مسیر جاری :
امتداد کوچهی خیال
چه قدر واژهها کنار هم نشاندهام
و از تن تمام برگهای دفترم
یکی
یکی
یکی
غبار خواب را تکاندهام
روزهای از دست رفته
روزها را گـم مـیکـنـم هـر روز
شـمـارش روزهـا از خـاطـرم رفـتـه
تـو کـه نـیـسـتـی زنـدگـی بـیمـعـنـاسـت
چـه فـرق دارد کـدام روز در هـفـتـه!
فرشتهها مدام از تو حرف میزنند
امروز خدا گفته است
پرندهها برای دلت آواز بخوانند
نیلوفرها در قنوتشان برای تو دعا کنند
ودریا برایت اذان بگوید
امروز خدا به گلهای سرخ گفته است
مثل فرشته
حس میکنم یک بادبادک
در دست نرم باد هستم
یا روی گلبرگ گلی سرخ
پروانهای آزاد هستم
سیب تابستان
باز تابستان شد
باغ ها دیدنی اند
شاخه ها پر بارند
میوه ها چیدنی اند
هر روز
هر روز صبح زود
بیدار می شود
یک سفره پهن می کند
اندازة زمین
باید مواظب همه باشد تمام روز
یک نفر به ما...
با تلاش ابر
با تلاش خاک
با تلاش بذر
این زمین خشک
این زمین بی رمق
رفته رفته سبز می شود
استغاثه
تو اگر بودی
جای تمام این استخاره های مدام
درب خانه ات را می کوبیدم و می گفتم
السلام علیک یابن رسول الله
ای کاش ...
آبی
روشن
شفاف
چشم تو به رنگ چشم دریاست
ساده مثل آب
روی صندلی که می نشست
چشم های او دو قرص ماه بود
هیچ گاه
روی فرش های قیمتی
قدم نزد