ماه مجنون از چشم من

از آن روز تا آخرهای عملیات طریق المقدس هیچ کدامشان را ندیدم. در گلف اهواز بود که مهدی را دیدم و بهش پیشنهاد کردم بیاید در راه اندازی تیپ نجف کمکم کند و تنهایم نگذارد. قبول کرد. ما با هم بعد از طریق المقدس،...
چهارشنبه، 16 اسفند 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ماه مجنون از چشم من
ماه مجنون از چشم من

نویسنده: شهید حاج احمد کاظمی



 

روایت شهادت حمید باکری از زبان سردار شهید حاج احمد کاظمی

می گفتند تازه از سوریه آمده که دیدمش. عملیات آبادان در پیش بود. مهدی آمد به من گفت:این هم حمید که حرفش بود، داداشم!
از آن روز تا آخرهای عملیات طریق المقدس هیچ کدامشان را ندیدم. در گلف اهواز بود که مهدی را دیدم و بهش پیشنهاد کردم بیاید در راه اندازی تیپ نجف کمکم کند و تنهایم نگذارد. قبول کرد. ما با هم بعد از طریق المقدس، شروع کردیم به برنامه ریزی و طراحی و گرفتن محلی در اهواز،در بخشی از همین دانشگاه شهید چمران. دفتر و دستکی به هم زدیم تا این که حمله به چزابه پیش آمد. هسته ی اصلی تیپ تشکیل شده بود و با این حمله ی شدید عراق، هنوز کمبود حس می شد. مهدی رفت با حمید تماس گرفت و گفت، با چند نفر از بچه های تبریز بلند شوند بیایند اهواز. حمید را من همین جا بود که بیشتر شناختم و رفتم توی فکر که باید به او مسئولیت بدهم.
زیر بار نمی رفت. می گفت فقط می خواهد کار کند. تشخیص این بود که فقط کار کردن می تواند رابطه اش را با خدا محکم کند. سخت ترین کارها را انجام می داد؛ حتی به عمد و پنهانی بدون این که اصراری در نام و نشان داشته باشد. من زیر بار نمی رفتم. می دانستم انگشت روی چه کسی گذاشته ام. می دانستم از من بزرگ تر است و تحصیلاتش هم بیشتر. می دانستم در مبارزات انقلابی کارهای بزرگی کرده و حتی آموزش نظامی خارج از کشور دیده و تجربه اش خیلی بیشتر از من است. نظرم این بود که او فرمانده محور خوبی خواهد شد. البته لیاقت فرمانده تیپ شدن را هم داشت، منتها نمی شد. آن ها روزها تیپ ها استعدادی بیشتر از یک لشکر را داشتند و فقط اسم شان تیپ بود. ما نمی توانستیم در زیر مجموعه ی تیپ خودمان، یک تیپ دیگر تشکیل بدهیم. پس مجبور شدیم از عنوان فرمانده محور استفاده کنیم. حمید قبول نمی کرد. من بیشتر اصرار کردم. گفت:«فقط گردان».
یک گردان از بچه های اصفهان را سپردم به او، با یک استعداد هزار نفری، که راستش را بخواهی می شد همان تیپی که مورد نظرم بود. اسم گردان یادم نیست. فقط حمید را یادم هست که در طرح ریزی عملیات و در جلسه ها حضور مثمر ثمری داشت. از خط اول اطلاعات دقیقی می آورد. کمک مان می کرد که با دیدی بازتر طرح بدهیم. چند ماه مانده بود به عملیات فتح المبین. حمید یک لحظه آرام و قرار نداشت. یا نیروهایش را آموزش های سخت می داد، یا می رفت شناسایی، یا در جلسه ها موقعیت ما و عراق را تشریح می کرد. آن قدر زود با بچه های اصفهان صمیمی شد، آن قدر زود از خودش توانایی نشان داد که دلم لرزید:«نکند خدای نکرده با این بی کلگی حمید، زود از دستش بدهم؟».
این را وقتی به خودم گفتم که پنج-شش روز مانده بود به عملیات فتح المبین و نزدیک بود حمید از دستم برود. حمید توی منطقه ای مستقر بود که قرار بود از آن جا برود به محوری دیگر، تا از همان جا عملیات را شروع کنیم. در همین اثنا عراق حمله کرد. یک حمله ی گسترده و مخل عملیات بزرگ ما. ما در رقابیه بودیم که عراق با یک لشکر تقویت شده تک زد. تمام خطوط پدافندی ما را بهم ریخت آمد رسید به جایی که بچه های ما دچار زده بودند برای آموزش. حمید همین جا بود که خودش را نشان داد. با یک برنامه ریزی هوشیارانه طرحی ریخت و تمام نفرات خودش را برد توی منطقه گستراند و به عراقی ها حمله کرد. به عقبه شان خیلی آسیب رساند. مجبورشان کرد برگردند بروند به همان خط قبلی. توطئه خنثی شد. یکی-دو روز بعد، با شروع عملیات فتح المبین، سخت ترین محور عملیات افتاد دست حمید که آن جا هم سربلند آمد بیرون و صد درصد موفق شد.
بعد از فتح المبین یقین پیدا کرده بودم که حمید باید مسئولیت بالاتری بگیرد. اصرار کردم، باز گفت:«همین جا با بچه ها راحت ترم».
با مهدی کار می کرد و من خوشحال بودم از این که هست و از طرح هاش استفاده می کردم.
فاصله ی این عملیات تا عملیات بیت المقدس خیلی کم بود؛ فکر کنم چهل و پنج روز، ما وقت زیادی نداشتیم. این عملیات مثل عملیات قبلی خیلی وسیع و پیچیده بود، هم از نظر گستردگی منطقه عملیاتی، هم از نظر مسطح بودنش، هم از نظام عبور از رودخانه ی وحشی کارون که باید با نیروهای پیاده، ازش می گذشتیم.
عملیات انجام شد. ما در روز بیست و پنجم-ششم عملیات، مأمور تأمین مرز بودیم. عراقی ها هنوز داخل خرمشهر بودند و مقاومت می کردند. یگان ما مستقر در قرارگاه فتح، مامور شد برود خرمشهر برای عملیات آزاد سازی کامل، چون اهداف کامل عملیات، تأمین نشده بود. گردان حمید خیلی آسیب دیده بود. احساس کردم باید بهشان استراحت بدهم. به حمید گفتم. ناراحت شد و گفت:«ما باید پیشتاز باشیم. یعنی باید اولین گردانی باشیم که پا می گذارد توی خرمشهر». همین هم شد. رفتیم منطقه ی خرمشهر، محل ماموریت مان مشخص شد. شروع کردیم به شناسایی و شب هم عملیات. همان شب خط شان شکسته شد. عراق مجبور شد از داخل خرمشهر فشار سنگینی روی ما بیاورد. از جاده ی شلمچه نیروی زیادی آورد آمد برای پس گرفتن مواضعی که از اطراف شهر از دست داده بود. هدف، پس گرفتن دو خاکریز بود. یکی مارد، یکی دوجداره که یک طرفش ما عمل می کردیم، یک طرفش حسین خرازی و بچه های تیپش امام حسین(ع). حسین از طرف پل نو آمده بود به سمت جاده ی خرمشهر-شلمچه و ما از طرف گمرک. حجم آتش آن قدر زیاد بود که عراق آمد یکی خط ها را گرفت. گردان حمید، شب عمل کرده بود. من نگران شان بودم. با موتور از گمرک حرکت کردم بروم پیش شان که نشد. موتور را رها کردم. پیاده را افتادم. عراقی ها تیر اندازی کردند. حمید مرا از دور دید، راه بی خطر را نشانم داد. رفتم داخل خاکریز گفتم:«نه خبر؟». گفت عراقی ها آن طرف جاده اند و ما این طرف و هر جور هست باید بزنیم شان. سپس همین طور که حرف می زد یک ظرف یکبار مصرف غذا را باز کرد. تعارف زد گفت:«بسم الله». گفتم :نوش جان.
گفتم، طرحش را بگوید بهتر است. او می خورد و می گفت، یک رخنه توی خاکریز پیدا کرده می خواهد از آن جا عمل کند. ساعت یازده صبح بود. نیم ساعت طول کشید گردان را آماده کند. ببردشان از جاده و از همان جا ببردشان پشت سر عراقی ها. رسم این بود که نیروهای ما شبانه تک بزنند. این تک روزانه، طرح نویی بود که فقط حمید به فکرش رسیده بود. می خواست با یک استعداد چهارصد یا شاید پانصد نفره بایستد مقابل دو تیپ عراقی. یعنی همان دو گردان عمل کننده ی اصلی اش توی خط و آن دو گردان احتیاطش در عقبه. این کار، جرأت می خواست. چون من جدیت عراقی ها را در گرفتن منطقه دیده بودم، راستش زیاد مطمئن نبودم حمید بتواند موفق شود. اگر هم رضایت دادم فقط به خاطر این بود که حس کردم لااقل با این کار یک تک مختل کننده علیه عراق خواهیم داشت و نباید بگذاریم بیشتر از این پیش بیایند تا شب بشود تا آن وقت خودمان را بیشتر به آن ها نشان بدهیم.
بچه ها شروع کردند به رفتن. من هنوز نگران بودم. نگرانی ام را به حمید منتقل کردم. از تانک های زیاد عراقی گفتم و نیروهای زیادشان و این که خیلی حساس است که او گفت:«نگران نباش احمد!آن طرف یک کانال هست که من به بچه ها گفته ام بروند آنجا».
پرسیدم:«دقیق کجاست؟»
گفت:«پشت جاده ی آسفالت پیچ می خورد می رود طرف سیل بند مارد. »
گفتم:«آن جا که وصل است به جاده ای که عراقی ها از آن جا آمده اند!». روشنش کردم که آنها از داخل شهر نیامده اند، از حاشیه ی رود آمده اند و اگر بچه ها بروند رو در روی آن ها قرار بگیرند و نتوانند به آن کانال برسند، زبانم لال... که رفت به بچه ها گفت:«وقتی از جاده رد شدید، تا می توانید با سرعت بدوید بروید خودتان را برسانید به کانال و نهر».
آن جا را خود عراقی ها حفرش کرده بودند. ده نفر که رفتند، درگیری توی کانال شروع شد. وضع خط طوری بود که باید خیلی سریع و خیلی دقیق طرح می دادیم و عمل می کردیم و حمید این کار را کرد، با احترام به من. تیر اندازی مان شدت گرفت. نیروهای عقبه ی عراق نتوانستند به نیروهای خط اول شان برسند و مطمئن شدند که افتا ده اند. توی محاصره، خرمشهر هم که در تمام خطوط درگیر بود و با این حمله ی گازانبری ما، این فکر محاصره تقویت می شد. تسلیمی ها دقیقه به دقیقه بیشتر می شدند. بچه ها رفتند به سمت مارد و گرفتندش. شب آماده شدیم برای حرکت به طرف شهر، که آتش آرام شد. فردا ظهر به چند نفر از نیروهای زرهی گفتم بیایند آن جا مستقر شوند.
تا این که یک استیشن عراقی با سرعت آمد سمت خط ما. بچه ها طرفش تیر اندازی کردند. آمد ایستاد جلو خط. سرنشینش یک سرتیپ عراقی بود؛ فرمانده همان تیپی که توی همان ناحیه سرنشینش یک سرتیپ عراقی بود؛ فرمانده همان تیپی که توی همان ناحیه عمل کرده بود. آمد از ماشین پایین. من و حمید با یک عربی دست و پا شکسته باهاش حرف زدیم. ازش خواستیم بگوید چه طرحی دارند. از روی نقشه آمد وضع خودشان را تشریح کرد. معلوم شد حسابی دست و پاشان را گم کرده اند.
نزدیکای ظهر رفتیم به سمت شهر. حمید قرار بود برود از راه آهن بگذرد برسد به رودخانه. بیست دقیقه بعد با بی سیم تماس گرفت گفت، احمد تمام شد!
گفتم، تمام تمام؟
گفت:تمام که تمام است. فقط یک وضعی شده این جا که باید بیایید کمک مان محشر کبراست الان. سریع رفتم خودم را رساندم به شهر دیدم عراقی ها، گروه گروه می آیند تسلیم می شوند. خیابان ها جای سوزن انداز نبود.
حمید گفت:تعدادشان دارد بیشتر از ما می شود. نباید خودشان بفهمند. یک کاری کن سریع بروند تخلیه بشوند عقب.
شاید از همین لیاقت و لیاقت های بعدی حمید بود که بعدها براش حرف در آوردند گفتند، دارد برای رسیدن به مقام، برای رسیدن به قدرت این کارها را می کند. پشت سرش همیشه حرف ها در می آمد. کردستان و آذربایجان غربی را می گویم. هنوز که هنوز است زمزمه هایی هست. منتها به بیشتر آن ها که فکر می کردند حمید قدرت طلب است و آمده تا شاید جای آن ها را بگیرد، معلوم شد که او به چیزهای مهم تری فکر می کرده. این را با خونش و بی نشانی اش ثابت کرد. اگر دست رد به پیشنهاد من می زند می گوید:می خواهم پادوی نفر باشم. راست می گوید.
چی می گفتم؟... هان خرمشهر. مهدی در مرحله ی دوم عملیات بیت المقدس ترکش خورد به کمرش. درد شدیدی داشت. سریع فرستادیمش عقب. هم نگران خودش بود، هم نگران حمید که چطور بهش خبر بدهم. هنوز مردد بودم که خودش تماس گرفت گفت:نگران نباش!»
گفتم:از چی؟
گفت:«بالاخره پیش می آید دیگر. فقط باید یک کم تحمل داشته باشیم».
فکر کردم می خواهد خبر شهید شدن کسی را بدهد، که شنیدم گفت:«حالا که مهدی نیست ما هستیم».
گفتم:تو از کجا شنیدی؟
گفت:کلاغه خبر آورد. فقط زنگ زدم بگویم نگران نباش. این مهدی ای که من می شناسم، به این سادگی جان به عزرائیل نمی دهد.
عملیات تمام شد. حمید آمد عقب گفت. چند روز می خواهد برود ارومیه مرخصی.
گفتم:به شرط این که برگردی.
گفت:قبول!رفتیم بیمارستان دیدیم مهدی هم می تواند مرخص شود. برش داشتیم بردیمش خانه و آن قدر گفتیم و خندیدیم که هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. یادم به خنده های حمید می افتاد بعد از عملیات فتح المبین که به من مجرد پیله کرده بود، می گفت باید زن بگیری و من زیر بار نمی رفتم و او باز می گفت:زن و بچه شیرینی زندگی اند. نباید از شیرینی ها محروم ماند.
همان جا از مهدی و حمید قول گرفتم که خودشان را آماده کنند برای عملیات بعدی و برگشتم رفتم گلف اهواز. آقا محسن منتظرم بود. گفت:«قرار شده مهدی را با کمک حمید بگذاریم فرمانده یکی از یگان هامان».
من مخالف بودم و او موافق. هر دو برای بودن و نبودن مهدی دلیل می آوردیم. من ناگهان احساس تنهایی کردم. به خودم گفتم:«حدسم درست بود، مهدی خیلی وقت است از دستم رفته».
با آن توان و با آن فرماندهی و با آن نیروهای تحت امر و با آن سرسپردگی نیروها قادربود فرمانده ی یگانی دیگر باشد. حقش هم بود. منتها من نمی خواستم نبودش را تحمل کنم و هی اصرار می کردم می تواند آن هارا... ».
بی فایده بود فقط می شنیدیم، نه. از خشم دست برداشتم و افتادم به التماس که:«تو رو خدا بگذارید مهدی پیش من بماند».
آقا محسن گفت:«ما یک تیپ داریم به اسم عاشورا که می خواهیم بسپاریمش به بچه های همین منطقه ی آذربایجان. تو خودت بگو!کی را می توانیم بگذاریم جز مهدی، که هم لیاقتش را داشته باشد، هم حرفش را بخوانند؟»
سکوت کردم. مجبور بودم سکوت کنم، و سکوت هم یعنی رضا. با همین سکوت و همین رضا رفتم پیش مهدی، بهش گفتم چه خوابی براش دیده اند. خیلی شگفت زده شد. باور نکرد. گفت:«ان شاءالله که این طور نشود. من دوست دارم همین جا توی نجف بمانم».
عقیده داشت اگر آن یگان را بدهند به یک منطقه ی خاص، مشکل به وجود می آید. به آقا محسن هم همین را گفت. آقا محسن اول آرام و بعد با تحکم دستور داد:«باید تیپ عاشورا را دستت بگیری، مهدی!اگر نیاز نبود این طور حرف نمی زدم».
مهدی بالاخره قبول کرد. حمید هم باهاش رفت. من ماندم تنها، حالا شده بودیم سه یگان. ما در گذشته دو یگان بودیم که توی یک خط و محور عمل می کردیم. همیشه هم مکمل هم بودیم. یگان ما و یگان خرازی. یعنی تیپ نجف و تیپ امام حسین(ع). حالا با تیپ عاشورا می شدیم سه یگان. توی تمام جلسه ها با هم بودیم. توی عملیات های متعدد هم.
حمید ومهدی خیلی زود خوش درخشیدند طوری که تیپ شان را به حد لشکر رساندند و عملیات خوبی را پشت سر گذاشتند... تا این که رسیدیم به خیبر. خیبر عملیات بزرگ و سختی بود، هم از لحاظ استراتژیکی، هم از لحاظ تاکتیکی، هم از لحاظ مکان آبی-خاکی بخصوصش و ابزار و ادواتی که باید در آن به کار می گرفتیم. من و مهدی از همان اول با هم بودیم حتی از شناسایی های خیلی مخفیانه مان با لباس های مبدل و قایق بلدچی هایی که نمی دانستند ما برای چی آمده ایم توی نیزار هور. نفس نمی کشیدیم تا شناسایی مان بی عیب و دقیق باشد. اولین بارمان بود که به چنین جایی می رفتیم و چنین آبی را می دیدیم. آبی که در جایی راکد است و در جای دیگر جریان دارد و هیچ چیزش قابل پیش بینی نیست. نظر من و مهدی این بود که عملیات باید با ابراز مورد نیاز انجام شود و متاسفانه خیبر آن ابزار لازم را نداشت. خیبر می توانست عملیات بزرگ و صد در صد موفقی بشود. عراق هیچ تصور نمی کرد ما می خواهیم به این منطقه بیاییم. این را از نوع ابزار و نوع جنگ مان حدس زده بود. برای همین خیلی غافلگیر شد وقتی دید آمده ایم و حتی برای آن پیروزی بزرگ آماده ایم.
برای رسیدن به نشوه، برای رسیدن به جاده های مهم بصره و در خیزهای بعدی برای رسیدن به خود بصره. اشغال جزیره ها یک سکوی پرش مطمئن بود برای خیز های بعدی و ما ابزار نداشتیم. در این جنگ، هر کس که سرعت عمل بیشتری داشت، موفق می شد. مجبور شدیم متکی بشویم به زمین، به خشکی جبهه ی طلائیه، که باید باز می شد و از آن جا تدارکات جبهه ی خیبر را فراهم می کردیم. البته جبهه ی طلائیه باز نشد که نشد که نشد. در نتیجه ما باید جزایر را حفظ می کردیم.
عملیات این طور شروع شد که ما باید از چند کیلومتر آب عبور می کردیم، هور را پشت سر می گذاشتیم،وارد جزیره می شدیم، می جنگیدیم، عبور می کردیم می رفتیم طرف نشوه و طرف هدف هایی که مشخص شده بود. بیشتر این نیروها را باید در شب اول وارد جزیره می کردیم تا بروند برای پاکسازی، بخشی از این نیرو باید با قایق می آمد و بخشی دیگر در روزی که شبش عملیات می شد و بخشی هم اول تاریکی شب، که این بخش آخر باید با هلی کوپترها، هلی برد می شدند.
حمید با نیروهای فاز اول بلم ها حرکت کرد که برود برای مسدود کردن کانال صویب، کانالی که راه داشت به پلی به نام شیتات، محل اتصال جزایر به هم از نشوه. آن پل باید گرفته می شد تا عراقی ها نتوانند وارد جزیره بشوند. حمید سریع به هدف هایش رسید و از آن جا مدام گزارش می داد ما وارد جزیره شدیم. با حمید تماس گرفتیم. گفت پل شیتات دستش است. گفت:« اگر می خواهید نیرو بیاورید هیچ مشکلی نیست،بردارید بیاورید».
شب بود. باید با هلی کوپترمی رفتیم و نمی شد. هلی کوپتر ها کار اول شان بود و حرکت ها فوق العاده کند. نیروها پراکنده بودند و در جاهای مختلف و گاهی دور از هم پیاده می شدند. هلی کوپترها هم در شب راه را گم می کردند. صدا خیلی زیاد بود. عده ای اولین بارشان بود که هلی کوپتر می دیدند و تا آن لحظه هم آموزش هلی برد ندیده بودند. نیروها را جمع و سازماندهی کردیم تا برویم طرف هدف هایی که حمید تامین کرده بود. باید در کم ترین زمان ممکن اتصال دو جزیره را با پل برقرار می کردیم و در عین حال مطمئن می شدیم که دیگر در جزیره کسی وجود ندارد. در گیری طلائیه هم شروع شده بود.
وقتی رسیدیم دیدیم هنوز پدافند عراقی ها از کار نیفتاده، که رفتیم از کار انداختیمش. نیم ساعت بعد یک ستون زرهی حمله کرد به ما و ما با چند نفری که آن جا بودند جلوشان ایستادیم منهدمش کردیم. چند نفری را هم اسیر گرفتیم که اگر می رفتند طرف پل و از جزیره خارج می شدند، شاید برای حیمد مشکل به وجود می آمد.
سریع تمام نیروها را فراخوانی کردم آوردم شان طرف پدها و درگیری اولیه شروع شد. تا صبح تمام گردان ها را وارد جزیره کردیم. پیش حمید هم رفتم، دیدم آرایش خیلی خوبی گرفته روی کانال و پل تصویب
برگشتم رفتم تکلیف گردان های دیگر را هم مشخص کردم که بروند کجا و چطور با پایگاه های دیگر، داخل جزیره، دست بدهند. گزارش هایی از جزیره می رسید که هنوز مقاومت هایی هست. آن ها هم تا صبح خنثی شدند و جزیره افتاد دست ما. حالا ما بودیم و کلی غنیمت و نزدیک دو هزار نفر اسیر. نمی شد با هلی کوپتر فرستادشان. هواپیما آمده بودند توی منطقه و هلی کوپترها را شکار می کردند. مجبور شدیم با چند قایق از جزیره خارج شان کنیم.
با حمید تماس گرفتم گفتم آماده باشد برای هدف های بعدی. خبر رسید طلائیه با مشکل جدی مواجه شده و عملیات نتوانسته در آنجا پیش برود. حالا ما باید توقف می کردیم تاوضع جبهه ی چپ مان مشخص شود. شب شد سر و سامانی به امکانات دادیم و استراحتی هم به بچه ها.
به حمید نزدیک بودیم؛ حدود یک کیلومتر، و قرار بود از پلی که او گرفته بود، عبور کنیم. حرکت ما بستگی به باز شدن طلائیه داشت. یعنی ما باید به هم پیش می رفتیم. حالا که طلائیه باز نشده بود رفتن ما معنا نداشت. از طرف دیگر، از سمت راست ما تک هماهنگی زده شده بود که عراقی ها را سرگرم می کرد و آن ها آن قدر فشار آوردند که سمت راست مان هم مشکل پیدا کرد. عراقی ها داشتند خودشان را آماده می کردند برای یک جنگ بزرگ و ما منتظر شدیم تا شب بچه ها بروند طلائیه عمل کنند و ما هم برویم طرف نشوه. قفل طلائیه بسته ماند. از ما خواستند از همان جزیره برویم سمت طلائیه چرا که جزیره وصل می شد به پشت طلائیه. فاصله ی زیادی را باید پشت سر می گذاشتیم. به جز پل حمید، پل دیگری هم بود که عراقی ها از آن جا نیرو وارد می کردند. عراق اصلا کاری به جزایر نداشت. مخفی هم نبود. از راه چند پل رفت طلائیه را تقویت کرد و فهمید ما پشت سرمان آب است و عقبه ی پشتیبانی نداریم. تمام تلاش و آتشش را گذاشت روی طلائیه و حالا ما باید می رفتیم سمت همین طلائیه که برای تان گفتم. الحاق ما در طلائیه با بچه های دیگر دست نداد. مجبور شدیم برویم پشت طلائیه نزدیک آن پل هایی که عراقی ها طلائیه را از آن جا پشتیبانی تدارکاتی می کردند. بیشتر قوای عراق آن طرف پل بود ما ماندیم و جزایر و فردا صبح که جنگ اصلی توی جزیره ها شروع شد. عراقی ها با خیال آسوده آمدند سراغ جزایر و تمام عملیات خیبر متمرکز شد روی سرزمینی محدود و بدون عقبه و نارسا در لجستیک و آتش پشتیبانی و تدارکات. با پنجاه-شصت کیلومتر فاصله نمی توانستیم آتش عقبه داشته باشیم. عراقی ها کاملا از این ضعف ما خبر داشتند. آمدند متمرکز شدند روبروی جزایر، تقریبا از طرف جنوب آن طرف کانال صویب. بعد هم رفتند الحاق شدند به نیروهایشان توی طلائیه و پاتک شان از همین جا شروع شد.
روز اول، پاتک شان شکست خورد. دنیایی آتش روی جزیره متمرکز بود و ما دست بسته و تنها. جزیره منتهی می شد به چند جا. اطراف جزیره آب بود و سطحش باتلاق و همه مجبور بودند از جاده عبور کنند و جاده هم بلند بود و هرکس، چه پیاده چه سواره، از آنجا می گذشت، هدف تیر مستقیم تانک قرار می گرفت.
روز دوم فشار سختی به حمید و پل شیتات آوردند. می خواستند پل را از حمید بگیرند و او نمی گذاشت. ما هم مرتب به او نیرو تزریق می کردیم، از همان نیروهایی که آورده بودیم ببریم طرف نشوه. بقیه را هم توی جزیره بازسازی و ساماندهی کردیم و پخشش شان کردیم به جاهایی که لازم بود و پل. پل را چند بار از حمید گرفتند و او بازپسش گرفت. روز سوم یا چهارم بود که عراق خیلی آتش ریخت روی جزیره از طرف طلائیه؛ طوری که همت و چند نفر از فرماندهان دیگر مجبور شدند بیایند جزیره پیش ما و آن جا دیگر فرمانده و غیر فرمانده وجود نداشت. هر کس هر سلاحی دستش می رسید برمی داشت می جنگید. مهدی تیربار برداشت و من آرپی جی تا برویم به عنوان نفر بجنگیم. برای مان مسلم شده بود که گرفتن جزایر توسط عراق قطعی است و باز دست بر نمی داشتیم.
طرفای صبح هنوز مشغول بودیم که خبر رسید عراق رفته پل حمید را پشت سر گذاشته دارد می آید توی جزیره. مهدی سریع یکی از مسوول های لشکر(شهید باغچیان)را فرستاد برود پیش حمید که تا رفت خبر آوردند توی جاده دویست متر جلوتر از ما شهید شده.
به مهدی گفتم:«این طوری فایده ندارد، باید یکی از ما برود پیش حمید. »
حمید وضعش را مرتب گزارش می داد-با صلابت و آرامش -و درخواست نیرو می کرد و مهمات و بیشتر از همه خمپاره. می گفت:«خمپاره شصت یادت نرود».
و ما هر چی داشتیم می فرستادیم. آر. پی جی، کلاش، خمپاره شصت و تمامش هم درحد جیره ای که سهمیه اش بود. آخر ما مجبور شده بودیم مهمات را جیره بندی کنیم. وسیله برای آوردن مهمات نبود. هواپیما هم هر تحرکی را زیر نظر داشتند و شکارشان می کردند و هیچ مهمات و تدارکاتی به دست ما نمی رسید. هر نیرویی که می رفت عقب، فشنگ هاش را تا دانه ی آخر می گرفتیم می بردیم خط و بین بچه ها پخش می کردیم. همین جا بود که به مهدی گفتم:«من می روم پیش حمید».
فاصله مان با حمید زیاد نبود پیاده رفتم. آتش آن قدر وحشی بود که هیچ نیرویی نمی توانست خودش را سالم به خط برساند. تا مرا دید خندید گفتم:«نه خبر؟!».
آتش شدیدتر شده بود. نمی خواست من آن جا باشم. تلاش کرد ببردم جایی توی هور پنهانم کند. فاصله با عراقی ها کم بود. با آر پی جی و نارنجک تفنگی و هلی کوپتر و هر سلاحی که فکرش را بکنید می زدند. گفتم:«لازم نیست حمید جان!آمده ام پیش تان باشم». عراقی آن قدر زیاد بودند که اگر سنگ می زدی حتما می رفت می خورد به سر یکی شان. با نفر زیاد و آتش قوی آمده بودند پشت کانال را پاکسازی کنند. یک گوشه ای پل هنوز دست شان بود؛ وسط پل در وسط رودخانه، که از همان جا نمی گذاشتند کسی عبور کند. دیدم خط را نمی شود نگه داشت و ماندن خیلی سخت تر از رفتن است و رفتن هم یعنی از دست دادن کل جزیره و این هم امکان پذیر نبود یعنی در ذهنم نمی گنجید.
حمید آمد روی خاکریز پهلوی من نشست. حرف می زدیم. گاهی هم نگاهی به پشت سر می کردیم و عراقی ها را می دیدیم و آتش را یا بچه های خودمان را، شهید و زخمی، که مهمات شان ته کشیده بود. داشتند با چنگ و دندان خط شان را نگه می داشتند. تیرها فقط وقتی شلیک می شد که مطمئن می شدند به هدف می خورد.
یک وانت تویوتا، پر از نیرو، داشت می آمد طرف ما، همه شان داشتند به ما نگاه می کردند و دست تکان می دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش کرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جاش جوشید و شره کرد و ریخت رو زمین. آنها نیروهایی بودند که داشتند می آمدند کمک حمید. حمید لبش را دندان گرفت. خیره شد به خون. آمد حرف بزند که گفتم:«خدا... خودش همه چیز را... » سرم را انداختم زیر گفتم: «حتماً خبری در کار است».
تصمیم گرفتیم پشت سرمان چند موضع دفاعی بزنیم تا اگر آن جا را هم از دست دادیم... و وای اگر آن جا را از دست می دادیم. سرتاسر کانال می افتاد به چنگ شان و بعد هم پل و جزیره. تانک ها خودشان را می رساندند به جزیره و جزیره می شد یک جهنم واقعی از آتش، مرتب به پشت خط خودمان نگاه می کردیم که کی کمک می رسد یا کی خبری از شهید یا زخمی شدن کسی.
با مهدی تماس گرفتم گفتم:«هر چی لودر سراغ داری بیار همین جا که خودمان نشسته ایم. بگو سریع جاده را بشکافند و یک خاکریز بزنند که وقت خیلی تنگ است».
دیگر نه نیرو می توانست برسد، نه آتش مقابله داشتیم، نه راهی برای رسیدن مهمات به خط، تصمیم گرفتم بمانم. احساس می کردم راه برگشتی هم نیست... که خمپاره شصتی آمد خورد کنارمان و... دیدم حمید افتاد و... دیدم ترکشی آمد خورد به گلویش و... دیدم خون از سرش جوشید روی خاک و... دیدم خون راه باز کرد آمد جلو و... دیدم دارم صداش می زنم:حمید و... دیدم خودم هم ترکش خورده ام و... دیدم بی سیم چی ام آمد خون دستم را دید اصرار کرد بروم عقب.
یکی از نیروها را صدا زدم گفتم:«سریع حمید را بر می داری می بری عقب و بر می گردی سرجات!».
بچه ها اصرار می کردند بر گردم عقب. نمی توانستم. سر که چرخاندم دیدم عراقی ها دارند از روی پل می آیند که بعد بروند طرف کانال. ناچار کشیده شدم رفتم طرف پیچ کانال. تیر کلاش عراقی ها می خورد به بیست متری مان، یعنی این طرف خاکریز، رفتیم رسیدیم به جایی که سنگر مهدی هم آن جا بود و حالا باید سعی می کردم نفهمند من از حمید چه خبری دارم. فریاد زدم:«امدادگر!سریع برس این جا!».
مصطفی مولوی تا دید زخمی شده ام از حفره ای در آن نزدیکی در آمد و آمد اصرار کرد بروم جلوتر. به مهدی هم گفت باید با من برود. رفتم کنارسنگر مهدی، گفتم:«بیا این جا کارت دارم!»
مهدی از سنگر آمد بیرون. تا رسید به من هردومان برگشتیم دیدیم یک گلوله توپ آمد سنگر و آن دو-سه نفر داخلش را منفجر کرد. عراقی ها داشتند با سرعت بیشتری از پل می گذاشتند. مهدی حواسش رفت به بچه های سنگر و من دور از چشم او به کسی(یادم نیست کی)گفتم:«برو جنازه ی حمید را بردار بیار!»
مهدی گفت:«لازم نیست، بگذار بماند».
فکر کردم نشنیده یا نمی داند یا یک حدس دیگر زده. گفتم:«من داشتم یک دستور دیگر به... »
گفت:«من می دانم حمید شهید شده».
گفتم:«پس بگذار بروند بیاورند... »
گفت:«نمی خواهد».
گفتم:«چب را نمی خواهد؟ الان فقط وقتش است، شاید بعد نشه... »
گفت:«می گویم نمی خواهد».
گفتم:«ولی من می گویم بروند بیاورندش».
گفت:«وقتی می گویم نمی خواهد، یعنی نمی خواهد». گفتم:«چرا؟».
گفت:«هر وقت جنازه ی بقیه را رفتیم آوردیم، می رویم جنازه ی حمید را هم می آوریم».
خیره شدم چشم هاش تا ببینم حال عادی دارد یا نه. دیدم از همیشه اش عادی تر است. آن هم در لحظه ای از دست دادن برادری که سال ها با هم بودند و سال ها در غم و شادی هم شریک بودند و اصلا یک روح در دو قالب بودند. خیلی سریع رفت یک گوشه و شروع کرد به برنامه ریزی برای دفاع و ادامه ی عملیات. با بدن زخمی و روحی خسته مجبور شدم بروم اورژانس و دلم را خوش کنم به آن پانسمان سر پایی و باز بر گردم ببینم مهدی هنوز خم به ابرو نیاورده. اصرار کردم:«بگذار بچه ها شب بروند حمید را بیاورند، هنوز دیر نشده».
سرتکان داد و گفت:«نه!این قدر اصرار نکن احمد!یا همه با هم یا هیچ کس... »
خط از دست مان در آمد. آن ها که ماندند یا شهید شدند یا اسیر. رفتیم خط بعدی مستقر شدیم برای دفاع از جزیره ای که وضعش لحظه به لحظه حساس تر می شد. هر دویست-سیصد متر سپرده شد به یک فرمانده و هر کس طرحی داد. در این چهار-پنج روز مقاومت، سختی های زیادی را تحمل کردیم تا توانستیم جزایر را حفظ کنیم.
ده-بیست روز بعد مهدی را برداشتم بردم به منطقه ای در جفیر که مثلا دلداری اش بدهم بگویم زیاد ناراحت نباشد و از همین حرف ها. سرمای جزیره بد جوری استخوان های مهدی را به درد آورده بود. کمر و پاهاش خیلی درد می کردند. این ها را وقتی فهمیدم که رفت یک چاله کند، چوب ریخت داخلش، آتشش زد، رفت نشست کنارش. لبخند هم زد گفت:«آخی ش ش ش!».
گفتم:چرا نمی روی یک کم استراحت کنی؟
گفت:پس این چیه.
گفتم:این جا نه.
نگاهم کرد در سکوت و در صدای جز زدن های آتش و چوب گفت:نگران نباش!
نگرانش بودم. درست حدس زده بود. نگران خودش و احسان و آسیه ی حمید و همسرش و بعد هم خود حمید، که مهدی نگذاشت برویم بیاریمش و حالا شاید این سکوت به عذاب وجدان و خیلی چیزهای دیگر ربط داشت.
گفتم، استراحت بهانه است. به خاطر مراسم حمید می گویم. نمی خواهی بروی مراسمش را...
گفت:لازم نیست، بچه ها همه هستند.
گفتم:لازم نیست یا نمی توانی بروی؟
در صدای آتش و شکستن چوب های ترد خاکستر شده، گفت:نمی توانم.
خیره شد توی چشم هام. گفت:نمی توانم به چشم پدر و مادرهایی نگاه کنم که بچه هاشان توی لشکر من بوده اند و این طور گم شده اند. گفتم:«تقصیر تو نبوده که... »
گفت:شاید بوده، شاید نبوده... ولی دلیل نمی شود یادم برود آن ها بچه هایشان را سپرده بوده اند به من و من...
گفتم، خب حمید هم از توست. آن هم بی نشان است، آن هم ماند آنجا پیش بچه های دیگر. نمی شود که به خاطر...
سکوتی طولانی کرد،و بعد گفت:خوش به حال حمید!
صدایش لرزید وقتی از حمید حرف زد. اما از خودش که گفت،صدایش اصلا نلرزید. گفت:دعا کن من هم بروم، مثل حمید، بی نشان بی نشان. آتش هنوز داشت چوب ها را می سوزاند؛ حالا با صدای زیاد.
منبع: احمدی، جانمراد؛ (1385)، ما اهل اینجا نیستیم؛ مجموعه ای از خاطرات و سخنرانی های سردار سرلشکر پاسدار شهید احمد کاظمی، شهرستان نجف آباد (اصفهان)، مؤسسه حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس و لشکر 8 زرهی نجف اشرف و گنگره سرداران و 2500 شهید شهرستان نجف آباد، چاپ دوم.

 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط