شهید مهدی باکری از نگاه دیگران - 1

آشنايي ما با آقا مهدي در اواخر عمليات طريق‌القدس و قبل از عمليات فتح‌المبين و تشكيل تيپ نجف اشرف، توسط شهيد حسن باقري صورت گرفت. يك روز بعد از آشنايي به منطقه عملياتي فتح‌المبين رفتيم. ما فارسي‌زبان بوديم ايشان تركي‌زبان و به‌طور شايسته‌اي براي هم جا نيفتاده بوديم. «مهدي» مي‌گفت: اگر مي‌خواهي شهيد شوي خيلي خوب است، ولي اگر مي‌خواهي از سختي‌ها راحت شوي، هيچ ارزشي ندارد. اگر من خودم به جاي ايشان بودم واقعاً
شنبه، 17 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهید مهدی باکری از نگاه دیگران - 1
شهید مهدی باکری از نگاه دیگران - 1
شهید مهدی باکری از نگاه دیگران - 1





نگاه اول (بروایت سردار شهيد احمد كاظمي)

آشنايي ما با آقا مهدي در اواخر عمليات طريق‌القدس و قبل از عمليات فتح‌المبين و تشكيل تيپ نجف اشرف، توسط شهيد حسن باقري صورت گرفت. يك روز بعد از آشنايي به منطقه عملياتي فتح‌المبين رفتيم. ما فارسي‌زبان بوديم ايشان تركي‌زبان و به‌طور شايسته‌اي براي هم جا نيفتاده بوديم.
«مهدي» مي‌گفت: اگر مي‌خواهي شهيد شوي خيلي خوب است، ولي اگر مي‌خواهي از سختي‌ها راحت شوي، هيچ ارزشي ندارد. اگر من خودم به جاي ايشان بودم واقعاً تحمل اين تنهايي و غريبي را نداشتم و نمي‌توانستم مانند وي اين غربت را تحمل كنم و در اينجا بود كه احساس كردم كه آقا مهدي فرد با تحملي است.
بعد چند روز كه فرصت بيشتري در رابطه با كارمان پيش آمد من با آقا مهدي در خصوص اينكه در چه كاري بيشتر مي‌‌تواند كمك كند صحبت كردم كه ايشان با اظهار علاقه در رشته عملياتي مسائلي را عنوان كردند كه من به فعاليت هاي فوق‌العاده وي در اين زمينه پي بردم. آقا مهدي جداي آن چيزهايي كه از ايشان برآورد مي‌شد خودش دنبال كارها مي‌رفت و برنامه‌ريزي مي‌كرد. آرام، آرام من خودم، يك توجه خاصي به مهدي پيدا كردم و ايشان با همه نقطه ضعف‌هايي كه من داشتم و همچنين در برخوردهايي كه شايد در شأن او نبود همه مسائل را تحمل مي‌كرد و خوشحال و راضي مي‌رفت به دنبال كارها و برنامه‌ها و شناسايي‌هايي كه در نتيجه رسيديم به شروع عمليات فتح‌المبين. در بدو شروع عمليات فتح‌المبين ما دو محور داشتيم كه يكي محور زليجان بود و يكي هم محور رقابيه كه آقا مهدي زليجان را پذيرفتند كه عمده علميات هم از آن محور بود و اصل پيروزي عمليات هم مديون همان محور شد كه در حين انجام عمليات، عراقي‌ها را محاصره كردند و به اسارات درآوردند و بعداً هم به پشت انتقال دادند.
در آن عمليات آقا مهدي آنقدر از خود فداكاري و شجاعت نشان دادند كه همه به فراست وجود وي پي بردند و آنچنان كه شايسته و بايسته وجود ايشان بود او را شناختند و در پايان عمليات همه از ايشان تعريف مي‌كردند و مي‌گفتند كه در آنجا معبر باز نشده بود و گروهان پشت معبر مانده بود و آقا مهدي رفته بود مسائل خط را حل كرده بود كه يگان حركت كنند و بروند براي عمليات، عمده كارهاي عمليات را ايشان انجام مي‌دادند و در عمليات بيت‌المقدس تا مرحله سوم عمليات بودند كه در اين مرحله زخمي شدند.
بعد از بهبودي آقا مهدي و اتمام عمليات، مسئوليت تشكيل تيپ عاشورا را به ايشان دادند كه بعداً به لشكر عاشورا تبديل شد. بعد از آن طبيعتاً در دو تيپ مستقل كاري مي‌كرديم ولي رابطه‌اي كه در كارها با هم داشتيم و صميميتي كه نسبت به هم پيدا كرده بوديم آن رابطه به نحو احسن حفظ مي‌شد و در اكثر عمليات‌ها درخواست‌ ما اين بود كه كنار هم باشيم و با هم عمليات بكنيم، عمليات خيبر و عمليات بدر بيشترين خاطرات و حماسه‌هايي بود كه از آقا مهدي ديديم واقعاً هر وقت كه آن خاطرات را به ياد مي‌آورم خيلي كمبود مهدي را در جنگ احساس مي‌كنم كه واقعاً‌ مهدي خيلي فرد ارزشمندي بوده و خيلي مي‌توانست مؤثر باشد. شايد من اين‌قدر كه در خيبر مهدي را شناختم و شجاعت‌ها و عظمت‌ها را از مهدي ديدم هيچوقت در دوران جنگ نديده بودم.
عمليات خيبر كه عمليات تقريباً سختي بود و فشارهاي عجيبي به ما آورد ما يك وقت نديديم كه مهدي درش تزلزل باشد و احساس بكند كه حالا ديگر در برابر دشمن بايستي سست شد. يا اينكه عقب‌نشيني بشود يا جابجا شويم . هميشه در همان حالتهاي سختي، خيلي شجاعانه و خيلي با عظمت در مقابل دشمن مي‌ايستاد و هميشه به فكر بود كه ادامه بدهد با هم توي يك سنگر بوديم، نزديك خط بود، آتش آنجا خيلي زياد بود كه بچه‌ها خيلي مي‌آمدند و اصرار مي‌كردند جابجا شويد و توي اين سنگر نباشيد، مهدي مي‌خنديد توي همان سنگر مانده بوديم كه سقف نداشت و خيلي گلوله‌ها به اطرافش مي‌خورد. روز سوم بود كه من زخم سطحي پيدا كردم و دستم مجروح شد.
شايد من اين‌قدر كه در خيبر مهدي را شناختم و شجاعت‌ها و عظمت‌ها را از مهدي ديدم هيچوقت در دوران جنگ نديده بودم. مشكلات لشكر نجف و لشكر عاشورا را كه به دوش آقا مهدي بود حل مي‌كرد و با فشارهايي كه دشمن وارد مي‌كرد با توكلي كه به خدا كرده بود محكم ايستاد و الحمدالله توانستيم جزاير را حفظ كنيم و آبروي اسلام را حفظ كنيم.
آقا مهدي شخصي متعهد، فداكار و با ايمان و با ادب بود و براي همه احترام قائل مي‌شد و خصوصاً مي‌توانم بگويم كه آقا مهدي گوش شنوايي براي شنيدن و درك پيامهاي حضرت امام داشتند و به برادران ارتشي هم خيلي علاقه داشتند و براي آنها ارزش خاصي قائل بودند. زمانيكه براي عمليات بدر آماده مي‌شديم اكثر وقت‌ها با آقا مهدي درباره كارها و برنامه‌‌ريزي و نحوه استقرار وسائل با هم بوديم.
مهدي خيلي محكم و مصمم و با اراده قوي به دشمن خدا حمله مي‌كرد مانند كسي كه توكل كرده و از هيچ چيزي نمي‌ترسد و خوب توانست به دشمن غالب شود و خوب خط را شكست و از همه زودتر رسيد به دجله و از دجله عبور كرد و اين جور هم شجاعانه ايستاد جنگيد و به بهترين نحو شهيد شد.

نگاه دوم (روایت دیگری از سردارشهيد احمد كاظمي)

صداش هنوز توی گوشم‌ست ، كه می‌گفت « پاشو بیا ، احمد ! »
باز مثل خیبر با هم بودیم . همه چیزمان مشترك بود . هدف‌هایی كه برامان در نظر گرفته بودند در كم‌ترین زمان تصرف شد . ما هم تثبیتش كردیم . تا این كه رسیدیم به مرحله‌ی عبور از دجله و ادامه‌ی عملیات در آن طرف دجله ، روی جاده‌ی بصره – العماره .
ساعت هشت صبح بود . صدای درگیری یگان‌های شمالی به گوش‌مان می‌رسید . به ما ابلاغ كردند از دجله رد شویم . مهدی و بچه‌های لشكرش در محلی بودند به اسم كیسه‌یی . با من تماس گرفت . رفتم پیشش . با هم برنامه‌ریزی كردیم كه كجا باشیم و چطور عمل كنیم .
مأموریت مهدی این بود كه برود آن طرف مستقر شود و شد . من در رفت و آمد بودم . نماز ظهرم را پیش مهدی ، روی دژ و در چاله‌ی یك بمب ، كنار جاده‌ی اتوبان بصره – العماره خواندم ، جایی كه مهدی بی‌سیم و تمام زندگی‌اش را برده بود آن‌جا و عملیات را از همان جا فرماندهی می‌كرد .
ناهار را همان جا خوردم . تا عصر پیشش ماندم . برتری نظامی با ما بود .
هنوز فشار زیادی از طرف عراق نبود . از طرفی گزارش دادند عراق دارد از سمت بصره نیرو می‌آورد كه آن جبهه را تقویت كند . هوا غبارآلود بود . تانك‌هاشان داشتند خودشان را می‌رساندند به خط برای تك به منطقه‌یی كه مهدی تصرف كرده بود .
از قرارگاه تماس گرفتند گفتند سریع برویم برای جلسه . به مهدی گفتم . گفت « با این وضع ، نه ، من نیایم بهتر‌ست . »
راست می‌گفت . نمی‌شد بیاید . نیروهاش آن‌جا بودند . باید می‌ایستاد می‌گفت چی كار كنند . همان لحظه یك گروه را فرستاد بروند روی جاده‌ی آسفالت تا بروند پلی را منهدم كنند كه عراقی‌ها قرار بود از آن بگذرند . نیروها جلوتر از مهدی بودند و برتری با ما بود . اگر آن پل منفجر می‌شد و راه بسته ، هیچ نیرویی نمی‌توانست از آن سمت بیاید . هركدام‌شان هم كه می‌ماندند این طرف ، با وجود هور در دو طرف ، مجبور می‌شد بیاید طرف ما و یا تسلیم بشود یا هلاك .
از مهدی خداحافظی كردم . پیاده آمدم تا ساحل . سوار قایق شدم . در راه مرتب با مهدی تماس گرفتم فهمیدم نیروهایی كه رفته‌اند برای انهدام پل شهید شده‌اند و قرارست چند نفر بیایند این ور پل و مواد منفجره ببرند … كه خودش یك پروژه‌ی چند ساعته بود . آن‌ها هم حتی شهید شدند .
یك نگرانی بزرگ توی دلم ریشه دواند . جلسه ساعت پنج و شش عصر تمام شد . می‌خواستم برگردم . بی‌سیم‌چی مهدی تماس گرفت گفت مهدی با من كار دارد .
گفتم « وصلش كن ! »
مهدی گفت « فشار زیاد شده . خودت را برسان ! »
سریع رفتم آن طرف دجله دیدم عراقی‌ها دور تا دور مهدی را محاصره كرده‌اند . نیروهای خرازی هم نتوانسته بودند كاری بكنند و رانده شده بودند عقب . خیلی از بچه‌ها شهید شده بودند . عراقی‌ها لحظه به لحظه بیشتر می‌شدند . مواضع خودشان را پس می‌گرفتند . تانك‌های زیادی را آن‌جا پیاده كرده بودند . آتش تیر مستقیم‌شان ، با آتش دیوانه‌ی خمپاره‌ها ، هیچ با آن آتش سبك اولیه‌شان قابل قیاس نبود . قرار شد من برگردم بروم آن طرف دجله گزارش بدهم ، سروسامانی هم به كارها و تا تاریك نشده برگردم بیایم پیش مهدی .
در راه و هر جا كه بودم مرتب تماس می‌گرفتم و دلهره‌ام بیشتر می‌شد . مهدی یك بار هم نگفت آتش به نفع ماست . كار به جایی كشید كه دیگر نیرو هم نمی‌توانست برود آن طرف . یعنی موقعیت ما طوری بود كه اگر می‌آمدند جلو ، از سه طرف راه‌مان را می‌بستند و اگر تا دجله می‌آمدند جلوتر می‌توانستند پشت سر ما را هم ببندند و خطر ساز بشوند . شاید یك ساعت یا یك ساعت و نیم بیشتر طول نكشید كه مهدی تماس گرفت گفت « می‌آیی ؟ »
گفتم « با سر . »
گفت « زودتر ! »
آمدم خودم را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق‌ها را آتش زده‌اند . با مهدی تماس گرفتم گفتم « چه خبر شده ، مهدی ؟ »
نمی‌توانست حرف بزند . وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت « این‌جا آشغال زیادست . نمی‌توانم . »
از آن طرف هم از قرارگاه مرتب تماس می‌گرفتند می‌گفتند « هر طور شده به مهدی بگو بیاید ! »
مهدی می‌گفت نمی‌تواند . من اصرار كردم . به قرارگاه هم گفتم . گفتند « پس برو خودت برش دار بیاورش ! »
نشد . نتوانستم . وسیله نبود . آتش هم آن‌قدر زیاد بود كه هیچ چاره‌یی جز اصرار برام نماند .
گفتم « تو را خدا ، تو را به جان هر كس دوست داری ، هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل ، بیا این طرف ! »
گفت « پاشو تو بیا ، احمد ! اگر بیایی ، اگر بتوانی بیایی ، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم . »
گفتم « این جا ، با این آتش ، من نمی‌توانم . تو لااقل … »
گفت « اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده ، احمد . پاشو بیا ! بچه‌ها این‌جا خیلی تنها هستند . »
فاصله‌ی ما هفتصد متری اگر می‌شد . راهی نبود . آن محاصره و آن آتش نمی‌گذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می‌گفت « پاشو تو بیا ، احمد ! »
صداش مثل همیشه نبود . احساس كردم زخمی شده . حتی صدای تیرهای كلاش از توی بی‌سیم می‌آمد . بارها التماسش كردم . بارها تماس گرفتم . تا این كه دیگر جواب نداد . بی‌سیم‌چی‌اش گوشی را برداشت گفت « آقا مهدی نمی‌خواهد ، یعنی نمی‌تواند حرف بزند … »
ارتباط قطع شد . تماس گرفتم ، باز هم و باز هم ، و نشد . زمین خوب به عراقی‌ها سرعت عمل داده بود و می‌آمدند جلو و من هیچ كاری نمی‌توانستم بكنم ، جز این كه باز تماس بگیرم . به خودم می‌گفتم چرا نرفتم و اگر رفته بودم ، یا می‌ماندم یا با هم برمی‌گشتیم می‌آمدیم . بی‌سیم مهدی دیگر جواب نداد . آتش عراق آن‌قدر آمد پیش ، كه رسید به ساحل و تمام آن‌جا اشغال شد . یعنی راهی هم كه باید مهدی از آن می‌گذشت رفت زیر دید مستقیم عراقی‌ها . مجبور شدیم برویم در امامزاده‌یی در آن حوالی پناه بگیریم . از آن‌جا با مهدی تماس بی‌جواب گرفتم . یكی از بچه‌ها گفت دیده كه مهدی را آورده‌اند كنار ساحل و سوار قایق كرده‌اند . هنوز هیچ چیز معلوم نبود . انتظار داشتیم شب بشود و مهدی از تاریكی شب استفاده كند بیاید . نیامد . فركانس بی‌سیمش آن شب و فردا هنوز فعال بود ، هنوز دست عراقی‌ها نیفتاده بود . همان شب آتش سنگینی ریخته شد طرف جایی كه ما بودیم . به خودمان گفتیم « یعنی مهدی می‌تواند از سد این آتش بگذرد ؟ »
فردا و پس فردا را هم منتظر ماندیم . به خودمان وعده دادیم الآن‌ست كه مهدی شنا كند بیاید ، خسته‌ی خسته ، و حتماً خندان .
برای من تلخ بود مطمئن باشم مهدی نمی‌تواند از محاصره‌ی عراقی‌ها جان سالم به در ببرد . می‌دانستم حتماً به خاطر نیروهاش ، زخمی‌ها و شهیدهاش ، آن‌جا مانده ، تا اگر راهی بود و توانست ، یا با هم بیایند یا با هم شهید شوند . می‌دانستم مهدی كسی نیست كه به خودش و بقیه اجازه بدهد دست‌شان را جلو دشمن بالا ببرند و تسلیم شوند . می‌دانستم تا آخرین لحظه و تا آخرین نفر خواهند جنگید . می‌دانستم مهدی فرماندهی تاكتیكی‌ست و اگر وقت داشته باشد حتماً موضعش را عوض می‌كند . می‌دانستم مهدی دنبال راه نجات همه بوده اگر مانده . می‌دانستم اگر به من گفت آن‌جا جای خوبی‌ست خواسته عمق فاجعه را به من بفهماند بگوید اگر آمدنی هستم بیایم . كه كاش می‌رفتم و از زبان بچه‌ها نمی‌شنیدم چطور تیر خورده . با آن چشم‌های همیشه خسته و با آن نگاه همیشه جستجوگر و با آن آرامش همیشگی . این خستگی را از شب قبل از رفتنش یادم هست كه هیچ كدام‌مان روی پاهامان بند نبودیم .چون خاكریز یك گوشه از خط‌مان وصل نشده بود . هر كس را كه می‌فرستادیم شهید می‌شد.
عصر بود گمانم ، یا شب حتماً ، كه با مهدی قرار گذاشتیم یكی را پیدا كنیم برود خاكریز را وصل كند . قرار شد استراحت كنیم ، تا بعد ببینیم چی كار می‌شود كرد . سنگرمان یك سنگر عراقی بود . بچه‌ها با چند تا پتو قابل تحملش كرده بودند . چشم‌هام سنگین شد و خوابم برد . مهدی هم نمی‌توانست بیدار بماند . یك نفر آمد كارمان داشت . به مهدی گفتم بخوابد . خودم رفتم ببینم او چی می‌گوید . مهدی خوابید . من آمدم از سنگر بیرون و نشسته بودم . بچه‌ها آمدند گفتند با مهدی كار دارند و پیداش نمی‌كنند .
گفتند « كجاست ؟ »
گفتم « خواب‌ست . همین جا . »
رفتند سنگر را گشتند . نبود .
گفتم « مگر می‌شود ؟ »
خودم هم رفتم دیدم . نبود . تا این كه تماس گرفت .
گفتم « مرد حسابی ! كجا گذاشته‌ای رفته‌ای بی‌خبر ؟ ما كه زهره‌مان تركید. »
گفت « همین جام . توی خط . »
گفتم « آن‌جا چرا ؟ »
جوابم را می‌دانستم . می‌دانستم حتماً رفته یكی از بولدوزرها را برداشته و آن خاكریز را …
گفتم « می‌خواهی من هم بیایم ؟ »
گفت « لازم نیست . تمام شد . »
زیر آن آتشی كه هر كس را می‌فرستادیم شهید می‌شد ، مهدی رفت آن خاكریز را وصل كرد و یك بار دیگر به من فهماند كه می‌شود از آتش نترسید و حتی وسط آتش سر بالا گرفت . فكر كنم ، بله ، توی همین عملیات بدر بود كه یادم داد چطور به دل آتش بزنم . هر دو سوار موتور بودیم . من جلو و او عقب . آتش آن‌قدر وحشی بود كه در یك لحظه به مهدی گفتم « الآن‌ست كه نور بالا بزنیم . »
توقف كردم تا جهت آتش را تشخیص بدهم و كمی هم از … كه مهدی گفت « نایست ! برو! سریع ! »
دو طرف‌مان آب بود . لحظه به لحظه گلوله می‌خورد كنارمان و من می‌رفتم ، با سرعت و سر خمیده ، و در آینه‌ی موتورم می‌دیدم كه مهدی چطور صاف نشسته و حتی یك لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چیزی باشد . آرام آرام سرم را بالا گرفتم و همقد مهدی شدم . احساس می‌كردم اگر هم شهید شوم ، آن هم آن‌جا و كنار مهدی و سوار آن موتور ، جور خوبی شهید خواهم شد و از این احساس شیرین ، در آن حلقه‌ی آتش و آب ، فقط می‌خندیدم .

نگاه سوم ( بروایت سردار علائی)

شهيد باكري از زماني كه به عنوان تكاور به تنهايي مي‌جنگيد، در جنگ نقش داشت تا زماني كه به عنوان فرمانده لشكر 31 عاشورا بود. وقتي به عنوان نفر مي‌جنگيد جزو افرادي بود كه در زماني كه آبادان در حصر عراق بود گروه آنها به عنوان خمپاره‌زن معروف بود.
شهيد باكري فرماندهي نبود كه از دور هدايت كند - دستور بدهد اهل اين حرف‌ها نبود. فرماندهي را هدايت مي‌كرد و در خط مقدم بود دشمن را مي‌ديد احساس مي‌كرد و هدايت مي‌كرد. يك شب قبل از عمليات بود نصف‌ شب بود (12 يا 1 شب) در همان مقري كه بوديم تاريك هم بود صدايي آمد از صدايش شناختم به من گفت: يك لودري قرار بود بره تو خط و خاركريزها را تقويت كند و دو تا راننده قرار بود بياد من اومدم دنبال آنها - ما هم رفتيم توي تاريكي در سنگرها صدا كرديم كسي پيدا نشد و ايشان برگشتند. صبح رفتيم ديديم كه ايشان به عنوان راننده لودر كار كرده و كارها را تمام كرده و اين در حالي بود كه چند شبانه روز هم استراحت نكرده بودند.
من رفتم پيشش، ايشان را ديدم كه دشمن به شدت داره پاتك مي‌كند و ايشان مي‌خواهند بروند نزديك و از آن نعل اسبي عبور بكند و داخل كيسه‌اي بجنگد تا بتواند جلوي پاتك‌هاي دشمن را بگيرد چون بايد از آنجا نيرو عبور مي‌داد خودش رفته بود جلو پل مي‌زد تا نيروها عبور كنند. من احساس كردم آقا مهدي حال ديگري دارد هم داره پل مي‌زنه و هم فرماندهي مي‌كند و هم به نظر مي‌رسد كه داره ميره.
همه وجودش خدا شده بود و هيچ چيز جز خدا برايش اهميت نداشت و به اين درجه از اخلاص رسيده بود و همه چيز در مسير خدا برايش معني داشت نيرو زياد داشت و يا كم داشت، اسلحه داشت و يا نداشت مي‌گفت: «خدا خواسته و لذا هيچ چيز جلودارش نبود.»

نگاه چهارم ( بروایت سردار قرباني )

در اواخر آبان ماه همراه يك نفر ديگر مي‌خواستيم براي شناسايي عراقي‌ها برويم وقتي به محل رسيديم. ديديم فردي آنجا با دوربين ايستاده يك ژ3 در دست داشت و يك كلت كمري هم بسته بود كه چهره و روحيه بشاشي هم داشت پرسيديم شما كي هستيد گفت من مهدي باكري هستم.
من توي عمليات ها ديدم با اينكه خودش فرمانده لشكر بود خودش در جلوي همه حركت مي كرد بي‌سيم‌چي را برمي‌داشت و مي‌رفت در يكي از عملياتها ديدم كه در جلوي ميدان مين ايستاده خطرناك‌ترين جا كه همه آتش‌ دشمن آنجا بود داشت سيم‌خاردارها را باز مي‌كرد و ميدان مين را هموار مي‌كرد. گفتم آقا مهدي تو چرا اين كار را مي‌كني فرمانده لشكر هستي بگذار بچه‌ها اين كار را بكنند برو واسا بالاسر ديگر نيروها ايشان گفت نه اگر اين كار را با موفقيت انجام دادم كه بچه‌ها درست از اينجا عبور كنند خدا ديگر كارها را درست مي‌كند اينجا «معبر» مهمتر است.

نگاه پنجم ( بروایت سردار ذوالفقار )

مهدي به‌خاطر تربيت خوب خانوادگي و تأثيرپذيري شديد از ارزش‌هاي ديني و مذهبي و به دليل روحيات انقلابي و برخورداري از روحيه مردم‌داري شديد او را در ميان همه ممتاز ساخته بود. هرچه كارها مشكل مي‌شد ذهن‌ها متوجه چندجا مي‌شد از جمله يكي هم مهدي باكري بود و متوسل به او مي‌شد و او يگان خودش را به‌كار مي‌گرفت و راه را هموار و كار را آسان مي‌كرد و فتوحات را براي رزمندگان آسان مي‌كرد.

نگاه ششم ( بروایت سردار حسيني)

شهيد باكري در زندگي براي خودش هيچ ارزشي قائل نبود همه چيز را براي خدا مي‌خواست و همه تلاش او براي علُو انقلاب و مسئولان بود سعي مي‌كرد ديگران راحت باشند.

نگاه هفتم ( بروایت سردار علي‌اكبر پورجمشيديان )

در مقابل دشمن رفتار آقا مهدي رفتار سخت و علي‌گونه‌اي بود و دشمن كه صداي مهدي را مي‌شنيد مي‌فهميد كه ديگر باكري به منطقه آمده و با ماها و دوستان و پيران رفتاري خداگونه داشت. آقا مهدي يك قسمتي از وقت خودش را گذاشته بود كه نفس خودش را سركوب كند.
مثلاً توي تداركات از ماشين، گوني آرد به دوش مي‌گرفته و خالي مي‌كرده و هيچ‌كس هم او را نمي‌شناخت و اين را كه مي‌گويم خودم ديده‌ام: لابه‌لاي چادرها دولا مي‌شه و چيزيهايي را برمي‌داره رفتم ديدم كه آشغالهاي دور بر را جمع مي‌كنند آشغالهاي آن بسيجي‌هايي را كه خواب هستند و يا هنوز بيرون نيامده‌اند. ايشان مي‌توانستند دستور دهند كسان ديگري اين كار را بكنند ولي ايشان مي‌خواستند اين پيغام را به بنده و تاريخ بدهند كه بايد اول نفس را كشت سپس وارد مسئوليت و فرماندهي شد.
يكي از مهمترين دلايلي كه لشكر ما توانست بره آنور و دوام بياره وجود شخص آقا مهدي بود. آقا مهدي به اين نتيجه رسيده بود كه اگر مي‌خواهد موفق بشه بايد بره توي پيشاني عمليات باشد جلوي همه اما توي عمليات بدر كه رفت جلو ديگر برنگشت عقب.
دليل غريبي ما شايد بيشتر از دوري آقا مهدي باشد. مگر ميشه كسي دوست و پدر مهرباني داشته باشه و دلش تنگ نشه امكان نداره. به جرأت مي‌تونم بگم يك شب نشده كه بخوابم و ياد آقا مهدي نكنم.
در زمان جنگ من گريه نمي‌كردم چون معتقد بودم در زمان جنگ انسان بايد مقاوم باشد ولي خبر آقا مهدي ما را به گريه واداشت و آن شب، شب بسيار تخلي بود و احساس كرديم كه همه چيز لشكر 31 عاشورا را از دست داديم. واقعاً نتوانستم خود را نگه دارم و گريه كردم و خودم را خالي كردم.

نگاه هشتم ( بروایت دکتر محسن رضایی )

در سپاه حرف زیاد از مهدی می‌زدند . من یك چیزهایی از بچه‌های ارومیه شنیده بودم . در تهران شایعه كرده بودند « این‌ها با امام نیستند . » بخصوص مهدی را می‌گفتند متهمش می‌كردند كه مشكلاتی دارد و افكارش درست نیست . آن موقع من مسئول اطلاعات سپاه بودم و این چیزها را فقط می‌شنیدم .
بعد كه تحقیق كردم دیدم انگیزه‌های محلی باعث این حرف‌ها شده . كه معمولاً تنگ نظری بود . این افراد نمی‌توانستند تفكیك كاملی از جریانات داشته باشند و ناچار برخوردشان با مردم و جوانان برخوردی دور از واقعیت بود . مثلاً نمی‌توانستند درك كنند كه مهدی و حمید آن‌قدر ظرفیت دارند كه می‌توانند در دانشگاه با گروه‌های منحرف تماس داشته باشند و تأثیر نگیرند . مهدی اصلاً نظرش این بود كه برود تأثیر بگذارد ، آن هم فقط به خاطر اعتماد به نفسی كه به خودش و نظر خودش داشت ، كما این كه تأثیر هم روی عدّه‌یی گذاشت . براش مسأله نبود كسی مسأله‌دار با او تماس بگیرد . احساس مسئولیت می‌كرد . پیش خودش احساس نیاز می‌كرد كه حتماً آن‌طرف به او نیاز دارد كه باش تماس گرفته . می‌رفت با برخورد منطقی خودش تحت تأثیرش قرار می‌داد . دیگران نمی‌توانستند ظرفیت مهدی را درك كنند . لذا با خودشان مقایسه‌اش می‌كردند . آمیزه‌یی از حسادت و جهالت دست به دست هم می‌داد تا برای مهدی مشكل درست شود . گاهی جو آن‌قدر مسموم می‌شد كه حتی به نزدیكان او متوسل می‌شدند .
یادم هست می‌خواستم برای مهدی حكم فرماندهی بزنم . حكمش را هم آماده كرده بودم . همه می‌دانستند . اولین كسی را كه فرستادند پیش من تا همین حرف را مطرح كند یكی از دوستان صمیمی خود مهدی بود . آمد گفت « حرف پشت سر مهدی زیادست . تو از آن چیزها اطلاع داری كه می‌خواهی براش حكم بزنی ؟ »
گفتم « بی‌خبر نیستم . خبر جدید چی داری ؟ »
یك چیزهایی گفت .
گفتم « این‌ها را می‌دانم . »
گفت « این چیزهای را می‌دانی و می‌خواهی حكم بزنی ؟ »
گفتم « بله حتماً . چون من خودم مهدی را بی‌واسطه شناخته‌ام و هیچ احتیاج به تأیید كسی ندارم . مطمئن باشید حتماً حكمش را می‌زنم ، حتماً هم ازش دفاع می‌كنم . »
من آن موقع هنوز خودم تثبیت نشده بودم ، ولی حكم مهدی را زدم و پای تمام حرف‌هام هم ایستادم . بعد فهمیدم كه اشتباه نكرده‌ام .
اولین باری كه مهدی را دیدم قبل از عملیات فتح‌المبین بود . یكی از فرمانده‌های تیپ آمده بود به من گزارش بدهد كه دیدم یك نفر همراهش آمده ، ساكت و با حجب و حیا . آن فرمانده گزارشش را می‌داد و من تمام توجه‌ام به غریبه بود . بعد كه فرمانده گزارشش را داد پرسیدم او كی هست . گفت « ایشان آقای باكری‌اند . »
گفتم«کدام باکری؟»
گفت « مهدی . »
گفتم « كجا بودند قبلاً ؟ »
گفت « ارومیه . »
یادم آمد او همان باكریی‌ست كه در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و ازش گزارش‌ها به من رسانده بودند . همان موقع هم در ذهنم به عنوان یك آدم فعال روی او حساب می‌كردم . تا این كه سال شصت شد و من شدم فرمانده سپاه . یكی از كارهای اصلی‌ام این شد كه دنبال افراد لایقی بگردم و به آن‌ها حكم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند . آن روزها سپاه اصلاً لشكر و تیپ نداشت . دو سه گردان یا محور داشتیم كه عملیات ثامن‌الائمه را با آن‌ها انجام داده بودیم . لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم . مهدی توی همین عملیات شد معاون احمد كاظمی و ما یكی از حساس‌ترین جبهه‌ها را سپردیم به تیم‌آن‌ها ، تیم احمد و مهدی . كه سربلند هم بیرون آمدند .
بعد از آن بود كه بهش حكم تشكیل تیپ عاشورا را دادم . قبول نمی‌كرد . حتی دلیل‌های منطقی می‌آورد می‌گفت می‌خواهد كنار نیروها باشد ، نه بالای سرشان ، كه بعد خدای نكرده غرور بگیردش . و به نظر من حق داشت . چون با تمام وجودش كار كردن را تجربه كرده بود . از قبل از انقلاب و در زمان انقلاب و در زمان مقابله با ضد انقلاب در كردستان و در شهرها و حالا هم جنگ . و بخصوص در زمان شهردار بودنش در ارومیه و بخصوص در هشت نه ماه اول جنگ ، كه بنی صدر فرمانده كل قوا بود و در حقیقت تمام جنگ دست او بود . بنی صدر و دوستانش عقیده داشتند نیروهای مردمی ، كسانی مثل مهدی و حمید و شفیع‌زاده ، حق ندارند بیایند توی آبادان برای خودشان خط دفاعی تشكیل بدهند . در حالی كه حمید و مهدی و شفیع‌زاده اصلاً به این حرف‌ها اعتنا نمی‌كردند . خودشان با اختیار خودشان آمدند آبادان و مشغول به كار شدند . مهدی می‌رفت بالای دكل دیده‌بانی می‌كرد و از همان بالا به شفیع‌زاده می‌گفت بفرست ، یعنی خمپاره بفرست . صبح تا شب از همان‌جا ، بنا به سهمیه‌یی كه داشتند ، بیست سی تا گلوله شلیك می‌كردند ، بعد می‌آمدند توی دفترچه‌شان می‌نوشتند كه چند ایفا آتش گرفت ، چند تا سنگر منهدم شد ، چند تا عراقی خط خورده‌اند و از همین مسایل .
آن‌جا قدرت مانور این سه نفر دو كیلومتر بیشتر نبود . چون تمام درها به روشان بسته بود . در حقیقت آن‌ها اول اسیر خودی بودند . بعد در محاصره‌ی عراقی‌ها . آن‌هم مهدی كه اگر جای رشد می‌دید ، قدرت فرماندهی دو هزار نفر را داشت انسان‌های بزرگ گاهی در درون خودی‌ها به اسارت كشیده می‌شوند . انسان‌هایی كه اگر دست‌شان را باز بگذارند تمام دشمنان یك ملت را می‌توانند سركوب كنند و بسیاری از موانع را از سر راه بردارند .
مهدی این‌طوری بود ، حمید این‌طوری بود ، شفیع‌زاده این طوری بود . یادم هست ما در آن هشت نه ماه از طرف بنی‌صدر و دوستانش خیلی تحت فشار بودیم و به سختی خط پیدا می‌كردیم تا برویم علیه دشمن بجنگیم .
تفكر حاكم این بود كه « شما جنگ بلد نیستید . می‌روید منطقه را لو می‌دهید . »
مثلاً می‌گفتند « شما با این آخوندهایی كه با خودتان می‌آورید ، به خاطر عمامه‌های سفیدشان ، به دشمن اجازه‌ی گراگرفتن می‌دهید . »
بهانه می‌گرفتند . البته مسخره هم می‌كردند . و ما صبر می‌كردیم . چون زخمی دو طرف بودیم . هم خودی‌ها هم عراقی‌ها . خودی‌ها در شهر و با تظاهرات و ترور و شایعه پراكنی‌و حمله‌های مسلحانه‌ی كردستان و عراقی‌ها با گرفتن پنج استان ما . خرمشهر سقوط كرده بود و آبادان در محاصره بود و عراقی‌ها در ده پانزده كیلومتری اهواز . نمی‌دانستیم باید بیاییم تهران را حفظ كنیم یا برویم خوزستان بجنگیم .
بعد از ترورهای سال شصت و از دست دادن خیلی از عزیزان بنی‌صدر فرار كرد . بچه‌های انقلاب دست به دست هم دادند و دور هم جمع شدند . به تهران سر و سامانی دادند آمدند طرف جنگ . كسی مثل مهدی از شهرداری ارومیه و مسئولیت‌های دیگرش دست كشید آمد شد معاون تیپ و بعد فرمانده تیپی كه بعدها لشكر شد . مهدی خیلی سریع رشد كرد . به همه ثابت كرد كه در آن نه ماه اول جنگ آن ظلم سیاسی عجیبی كه به نیروها وارد شد از حمله‌ی عراقی و صدام هم بدتر بود .
مهدی در عملیات بیت‌المقدس بود كه به عنوان فرمانده تیپ آمد توی صحنه و مجروح شد . و در عملیات رمضان هم ، با وجود جراحتش بیمارستان را رها كرد آمد وارد صحنه‌ی عملیات شد .
یادم هست بچه‌ها گزارش می‌دادند كه مهدی از فشار درد گاهی خم می‌شد تا دردش تسكین پیدا كند . می‌گفتند با همان حالت خمیده از پشت بی‌سیم داد می‌زده و فرمانده گردان‌هاش را صدا می‌زده می‌گفته چه كار كنند یا از كجا بروند . خیلی‌ها بودند كه اگر چنین زخمی برمی‌داشتند یك لحظه هم حاضر نبودند در عملیات شركت كنند . می‌رفتند یكی دو سال در ایران یا اروپا بستری می‌شدند و استراحت می‌كردند تا این تركش را از جسم نازنین‌شان بیرون بیاورند . اما برای مهدی جسم و جان معنی نداشت .
معروف بود در جبهه‌های جنگ كه وقتی به نیروها فشار می‌آمد یك عده بروند به فرمانده‌ها بگویند بروید گزارش بدهید و امكانات بگیرید . تكیه كلام آن‌ها این بود كه « ما فقط گزارش‌مان را به خدا می‌دهیم ، نه به كسی دیگر . »
مهدی یكی دو‌بار دیگر هم خودش رانشان داد . كه یكیش به عدم‌الفتح معروف شد . یعنی عملیات خیبر . این عملیات خیلی مهم و حساس بود . چرا كه نقطه‌ی عطفی بود در جنگ‌های ما . چون ما از نوع جنگ‌های زمینی می رفتیم طرف جنگ‌های آبی خاكی . لذا فراهم كردن مقدمات این عملیات خیلی مهم بود . هم از نظر آموزش غواصی و قایقرانی ، هم از نظر روحی . نیروها باید مسافتی را حدود سی كیلومتر در آب پیش می‌رفتند و بعد تازه می‌رسیدند به عراقی‌ها . خیز خیلی بلندی بود . اولین باری بود كه این‌كار صورت می‌گرفت . هم حركت در آب ، هم جنگ در آب برای همه‌مان جدید و عجیب بود .
من گاهی برای بررسی وضع نیروها غافلگیرانه می‌رفتم توی لشكر . یك شب بدون این كه به مهدی بگویم با چند نفر از بچه‌ها بعد از نماز مغرب رفتیم لشكر عاشورا . من اغلب چفیه می‌زدم كه شناخته نشوم .
رفتم پرسیدم « بچه‌های لشكر كجا هستند ؟ »
گفتند فلان‌جا هستند و « دارند زیارت عاشورا می‌خوانند . »
رفتم آن‌جا دیدم همه‌ی بچه‌های لشكر عاشورا جمعند ، چراغ‌ها خاموش‌ست ، دارند عزاداری می‌كنند . بین‌شان نشستم و به عزاداری گوش دادم . مداحان تركی می‌خواندند . متوجه نمی‌شدم چی می‌گویند . با این حال از شور و حال جلسه به شدت منقلب شدم . چشم هم می‌چرخاندم تا حمید یا مهدی را ببینم . اصلاً پیداشان نبود . از بغل دستی‌ام پرسیدم « می‌دانی مهدی باكری كجاست … یا حمید ؟ »
تلاش كرد پیداشان كند . نتوانست . خیلی دلم می‌خواست بدانم مهدی كجاست . فكر كردم شاید جلو نشسته باشد . رفتم جلوتر . ترسیدم بچه‌ها مرا بشناسند و مراسم‌شان تحت تأثیر قرار بگیرد . همان‌جا نشستم تا مراسم تمام شود . دیدم این‌طور كه نمی‌شود با مهدی صحبت كرد . این جوری هم كه نمی‌توانستم مهدی را ببینم . به هر ترتیبی بود مهدی را پیدا كردم . در حقیقت این را می‌خواستم بگویم كه برام جالب بود فرمانده لشكر طوری توی نیروهاش محو شده كه هیچ كس نمی‌تواند پیداش كند . حتی منی كه از دور هم می‌توانستم تشخیصش بدهم . صدر و ذیلی در آن مجلس نبود . همه گمنام نشسته بودند عزاداری‌شان را می‌كردند . از مهدی گزارش خواستم .
گفت « آموزش‌ها تمام شده . بچه‌ها از هر نظری آماده‌اند ، حتی روحی . »
و حمید از همه آماده‌تر . برای همین شاید قلب عملیات خیبر را سپردیم به حمید . پل صویب خط مقدم بود . یعنی مقدم‌ترین لبه‌ی جلویی نبرد با عراقی‌ها . دیگر جلوتر از آن نیرو نداشتیم . فاصله‌ی آن‌جا تا قرارگاه زیاد بود . به خاطر این‌كه نیروهامان از آب عبور كرده بودند رفته بودند توی منطقه‌ی صویب و عُزیر ، كه منطقه‌ی شمالی آن‌جا بود . حساسیت آن‌قدر زیاد بود كه فرمانده لشكرها لحظه به لحظه با تمام فرمانده گردان‌هاشان بگوش بودند . آن كسی را كه می‌فرستادند جلو معمولاً به عنوان جانشین لشكر می‌فرستادند تا از نزدیك بالای سر نیروها باشد .
مكالمه‌های آن‌ها با هم خیلی واضح و روشن بود . من نمی‌توانستم حرف‌های مهدی را با حمید بشنوم . اما حرف‌های مهدی با خودم و با قرارگاه بالا ترش در دسترس بود . از حرف‌های مهدی با خط جلو می‌فهمیدم كه عراقی‌ها از سه طرف آمده‌اند حمید را محاصره كرده‌اند . منطقه‌ی عُزیر هم شكسته بود و خودی‌ها عقب نشینی كرده بودند . عقبه‌ی نیروهای حمید كور شد .
تلاش زیادی كردیم مهدی و حمید را تقویت كنیم . نشد . هلی‌كوپترها نتوانستند نیرو ببرند ، یا این كه بروند تمام‌شان را برگردانند . این‌طوری شد كه آن‌جا تعدادی از نیروها زخمی و شهید شدند و جنازه‌هاشان ماند و ما نتوانستیم بیاوریم‌شان . حمید یكی از آن‌ها بود .
من اصلاً از لحن مهدی نتوانستم شرایط سخت حمید را بفهمم . اضطراب مهدی فقط برای حمید نبود ، برای همه بود ، كه یا سریع بیایند عقب ، یا به طریقی به آن‌ها كمك شود . لحنش با شرایط مشابه عملیات‌های دیگرش فرقی نداشت . شاید به همین دلیل بود كه من بعدها متوجه شدم حمید آن‌جا بوده . مهدی خیلی طبیعی ، مثل مواقع دیگرش و مثل یك فرمانده لشكر ، تمام سعی‌اش را می‌كرد بچه‌هاش را از محاصره بیرون بیاورد .
بعد از خیبر تمام فرماندهان توی جزیره‌ی شمالی دور هم جمع شدیم و شروع كردیم به زیارت عاشورا خواندن . بی‌خبر از ما یكی رفت با بیت امام تماس گرفت كه « بچه‌ها از این عدم‌الفتح ناراحتند . نشسته‌اند دارند عزاداری می‌كنند . »
همان لحظه آقای رسول زاده آمد گفت « احمد آقا شما را می‌خواهد . »
از جلسه آمدم با احمد‌آقا صحبت كردم . گفت « چیه ؟ چرا نشسته‌اید دارید گریه می‌كنید ؟ »
گفتم « مسأله‌ی خاصی نیست . بچه‌ها دارند زیارت عاشورا می‌خوانند . »
گفت « صبر كن امام می‌خواهد یك چیزی بگوید ! »
چند دقیقه بعد تماس گرفت گفت « امام گفته این جمله‌ها را بخوانید برای بچه‌ها . »
جمله‌ها این بود:
« شما پیروز هستید . به هیچ وجه نگران این عدم‌الفتح‌ها نباشید و خودتان را برای عملیات بعدی آماده كنید . »
آمدم تمام این حرف‌ها را برای بچه‌ها گفتم . وضع جلسه به كلی عوض شد . انگار یك انرژی فوق‌العاده پیدا كرده بودند . روحیه‌شان با یك دقیقه پیش زمین تا آسمان فرق كرده بود . اولین كسی كه صحبت كرد ، مهدی بود . رفت بلندگو را به دست گرفت و شروع كرد به حرف زدن .
گفت « برادرها ! مگر غیر از این‌ست كه ما به تكلیف می‌جنگیم ؟ مگر غیر از این‌ست كه پیغمبر خدا عزیز‌ترین عزیزانش را در همین جنگ از دست داد و خم به ابرو نیاورد ؟ »
خیلی با ظرافت ، بدون این كه بگوید من برادرم را از دست داده‌ام ، می‌خواست بگوید نباید نگران باشیم .
گفت « حالا كه امام این‌طور فرموده ، ما باید خودمان را برای عملیات بعدی آماده كنیم . »
حرف‌های مهدی شور و حال خاصی به جمع‌مان داد .
هنوز چند ساعت از عملیات خیبر نگذشته بود كه خودمان را آماده كردیم برای عملیات بدر ، كه به یك معنا تكرار خیبر بود . با این فرق كه ما تلاش زیادی كردیم كاستی‌های خیبر را برطرف كنیم . مهدی یكی از كسانی بود كه با دادن طرح‌ها و نظرهای جدید خیلی گل كرد . مثلاً یكی از مشكلات ما حمله‌ی غواص‌ها به خط عراقی‌ها بود . غواص‌ها باید از توی نی‌ها می‌آمدند بیرون و یك مسافت دو سه كیلومتری را در مسیری بدون نی و زیر نور ستاره‌ها تا سیل بند عراقی‌ها شنا می‌كردند . نور ستاره‌ها طوری آب را روشن می‌كرد كه غواص‌ها پیدا بودند . با نزدیك شدن به سیل بند عمق آب هم كم می‌شد و غواص‌ها نمی‌توانستند زیر آب بروند . از گردن به بالا می‌ماندند بیرون آب می‌شدند سیبل ثابت تیربارهای عراقی .
جلسه‌یی گذاشتیم كه « ما با این مشكل چی كار باید بكنیم ؟ »
مهدی گفت « غواص‌ها باید نوعی از لباس‌ها را بپوشند كه نور را منعكس نكند . »
اول یك لباس را نشان داد و بعد لباسی دیگر كه اگر نور به‌ش می‌خورد منعكس می‌شد . گفت « نه از این‌ها كه نور منعكس می‌كند . »
تعجب كردم . فكر كردم حتماً مهدی خودش رفته لباس را پوشیده كه توانسته اشكالش را پیدا كند .
گفت « بعضی از این كفشك‌های غواصی آج ندارند . باعث می‌شوند غواص لیز بخورد . سروصداشان هم غواص‌ها را لو می‌دهد . این‌ها باید حتماً آج داشته باشند . »
ما به این جزییات اصلاً توجه نكرده بودیم .
یكی دیگر از طرح‌های مهدی آماده كردن قایق‌ها بود . كه مهدی خیلی به آب‌بندی و در آب كار كردشان حساس بود . و همین‌طور به رفع كردن عیب موتورهاشان . یك روز مهدی می‌بیند كسی به قایقش گاز می‌دهد . می‌رود به او می‌گوید این كار را نكند و او گوش نمی‌دهد . مهدی یك سنگ برمی‌دارد دنبالش می‌كند . می‌گوید « مرد حسابی ! مگر نمی‌گویم آهسته برو ؟ این قایق مال بیت‌المال‌ست ، مال جنگ‌ست ، مال عملیات‌ست ، نه برای تفریح من و تو . »
طرح دیگر مهدی در بدر ، آن‌طور كه یادم می‌آید ، رفع مشكلات خط‌شكنی بود . ما معمولاً توی عملیات‌ها كارهامان را مرحله به مرحله پیگیری می‌كردیم . می‌آمدیم جلسه می‌گذاشتیم و مشكلات آن مرحله را حل و فصل می‌كردیم و یك قدم می‌رفتیم جلوتر .
آخرین مرحله‌ی طراحی عملیاتی نحوه‌ی شكستن خط مقدم بود .مسأله‌ی غواص‌ها حل شده بود . همه چیز آماده بود ، به جز شكستن خط ، كه هنوز در پرده‌ی ابهام بود . در آن جلسه در جمع فرمانده لشكر‌ها مطرح كردم « طرحش با شما ، كه چطور خط جزیره‌ی جنوبی شكسته شود ! »
عراق از خیبر تا بدر فرصت زیادی داشت تا آن‌جا را پر از سیم خاردار و مین و موانع دیگر كند .
مهدی گفت « بیاییم برای هر گردان یك كانال بزنیم و تا آن‌جا كه امكان دارد خودمان را از داخل كانال‌ها نزدیك كنیم به عراقی‌ها . »
سؤال كردند « چطوری تا زیر پای دشمن كانال بزنیم ؟ می‌فهمد می‌آید مانع می‌شود . »
مهدی گفت « از آن‌جا به بعد یك سری تیم‌های هجومی‌آماده می‌كنیم ، در حد ده پانزده نفر ، كه آن فاصله را با سرعت بدوند بروند خودشان را برسانند به عراقی‌ها . »
گفتند « آن‌جا خب تیربار هست ، خمپاره شصت هست ، آتش هست . نمی‌شود كه . »
مهدی گفت « هر چی بترسیم از این تیربار و خمپاره و آتش بیشتر شهید می‌دهیم . تنها راهش همین‌ست كه گفتم . كه سریع بروند همین تیربارها و همین خط را بگیرند ، وگرنه بازهم تلفات‌مان بیشتر می‌شود . »
بحث شد . در نهایت همه به این نتیجه رسیدند كه حرف مهدی درست‌ست . عملی هم كه هست . این طرح را فقط كسی می‌توانست بدهد كه خودش جرأت تا آن‌جا رفتن و دویدن و به خط دشمن رسیدن را داشته باشد . كه مهدی خودش داشت . علی‌الخصوص در بدر و كنار دجله و در همان محلی كه به كیسه‌یی معروف شد و فقط از یك راه باریك می‌شد رفت آن‌جا . آن‌جا هم مثل قلب خیبر بود كه اگر از دست می‌رفت تمام جبهه سقوط می‌كرد .
مهدی چون حساسیت آن منطقه را می‌دانست رفت آن‌جا مقاومت كرد . من تلاشی را كه او در بدر و در كیسه‌یی كرد در هیچ كدام فرماندهان جنگ ندیده بودم . شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود .
پشت سرش یك پل ده پانزده كیلومتری بود بین جزیره‌ی شمالی تا آن‌جا ، كه با یك بمباران از كار افتاد . از محل پل تا آن كیسه‌یی هم حدود پنج شش كیلومتر راه بود . خود كیسه‌یی كه اصلاً وضع مناسبی نداشت . مهدی خودش با همان پنج شش نفری كه آ‌ن‌جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت كرد .
من خسته شده بودم . كمی قبل از این كه سختی‌ها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم « شما مواظب بی‌سیم‌ها باشید تا من ده دقیقه استراحت كنم برگردم . »
تأكید هم كردم كه زود بیدارم كنند . ربع ساعت خوابیدم كه آمدند بیدارم كردند . به قیافه‌ها نگاه كردم دیدم فرق كرده‌اند . گفتم « چی شده ؟ »
همه‌شان از علاقه‌ی من به مهدی خبر داشتند . نگفتند چی شده . نگران مهدی شدم ، به خاطر حساس بودن كیسه‌یی . با احمد كاظمی تماس گرفتم گفتم « موقعیت ؟ »
گفت « دیگر داریم می‌آییم عقب . منتها روی پل ازدحام‌ست . وضع ناجوری پیش آمده . می‌ترسم عراق بیاید پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم . »
آن پل دوازده كیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت . در آن عقب نشینی توانست سه برابر تُناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل كند و نشكند .
به احمد گفتم « مهدی كجاست ؟ حالش چطورست ؟ »
گفت « مهدی هم هست . پیش من‌ست . مسأله ندارد . »
دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست . رفتم توی فكر كه نكند مهدی شهید شده . به آقا رحیم یا آقای رشید بود گمانم كه فكرم را گفتم . گفتم « احساس می‌كنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم می‌دانید . »
گفتند « نه . احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچه‌ها دارند مداواش می‌كنند . »
گفتم « تماس بگیرید بگویید من می‌خواهم با مهدی حرف بزنم ! »
طول كشید . دیدم رغبتی نشان نمی‌دهند . خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم « احمد ! چرا حقیقت را به من نمی‌گویی ؟ چرا نمی‌گویی مهدی شهید شده ؟ »
احمد نتوانست خودش را نگه دارد من هم نتوانستم سرپا بایستم ، پاهام ، همان طور بی‌سیم به دست ، شل شدند . زانو زدم . ساعت‌ها گریه كردم .
بچه‌ها آمدند دورم جمع شدند و توصیه كردند خودم را كنترل كنم .
گفتند « چرا این قدر گریه می‌كنی ؟ »
یادم به حرف زدن‌هامان می‌افتاد ، یا درد دل كردن‌هامان ، یا خنده‌های خودمانی‌مان . یادم به مرخصی نرفتن‌هاش می‌افتاد و این كه به‌ش گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پیش بچه‌هاش راحت‌ترست . این كه هیچ وقت از زندگی خودش به من نگفت . این كه هیچی برای خودش از من نخواست . نه ماشین ، نه خانه ، نه وام ، نه مقام ، نه هیچ چیز دیگری كه دیگران براش سرو دست می‌شكستند . و این كه خودش را رفت رساند به دریا . از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس . فهمیدم نمی‌خواسته در خاك دفن شود . فهمیدم می‌خواسته برود به ابدیتی برسد كه خیلی از عرفا حسرتش را دارند . برای همین چیزهاست كه معتقدم مهدی گمنام‌ترین شهید این جنگ‌ست .
بارها شده كه شب‌ها برای مهدی و بچه‌های دیگر گریه كرده‌ام . نمی‌توانم فراموش‌شان كنم . بیشتر از دوازده سال گذشته ، ولی تعلق خاطری كه به آن‌ها دارم ،‌خیلی بیشتر از تعلق خاطری‌ست كه به بچه‌هایم دارم . علاقه‌ی من به مهدی ، حمید . بروجردی ، باقری ، خرازی ، زین‌الدین قابل مقایسه با تعلقم به خانواده‌ام نیست .
در یك جمله بگویم كه « مهدی روح من ا‌ست و این روح از كالبد من جدا نمی‌شود . من با مهدي زندگي مي کنم.»
ادامه دارد ......




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.