اذن دخول
نويسنده: جواد محدثی
بىبى جان! ... سلام.
مىخواستم به زيارت حرمت آيم.
مىخواستم بوسه به ضريح مقدستبزنم.
نمىدانستم رخصت آن را داشتم يا نه؟
وقتىمىديدم بعضيها سر را پايين انداخته، همينطورى وارد صحن و حريم حرمت مىشوند، از اين در وارد شده، از در ديگر بيرون روند، بى آنكه لحظهاى درنگ كنند و سلامى و ثنايى، ناراحت مىشدم.
آخر، اينجا خانه توست.
هر چند درهاى حرم گشوده است،
ولى آيا مىتوان بىاجازه وارد خانه تو شد و بى سلام و درود، از در ديگر خارج گشت؟
آستانى كه روحهاى بلندى بوسه بر آن مىزدهاند،حرمى كه «آشيانه آل محمد» است،حريمى كه فرشتگان، پاسبان آنند، مرقدى كه پيكر تو رادربرگرفتهاست،حرمى كه نگين شهر ماست،بىبى! ... خواستم بى «اذن دخول» وارد شوم،اما نمىدانستم راهم مىدهند؟
وضو كه گرفته بودم. به نيت «زيارت» هم آمده بودم. معتقد بودم كه شما اهل بيت آفتاب، پس از مرگ هم زندهايد و توجه به زائرانتان داريد.
وقتى روح هر كس پس از مفارقت از بدن، متوجه مردم و بستگان و خانه و آشنايان و ... است، شما كه جاى خود داريد.
شما وصل به درياييد،اصلا خودتان يك دريا كرامت و بصيرت و شهوديد. مگر مىشود نسبتبه زائران و عابران و عارفان و جاهلان، يكسان نظر كنيد؟
مگر مىشود ندانيد چه كسانى به زيارتتان آمدند و چه نيت داشتند و چه فهميدند و چه گرفتند و چگونه رفتند؟
وقتى گاهى مىبينم بعضى از ساكنان اين شهر نور، همين كه از خانه بيرون آمده، به كوچه يا خيابان يا جايى مىرسيدند كه از دور، حرم مطهرت چشم را مىنواخت و دل را روشن مىكرد، مىايستادند دست ادب به سينه مىگذاشتند، سلام مىدادند، تعظيمى كرده، به راه خود ادامه مىدادند، لذت مىبردم و بر اين همه معرفت و ادب، آفرين مىگفتم.
مىشد از دور هم سلام بدهم.
«بعد منزل نبود در سفر روحانى» ... ولى ادب، اقتضا مىكرد كه براى آستانبوس به حرم مشرف شوم.
چه صادقانه و ساده، اين زائران خسته و از راه دور آمده، از هواى معنوى حريم حرمت استنشاق مىكنند. در صحن مطهر كه نفس مىكشند، روحشان شاداب مىشود. گاهى هم چند قطره اشك، بدرقه سلامشان است. بخصوص وقتى مىخواهند از اين شهر بروند و سفر زيارتىشان به پايان رسيده باشد و براى «زيارت وداع» آمده باشند.
بىبى جان! ... از اين حرفها بگذرم.
آمدهام تا از نزديك، عرض ادب كنم. از صحن گذشتهام. كفشهايم را به كفشدارى سپردهام. از لابهلاى جمعيت عبور كردهام، اينك در رواقى هستم كه براحتى ضريحت را مىبينم. بهبه، چه جلوه و صفايى دارد. اللهم صل على محمد و آل محمد.
باور دارم خيلى از دلهاى تيره، جانهاى غبار گرفته، چشمان غريبه با اشك، روحيههاى گريزان و فرارى، وقتى توفيق پيدا مىكنند كه به اين «حرم» آيند، روشن مىشوند. غبارها از آينه جانشان برطرف مىشود، چشمهايشان با اشك، آشتى مىكند. چه قدر شفاف مىشود هواى يك چشم، پس از يك بارش اشك، و چه قدر سبك و شاداب مىشود روح يك زائر، پس از يك زيارت و آستانبوسى و توسل. اين خاصيتحرم است كه پاككننده دل و صيقلدهنده روح است.
باز هم كه دور شدم! بىبى جان! وقتى به حرم تو مىآيم، «مشهد» هم در جلوى چشمم آشكار مىشود. شما دو خواهر و برادر، چه كردهايد با اين دلهاى بىقرار، كه اينگونه پروانهوار، برگرد مدفن نورانى شما پر مىزنند و پروانهوار، طواف مىكنند؟!
در حرم تو، به ياد «كاظمين» هم مىافتم.
چه غريبانه، روز و شب مىگذرانند آن عتبات عاليه در سرزمين عراق!
من عراق نرفتهام و كاظمين را زيارت نكردهام. ولى در حرم تو، احساس مىكنم كه در خراسان يا كاظمينم.
بوى آن دو حجت الهى را از مزار تو استشمام مىكنم. «بوى گل را از كه جوييم؟ از گلاب»بىبى جان! اجازه هست وارد شوم؟
اجازه هستبوسه بر ضريح منورت بزنم؟
اجازه هستخود را قاطى اين زائران مشتاق كنم و مثل آنان، ساده و بىريا و بىادعا، خود را به ضريح برسانم، دو دستى به آن بچسبم، از لابلاى شبكههاى فولادى و نقرهاى رنگ ضريح، مخمل سبزى را كه روى قبر تو انداختهاند، تماشا كنم. اشك بريزم، شانههايم بلرزد، دلم متلاطم شود و لبهايم با اين ضريح مشبك، متبرك شود؟
مىدانم كه اجازه خواهى داد.
مىدانم كه خدا و رسول و فرشتگان، اذن خواهند داد. اگر رخصت نبود، توفيق همينجا آمدن را هم نداشتم.
من به «طلبيدن» عقيده دارم. حتى برادر غريب تو، حضرت رضا(ع) هم همينطور است. فقط به خواستن ما نيست، «طلبيدن» او هم شرط است. گاهى با هزار مقدمهچينى و برنامهريزى، جور نمىشود. گاهى هم خيلى آسان، وسيله و شرايط، جور و مساعد مىشود.
بىبى جان! تو هم طلبيدهاى. شما خانواده، اهل كرامت و بزرگوارى هستيد.
كريمان با بدان هم بد نكردند كسى را از در خود رد نكردند اگر ناقابليم و شرمساريم بجز عشق شما چيزى نداريم
اينجا آشيانه آل محمد(ص) و حرم اهل بيت است. درى از درهاى بهشت است. شما صاحبخانهايد و ما ميهمان. خودتان فهميدهايد كه به ديدار شما آييم و با حرمهايتان انس و الفت داشته باشيم. خودتان گفتهايد كه گامهايى كه در مسير زيارت شما خاندان برداشته مىشود، چه قدر ثواب دارد. خود شما مشوق ما بودهايد. ما هم به دعوت شما آمدهايم.
حالا، من هم يكى از هزاران زائرم كه به آستانبوسى آمدهام.
جسمم كنار ضريح توست.
ولى ... نمىدانم روح و روحيهام تا چه حد به تو نزديك است؟
سر راهم كه مىآمدم، تعظيمى هم به مقام علمى و عرفانى بزرگانى كردم كه در كنار حرم تو آرميدهاند، آيةالله حائرى، شهيد مطهرى، علامه طباطبايى، شهيد محراب آيةالله مدنى و بزرگان ديگرى كه سر بر آستان تو نهادهاند.
وقتى سر قبر علامه طباطبایی فاتحه مىخواندم، به يادم آمد كه او، از روى عشق و علاقهاى كه به تو داشت، وقتى روزه بود، روزهاش را با بوسه بر ضريح مقدس تو افطار مىكرد. چه معرفتى! خوشا به حالش.
آن طرفتر، وقتى كنار قبر آيةالله بروجردى فاتحه مىخواندم، ياد حرف يكى از استادانم افتادم كه مىفرمود: آيةالله بروجردى سفارش كرده بود كه نامش را در ليستخدام افتخارى آستانه تو بنويسند.
هر گاه از كنار قبر شهيد آیةالله قدوسى مىگذرم، ياد خاطراتى مىافتم كه از او در ايام طلبگى و درس خواندن دارم. بىاختيار پاهايم از رفتن باز مىماند. مىايستم و «الحمد»ى براى او مىخوانم. او به گردن من حق بسيار دارد، هم حق استادى، هم حق تربيتى و اخلاقى.
خوب، بىبى جان، زياد حرف زدم. دستخودم نبود. محبت تو مرا به حرف كشاند و سفره دلم را باز كردم.
بلبل از فيض گل آموختسخن، ورنه نبود اين همه قول و غزل، تعبيه در منقارش
زيارت حرمت، هم روح را باز مىكند، هم نطق و بيان را و هم زبان را به نجوا و نيازخواهى و رازگويى مىگشايد.
تسبيحات حضرت زهرا(س) را گفتهام.
بگذار «زيارتنامه» را آغاز كنم:
«السلام على آدم صفوة الله ...»
مىخواستم به زيارت حرمت آيم.
مىخواستم بوسه به ضريح مقدستبزنم.
نمىدانستم رخصت آن را داشتم يا نه؟
وقتىمىديدم بعضيها سر را پايين انداخته، همينطورى وارد صحن و حريم حرمت مىشوند، از اين در وارد شده، از در ديگر بيرون روند، بى آنكه لحظهاى درنگ كنند و سلامى و ثنايى، ناراحت مىشدم.
آخر، اينجا خانه توست.
هر چند درهاى حرم گشوده است،
ولى آيا مىتوان بىاجازه وارد خانه تو شد و بى سلام و درود، از در ديگر خارج گشت؟
آستانى كه روحهاى بلندى بوسه بر آن مىزدهاند،حرمى كه «آشيانه آل محمد» است،حريمى كه فرشتگان، پاسبان آنند، مرقدى كه پيكر تو رادربرگرفتهاست،حرمى كه نگين شهر ماست،بىبى! ... خواستم بى «اذن دخول» وارد شوم،اما نمىدانستم راهم مىدهند؟
وضو كه گرفته بودم. به نيت «زيارت» هم آمده بودم. معتقد بودم كه شما اهل بيت آفتاب، پس از مرگ هم زندهايد و توجه به زائرانتان داريد.
وقتى روح هر كس پس از مفارقت از بدن، متوجه مردم و بستگان و خانه و آشنايان و ... است، شما كه جاى خود داريد.
شما وصل به درياييد،اصلا خودتان يك دريا كرامت و بصيرت و شهوديد. مگر مىشود نسبتبه زائران و عابران و عارفان و جاهلان، يكسان نظر كنيد؟
مگر مىشود ندانيد چه كسانى به زيارتتان آمدند و چه نيت داشتند و چه فهميدند و چه گرفتند و چگونه رفتند؟
وقتى گاهى مىبينم بعضى از ساكنان اين شهر نور، همين كه از خانه بيرون آمده، به كوچه يا خيابان يا جايى مىرسيدند كه از دور، حرم مطهرت چشم را مىنواخت و دل را روشن مىكرد، مىايستادند دست ادب به سينه مىگذاشتند، سلام مىدادند، تعظيمى كرده، به راه خود ادامه مىدادند، لذت مىبردم و بر اين همه معرفت و ادب، آفرين مىگفتم.
مىشد از دور هم سلام بدهم.
«بعد منزل نبود در سفر روحانى» ... ولى ادب، اقتضا مىكرد كه براى آستانبوس به حرم مشرف شوم.
چه صادقانه و ساده، اين زائران خسته و از راه دور آمده، از هواى معنوى حريم حرمت استنشاق مىكنند. در صحن مطهر كه نفس مىكشند، روحشان شاداب مىشود. گاهى هم چند قطره اشك، بدرقه سلامشان است. بخصوص وقتى مىخواهند از اين شهر بروند و سفر زيارتىشان به پايان رسيده باشد و براى «زيارت وداع» آمده باشند.
بىبى جان! ... از اين حرفها بگذرم.
آمدهام تا از نزديك، عرض ادب كنم. از صحن گذشتهام. كفشهايم را به كفشدارى سپردهام. از لابهلاى جمعيت عبور كردهام، اينك در رواقى هستم كه براحتى ضريحت را مىبينم. بهبه، چه جلوه و صفايى دارد. اللهم صل على محمد و آل محمد.
باور دارم خيلى از دلهاى تيره، جانهاى غبار گرفته، چشمان غريبه با اشك، روحيههاى گريزان و فرارى، وقتى توفيق پيدا مىكنند كه به اين «حرم» آيند، روشن مىشوند. غبارها از آينه جانشان برطرف مىشود، چشمهايشان با اشك، آشتى مىكند. چه قدر شفاف مىشود هواى يك چشم، پس از يك بارش اشك، و چه قدر سبك و شاداب مىشود روح يك زائر، پس از يك زيارت و آستانبوسى و توسل. اين خاصيتحرم است كه پاككننده دل و صيقلدهنده روح است.
باز هم كه دور شدم! بىبى جان! وقتى به حرم تو مىآيم، «مشهد» هم در جلوى چشمم آشكار مىشود. شما دو خواهر و برادر، چه كردهايد با اين دلهاى بىقرار، كه اينگونه پروانهوار، برگرد مدفن نورانى شما پر مىزنند و پروانهوار، طواف مىكنند؟!
در حرم تو، به ياد «كاظمين» هم مىافتم.
چه غريبانه، روز و شب مىگذرانند آن عتبات عاليه در سرزمين عراق!
من عراق نرفتهام و كاظمين را زيارت نكردهام. ولى در حرم تو، احساس مىكنم كه در خراسان يا كاظمينم.
بوى آن دو حجت الهى را از مزار تو استشمام مىكنم. «بوى گل را از كه جوييم؟ از گلاب»بىبى جان! اجازه هست وارد شوم؟
اجازه هستبوسه بر ضريح منورت بزنم؟
اجازه هستخود را قاطى اين زائران مشتاق كنم و مثل آنان، ساده و بىريا و بىادعا، خود را به ضريح برسانم، دو دستى به آن بچسبم، از لابلاى شبكههاى فولادى و نقرهاى رنگ ضريح، مخمل سبزى را كه روى قبر تو انداختهاند، تماشا كنم. اشك بريزم، شانههايم بلرزد، دلم متلاطم شود و لبهايم با اين ضريح مشبك، متبرك شود؟
مىدانم كه اجازه خواهى داد.
مىدانم كه خدا و رسول و فرشتگان، اذن خواهند داد. اگر رخصت نبود، توفيق همينجا آمدن را هم نداشتم.
من به «طلبيدن» عقيده دارم. حتى برادر غريب تو، حضرت رضا(ع) هم همينطور است. فقط به خواستن ما نيست، «طلبيدن» او هم شرط است. گاهى با هزار مقدمهچينى و برنامهريزى، جور نمىشود. گاهى هم خيلى آسان، وسيله و شرايط، جور و مساعد مىشود.
بىبى جان! تو هم طلبيدهاى. شما خانواده، اهل كرامت و بزرگوارى هستيد.
كريمان با بدان هم بد نكردند كسى را از در خود رد نكردند اگر ناقابليم و شرمساريم بجز عشق شما چيزى نداريم
اينجا آشيانه آل محمد(ص) و حرم اهل بيت است. درى از درهاى بهشت است. شما صاحبخانهايد و ما ميهمان. خودتان فهميدهايد كه به ديدار شما آييم و با حرمهايتان انس و الفت داشته باشيم. خودتان گفتهايد كه گامهايى كه در مسير زيارت شما خاندان برداشته مىشود، چه قدر ثواب دارد. خود شما مشوق ما بودهايد. ما هم به دعوت شما آمدهايم.
حالا، من هم يكى از هزاران زائرم كه به آستانبوسى آمدهام.
جسمم كنار ضريح توست.
ولى ... نمىدانم روح و روحيهام تا چه حد به تو نزديك است؟
سر راهم كه مىآمدم، تعظيمى هم به مقام علمى و عرفانى بزرگانى كردم كه در كنار حرم تو آرميدهاند، آيةالله حائرى، شهيد مطهرى، علامه طباطبايى، شهيد محراب آيةالله مدنى و بزرگان ديگرى كه سر بر آستان تو نهادهاند.
وقتى سر قبر علامه طباطبایی فاتحه مىخواندم، به يادم آمد كه او، از روى عشق و علاقهاى كه به تو داشت، وقتى روزه بود، روزهاش را با بوسه بر ضريح مقدس تو افطار مىكرد. چه معرفتى! خوشا به حالش.
آن طرفتر، وقتى كنار قبر آيةالله بروجردى فاتحه مىخواندم، ياد حرف يكى از استادانم افتادم كه مىفرمود: آيةالله بروجردى سفارش كرده بود كه نامش را در ليستخدام افتخارى آستانه تو بنويسند.
هر گاه از كنار قبر شهيد آیةالله قدوسى مىگذرم، ياد خاطراتى مىافتم كه از او در ايام طلبگى و درس خواندن دارم. بىاختيار پاهايم از رفتن باز مىماند. مىايستم و «الحمد»ى براى او مىخوانم. او به گردن من حق بسيار دارد، هم حق استادى، هم حق تربيتى و اخلاقى.
خوب، بىبى جان، زياد حرف زدم. دستخودم نبود. محبت تو مرا به حرف كشاند و سفره دلم را باز كردم.
بلبل از فيض گل آموختسخن، ورنه نبود اين همه قول و غزل، تعبيه در منقارش
زيارت حرمت، هم روح را باز مىكند، هم نطق و بيان را و هم زبان را به نجوا و نيازخواهى و رازگويى مىگشايد.
تسبيحات حضرت زهرا(س) را گفتهام.
بگذار «زيارتنامه» را آغاز كنم:
«السلام على آدم صفوة الله ...»