شهید مهدی باکری از زبان همسرش

صفیه مدّرس هستم ، همسر شهید مهدی باكری . پدرم در بازار قدیمی ارومیه ، مغازه خشكبار فروشی داشت . روحیه مذهبی او و شرایط ناهنجار اجتماعی قبل از انقلاب به من اجازه نداد تحصیلاتم را بیشتر از دوم راهنمایی ادامه بدهم . البته بعدها پدرم تغییر شغل داد و الان در همین بازار ، پتو فروشی دارد . سال 1354 وارد مسائل مذهبی و بعد كلاسهای قرآن و فعالیتهای سیاسی شدم . تا اوایل انقلاب ، در كلاسهایی كه از طرف بچه های مذهبی شهر ارومیه تشكیل می شد
شنبه، 17 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهید مهدی باکری از زبان همسرش
شهید مهدی باکری از زبان همسرش
شهید مهدی باکری از زبان همسرش




همسر شهيد مهدي باكري، در گفت‌وگويي اظهار داشت كه طي زندگي مشتركش، يقين داشته كه همسرش روزي به مقام و درجه رفيع شهادت خواهد رسيد.
بسم‌ رب الشهدا و الصديقين.
صفیه مدّرس هستم ، همسر شهید مهدی باكری . پدرم در بازار قدیمی ارومیه ، مغازه خشكبار فروشی داشت . روحیه مذهبی او و شرایط ناهنجار اجتماعی قبل از انقلاب به من اجازه نداد تحصیلاتم را بیشتر از دوم راهنمایی ادامه بدهم . البته بعدها پدرم تغییر شغل داد و الان در همین بازار ، پتو فروشی دارد .
سال 1354 وارد مسائل مذهبی و بعد كلاسهای قرآن و فعالیتهای سیاسی شدم . تا اوایل انقلاب ، در كلاسهایی كه از طرف بچه های مذهبی شهر ارومیه تشكیل می شد شركت می كردم . هسته مركزی خواهران مذهبی ارومیه در این كلاس ها با حضور ده نفر تشكیل شد . بعد از انقلاب هم كلاسها تشكیل می شد و مسئول آنها شهید اسكندر نعمتی بود ؛ كسی كه جای پدر ما بود و از لحاظ فكری به بچه های مذهبی خط می داد . كلاسها در منزل ایشان ، در محدوده خیابان همافر تشكیل می شد . این جلسه ها تا سال 1359 ادامه داشت كه شروع جنگ شد .
صحبت كردن در ارتباط با شخصيت شهدا براي خود من خيلي مشكل است كه بتوانم با اين زبان الكن، ويژگي، عظمت روحيه و ابهت معنوي ‌آن‌ها را مطرح كنم و اين را بايد قبول كنيم كه هيچ واژه‌اي نمي‌تواند ايثارگري، فداكاري، تقوا و ايمان اينها را بيان كند. ولي تا آن اندازه كه خدا توفيق داده است با اين شهدا زندگي كرده‌ايم و در اين دنياي فاني توانسته‌ايم چند صباحي با اين انسان هاي برگزيده خدا باهم باشيم. به شكرانه اين نعمت و بنا به احساس مسئوليت كه نسبت به ايشان دارم به چند نكته اشاره مي‌كنم.

آشنایی شما با شهید باكری چگونه بود ؟

چهارده ـ پانزده روز بعد از آغاز جنگ مسئله خواستگاری پیش آمد . شهید باكری توسط یكی از دوستان معرفی شد . فهمیدم شخص شناخته شده ای در شهر است بنابراین درباره اش تحقیقاتی نكردیم . پیش از این من خیلی خواستگار داشتم ، منتهی هربار استخاره می كردیم آیه می آمد كه اگر صبر كنید زوج مطهری برای شما خواهد آمد .
شخصاً شناختی درباره آقا مهدی نداشتم . فقط یك بار كه فعالیتی در جهاد داشتم و به كارخانه قندی رفتیم كه پدر آقا مهدی كارمند آنجا بود ، خواهر ایشان هم با ما بود . خلاصه ، شناخته شده بودند . یكی از خیابانهای ارومیه هم به نام شهید علی باكری است . برادر آقا مهدی كه سال 52 ، رژیم شاه او را شهید كرده بود .
آقا مهدی ، در زمان خواستگاری در شهرداری كار می كرد . محل شهرداری هم در میدان انقلاب ارومیه بود . آقای نادری ، دوست شهید باكری در شهربانی كار می كرد و در همین خیابان انقلاب ، یك بار به ایشان می گوید : چرا ازدواج نمی كنی ؟ وقتی آقای مهدی شرایطش را می گوید ، آقای نادری با خانمش صحبت می كند و بعد ما را به آقای مهدی معرفی می كنند .
در این زمان ، خانواده ما تازه از باغ انگور اطراف شهر آمده بود . ما دو ماه از تابستان را حتماً به باغ انگور پدرم می رفتیم و پانزدهم مهر ( وقتی كه برداشت محصول تمام می شد ) به شهر می آمدیم . آن سال ، ما در باغ بودیم كه جنگ شروع شد و تازه از باغ به شهر برگشته بودیم و هنوز جا به جا نشده بودیم كه خانم آقای نادری آمد و پیشنهاد ازدواج با آقا مهدی را به صورت خصوصی با من در میان گذاشت . گفت : «آقا مهدی ! از بچه های مذهبی شهر است ، مسجدی است ، خوب است . درباره او فكر كن »

اولین بار كه شهید باكری را دیدید كی بود ؟

یك روز جمعه در خانه آقای نادری با شهید باكری صحبت كردم . مسائلی مطرح شد، مثل نحوه ازدواج ، زندگی ، مسائل جنگ و … متأسفانه آن روز ، راستش را بخواهید ، من آقا مهدی را ندیدم . ایشان هم اصلاً مرا ندید ؛ هر دو سر به زیر نشسته بودیم . لباس آقا مهدی ، یك اوركت و یك شلوار بسیجی بود . بعد از این دیگر ایشان را ندیدیم تا قبل از عقد . خواهرهای آقا مهدی تا قبل از عقد به او اعتراض می كردند كه وقتی او را ندیدی ، چرا قبولش كردی ؟ شاید چشم هایش كور بود ، سرش كچل بود و… آقا مهدی گفته بود : «‌ازدواجم به خاطر خداست ، به خاطر اسلام است . معیارهایی كه می خواهم در ایشان یافتم و مطمئن هستم ایشان همراه و هم عقیده من در زندگی است . »

خانم باكري لطفاً در ارتباط با خصوصيات و ويژگي‌هاي اخلاقي شهيد باكري به ويژه در ارتباط با خانواده بگوييد؟

- مهدي باكري يك سري خصوصيات اخلاقي و ويژگي‌هاي بارزي داشتند كه در ابعاد مختلف مي‌توان آنها را مطرح كرد از جمله از بُعد نظامي، اجتماعي، سياسي، عبادي و اخلاقي، خصوصاً‌ اخلاق در خانواده كه من در اينجا عمدتاً به بُعد ايشان مي‌پردازم.
از خصوصيات بارز شهيد مهدي باكري، يكي وارستگي و ساده‌زيستي ايشان بود كه زبانزد خاص و عام بود. در اوايل زندگي مشتركمان شهيد رفتند جبهه و بعد از اينكه برگشتند، گفتند كه برويم يك مقدار وسايل خانه تهيه كنيم. البته در اوايل ازدواج‌مان بعضي از لوازم ضروري را خانواده ما فراهم كرده بودند، ولي با اين همه مهدي حتي به وسايل اوليه و ابتدايي زندگي‌مان ايراد و اشكال وارد مي‌كردند و مي‌گفتند كه ما از اين هم ساده‌تر مي‌توانيم زندگي كنيم. حتي روزي مادرشان به خانه‌ ما تشريف آورده بودند و با حالت خيلي ناراحت گفتند كه خدا بابایت را رحمت كند و جاي او خالي است و اگر مي‌آمد و شما را در اين حال مي‌ديد كه شما روي موكت زندگي مي‌كنيد قهراً نمي‌گذاشت اين چنين زندگي كنيد، چرا شما فقط اين طور زندگي مي‌كنيد در حالي كه هيچ پاسداري اين چنين زندگي نمي‌كند. اين يكي از ويژگي‌هاي اخلاقي شهيد باكري بود كه اصلاً به دنيا وابسته نبود و هيچ‌گونه وابستگي و دلبستگي به دنيا و تعلقات دنيوي نداشت و خيلي راحت توانسته بود از تعلقات دنيوي دل بكند و راهي را انتخاب كرده بود كه راه پيغمبران عظم‌الشأن اسلام (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و ائمه اطهار بود.

لطفا در ارتباط با اخلاق ايشان در خانواده اگر خاطره خاصي داريد بفرماييد.

- البته سرتاسر زندگي من با مهدي لحظه به لحظه خاطره است ولي خاطره مهمي كه حالا در ذهن من خطور مي‌كند آن‌را بيان مي‌كنم. ايشان در ارتباط با بيت‌المال خيلي حساس بودند ما در زماني كه در اهواز بوديم مسئوليت اداره خانه به من محول شده بود. يك روز قرار بود بچه‌هاي لشكر به عنوان مهمان به خانه ما بيايد. من از آنجا كه فرصت نكرده بودم نان تهيه كنم به مهدي گفتم كه وقتي عصر مي‌آييد، نان هم تهيه كنيد. مهدي كه هم‌ طبق معمول عصرها دير به خانه مي‌آمدند -بنابه شرايط كاري- از آنجا كه نانوايي‌ها بسته بودند نتوانسته بود نان تهيه كند. زنگ زدند كه از لشكر نان بياورند. البته از امكانات لشكر هيچ وقت استفاده نمي‌كردند ولي چون مجبور بوديم اين كار را كردند. نان را كه آوردند مهدي پنج، شش تا برداشت و آورد بالا با تأكيد گفت كه تو حق نداري از اين نان استفاده كني چون كه اين‌ها را مردم براي رزمندگان اسلام ارسال كرده‌اند و چون تو رزمنده نيستي پس حق خوردن از اين نان‌ها را نداري. من هم مجبور شدم از خرده نان‌هايي كه قبلاً در سفر مانده بود استفاده كردم. البته اين مراعات ايشان را مي‌رساند نسبت به بيت‌المال والا خداي ناكرده سوء برداشت نشود.
يكي از خصوصيات بارز ايشان اين بود كه ايشان مسئوليت سنگيني كه در لشكر داشتند و به خانه خيلي كم سر مي‌زدند، ولي با تمام اينها و عليرغم آن‌ همه خستگي وقتي كه وارد خانه مي‌شدند با روحيه شاد و بشاّش و خيلي متواضعانه برخورد مي‌كردند. شهيد آيت‌الله محلاتي در خصوص ايشان فرموده بودند كه مهدي مظهر غضب خدا است عليه دشمنان. واقعاً اينطور بود با وجود اينكه در مقابل دشمن با خشم و غضب برخورد مي‌كردند ولي در خانه خيلي رئوف، مهربان، متواضع و فروتن بود و هيچ‌گونه اظهار خستگي نمي‌كرد. با روحيه شاد وارد خانه مي‌شد و با نشاط از خانه خارج مي‌شد.

درباره مراسم ازدواج خود با شهید مهدی باكری برای ما صحبت كنید .

عصر روز دیدار ما ، آقای نادری مسئله را با برادرم در میان گذاشت و برادرم با من و پدرم مطرح كرد . چون برادرم با آقامهدی آشنا بود ، پدرم هم قبول كردند . یك هفته بعد آقا مهدی كسی را فرستاده بود كه جواب بگیرد و زمان عقد مشخص شود . من در خانه خواهرم بودم . برادرم به سراغم آمد . در آشپزخانه داشتم ظرف می شستم . ایستاد و به بیرون نگاه كرد و گفت : « آمده اند جواب بگیرند ، چه می گویی ؟ » گفتم : «شما چه می گویید؟!» گفت : « آقای مهدی با بچه های مذهبی دیگر كه شما می شناسید فرق دارد » گفتم : « جواب مثبت بدهید ! » گفت : « زندگی كردن با آقا مهدی خیلی مشكل است ! » گفتم : « می دانم ! » گفت « می دانی چطور زندگی می كند ؛ در چندین سالی كه او را می شناسیم ، ندیده ایم میوه خام بخورد ، غذای خوب نمی خورد ، لباس خوب نمی پوشد . زندگی كردن با چنین افرادی خیلی مشكل است ! » گفتم « باشد ! من قبول می كنم . به این نتیجه رسیده ام كه مرد دلخواه من است . یك زندگی ساده را بیشتر دوست دارم و هرسختی كه در آن باشد تحمل می كنم . »
وقتی جواب را گرفتند ، وقت مراسم عقد را تعیین كردند . از طرف خانواده آقای مهدی چند بار آمدند كه به خرید برویم . اما من گفتم كه هیچ خریدی ندارم . روز قبل از عقد ، دوباره برنامه خرید گذاشتند . آقای نادری و خانمش و آقا مهدی آمدند . گفتم : « مگر قرار نبود خریدی نباشد ! » خانم نادری گفت : « آقا مهدی می گوید ، لااقل برویم یك حلقه بخریم ! »
بالاخره راضی ام كردند و راه افتادیم . به اولین مغازه طلافروشی بازار كه رسیدیم ، وارد شدیم . قیمت حلقه ها را نگاه كردم و ارزان ترین را انتخاب كردم ؛ یك حلقه هشتصد تومانی خریدیم و همین شد خریدمان ! فردای این شب هم خیلی خصوصی با حضور مادر و خواهرها و شوهر عمه آقای مهدی و خانواده ما ، برنامه عقد در منزل ما برپا شد .
مهریه شما معروف است ؛ گفته می شود یك كلت هم جزو مهریه بوده است ! پس از خرید حلقه وقتی به نزدیكی های خانه مان رسیدیم ، آقا مهدی گفت : « نظرتان درباره مهریه چیست ؟ » من قبلاً به خانواده ام گفته بودم كه نه جهیزیه می برم و نه مهریه می خواهم و این در خانواده معروف شده بود كه من می خواهم سنت شكنی كنم ، یك زندگی ساده می خواهم . خلاصه در ذهن خودم برای مهریه این را در نظر داشتم : یك جلد كلام الله مجید و یك اسلحه ! وقتی آقا مهدی مسئله را مطرح كردند ، گفتم : « هرچه شما بگویید من قبول دارم . » و خوشبختانه همان چیزی كه در ذهن من بود گفت : « یك جلد كلام الله مجید و یك اسلحه كلت »

روز عقد چگونه گذشت ؟

آقا مهدی با دو نفر از دوستانش برای برنامه عقد آمدند . وقتی رسید از پشت پرده اتاق به آنها نگاه می كردیم . زن داداشم گفت : « آقا داماد دارد می آید . » آقا مهدی را دیدم كه یك اوركت به تن و پوتین های خیلی كهنه و شلوار بسیجی به پا داشت و زانوهای شلوار جلو آمده بود ؛ این لباس ایشان بود . مراسم عقد خیلی ساده برپا شد ؛ با یك جعبه سیب از باغ خانه پدری آقا مهدی ، یك جعبه شیرینی و یك آیینه خیلی ساده كه شاید ده یا پانزده تومان خریده بودند .
بعد از برنامه عقد وقتی همه رفتند ، زن داداشم آمد و گفت : « فقط یك جفت پوتین كهنه پشت در اتاق مانده است ، مثل این كه آقا مهدی تنها است ، پیش ایشان برو . » پیش آقا مهدی رفتم و نشستم . حلقه ای كه خریده بود ، درآورد و كنارم گذاشت . حدود پنج دقیقه با هم نشسته بودیم ، اما صحبت خاصی نداشتیم . شاید جلسه اول این طور بود . بعد از پنج دقیقه در زدند كه دنبال آقا مهدی آمده اند . روز عقد ما یكشنبه یازدهم آبان ماه سال پنجاه و نه بود .

زندگی مشترك شما از چه زمانی شروع شد ؟

صبح دوازدهم آبان سال 1359 ، آقا مهدی عازم جبهه شد . این سفر سه ماه طول كشید و دو ، سه روز مانده بود به دهه فجر سال 1359 كه آمدند . در این فاصله هم فقط یك بار تلفن كردند .
روز دوم برگشت از جبهه ، آقا مهدی به منزل ما آمد ، گفت « صورتی از وسایلی كه برای زندگی مان لازم داریم آماده كن ، برویم بخریم انشاالله زندگی مشتركمان را شروع كنیم . » و آقا مهدی كاغذ و مدادی آماده كرد كه بنویسد چه لازم داریم . البته مادرم وسایلی را آماده كرده بودند و مابقی وسایل ضروری و مورد نیاز زندگی را هم به صورت كادو برای ما آورده بودند . آقا مهدی دید ، وسایلی كه می خواستیم تقریباً تهیه شده است ؛ فقط یك موكت كم داشتیم كه به اتفاق رفتیم و خریدیم ؛ پرده هم خریدیم . چون محل زندگی ما ، طبقه اول منزل پدری آقا مهدی بود كه دو اتاقش دست برادرشان ( آقا حمید ) و خانمش بود و دو اتاق هم برای ما گذاشته بودند . ( آقا حمید یك سال زودتر از آقا مهدی ازدواج كرده بود ) دو اتاق ما هم موكت می خواست و هم پرده . یك روز بعد از ظهر تمام وسایل زندگی ما پشت یك وانت جا گرفت و راهی خانه مان شد و زندگی مشترك ما از همین روز آغاز شد ؛ شنبه 24 بهمن 1359 .

چطور شد كه آقا مهدی از شهرداری جدا شد و به سپاه پیوست .

روزهای اولی كه من به خانه آقا مهدی رفته بودم ، كارگرهای شهرداری گروه گروه به دیدارش می آمدند و از او می خواستند كه به سر كار برگردد . ایشان شرایطی برای كاركردن در شهرداری داشت كه چون قبول نشده بود ، نمی خواست به آنجا برگردد و بر نگشت . سه ، چهار ماه بعد از این را در جهاد سازندگی كار كرد و به همراه دوستانش شورای جهاد را تشكیل داد ؛ آقا مهدی در این مدت تا ساعت یازده ، دوازده شب مشغول به كار بود ، اما نه به صورت كارمند رسمی جهاد . شب ها هم به خاطر حمله دموكراتها ، به سپاه می رفت . رأس گروههای عملیاتی سپاه آقا حمید و آقا مهدی بودند .
اردیبهشت ماه سال 1360 پس از شهادت فرمانده عملیات سپاه ارومیه ، آقا مهدی فرمانده عملیات سپاه ارومیه شد و به سپاه پاسداران رفت و تنهایی من از اینجا شروع شد . چون دیگر ایشان را نمی دیدم . جنگ و زندگی مشترك ! حرفهای زیادی برای گفتن در این باره دارید .
ده ، پانزده روز برای عملیات در كردستان می رفت و وقتی می آمد از سپاه تلفن می كرد كه من آمده ام . سه ، چهار ماه به این صورت گذشت و پاكسازی های زیادی در منطقه صورت گرفت . آقا مهدی یك روز به خانه آمد و گفت : « پیشنهادی دارم ؛ می خواهم به جبهه بروم ، شما می مانی یا می آیی ؟ » گفتم : « چرا نیایم ؟ » وقتی آقا مهدی این جواب را از من گرفت ، خیالش راحت شد و مقدمات رفتنش را صورت داد . یك روز هم آمد و گفت «‌من دارم به جبهه می روم . شما وسایل را جمع كنید و آماده باشید . خانه كه بگیرم ، می آیم شما را می برم . » آقای مهدی و آقا حمید با هم به جبهه رفتند و تقریباً یك ماه طول كشید كه آقا مهدی خبر داد ، خانه ای گرفته است و آماده رفتن باشم .

شنيده‌ايم در طول مبارزات، يا دوران دفاع مقدس همواره در كنار شهيد باكري بوديد ؟

- ازدواج ما مصادف با شروع جنگ تحميلي بود يعني سال 1359 كه جنگ در شهريور ماه تازه شروع شده بود. شهيد باكري بلافاصله بعد از عقدمان، فردايش به جبهه تشريف بردند تا 3 ماه و بعد از 3 ماه كه تشريف آوردند زندگي مشتركمان را شروع كرديم، مهدي مدت كوتاهي در جهادسازندگي خدمت كرد بعد از آن فرمانده عمليات سپاه (شهيد مهدي اميني) كه شهيد شد، وارد سپاه شد البته مدتي كه در جهادسازندگي خدمت مي‌كردند هميشه با سپاه هم در ارتباط بودند و در هرگونه عملياتي كه پيش مي‌آمد يا نياز مي‌شد، شركت مي‌كردند. چند مدت در سپاه در پاكسازي مناطق كردستان از كومله و دموكرات، خدمات ارزنده‌اي به آذربايجان غربي كردند. برگرديم به قضيه ازدواج. شهيد باكري پيشنهاد كردند كه من به اهواز مي‌روم با من مي‌آيي؟ بعد از موافقت با هم راهي اهواز شديم. چند ماه قبل از شروع عمليات فتح‌المبين به اهواز رفتيم و اولين عمليات كه ما در اهواز بوديم عمليات فتح‌المبين بود. از عمليات فتح‌المبين تا عمليات بدر كه آن عزيز شهيد شد من در تمامي مناطقي كه لشكر عاشورا عمليات داشت من از اين شهر به آن شهر، اسلام‌آباد، اهواز، يا دزفول همواره همراه اين شهيد بودم.

جنگ به زندگی مشترك شما در اهواز شكل تازه ای داد . از آن روزها بگویید .

آقا مهدی در نزدیكی راه آهن اهواز خانه ای اجاره كرده بود . همسایه ما هم یكی از دوستانش بود و در چند ماه اول همسایگی یك زندگی مشترك داشتیم . خانه های ما پایگاه اعزام به جبهه دوستان شده بود . هر كسی از این دوستان می خواست به جبهه برود . اول به خانه ما می آمد .
آقا مهدی در عملیات فتح المبین از ناحیه چشم و پیشانی تركش خورد و زخمی شد . بعد از این عملیات ، آقا مهدی ، یك شبه من را به ارومیه رساند و به عملیات بیت المقدس رفت . نیمه های عملیات بود كه تلفن كرد . خوشحال شدم . با خود گفتم : چه عجب ! وسط عملیات یاد ما كرده . از یك طرف هم نگران شدم كه چطور شده این وقت از عملیات به شهر آمده و تلفن كرده است . گفتم : « چه عجب ! »
گفت : « اگر می توانی به اهواز بیا !»
گفتم : « چه شده ؟ »
گفت : « زخمی شده ام ! »
بلافاصله به همراه خانم حمید باكری شبانه خودمان را به اهواز رساندیم ؛ آن هم روی صندلی های بوفه یك اتوبوس . خیلی سخت گذشت ! وقتی رسیدیم ، آقا مهدی تعجب كرد .
گفت : « چه زود ؟ با هواپیما آمده اید ؟ »
ما هم به شوخی گفتیم : « بله با هواپیما آمده ایم ! »
آقا مهدی از ناحیه كمر زخمی شده بود و یك هفته در خانه استراحت كرد . فرصت خوبی بود كه بعد از مدتی همدیگر را ببینیم . در این مدت به آقا مهدی ـ كه معاون فرمانده لشگر نجف اشرف بود ـ پیشنهاد شد بچه های آذربایجان را جمع كند و تیپی تشكیل بدهد . تیپ عاشورا به این ترتیب تشكیل شد . بعد از این در شهرهای اطراف منطقه های عملیاتی خانه بدوش بودیم : اهواز ، اسلام آباد غرب ، دزفول و …

آيا ايشان از فعاليت‌هايشان، از كارهايشان از اوضاع و احوال و خاطرات جبهه و هم‌رزمانشان چيز خاصي مي‌گفتند؟

- باز يكي از خصوصيات بارز شهيد باكري كه خيلي برايم جاليم جالب بود، اين بود كه مسائل محيط كارش را زياد در منزل مطرح نمي‌كرد و معتقد بود كه گر اينها مطرح شود ممكن است به انسان غرور دست بدهد و اخلاصي كه انسان مي‌تواند نسبت به كارهايي كه كرده است داشته باشد ناگهان از بين برود. لذا به اين علت مسائل جبهه و كارهايي را كه به خودش مربوط بود مطرح نمي‌كرد. يك روز اتفاقاً خودم از ايشان پرسيدم اين همه افراد جبهه مي‌روند و مي‌آيند و كلي درباره آن حرف مي‌زنند، ولي شما اصلاً صحبت نمي‌كنيد با اين همه مسئوليت سنگيني كه داري، چرا حرف نمي‌زني؟ ايشان گفتند: من كه آنجا كاري نمي‌كنم كارها را بسيجي‌ها مي‌كنند و آنقدر به اين بسيجي‌ها علاقه داشت كه همواره از آنها به عنوان فرزند ياد مي‌كردند و مي‌گفتند اين‌ها بچه‌هاي من هستند و هركس كه از بچه‌هاي لشكر شهيد مي‌شد عكس‌اش را به خانه مي‌آورد و به ديوار اتاقش نصب مي‌كرد. اتاقش شده بود يك نمايشگاه عكس. وقتي كه من مثلاً از بيرون مي‌آمدم خانه. مي‌ديدم كه به اين عكس شهدا خيره شده است و زير لبش اشعاري را زمزمه مي‌كند و چشمهايش پر از اشك شده است مي‌خواست گريه كند ولي من كه وارد اتاق مي‌شدم صحنه عوض مي‌شد. در مورد خودش و در مورد شهادت خودش صحبت نمي‌كرد چرا كه معتقد بود كه بادمجان بم آفت ندارد. ولي من يقيناً مي‌دانستم مهدي كه يكي از افراد برگزيده خدا بود، حتماً در آينده نزديك به مقام و درجه رفيع شهادت خواهد رسيد.
وقتي كه زندگي تمامي شهدا را مورد دقت قرار مي‌دهيم مي‌بينيم كه اينها از زمان كودكي اقدام به خودسازي كرده بودند و خودشان را پرورش داده بودند و از افراد برگزيده خدا بودند البته به اين معني نيست كه اين افراد غير قابل تصور ما باشند و يا ما نتوانيم مثل اين افراد باشيم. اين افراد بنا به فرموده خداوند متعال كه: «الذين قالوا ربناالله ثم استقاموا» وقتي به اين يقين رسيدند كه غير از خدا هيچ‌كس را ندارند و يك مسيري را انتخاب كردند كه خدا و پيغمبر انتخاب كرده‌اند. يك قدم به عقب برنگشتند و در آن مسير با تمام وجود راه افتادند و وجودشان را در طبق اخلاص گذاشتند. شهيد باكري هم از اين لحاظ مستثنا نبودند.

نقش شهدا را در دوران دفاع مقدس چگونه مي‌بينيد و اگر اين فرهنگ شهادت نبود آيا جامعه ما در چه وضعيتي قرار مي‌گرفت؟

- قطعاً‌ نقش شهدا را در دفاع مقدس هيچ‌كس نمي‌توان انكار كند و ما همگي مديون خون شهدا هستيم اگر اين شهدا نبودند هيچ‌وقت اين انقلاب و اين جامعه به اين مرحله نمي‌رسيد و تنها راه سعادت و نجات كه به قول شهيد باكري كه در وصيت‌نامه‌شان فرموده‌اند راه سعادت، همان راه اسلام است و انشاالله خدا توفيق عبادت و اطاعت و ترك معصيت و ادامه راه شهدا را به همه ما عنايت فرمايد.

آقا مهدی خاطرات زیادی برای شما به یادگار گذاشته است . از این خاطرات بگویید .

از همان روز اول آشنایی در صحبت با آقا مهدی دریافتم كه رفتنی است ، اما دوست نداشتم این دریافتم را باور كنم . شاید مصلحت خدا بود كه چند صباحی خدمتگزارش باشم تا هدایت شوم .
زندگی كردن با افرادی مثل آقا مهدی سختی دارد ؛ سختی ها كشیدم : از این شهر به آن شهر سفر كردم ، نگران و مضطرب بودم ؛ اما بهترین دوران زندگی ام در كنار ایشان بود . زندگی با آقا مهدی خیلی شیرین بود . آقا مهدی ،‌مهربان و شوخ طبع بود . وقتی به خانه می آمد ، آنچنان می گفت و می خندید كه در روزهای سفرش با خاطره های حضورش شاد بودم .
آقا مهدی فردی مقید به مسائل شرعی ، واجبات ، مستحبات و مسائل بیت المال بود . یك بار خودكاری از میان وسایلش برداشتم كه بنویسم . وقتی متوجه شد نگذاشت با آن بنویسم . گفت « خودكار مال من نیست . مال بیت المال است . »‌
گفتم : « می خواستم دو ، سه كلمه بنویسم ! »
گفت : «‌اشكال دارد ! »
یك بار نان نداشتیم ، به آقا مهدی گفتم كه عصر آن روز زودتر بیاید و نان بخرد . چون شبش در خانه ما جلسه داشت . آقا مهدی دیر آمد و نان هم نیاورد . بعد به بچه های تداركات لشگر گفت كه نان بیاورند . بچه های لشگر هم آرزو داشتند آقا مهدی دهان باز كند و چیزی از آنها بخواهد . بچه های لشگر پنج ، شش قرص نان آوردند . وقتی آقا مهدی ، نان به روی دست از پله ها بالا می آمد ، گفت : « تو حق نداری از این نانها بخوری ! »
گفتم : « چرا ؟ »
گفت : « این مال رزمنده هاست . برای رزمنده ها فرستاده اند . »
به شوخی گفتم : «‌من هم همسر رزمنده هستم ! »
من آن شب از نان خرده هایی كه از قبل داشتیم ، خوردم . بعد از هر عملیاتی به تبریز و ارومیه می رفتیم و آقا مهدی به ملاقات تك تك خانواده شهدای لشگر می رفت و از آنان دلجویی می كرد . حتی در عید نوروز آقا مهدی اول به دیدار خانواده شهدا می رفت و بعد از آن به خانواده و فامیل خود سر می زد .
آقا مهدی می گفت : «‌دنیا مثل شیشه ای می ماند كه یك دفعه می بینی از دستت افتاد و شكست ! » وقتی خیلی عصبانی بود و می خواست خطاب به كسی خیلی جدی حرف بزند ، به او می گفت ؛ « مؤمن خدا » یا « پدر آمرزیده » !
وقتی اصرار می كردم كه بگوید در عملیات چه اتفاقی افتاده و چه كاری كرده است ، صحبتی نمی كرد و فقط می گفت كه من كاری نمی كنم ، بسیجی ها تمام كارها را می كنند .
زندگی آقا مهدی سرشار از عشق به امام (ره) بود . تا آنجا كه چند لحظه قبل از شهادتش ، هرچه بچه ها اصرار می كنند از رود دجله برگردد ، قبول نمی كند و می گوید : « حرف امام را اجرا كنید ! »
همه سخنان امام ( رحمت الله علیه ) را به دقت تمام گوش می كرد و اگر موفق نمی شد به من تكلیف می كرد ، سخنان امام (ره) را برایش ضبط كنم . بخشهایی از سخنان امام ( رحمت الله علیه ) را با خط نوشته و بر در و دیوار اتاق نصب كرده بود و … هر گوشه از زندگی آقا مهدی را كه بازگو می كنم انگار پنجره ای باز كرده ام رو به دریا .

شهادت حمید باكری برادر آقا مهدی كی اتفاق افتاد ؟

بله . پیش از آن بگویم كه عید سال 1362 به تهران آمدیم و چند عكس گرفتیم . قرار بود تعدادی از فرماندهان را برای مأموریتی به سوریه و لبنان بفرستند . 28 اردیبهشت این سال به سوریه رفتیم . چند روزی در سوریه بودیم و فرماندهان برای مأموریتی به لبنان رفتند .
از سوریه كه برگشتیم آقا مهدی گفت كه باید وسایلمان را جمع كنیم و به اسلام آباد غرب برویم ؛ در همان خانه ای كه زمان عملیات مسلم بن عقیل در آن بودیم . تا عملیات خیبر آنجا بودیم . در این عملیات آقا حمید باكری شهید شد و جنازه اش نیامد . آقا مهدی برای هیچ كدام از مراسم آقا حمید نیامد . او در اهواز بود و بعد از چهلم آقا حمید به دیدارش رفتم . گفت كه وسایل زندگی را جمع كنم و به اهواز برویم . تا عملیات بدر كه آقا مهدی شهید شد در اهواز بودیم .

از آن اسفند ماه سرد بگویید كه آقا مهدی دیگر پیش شما بر نگشت .

در فاصله بین عملیات خیبر و بدر ( یك سال ) تقریباً هیچ عملیاتی صورت نگرفت . آقا مهدی ، هفته ای یك بار ـ یعنی نسبت به سالهای قبل زندگی مان ـ بیشتر به من سر می زد . عملیات بدر ، اوایل اسفند ماه سال 1363 شروع شد . در آخرین شب دیدار ما ، آقای مهدی موقع نماز به خانه آمد . نماز خواند . برایش آب گرم كردم تا حمام كند . آخرین خداحافظی ما مثل همیشه نبود . ولی من اصلاً متوجه آن نشدم . فكر می كردم آقا مهدی شهید نمی شود ، چون خانواده ای داشت كه نه پدر داشتند و نه مادر . آقا حمید هم شهید شده بود . شوهر خواهر آقا مهدی در تصادفی از دنیا رفته بود و دو بچه از او باقی بود . پنج خواهر و برادر كوچكتر از خودش هم در خانه پدری اش داشت ؛ یعنی تنها فردی كه در خانواده باكری حق پدری داشت ، آقا مهدی بود . فكر می كردم مصلحت خدا باشد آقا مهدی باقی بماند . انتظار داشتم آقا مهدی از عملیات بدر برگردد و برای عید سال 1364 به دیدار خانواده هایمان برویم . چون آغاز هیچ كدام از سالهای زندگیمان و هیچ عیدی پیش هم نبودیم .
حدود یك هفته به عید مانده بود كه آقا مهدی شهید شد ؛ 25 اسفند سال 1363 . اما كسی جرأت نمی كرد به من بگوید . نیروهای لشگر هم مرتب تلفن می كردند و احوال من را می پرسیدند . می خواستند بدانند فهمیده ام یا نه . بالاخره از این رفتار و احوال اطرافیان فهمیدم كه چه خبر شده . از آنان تقاضا كردم بتوانم جنازه آقا مهدی را سیر ببینم ، اما بعد فهمیدم كه او هم مثل آقا حمید جنازه ندارد .

آیا آقا مهدی را در خواب هم می بینید ؟

بعد از شهادت آقا مهدی ، یك بار خواب دیدم به خانه آمده است . از او پرسیدم : « چطوری شهید شده ای ؟ »
گفت : « یك تیر به شكمم و یك تیر به پیشانی ام خورد . »
به من گفته بودند : كه فقط به پیشانی آقا مهدی تیر خورده است . بعدها شنیدم كه جنازه آقا مهدی آن طرف دجله مانده است ؛ چون با دو دستش اسلحه برداشته و جنگ می كرده است تیری به پیشانی اش می خورد وقتی او را در قایقی می گذارند كه بیاورند ، خمپاره ای درست روی شكمش می افتد . در دوازده سالی كه از شهادت آقا مهدی می گذرد ، همیشه او را در خوابها زنده دیده ام ؛ با لباسی سراسر سفید كه آمده تا سر سفره ای غذا بخوریم و یا خبر می دهد كه آماده شوید ، می خواهم شما را ببرم .یك بار هم ندیده ام كه شهید شده باشد .

بعد از آقا مهدی با زندگی چطور تا كردید ؟

بعد از شهادت آقا مهدی و بعد از چهلم ایشان به قم رفتم . در آنجا در كنار همسران سرداران شهید زندگی كردم . درس خواندم و بعد از چهار سال تحصیل در دوره دبیرستان و حوزه علمیه به رشته زبان و ادبیات عرب دانشگاه راه یافتم .
سال 1373 لیسانس گرفتم و مشغول تدریس شدم . اگر خدا بخواهد ، تحصیلاتم را ادامه خواهم داد .
سركار خانم مدرس ! از این فرصتی كه فراهم كردید تا یاد سردار بی بدیل دوران دفاع ، مهدی باكری را زنده كنیم از شما سپاسگزارم .

منابع :

http://www.women.gov.ir
http://www.sajed.ir





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط