مسیر جاری :
قامت بلند شکیبایی
در فصل خشکسالیِ یک فریاد
بانو ! بخوان حدیث شکفتن را
با خطبه های شعله ورِ سرکش
فریاد کن شجاعت یک زن را
تکه ای از آسمان
چشم های خرابه روشن شد،السلام علیک، سربابا
می پرد پلک زخمیم از شوق، ذوق کرده است این قدر بابا
در فضای سیاه دلتنگی،چشم هایم سفید شد از داغ
سوختم، ساختم بدون تو، خشک شد چشم من به در بابا
ماه
پشت پنجره شب نشسته است
تکه تکه ماه کی شکسته است ؟
خوبتر از هر چه خوبی
آرام میگیرد دل من وقتی که هستی در کنارم
با تو همیشه شاد شادم چیزی به اسم غم ندارم
دریا شدن...
اندیشهی دریا شدن... در ذهن رودهاست... برفی که روی کوه نشسته... تا آب میشود
مباد که روزی از چشمان تو بیفتم
از وقتی ثانیههای خستهی من... از چشمان زیبای تو افتاده اند؛ بد جور از پا افتادهاند!
حالا به هردری میزنم... که لحظههایم به چشم بیایند...
ایمان گل...
ایمان گل کم بود... یک شاخهاش خشکید... گلبرگ خوش رنگش... در جای خود پوسید...
او به گل سلام میکند
مهربان، عبور میکنی... از کنار سنگهای سخت... میروی میان خاک گرم... میرسی به ریشهی درخت...
اگر عقلی تو را باشد...
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناول ها... سوالاتم چه آسان و جواباتش چه مشکل ها... شب تاریک و من تنها و بیم امتحان در پیش... بسوزد جان من چون لب که می سوزد ز فلفل ها...
ما سوار موج های خسته ایم...
بچه ها! دنیای ما گهواره است... گر چه دارد کوه ودریا ونسیم.... دائم این گهواره می لرزد به خود...ما همه مهمان این گهواره ایم