شهید مهدی باکری از زبان همسرش
بسم رب الشهدا و الصديقين.
صفیه مدّرس هستم ، همسر شهید مهدی باكری . پدرم در بازار قدیمی ارومیه ، مغازه خشكبار فروشی داشت . روحیه مذهبی او و شرایط ناهنجار اجتماعی قبل از انقلاب به من اجازه نداد تحصیلاتم را بیشتر از دوم راهنمایی ادامه بدهم . البته بعدها پدرم تغییر شغل داد و الان در همین بازار ، پتو فروشی دارد .
سال 1354 وارد مسائل مذهبی و بعد كلاسهای قرآن و فعالیتهای سیاسی شدم . تا اوایل انقلاب ، در كلاسهایی كه از طرف بچه های مذهبی شهر ارومیه تشكیل می شد شركت می كردم . هسته مركزی خواهران مذهبی ارومیه در این كلاس ها با حضور ده نفر تشكیل شد . بعد از انقلاب هم كلاسها تشكیل می شد و مسئول آنها شهید اسكندر نعمتی بود ؛ كسی كه جای پدر ما بود و از لحاظ فكری به بچه های مذهبی خط می داد . كلاسها در منزل ایشان ، در محدوده خیابان همافر تشكیل می شد . این جلسه ها تا سال 1359 ادامه داشت كه شروع جنگ شد .
صحبت كردن در ارتباط با شخصيت شهدا براي خود من خيلي مشكل است كه بتوانم با اين زبان الكن، ويژگي، عظمت روحيه و ابهت معنوي آنها را مطرح كنم و اين را بايد قبول كنيم كه هيچ واژهاي نميتواند ايثارگري، فداكاري، تقوا و ايمان اينها را بيان كند. ولي تا آن اندازه كه خدا توفيق داده است با اين شهدا زندگي كردهايم و در اين دنياي فاني توانستهايم چند صباحي با اين انسان هاي برگزيده خدا باهم باشيم. به شكرانه اين نعمت و بنا به احساس مسئوليت كه نسبت به ايشان دارم به چند نكته اشاره ميكنم.
آشنایی شما با شهید باكری چگونه بود ؟
شخصاً شناختی درباره آقا مهدی نداشتم . فقط یك بار كه فعالیتی در جهاد داشتم و به كارخانه قندی رفتیم كه پدر آقا مهدی كارمند آنجا بود ، خواهر ایشان هم با ما بود . خلاصه ، شناخته شده بودند . یكی از خیابانهای ارومیه هم به نام شهید علی باكری است . برادر آقا مهدی كه سال 52 ، رژیم شاه او را شهید كرده بود .
آقا مهدی ، در زمان خواستگاری در شهرداری كار می كرد . محل شهرداری هم در میدان انقلاب ارومیه بود . آقای نادری ، دوست شهید باكری در شهربانی كار می كرد و در همین خیابان انقلاب ، یك بار به ایشان می گوید : چرا ازدواج نمی كنی ؟ وقتی آقای مهدی شرایطش را می گوید ، آقای نادری با خانمش صحبت می كند و بعد ما را به آقای مهدی معرفی می كنند .
در این زمان ، خانواده ما تازه از باغ انگور اطراف شهر آمده بود . ما دو ماه از تابستان را حتماً به باغ انگور پدرم می رفتیم و پانزدهم مهر ( وقتی كه برداشت محصول تمام می شد ) به شهر می آمدیم . آن سال ، ما در باغ بودیم كه جنگ شروع شد و تازه از باغ به شهر برگشته بودیم و هنوز جا به جا نشده بودیم كه خانم آقای نادری آمد و پیشنهاد ازدواج با آقا مهدی را به صورت خصوصی با من در میان گذاشت . گفت : «آقا مهدی ! از بچه های مذهبی شهر است ، مسجدی است ، خوب است . درباره او فكر كن »
اولین بار كه شهید باكری را دیدید كی بود ؟
خانم باكري لطفاً در ارتباط با خصوصيات و ويژگيهاي اخلاقي شهيد باكري به ويژه در ارتباط با خانواده بگوييد؟
از خصوصيات بارز شهيد مهدي باكري، يكي وارستگي و سادهزيستي ايشان بود كه زبانزد خاص و عام بود. در اوايل زندگي مشتركمان شهيد رفتند جبهه و بعد از اينكه برگشتند، گفتند كه برويم يك مقدار وسايل خانه تهيه كنيم. البته در اوايل ازدواجمان بعضي از لوازم ضروري را خانواده ما فراهم كرده بودند، ولي با اين همه مهدي حتي به وسايل اوليه و ابتدايي زندگيمان ايراد و اشكال وارد ميكردند و ميگفتند كه ما از اين هم سادهتر ميتوانيم زندگي كنيم. حتي روزي مادرشان به خانه ما تشريف آورده بودند و با حالت خيلي ناراحت گفتند كه خدا بابایت را رحمت كند و جاي او خالي است و اگر ميآمد و شما را در اين حال ميديد كه شما روي موكت زندگي ميكنيد قهراً نميگذاشت اين چنين زندگي كنيد، چرا شما فقط اين طور زندگي ميكنيد در حالي كه هيچ پاسداري اين چنين زندگي نميكند. اين يكي از ويژگيهاي اخلاقي شهيد باكري بود كه اصلاً به دنيا وابسته نبود و هيچگونه وابستگي و دلبستگي به دنيا و تعلقات دنيوي نداشت و خيلي راحت توانسته بود از تعلقات دنيوي دل بكند و راهي را انتخاب كرده بود كه راه پيغمبران عظمالشأن اسلام (صلّی الله علیه و آله و سلّم) و ائمه اطهار بود.
لطفا در ارتباط با اخلاق ايشان در خانواده اگر خاطره خاصي داريد بفرماييد.
يكي از خصوصيات بارز ايشان اين بود كه ايشان مسئوليت سنگيني كه در لشكر داشتند و به خانه خيلي كم سر ميزدند، ولي با تمام اينها و عليرغم آن همه خستگي وقتي كه وارد خانه ميشدند با روحيه شاد و بشاّش و خيلي متواضعانه برخورد ميكردند. شهيد آيتالله محلاتي در خصوص ايشان فرموده بودند كه مهدي مظهر غضب خدا است عليه دشمنان. واقعاً اينطور بود با وجود اينكه در مقابل دشمن با خشم و غضب برخورد ميكردند ولي در خانه خيلي رئوف، مهربان، متواضع و فروتن بود و هيچگونه اظهار خستگي نميكرد. با روحيه شاد وارد خانه ميشد و با نشاط از خانه خارج ميشد.
درباره مراسم ازدواج خود با شهید مهدی باكری برای ما صحبت كنید .
وقتی جواب را گرفتند ، وقت مراسم عقد را تعیین كردند . از طرف خانواده آقای مهدی چند بار آمدند كه به خرید برویم . اما من گفتم كه هیچ خریدی ندارم . روز قبل از عقد ، دوباره برنامه خرید گذاشتند . آقای نادری و خانمش و آقا مهدی آمدند . گفتم : « مگر قرار نبود خریدی نباشد ! » خانم نادری گفت : « آقا مهدی می گوید ، لااقل برویم یك حلقه بخریم ! »
بالاخره راضی ام كردند و راه افتادیم . به اولین مغازه طلافروشی بازار كه رسیدیم ، وارد شدیم . قیمت حلقه ها را نگاه كردم و ارزان ترین را انتخاب كردم ؛ یك حلقه هشتصد تومانی خریدیم و همین شد خریدمان ! فردای این شب هم خیلی خصوصی با حضور مادر و خواهرها و شوهر عمه آقای مهدی و خانواده ما ، برنامه عقد در منزل ما برپا شد .
مهریه شما معروف است ؛ گفته می شود یك كلت هم جزو مهریه بوده است ! پس از خرید حلقه وقتی به نزدیكی های خانه مان رسیدیم ، آقا مهدی گفت : « نظرتان درباره مهریه چیست ؟ » من قبلاً به خانواده ام گفته بودم كه نه جهیزیه می برم و نه مهریه می خواهم و این در خانواده معروف شده بود كه من می خواهم سنت شكنی كنم ، یك زندگی ساده می خواهم . خلاصه در ذهن خودم برای مهریه این را در نظر داشتم : یك جلد كلام الله مجید و یك اسلحه ! وقتی آقا مهدی مسئله را مطرح كردند ، گفتم : « هرچه شما بگویید من قبول دارم . » و خوشبختانه همان چیزی كه در ذهن من بود گفت : « یك جلد كلام الله مجید و یك اسلحه كلت »
روز عقد چگونه گذشت ؟
بعد از برنامه عقد وقتی همه رفتند ، زن داداشم آمد و گفت : « فقط یك جفت پوتین كهنه پشت در اتاق مانده است ، مثل این كه آقا مهدی تنها است ، پیش ایشان برو . » پیش آقا مهدی رفتم و نشستم . حلقه ای كه خریده بود ، درآورد و كنارم گذاشت . حدود پنج دقیقه با هم نشسته بودیم ، اما صحبت خاصی نداشتیم . شاید جلسه اول این طور بود . بعد از پنج دقیقه در زدند كه دنبال آقا مهدی آمده اند . روز عقد ما یكشنبه یازدهم آبان ماه سال پنجاه و نه بود .
زندگی مشترك شما از چه زمانی شروع شد ؟
روز دوم برگشت از جبهه ، آقا مهدی به منزل ما آمد ، گفت « صورتی از وسایلی كه برای زندگی مان لازم داریم آماده كن ، برویم بخریم انشاالله زندگی مشتركمان را شروع كنیم . » و آقا مهدی كاغذ و مدادی آماده كرد كه بنویسد چه لازم داریم . البته مادرم وسایلی را آماده كرده بودند و مابقی وسایل ضروری و مورد نیاز زندگی را هم به صورت كادو برای ما آورده بودند . آقا مهدی دید ، وسایلی كه می خواستیم تقریباً تهیه شده است ؛ فقط یك موكت كم داشتیم كه به اتفاق رفتیم و خریدیم ؛ پرده هم خریدیم . چون محل زندگی ما ، طبقه اول منزل پدری آقا مهدی بود كه دو اتاقش دست برادرشان ( آقا حمید ) و خانمش بود و دو اتاق هم برای ما گذاشته بودند . ( آقا حمید یك سال زودتر از آقا مهدی ازدواج كرده بود ) دو اتاق ما هم موكت می خواست و هم پرده . یك روز بعد از ظهر تمام وسایل زندگی ما پشت یك وانت جا گرفت و راهی خانه مان شد و زندگی مشترك ما از همین روز آغاز شد ؛ شنبه 24 بهمن 1359 .
چطور شد كه آقا مهدی از شهرداری جدا شد و به سپاه پیوست .
اردیبهشت ماه سال 1360 پس از شهادت فرمانده عملیات سپاه ارومیه ، آقا مهدی فرمانده عملیات سپاه ارومیه شد و به سپاه پاسداران رفت و تنهایی من از اینجا شروع شد . چون دیگر ایشان را نمی دیدم . جنگ و زندگی مشترك ! حرفهای زیادی برای گفتن در این باره دارید .
ده ، پانزده روز برای عملیات در كردستان می رفت و وقتی می آمد از سپاه تلفن می كرد كه من آمده ام . سه ، چهار ماه به این صورت گذشت و پاكسازی های زیادی در منطقه صورت گرفت . آقا مهدی یك روز به خانه آمد و گفت : « پیشنهادی دارم ؛ می خواهم به جبهه بروم ، شما می مانی یا می آیی ؟ » گفتم : « چرا نیایم ؟ » وقتی آقا مهدی این جواب را از من گرفت ، خیالش راحت شد و مقدمات رفتنش را صورت داد . یك روز هم آمد و گفت «من دارم به جبهه می روم . شما وسایل را جمع كنید و آماده باشید . خانه كه بگیرم ، می آیم شما را می برم . » آقای مهدی و آقا حمید با هم به جبهه رفتند و تقریباً یك ماه طول كشید كه آقا مهدی خبر داد ، خانه ای گرفته است و آماده رفتن باشم .
شنيدهايم در طول مبارزات، يا دوران دفاع مقدس همواره در كنار شهيد باكري بوديد ؟
جنگ به زندگی مشترك شما در اهواز شكل تازه ای داد . از آن روزها بگویید .
آقا مهدی در عملیات فتح المبین از ناحیه چشم و پیشانی تركش خورد و زخمی شد . بعد از این عملیات ، آقا مهدی ، یك شبه من را به ارومیه رساند و به عملیات بیت المقدس رفت . نیمه های عملیات بود كه تلفن كرد . خوشحال شدم . با خود گفتم : چه عجب ! وسط عملیات یاد ما كرده . از یك طرف هم نگران شدم كه چطور شده این وقت از عملیات به شهر آمده و تلفن كرده است . گفتم : « چه عجب ! »
گفت : « اگر می توانی به اهواز بیا !»
گفتم : « چه شده ؟ »
گفت : « زخمی شده ام ! »
بلافاصله به همراه خانم حمید باكری شبانه خودمان را به اهواز رساندیم ؛ آن هم روی صندلی های بوفه یك اتوبوس . خیلی سخت گذشت ! وقتی رسیدیم ، آقا مهدی تعجب كرد .
گفت : « چه زود ؟ با هواپیما آمده اید ؟ »
ما هم به شوخی گفتیم : « بله با هواپیما آمده ایم ! »
آقا مهدی از ناحیه كمر زخمی شده بود و یك هفته در خانه استراحت كرد . فرصت خوبی بود كه بعد از مدتی همدیگر را ببینیم . در این مدت به آقا مهدی ـ كه معاون فرمانده لشگر نجف اشرف بود ـ پیشنهاد شد بچه های آذربایجان را جمع كند و تیپی تشكیل بدهد . تیپ عاشورا به این ترتیب تشكیل شد . بعد از این در شهرهای اطراف منطقه های عملیاتی خانه بدوش بودیم : اهواز ، اسلام آباد غرب ، دزفول و …
آيا ايشان از فعاليتهايشان، از كارهايشان از اوضاع و احوال و خاطرات جبهه و همرزمانشان چيز خاصي ميگفتند؟
وقتي كه زندگي تمامي شهدا را مورد دقت قرار ميدهيم ميبينيم كه اينها از زمان كودكي اقدام به خودسازي كرده بودند و خودشان را پرورش داده بودند و از افراد برگزيده خدا بودند البته به اين معني نيست كه اين افراد غير قابل تصور ما باشند و يا ما نتوانيم مثل اين افراد باشيم. اين افراد بنا به فرموده خداوند متعال كه: «الذين قالوا ربناالله ثم استقاموا» وقتي به اين يقين رسيدند كه غير از خدا هيچكس را ندارند و يك مسيري را انتخاب كردند كه خدا و پيغمبر انتخاب كردهاند. يك قدم به عقب برنگشتند و در آن مسير با تمام وجود راه افتادند و وجودشان را در طبق اخلاص گذاشتند. شهيد باكري هم از اين لحاظ مستثنا نبودند.
نقش شهدا را در دوران دفاع مقدس چگونه ميبينيد و اگر اين فرهنگ شهادت نبود آيا جامعه ما در چه وضعيتي قرار ميگرفت؟
آقا مهدی خاطرات زیادی برای شما به یادگار گذاشته است . از این خاطرات بگویید .
زندگی كردن با افرادی مثل آقا مهدی سختی دارد ؛ سختی ها كشیدم : از این شهر به آن شهر سفر كردم ، نگران و مضطرب بودم ؛ اما بهترین دوران زندگی ام در كنار ایشان بود . زندگی با آقا مهدی خیلی شیرین بود . آقا مهدی ،مهربان و شوخ طبع بود . وقتی به خانه می آمد ، آنچنان می گفت و می خندید كه در روزهای سفرش با خاطره های حضورش شاد بودم .
آقا مهدی فردی مقید به مسائل شرعی ، واجبات ، مستحبات و مسائل بیت المال بود . یك بار خودكاری از میان وسایلش برداشتم كه بنویسم . وقتی متوجه شد نگذاشت با آن بنویسم . گفت « خودكار مال من نیست . مال بیت المال است . »
گفتم : « می خواستم دو ، سه كلمه بنویسم ! »
گفت : «اشكال دارد ! »
یك بار نان نداشتیم ، به آقا مهدی گفتم كه عصر آن روز زودتر بیاید و نان بخرد . چون شبش در خانه ما جلسه داشت . آقا مهدی دیر آمد و نان هم نیاورد . بعد به بچه های تداركات لشگر گفت كه نان بیاورند . بچه های لشگر هم آرزو داشتند آقا مهدی دهان باز كند و چیزی از آنها بخواهد . بچه های لشگر پنج ، شش قرص نان آوردند . وقتی آقا مهدی ، نان به روی دست از پله ها بالا می آمد ، گفت : « تو حق نداری از این نانها بخوری ! »
گفتم : « چرا ؟ »
گفت : « این مال رزمنده هاست . برای رزمنده ها فرستاده اند . »
به شوخی گفتم : «من هم همسر رزمنده هستم ! »
من آن شب از نان خرده هایی كه از قبل داشتیم ، خوردم . بعد از هر عملیاتی به تبریز و ارومیه می رفتیم و آقا مهدی به ملاقات تك تك خانواده شهدای لشگر می رفت و از آنان دلجویی می كرد . حتی در عید نوروز آقا مهدی اول به دیدار خانواده شهدا می رفت و بعد از آن به خانواده و فامیل خود سر می زد .
آقا مهدی می گفت : «دنیا مثل شیشه ای می ماند كه یك دفعه می بینی از دستت افتاد و شكست ! » وقتی خیلی عصبانی بود و می خواست خطاب به كسی خیلی جدی حرف بزند ، به او می گفت ؛ « مؤمن خدا » یا « پدر آمرزیده » !
وقتی اصرار می كردم كه بگوید در عملیات چه اتفاقی افتاده و چه كاری كرده است ، صحبتی نمی كرد و فقط می گفت كه من كاری نمی كنم ، بسیجی ها تمام كارها را می كنند .
زندگی آقا مهدی سرشار از عشق به امام (ره) بود . تا آنجا كه چند لحظه قبل از شهادتش ، هرچه بچه ها اصرار می كنند از رود دجله برگردد ، قبول نمی كند و می گوید : « حرف امام را اجرا كنید ! »
همه سخنان امام ( رحمت الله علیه ) را به دقت تمام گوش می كرد و اگر موفق نمی شد به من تكلیف می كرد ، سخنان امام (ره) را برایش ضبط كنم . بخشهایی از سخنان امام ( رحمت الله علیه ) را با خط نوشته و بر در و دیوار اتاق نصب كرده بود و … هر گوشه از زندگی آقا مهدی را كه بازگو می كنم انگار پنجره ای باز كرده ام رو به دریا .
شهادت حمید باكری برادر آقا مهدی كی اتفاق افتاد ؟
از سوریه كه برگشتیم آقا مهدی گفت كه باید وسایلمان را جمع كنیم و به اسلام آباد غرب برویم ؛ در همان خانه ای كه زمان عملیات مسلم بن عقیل در آن بودیم . تا عملیات خیبر آنجا بودیم . در این عملیات آقا حمید باكری شهید شد و جنازه اش نیامد . آقا مهدی برای هیچ كدام از مراسم آقا حمید نیامد . او در اهواز بود و بعد از چهلم آقا حمید به دیدارش رفتم . گفت كه وسایل زندگی را جمع كنم و به اهواز برویم . تا عملیات بدر كه آقا مهدی شهید شد در اهواز بودیم .
از آن اسفند ماه سرد بگویید كه آقا مهدی دیگر پیش شما بر نگشت .
حدود یك هفته به عید مانده بود كه آقا مهدی شهید شد ؛ 25 اسفند سال 1363 . اما كسی جرأت نمی كرد به من بگوید . نیروهای لشگر هم مرتب تلفن می كردند و احوال من را می پرسیدند . می خواستند بدانند فهمیده ام یا نه . بالاخره از این رفتار و احوال اطرافیان فهمیدم كه چه خبر شده . از آنان تقاضا كردم بتوانم جنازه آقا مهدی را سیر ببینم ، اما بعد فهمیدم كه او هم مثل آقا حمید جنازه ندارد .
آیا آقا مهدی را در خواب هم می بینید ؟
گفت : « یك تیر به شكمم و یك تیر به پیشانی ام خورد . »
به من گفته بودند : كه فقط به پیشانی آقا مهدی تیر خورده است . بعدها شنیدم كه جنازه آقا مهدی آن طرف دجله مانده است ؛ چون با دو دستش اسلحه برداشته و جنگ می كرده است تیری به پیشانی اش می خورد وقتی او را در قایقی می گذارند كه بیاورند ، خمپاره ای درست روی شكمش می افتد . در دوازده سالی كه از شهادت آقا مهدی می گذرد ، همیشه او را در خوابها زنده دیده ام ؛ با لباسی سراسر سفید كه آمده تا سر سفره ای غذا بخوریم و یا خبر می دهد كه آماده شوید ، می خواهم شما را ببرم .یك بار هم ندیده ام كه شهید شده باشد .
بعد از آقا مهدی با زندگی چطور تا كردید ؟
سال 1373 لیسانس گرفتم و مشغول تدریس شدم . اگر خدا بخواهد ، تحصیلاتم را ادامه خواهم داد .
سركار خانم مدرس ! از این فرصتی كه فراهم كردید تا یاد سردار بی بدیل دوران دفاع ، مهدی باكری را زنده كنیم از شما سپاسگزارم .
منابع :
http://www.women.gov.ir
http://www.sajed.ir