از عملیات تیپهامان را تشكیل دادیم . یكی از آن تیپها تیپ 8 نجف اشرف بود ، با فرماندهی احمد كاظمی و قائم مقامی مهدی ، كه در عملیات بعدی در آزاد سازی بستان و اواخر سال شصت نقش مهمی داشتند . و همینطور در فتحالمبین ، كه مهدی در آن خوش درخشید .
عملیات فتحالمبین عملیات بزرگ و درخشانی بود ، كه از چند جهت شكل گرفت . یك طرف این عملیات در غرب شهر دزفول و رود كرخه بود . و از ارتفاعات بلندی به نام تیشكن و به دست تیپ امام حسین و به فرماندهی حسین خرازی . محور شمالی دست قاسم سلیمانی بود و تیپش 41 ثارالله . این طرفتر دست احمد متوسلیان بود و تیپش 27 حضرت رسول . جنوبیترین محور فتحالمبین تنگهیی بود به نام رقابیه و تنگهیی دیگر به نام زلیجان ، كه جهاد جادهیی روی آن زد تا تیپ 8 نجف اشرف دورش بزند و عمل كند . فرمانده این یگان مهدی بود .
عملیات هم عملیات مشترك سپاه و ارتش بود ، كه سه قرارگاه عمده داشت . قرارگاه شمالی قرارگاه نصر بود و فرماندههاش حسن باقری و تیمسار حسنی سعدی . قرارگاه میانی قرارگاه فجر بود و فرماندههاش مجید بقایی و تیمسار ازگمی . قرارگاه جنوبی هم قرارگاه فتح بود و فرماندههاش من و تیمسار ن?اک? ، با استعداد لشكر 92 زرهی و تیپ هوابرد ارتش و تیپ 25 كربلا و تیپ 8 نجف اشرف سپاه .
فرمانده آن یگانی كه باید میرفت عراقیها را از تنگهی رقابیه دور میزد مهدی بود . كار سخت و پیچیدهیی بود . باید دو روز قبل از عملیات میرفتند از تنگهی زلیجان میگذشتند . پشت سر آنها هم باید واحدهای مكانیزهی ارتش ( از لشكر سیستان و بلوچستان ) حركت میكردند . اول نیروهای پیادهی تیپ نجف رفتند و پشت سرشان و در روز بعد پیامپیها . همه باید پیاده و شبانه از رملها و تنگههای رقابیه میگذشتند ، بعد میرفتند عراقیها را دور میزدند تا تك اصلی شروع شود .
عملیات شروع شد . حسین خرازی از محور شمالی رفت عین خوش را بست . مهدی هم از محور جنوبی تنگهی رقابیه را بست ، با یك فاصلهی صد كیلومتری ، طوری كه عراقیها غافلگیر شدند . اوج نبوغ مهدی و حسین در این عملیات نمود داشت . عراقیها حتی خوابش را هم نمیدیدند كه جوانهای ایرانی اینطور غافلگیرشان كنند و محاصره شوند .
ما همه در جنگ همدیگر را به اسم كوچك صدا میزدیم . اوج افتخار و خوشحالی ما وقتی بود كه رفتیم به مهدی خبر دادیم كه شده فرمانده لشكر عاشورا . لشكری كه از قدرتمندترین لشكرهای خط شكن در سختترین عملیاتهای بعد ما بود . بخصوص در خیبر و آن پیشروی در دجله و فرات و جنگ تن به تن و برگشت به جزایر مجنون . جزایر را هم داشتیم از دست میدادیم ، كه امام فرمود جزایر باید حفظ شود .
همینجا بود كه مهدی و حمید و زینالدین و بقیه با تمام توانشان دل به دستور رهبرشان سپردند و حتی آمدند در خط مقدم و دوش به دوش نیروهاشان با عراقیها جنگیدند . فقط یك پل جزیره را وصل میكرد به منطقهیی كه میرفت به طلایه و تنومه . دشمن تمام تانكهاش را به ستون كرده بود تا بروند جزایر را پس بگیرند . در مدتی كمتر از هفتاد و دو ساعت بیش از یك میلیون گلوله در این جزیره منفجر شد . هلیكوپتر ، هواپیما ، توپخانه ، همه و همه ، از زمین و آسمان آتش میبارید و جزایر باید حفظ میشد . حمید روی همین پل شیتات شهید شد .
با مهدی تماس گرفتم گفتم « سعی كن جسد حمید را برگردانی عقب ! »
مهدی خیلی جدی و قاطع گفت « اگر جنازهی همه را آوردیم میرویم حمید را هم میآوریم . »
واقعاً نگذاشت حمید را بیاورند . حمید هنوز كه هنوزست مفقودالاثرست . او بازوی راست و قدرتمند مهدی بود . هیچ كس بیشتر از مهدی دوستش نداشت . با این حال نخواست ، نتوانست ، نگذاشت كسی او را بدون بقیه بیاورد . شاید به همین دلیل بود كه طاقت نیاورد و سال بعد توی بدر و با لشكر خودش رفت عملیات كرد تا از عزیزش عقب نماند .
او و لشكرش از موفقترینهای بدر بودند كه از شرق دجله عبور كردند رفتند به غرب دجله . خود مهدی از دجله گذشت رفت یك هفتهی تمام كنار دجله و در تقاطع رود فرات و دجله ( القرنه ) دوش به دوش آنها جنگید . تا این كه حجم آتش روی غرب دجله و روی نیروی لشكر عاشورا و روی مهدی زیاد شد . وقتی مهدی زخمی را با قایق و از روی دجله برمیگرداندند یك آرپیجی آمد قطعه قطعهاش كرد و بردش به …
یادم هست بار آخر ، روز قبل از شهادتش ، كنار دجله و فرات ، زیر یك پلیت و كنار مقام رهبری و پسرشان با مهدی جلسه داشتیم . كه البته فیلمش هم هست . هواپیماها بمباران سختی میكردند و اصلاً بمبهاشان كاملاً مشخص بود . مهدی آرامِ آرام بود . برای بار هزارم بهش گفتم « تو چرا لباس سپاه نمیپوشی ؟ »
از گوشهی چشم نگاهم كرد گفت « با این لباس با بچهها نزدیكترم . »
بعد گفت « آنها هم البته اینجوری بیشتر دوست دارند . »
نگاه دهم ( بروایت شهید حجت الاسلام و المسلمین محلاتی)
برای مراسم شهادت این برادر، من خودم رفتم به آذربایجان و در مراسمی كه آنجا بود شركت كردم.
در ارومیه، تبریز، زنجان غوغا بود. تمام مردم غیور آذربایجان و زنجان همین طور اشك می ریختند و تظاهرات می كردند؛ درست مثل اینكه یك مرجع تقلید از دنیا رفته بود، این قدر مردم اظهار علاقه میكردند.
من وصیت نامه اش را دیدم، در وصیت نامهاش می گوید كه من چطور وصیت نامه بنویسم در حالی كه می ترسم از دنیا بروم و خالص نباشم و پذیرفته درگاه خدا نشوم، چون معصیت كارم.
یك آدمی كه از اول جنگ،توی جبهه بوده ،باز خودش را گناهكار می داند و بعد می گوید: «خدایا تو چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات كه نفهمیدم، خون باید می شدی و در رگهایم جریان می یافتی تا سلولهایم همه یارب یارب می گفت.»
این جمله خیلی خیلی معرفت می خواهد. می گوید:« تو باید در تمام بدن من جریان داشته باشی، تا همه سلولهای من یا رب یارب بگوید.»
این ثارالله كه به امام حسین تعبیر می كند(چون خون در همه بدن هست) خون خدا رنگ توحید گرفته است.
بنابراین بازو می شود یدالله؛ همان كه امام فرمود: «من بازوهای شما را كه دست خدا بالایش است میبوسم.» حال دیگر «ید» می شود «یدالله». چشم انسان می شود «عین الله»؛ چشم خدا. جز خدا اصلاً در جهان نمی بیند. زبانش دائم در راه خداست. قلمش دائم در راه خداست. یك انسانی می شود كه به تعبیر قرآن رنگ توحید گرفته (صبغه الله)، چون انسان وقتی متولد بشود ،انسان بالقوه است و حیوان بالفعل، هر رنگی كه به خودش بزند ،همان رنگ را می گیرد. ذاتاً فطرتش عشق به توحید دارد، ولی توی این دنیاست كه باید رنگ آمیزی بشود.
اگر رفت و خودش را در اختیار انبیاء قرار داد، رنگ توحید می گیرد (صبغه الله). آن وقت همه سلولهای او سلول توحید می شوند؛ می شود یك انسان الهی؛ می شود یك انسان عاشق. خوب، همین هم بعداً میگوید: ای كاش تو خون بودی و در رگهایم جریان می یافتی. بعداً می گوید: «یا اباعبدالله شفاعت!»
چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش ولی چه كنم كه تهیدستم خدایا! تو قبولم كن!»
سپس سلام بر امام و امام زمان می رساند و توصیه می كند كه دنیا را رها كنید.
ای عاشقان اباعبدالله! بایستی شهادت را در آغوش گرفت و گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند و بایستی محتوای فرامین امام را درك و عمل نماییم تا شاید قدری از تكلیف خود را در شكرگزاری به جا آورده باشیم.
نگاه یازدهم ( بروایت علی عبدالعلی زاده )
شهردار كه شد با هم رفتیم خانهشان . به من گفت « همین جا بنشین من الآن برمیگردم ! »
آمدنش خیلی طول كشید . رفتم دم در خانهشان دیدم مهدی رفته توی حیاط نشسته دارد لباس میشوید . خیلی تعجب كردم . نگران هم شدم كه چرا با این پست و مقام آمده اینجا دارد لباس میشوید . فكرم به هزار جا رفت . تا این كه خودش آمد . گفت آن لباسها لباسهای برادر و خواهرهای ناتنیاش هست و او باید این كار را بكند .
من كم میآیم این جا . هر وقت هم میآیم دلم میخواهد حضورم مفید باشد .
مهدی همین بود . اگر من پنج ساعت با او بودم فقط من میدانستم كه در آن پنج ساعت مهدی چی كار كرده ، كجا رفته ، چی گفته . یك بار از همسرش پرسیدم كه مهدی چقدر از زندگیاش گفته . او چیزهایی گفت و من فهمیدم مهدی اصلاً از دوران كودكیاش و نامادریاش چیز زیادی به او نگفته .
یا نگهبانی دادنش در سپاه . از مهر سال پنجاه و نه ، یعنی از زمان حملهی دمكراتها به ارومیه ، تا هفت هشت ماه بعد كه مهدی رفت جبهه ، هر شب میرفت سپاه نگهبانی میداد . نگهبانیاش هم با همه فرق داشت . تا عصر شهرداری میماند . عصر میرفت یك لقمه نان میخورد ، بیسیم را برمیداشت میرفت چند كیلومتر بیرون شهر ، مینشست توی سنگری كه خودش ساخته بود نگهبانی میداد . آنجا مسیری بود كه دمكراتها خیلی رفت و آمد داشتند . قرار بود اگر آمدند رد شدند با بیسیمش علامت بدهد . این را جز من و چند نفر دیگر كسی خبر نداشت . حتی بچههای سپاه هم نمی دانستند مهدی میآید سپاه . فقط فرمانده و بیسیمچی در جریان بودند .
این پنهان كاری فقط به زمان جنگ محدود نمیشد . به قبل از انقلاب هم بر میگشت . به سالهایی كه دو برادر بزرگترش ، علی و رضا ، دستگیر شدند . علی چون بیشتر فعال بود اعدام شد . رضا هم حبس ابد گرفت . این ماجرا حدود سال پنجاه اتفاق افتاد و خیلی روی زندگی و فعالیتهای مهدی و حمید سایه انداخت . حتی شاید كمكشان كرد . بخصوص مهدی را . چون همه در دانشگاه او را دانشجوی آرام و سر به زیری میدیدند و هیچ كس نمیدانست در خفا به همه خط میدهد ، سازماندهی میكند ، یا نهضت دانشگاهی تبریز را هدایت میكند . دانشگاهی كه تمام فعالیتش دست چپیها بود ، از سال پنجاه و دو از وقتی مهدی آمد شد عرصهی فعالیت بچههای مسلمانی كه حتی تظاهرات هم میكردند . برای اولین بار توی همین دانشگاه بود كه شعار « درود بر خمینی » گفته شد و به خودش شكلی مذهبی گرفت .
اوج این حركت در پانزده خرداد سال پنجاه و چهار بود . كه دانشگاه ما همزمان با قم تظاهرات كرد . مهدی آدم پشت پردهی تمام این حركتها بود . البته ابوالحسن آل اسحاق و حمید سلیمی هم بودند ، منتها خط دهندهی اصلی فقط مهدی بود . و ناپیدای اصلی هم . چون زیر ذرهبین بود و ناچار باید ظاهر را حفظ میكرد .
حمید همین طور بود . نتوانست آن جو را تحمل كند . آمد تبریز ، یك سال پیش مهدی ماند ، دیپلمش را گرفت ، و به بهانهی ادامهی تحصیل رفت آلمان و از آن جا رفت سوریه تا مشغول آموزش نظامی شود . و شد . تا زمان پیروزی انقلاب آنجا بود . اینها همه از سایهی شهادت علی بود كه روی زندگی این دو برادر خیلی سنگینی میكرد . مجبورشان میكرد منزوی باشند یا منزوی نشان بدهند . بعد هم كه دیگر عادتشان شد كسی از آنها چیزی نداند ، چیزی نفهمد ، یا هر كس فقط به اندازهی لحظهیی كه با آنها بوده ازشان خبر داشته باشد .
ساواك هم البته بیكار نشسته بود . پنهانی او را زیر نظر داشت . یك بار احضارش كرد . بازجویی هم حتی كرد . وقتی چیزی عایدش نشد مجبور شد آزادش كند . بعد معلوم شد یكی از هم اتاقیهای خودش …
مرحوم عطایی دو سه روز دستگیر شد ، كه بردندش ساواك ، برگشتنا گفت « یكی از بین ما با ساواك همكاری میكند . »
گفتیم « از كجا فهمیدی ؟ »
گفت « آنها چیزهایی را به من گفتند كه جز خودیها كس دیگری نمیتوانسته ازشان خبر داشته باشد . به من گفت شماها فكر میكنید خیلی زرنگید ؟ از فلان روز گفت كه مهدی گوجه فرنگی خریده بود داده بود به من و من هم حرفهایی زده بودم كه او حالا داشت به من پسش میداد . »
گفت « اینها را آنجا فهمیدم . البته من انكارش كردم ، ولی من و تو خوب میدانیم كه واقعیت دارد . »
بعد از انقلاب كه ساواك تبریز افتاد دست بچهها تازه فهمیدیم كه هم اتاقی مهدی میرفته تمام كارها و حرفهای ما را گزارش میداده به ساواك .
مهندس میر بلد میگفت « همهاش هیچ . حیف از آن همه نمازیكه ما پشت سر این بنده خدا خواندیم . »
با این حال نتوانسته بودند گزارش چندانی از زندگی مهدی ارایه بدهند . مهدی به كارهاش ادامه میداد . این همان كلاف در هم پیچیست كه مهدی نمیگذاشت كسی بازش كند . یعنی همین الآن شاید كسی نداند كه میخانههای تبریز ، در سال پنجاه و شش ، به دست كیها و چطور به آتش كشیده شد . ولی من میدانم . من آن سال بروجرد بودم . دورهی آموزش را میگذراندم . بعد كه بچههای تهران آمدند رفتم لشكر ارومیه . آنجا بود كه قرار گذاشتیم اگر امام گفت پادگانها را خالی كنید زمینهی فرار تعدادی از درجه داران را فراهم كنیم . یك قرار مهم و مخفی هم با مهدی داشتم . میخواستیم مخفیانه زندگی مبارزاتی را شروع كنیم . من منتظر بودم ،كه آمد گفت « وقتی از تهران آمدم میآیم خبرت میكنم . » آمد پادگان به دیدنم . گفت « حالا وقتشست . باید برویم . میتوانی ؟ » نمیتوانستم . یعنی اصلاً نمیشد . با ترفندهایی در رفتم . با مهدی رفتیم خانهی عمهاش . چند روز آنجا ماندیم . تعدادی شیشهی نوشابه جمع كرد آمد به من گفت « بنزین نیازست . »
رفتم از ژیانم بنزین كشیدم آوردم . با هم شروع كردیم به كوكتل مولوتف درست كردن . من زیاد بلد نبودم . مهدی كار كشته تر بود . چند تایی درست كردیم برداشتیم بردیم كارخانهی قند ، بیست كیلومتری شهر . آنجا چالهیی بود كه جان میداد برای آزمایش . كوكتلها آتش خوبی داشتند و حالا باید … كه گفت « تو نه . »
فقط ساختنش با من بود و استفادهاش با مهدی یا هر كس دیگر . من نگران بودم . وقتی فرداش شنیدم میخانههای شهر آتش گرفته خندیدم گفتم « بالاخره كار خودت را كردی ، مهدی ! »
او از این كار و از این آتش چیزی به هیچ كس نگفت . اما من كه فقط كوكتلها را درست كرده بودم بارها از این كار كوچكم برای همه گفتهام . همه فكر میكردند او كیست كه ساكت میآید و میرود و سرش این قدر پایینست و كاری به كار هیچ كس ندارد . اگر میدانستند كه او …
كه باز آمد سراغم گفت « برو خانهتان هر چی ساعت كهنه داری بردار ب?اور! »
ساعتها را آوردم ، بردیم خانهی عمهاش ، همان جا بمب ساعتی ساختیم ، همان شب بردیمش به روستای « بند » ارومیه ، از مناطق كردنشین ، كه ژاندارمری زیاد آنجا نفوذ نداشت و ما راحت میتوانستیم از سوت و كوریاش استفاده كنیم . رفتیم بمب را برای امتحان كار گذاشتیم . پنج دقیقه منتظر شدیم . بیست دقیقه گذشت . خبری نشد . باید كسی میرفت نقص بمب را میدید میآمد . اما كی ؟ من خیلی اصرار كردم بروم . مهدی قبول نكرد .
گفت « تو نه . »
گفتم « چرا ؟ »
گفت « تو زن و بچه داری . من میروم . »
از پشت نگاهش میكردم . قدمهاش را محكم برمیداشت . ذرهیی ترس در وجودش نبود . رفت . بمب را برداشت وارسیاش كرد . گفت « ساعتش خرابست . »
آمدیم ساعت نو خریدیم بردیم بمب را گذاشتیم جلو خانهی سرهنگی كه خیلی مردم را اذیت كرده بود میزدشان . البته بمب را مهدی برد گذاشت . از دیوار خانهاش رفت بالا و من گفتم « چرا آنجا ؟ بگذارش همین جا پشت در ! »
رفت بمب را گذاشت پشت دیوار ، برگشت آمد گفت « باید بفهمد با كی طرفست . »
مهدی پیش از این كه قبل از انقلاب سیاسی باشد و بعد از انقلاب نظامی ، یك انسان به شدت عاطفی بود . من این را از آن روزها و شبهایی فهمیدم كه شهردار شده بود مجبور بود شبها بیاید خانهی ما . پدرش در مسیر كارخانهی قند ، درسال پنجاه و هشت ، در تصادفی فوت كرد و او تازه دو ماهی میشد كه شهردار شده بود و نمیتوانست هر روز این بیست كیلومتر را برود بیاید . مجبور بود ما را تحمل كند . ظهر با هم میآمدیم خانه . با هم زندگی میكردیم .
چند شب در همان سال پنجاه و هشت باران تندی آمد . مهدی گاهی شبها نمیآمد و اگر میآمد نزدیكای صبح میآمد . ازش پرسیدم « كجا رفته بودی ، مهدی ؟ »
گفت « فقط همین را بت بگویم كه خانههیچ كس دیگر نرفتم . مطمئن باش . »
پیش خودم گفتم « پیش كی رفته بوده پس ؟ نكند توی خیابان خوابیده ؟ »
باران باز هم بارید و حتی بیشتر . مهدی دیگر طاقت نیاورد . گفت « پا شوم بروم . »
گفتم « كجا ؟ »
گفت « واجبست بروم . نپرس فقط . »
گفتم « این دفعه را باید بگویی . نمیگذارم بروی . »
نمیخواست بگوید ، از چهرهاش مشخص بود ، خیلی دلشوره نشان داد ، ولی گفت . گفت « حالا كه اصرار داری پاشو با هم برویم . »
من آن روزها معاونش بودم . طبیعی بود كه بروم . با لندرور رفتیم . رفتیم به یك محلهی حلبی آباد ، نزدیك فرودگاه . گفتم « چرا این جا ؟ »
به باران و تند آب جلو ماشین و خانههای حلبی اشاره كرد گفت « ما شهردار این شهریم . باید بتوانیم جواب این مردم را بدهیم . »
پیاده شد . رد جریان آب را گرفت رفت . دید آب سرازیر شده رفته داخل یك خانه .
گفت « دنبال همین میگشتم . »
در زد . پیرمردی آمد بیرون گفت « چی شده ؟ »
مهدی آب را نشان پیرمرد داد گفت « ما … »
پیرمرد عصبانی بود و گلآلود . دهانش را باز كرد و هر چی از دهانش در میآمد به شهردار و هر كس كه میشناخت و نمیشناخت گفت . گفت « حالا آمدهای اینجا كه بگویی چه ، به من خانه خراب ؟ »
مهدی گفت « اگر یك بیل بیاوری بدهی به ما كمكت میكنیم این آب را … »
پیر مرد در را محكم بست گفت « برو بابا خدا پدرت را بیامرزد ! وقت گیر آوردهای نصف شبی ؟ »
سر و صدای آنها همسایهها را كشید بیرون و آمدند به پرس و جو كه « چی شده ؟ »
مهدی گفت « آب دارد خانهی این بنده خدا را خراب میكند . یك بیل میخواهیم فقط . دارید ؟ »
بیل را آوردند . آن شب من و مهدی جوی كوچكی كندیم و آب را هدایت كردیم به بیرون كوچه . تا اذان صبح كارمان طول كشید . خسته و خیس از آب و گل فهمیدم مهدی شبها را كجا صبح میكرده .
دوران شهرداری مهدی درخشانترین دوران شهرداری ارومیهست . علتش هم همین توجه مهدی به جزییات عاطفی مردم شهرش بود . شاید نگاه خاصش به پرورشگاه از همین حساس بودنش شكل میگرفت كه هفتهیی یك بار میرفت به آنجا سر میزد ، چند ساعتی با بچهها میگفت و میخندید ، كاری كه همه میگفتند تا آن موقع اصلاً سابقه نداشته . یك بار حرف پیش آمد . از ازدواج بچههای پرورشگاه و این كه مهدی هر كاری از دستش بر آمده برایشان كرده . خودش زیر بار نمیرفت . تا این كه گفت « این بچهها مثل بچههای خودم هستند . اصلاً دختر و پسرهای خودم هستند . پس اگر دختری را میفرستم به خانهی بخت مطمئن باش دختر خودم را خوشحال كردهام . »
بچهها هم به او به چشم پدر نگاه میكردند . وقتی میآمد آنجا خیلی شادی میكردند . این رفتار را توی شهرداری هم داشت . آنقدر با كارگرها و كاركنان شهرداری خوب تا كرده بود كه همه حاضر بودند به خاطرش بمیرند ، بخصوص كارگرها . دستور مهدی براشان دستور نبود ، امریهیی بود كه آن را با جان و دل میپذیرفتند . اینها همه در سایهی محبتی بود كه او از آنها دریغ نكرد . همیشه در كنارشان ، شانه به شانهشان ، كار كرد . اصلاً نشان نداد كه از كار سخت كارگری عارش میآید . شاید اگر بروید كارگران بازنشستهی قدیمی را پیدا كنید و مهدی را از آنها سراغ بگیرید ، از پسرشان بیشتر او را بشناسند ، هر چند كه جبهه هم نرفته باشند .
شاید شما یا خیلیهای دیگر ندانید كه مهدی هرگز از شهرداری حقوق نگرفت . كل حقوق ماهانهاش را با حسابداری طی كرده بود و با مسئولش قرار گذاشته بود كه معادل حقوقش را بدهند به هر كس كه امضای او پای كاغذش باشد . هر مستحق و مستمندی كه میآمد پیش مهدی با همین یادداشتها و با همین حقوق خودش ناامید از شهرداری نمیرفت بیرون . هیچ كس هم این را نمیدانست . چطور شد كه این را فهمیدم ؟ … بعد از این كه مهدی رفت جبهه ، رئیس حسابداری آمد به من گفت « آقای باكری به ما بدهكارست . چون بیشتر از حقوقش نوشته . » تا دیدمش گفتم « تو كه اختیارات داشتی ، تو كه میتوانستی از حساب شهرداری پرداخت كنی ، چرا نگذاشتی كه آنها … »
گفت « زیاد مهم نیست . »
گفتم « تو الآن دیگر ازدواج كردهای . احتیاج داری . لااقل بگذار حقوقت را حساب كنیم بروی از حسابداری … »
گفت « من حقوقم را گرفتهام . »
حقوق سپاهش را میگفت ، همان حقوق ماهی هفتصد تومان را . همان لحظه بود كه یادم به روزهای اولی افتاد كه وقتی مهدی آمد شهرداری ، هیچ كدام از كاركنانش تحویلش نگرفتند و نمیگرفتند . نه آنها ، حتی ارباب رجوع هم نمیتوانست باور كند همچو آدمی ، افتاده و محجوب ، بتواند شهردار شهرش باشد . یا وقتی توی كار كارگرهاش سهیم میشد . هر جا میرفت ، مثل كارگاه شن و ماسه ، سعی میكرد یك كاری متناسب با موقعیت آنجا انجام بدهد تا از بقیه عقب نماند .
گفتم « حتی اینجا ؟ »
گفت « طبیعیست . اول این كه میخواهم رنج و سختی آنها را احساس كنم . دوم این كه نمیخواهم هیچ كس فكر كند من آمدهام اینجا ریاست كنم . میخواهم با كمك هم كار كنیم . برای همینست كه كمك میكنم . »
یك روز مسئول كارگاه شن و ماسه آمد پهلوی من . خیلی شرمنده گفت به آقای شهردار بیاحترامی كرده . چه كار باید بكند كه او ببخشدش .
گفتم « مگر چی شده ؟ »
گفت « ما كه نمیدانستیم شهردارست. آمد . بهش بیاعتنایی كردیم . بعد رفت ایستاد مثل یك كارگر كار كرد و ما هم … »
خیلی خودش را باخته بود .
گفتم « نگران نباش . آقای شهردار از این چیزها خم به ابرو نمیآورد . »
گفت « مگر میشود ؟ ما آنجا همهاش … »
گفتم « اتفاقاً خیلی هم خوشحالست كه آمده آنجا با شما كار كرده . »
گفت « باور كنم ؟ »
باور هم نكرد . به مهدی گفتم . مهدی برای همهشان تشویقی نوشت و خیالشان را راحت كرد كه دل چركین نیست . به من گفت « كاش میتوانستند بفهمند من دارم با نفسم میجنگم و بهش میگویم كه برای ریاست نیامدهام ، برای كار آمدهام . »
این حالت را توی جبهه هم داشت . یك بسیجی نقل میكرد كه « من راننده بودم . دستور داده بودند هیچ كس حق ندارد با سرعت بالای هشتاد رانندگی كند . یك شب داشتم میآمدم دیدم یكی ایستاده كنار جاده و دست تكان میدهد . نگه داشتم . گفتم بیا بالا . آمد بالا و ما گاز دادیم آمدیم ، با سرعت بالا . حرف هم خب میزدیم . یكی من ، یكی او .
گفت میگویند فرمانده لشكرتان دستور داده تند نروید . درست میگویند ؟ گفتم فرماندهمان گفته ؟ زدم دنده چهار . گفتم این هم به سلامتی فرمانده باحالمان . مسیرمان تا نزدیك واحدمان یكی بود . آنجا دیدم خیلی تحویلش گرفتند . پرسیدم خیلی لنگ انداختند . كی هستی مگر تو ؟ گفت همانی كه به افتخارش زدی دنده چهار . »
آنجا و همه جا خیلیها بودند كه از مهدی میپرسیدند كیه و او فقط میگفت « صبر كن خودت میشناسیاش . »
اهالی یك محل ، عصبانی و با قیل و قال آمدند شهرداری ، آمدند توی اتاقی كه من و مهدی آنجا مینشستیم جواب مردم را میدادیم . گفتند و گفتند تا آخرش به این نتیجه رسیدند كه « آخر تو چه میدانی كه ما توی چه بدبختییی گیر كردهایم . خودت كوچهات آسفالتست . معلومست كه نمیدانی محلهی ما باران آمده ، آمده آب همه جا را برداشته . »
مهدی حرف نزد . حتی ابرو خم نكرد . رفت پوتین گلی و درب و داغانش را از پشت میزش برداشت گذاشت جلو چشم آنها گفت « این هم مدرك من ، كه به همهمان ثابت كند كوچهی ما هم دست كمی از كوچهی شما ندارد . »
مهدی بین خود و خدای خودش معاملهها كرد . كار بزرگ دیگرش این بود كه نگذاشت كسی از این معاملهها بین خودش و خداش با خبر شود . نتیجهاش این شد كه حتی از جنازهاش هم اثری باقی نماند .
حمید هم همینطور بود . حمید ماه روشنی بود كه در آفتاب مهدی گم شد . یعنی اگر حمید برادر و فرمانده لشكری مثل مهدی نداشت ، شاید بیش از آن چه كه مطرح شد ، نمود پیدا میكرد . اما در همین اندازه هم نمیتوانم ، در حد شناخت خودم ، بین آنها فرق بگذارم . نمیتوانم بگویم یكی فرمانده بود یكی قائم مقام . هر دوشان در نظر من مراحلی را گذرانده بودند كه هر كسی نگذرانده بود و فقط مختص خودشان بود .
هر چند كه حمید همیشه دو زانو مقابل مهدی مینشست و هر چند كه فقط یك سال فاصلهی سنیشان بود . به نظر من همینها باعث شد كه حمید ناشناخته بماند و مهدی بیشتر مطرح شود . و این اصلاً برای حمید مهم نبود . با وجود قدرت و درایتی كه در فرمانده لشكر بودن میتوانست داشته باشد ، اما آمد فقط قائم مقام لشكر برادرش شد تا كنارش باشد و مریدش و دوستش .
نمیدانم آیا بگویم دلم برای آنها تنگ میشود یا نه ؟ … ولی میگویم . میگویم من حتی لحظهیی بدون یاد آنها زندگی نمیكنم . در هر كاری كه به من محول میشود ، چه شهرداری چه استانداری چه نمایندگی چه وزارت . در هر لحظهی تلخ و شیرینی كه برام پیش آمده ، همیشه مهدی جلو نظرم بوده و همیشه به خودم گفتهام « اگر مهدی بیاید سؤال كند كه چرا این كار را كردی آیا براش جواب قانع كنندهیی داری ؟ »
نمیدانم این دلتنگیست یا حسرت یا غم دوری ، فقط میدانم از این كه با آنها بودهام خوشحالم . این روزها مدام نگرانم . چرا كه دیدهام این پستی كه دارم به چه خونبها و به دست چه كسانی و با نبودن چه كسانی به من سپرده شده . خدا كند روز قیامت جواب قانع كنندهیی برای آنهاداشته باشم.
نگاه دوازدهم ( بروایت سردار مولوي از فرماندهان لشكر عاشورا )
زماني كه خبر شهادت تجلايي را به او دادند گفت: بايد من خودم بروم به منطقه هر چه ما اصرار كرديم كه جمشيد هم آن طرف دجله هست ما ميرويم يا بچهها ميروند، گفت: بايد من خودم بروم. دقيق يادم هست سردار كاظمي فرمانده لشكر 8 نجف با بيسيم با من تماس گرفت سراغ آقا مهدي را گرفت تماسشان را برقرار كرديم گفت مهدي بيا اين طرف. گفت نه تو بيا اينجا براي هميشه با هم هستيم. اين دو فرمانده در همه مناطق با هم بودند.
يك روزي از سردار كاظمي پرسيدم شما چرا اين همه اصرار داريد در كنار آقا مهدي باشيد، گفتند: من هر وقت صداي آقا مهدي را از پشت بيسيم ميشنوم احساس آرامش ميكنم. چند بار مشهد رفته بوديم يكبار برايم سوغاتي جانمازي آورده بود گفت: يادگاري باشد بعضي حرفها را ميزد بعدها آدم اين مسائل را كه پشت سر هم ميچيند ميبيند كه خبرهايي بوده و خودش ميدانست.
نگاه سیزدهم ( بروایت سردار سرتيپ پاسدار اسدي فرمانده اسبق لشكر عاشورا )
اي كه عاشق نه اي، حرامت باد زندگاني كه ميدهي بر باد
ما زندگاني بر باد ميدهيم.
نگاه چهاردهم ( بروایت سردار سرتيپ پاسدار زاهدي )
اينها مثل يك شهاب آسماني هستند كه در آسمان مكتب روشن ميشوند و راه را روشن ميكنند ما هم كه با ايشان دوستي ميكرديم ميدانستيم كه آقا مهدي متعلق به اين دنيا نيست و بايد برود.
نگاه پانزدهم ( بروایت سرهنگ پاسدار محمدرضا حميديفر از فرماندهان گردان لشكر عاشورا )
بچههايي بودند كه آن طرف آب در كنارش بودند مانند سردار نظمي و بچههاي ديگر ولي ما ديگر از اين ور از بيسيم صدايشان را بشنويم. ما كه در آخرين لحظات صدايشان را بشنويم رو به بچههاي پشت خط و كساني كه پشت دجله بودند ميگفت: من كه آمدم اينجا «داخل كيسه» اينجا فرمانده نياز نيست اينجا اسلام نياز به آر. پي. چي زن دارد. ديديم خودش آر. پي. چي گرفته دستش خودش داره با تانكها ميجنگد.
من رفتم داخل كيسه ديدم كه آقاي مهدي داره خشابش را پر ميكنه گفتم شما اينجا چكار ميكنيد بر گرديد عقب ما اينجا هستيم نگاهي كرد به من كه در چشمان و صورتشان خستگي چند سال جنگ پيدا بود - من برگشتم و بعد از نيم ساعت يكي از بچهها را فرستادم كه برو از مهدي خبر بيار برگشت و گفت آقاي مهدي از ناحيه سر مجروح شده در آن موقع فرمانده يگان درايي هم مجروح شده بود گفتم لااقل پيكر مجروج اينها را با قايق برگردونيم عقب پيكر در حال احتضار آنها را گذاشتيم داخل قايق و قايق حركت كرد ولي قايق بطرف گلوگاه حركت كرد من به شهيد دولتي گفتم اينها دارند اشتباه ميراند چوت آنها ميدانستند كه گلوگاه دست دشمن است گفتم الان قايق را ميزنند دشمن در ساحل صف كشیده بود و با هر سلاحي كه بود به طرف قايق شليك ميكرد مثل اينكه ميخواست كينه و نفرتي كه در طي چندين سال از آقا مهدي را داشت تلافي بكند و يك گلولهاي به باك بنزين قايق اصابت كرد و قايق منجر شد و پيكر آقاي مهدي عليرضا تندرو و ديگر شهيدان به آبهاي دجله پيوستند.
نگاه شانزدهم ( بروایت سردار شهيد مرتضي ياغچيان جانشين شهيد لشكر 31 عاشورا )
روي زخم آنها هم نمك پاشيده ميشود. اما هيچكدام مجال آن را ندارد كه پل را رها كنند و تو را نجات دهند. تو هم آن را نميخواهي اينجا آب شور نيست. اينجا بهشت است و تو در ميان چشمههاي بهشتي هستي اينجا رنجي نيست. دردي نيست. اينجا جزاير مجنون است و تو بايد مجنون باشي مرتضي را ميبيني در ميان آب شور هستي، اما ميتواني نظاره كني مرتضي نارنجک را بر ميدارد و به سوي پل پرواز مي كند، فرياد ميزند، پرتاب ميكند. شليك ميكند اين پل نبايد تصرف شود، اگر دشمن به اينجا بيايد.
نگذاريد به خاطر خدا نگذاريد، و خدا خود نميگذارد كه دشمن تا اين حد جدي شود اما اين دشمن همان است كه سر سيدالشهدا را بريده بود. فرق علي را شكافته بود. كودكان را تير زده بود و اين بار قصد داشت مرتضي را بگيرد. امروز مرتضي سبز پوشيده است. شهادت او حتمي است. اگر امروز پا نگيرد، فردا حتما خود را از روي پل به سوي بهشت خواهد رساند. پس امروز هم پل را نگه دارد و فردا از آن بگذر، نيروهاي امدادي خواهد آمد. امروز مرتضي سبز پوشيده است، شهادت او حتمي است تمام بدنش خوني است. سرخي خون، سبزي يادگير را كمرنگ تر كرده است.
اينجا زير آتش دشمن است اما بچهها مرتضي را ميبينند و بچههايي را كه با جراحت بسيار درون آب شور قرار دارند، دشمن جسارت آن را ندارد كه پيش بيايد بايستي به مهدي خبرداد تا نيرو بفرستد و ميفرستند. مرتضي سبز پوشيده است. شهادت او حتمي است، اگر امروز هم پل را حفظ كند، بايستي فردا روي آن عبور كند و نزد حميد برود.
اينجا جزاير مجنون است و تو بايد مجنون باشي. . .
نگاه هفدهم (بروایت سردار سپهبد شهيد علی صياد شيرازي )
در اين ماموريت از نزديك با روحيه فداكاري و شجاعت و دلاوري شهيد باكري آشنا شدم . زمانيكه براي نبرد با متجاوزين عراقي به منطقه جنوب رفتيم با شهيد باكري سروكار مداوم داشتم شهيد باكري يكي از فرماندهان خوب و لايق و شايسته سپاه بودند و در هر عملياتي ماموريت خود را به نحو احسن انجام مي دادند و از مشخصات بارز ايشان عميق و دقيق بودن در كارها بود. بنده با اينكه مدت زيادي با ايشان كار مي كردم نمي دانستم كه وي تحصيلات عاليه دارد و مهندس هستند و تصور من اين بود كه ايشان يك فرد معمولي است .
منابع :
خبرگزاري فارس
سایت جامع دفاع مقدس
سایت محسن رضایی