اذن دخول

بى‏بى جان! ... سلام. مى‏خواستم به زيارت حرمت آيم. مى‏خواستم بوسه به ضريح مقدست‏بزنم. نمى‏دانستم رخصت آن را داشتم يا نه؟ وقتى‏مى‏ديدم بعضيها سر را پايين انداخته، همينطورى وارد صحن و حريم حرمت مى‏شوند،...
يکشنبه، 5 آبان 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اذن دخول
اذن دخول
اذن دخول

نويسنده: جواد محدثی
بى‏بى جان! ... سلام.
مى‏خواستم به زيارت حرمت آيم.
مى‏خواستم بوسه به ضريح مقدست‏بزنم.
نمى‏دانستم رخصت آن را داشتم يا نه؟
وقتى‏مى‏ديدم بعضيها سر را پايين انداخته، همينطورى وارد صحن و حريم حرمت مى‏شوند، از اين در وارد شده، از در ديگر بيرون روند، بى آنكه لحظه‏اى درنگ كنند و سلامى و ثنايى، ناراحت مى‏شدم.
آخر، اينجا خانه توست.
هر چند درهاى حرم گشوده است،
ولى آيا مى‏توان بى‏اجازه وارد خانه تو شد و بى سلام و درود، از در ديگر خارج گشت؟
آستانى كه روحهاى بلندى بوسه بر آن مى‏زده‏اند،حرمى كه «آشيانه آل محمد» است،حريمى كه فرشتگان، پاسبان آنند، مرقدى كه پيكر تو رادربرگرفته‏است،حرمى كه نگين شهر ماست،بى‏بى! ... خواستم بى «اذن دخول‏» وارد شوم،اما نمى‏دانستم راهم مى‏دهند؟
وضو كه گرفته بودم. به نيت «زيارت‏» هم آمده بودم. معتقد بودم كه شما اهل بيت آفتاب، پس از مرگ هم زنده‏ايد و توجه به زائرانتان داريد.
وقتى روح هر كس پس از مفارقت از بدن، متوجه مردم و بستگان و خانه و آشنايان و ... است، شما كه جاى خود داريد.
شما وصل به درياييد،اصلا خودتان يك دريا كرامت و بصيرت و شهوديد. مگر مى‏شود نسبت‏به زائران و عابران و عارفان و جاهلان، يكسان نظر كنيد؟
مگر مى‏شود ندانيد چه كسانى به زيارتتان آمدند و چه نيت داشتند و چه فهميدند و چه گرفتند و چگونه رفتند؟
وقتى گاهى مى‏بينم بعضى از ساكنان اين شهر نور، همين كه از خانه بيرون آمده، به كوچه يا خيابان يا جايى مى‏رسيدند كه از دور، حرم مطهرت چشم را مى‏نواخت و دل را روشن مى‏كرد، مى‏ايستادند دست ادب به سينه مى‏گذاشتند، سلام مى‏دادند، تعظيمى كرده، به راه خود ادامه مى‏دادند، لذت مى‏بردم و بر اين همه معرفت و ادب، آفرين مى‏گفتم.
مى‏شد از دور هم سلام بدهم.
«بعد منزل نبود در سفر روحانى‏» ... ولى ادب، اقتضا مى‏كرد كه براى آستان‏بوس به حرم مشرف شوم.
چه صادقانه و ساده، اين زائران خسته و از راه دور آمده، از هواى معنوى حريم حرمت استنشاق مى‏كنند. در صحن مطهر كه نفس مى‏كشند، روحشان شاداب مى‏شود. گاهى هم چند قطره اشك، بدرقه سلامشان است. بخصوص وقتى مى‏خواهند از اين شهر بروند و سفر زيارتى‏شان به پايان رسيده باشد و براى «زيارت وداع‏» آمده باشند.
بى‏بى جان! ... از اين حرفها بگذرم.
آمده‏ام تا از نزديك، عرض ادب كنم. از صحن گذشته‏ام. كفشهايم را به كفشدارى سپرده‏ام. از لابه‏لاى جمعيت عبور كرده‏ام، اينك در رواقى هستم كه براحتى ضريحت را مى‏بينم. به‏به، چه جلوه و صفايى دارد. اللهم صل على محمد و آل محمد.
باور دارم خيلى از دلهاى تيره، جانهاى غبار گرفته، چشمان غريبه با اشك، روحيه‏هاى گريزان و فرارى، وقتى توفيق پيدا مى‏كنند كه به اين «حرم‏» آيند، روشن مى‏شوند. غبارها از آينه جانشان برطرف مى‏شود، چشمهايشان با اشك، آشتى مى‏كند. چه قدر شفاف مى‏شود هواى يك چشم، پس از يك بارش اشك، و چه قدر سبك و شاداب مى‏شود روح يك زائر، پس از يك زيارت و آستان‏بوسى و توسل. اين خاصيت‏حرم است كه پاك‏كننده دل و صيقل‏دهنده روح است.
باز هم كه دور شدم! بى‏بى جان! وقتى به حرم تو مى‏آيم، «مشهد» هم در جلوى چشمم آشكار مى‏شود. شما دو خواهر و برادر، چه كرده‏ايد با اين دلهاى بى‏قرار، كه اينگونه پروانه‏وار، برگرد مدفن نورانى شما پر مى‏زنند و پروانه‏وار، طواف مى‏كنند؟!
در حرم تو، به ياد «كاظمين‏» هم مى‏افتم.
چه غريبانه، روز و شب مى‏گذرانند آن عتبات عاليه در سرزمين عراق!
من عراق نرفته‏ام و كاظمين را زيارت نكرده‏ام. ولى در حرم تو، احساس مى‏كنم كه در خراسان يا كاظمينم.
بوى آن دو حجت الهى را از مزار تو استشمام مى‏كنم. «بوى گل را از كه جوييم؟ از گلاب‏»بى‏بى جان! اجازه هست وارد شوم؟
اجازه هست‏بوسه بر ضريح منورت بزنم؟
اجازه هست‏خود را قاطى اين زائران مشتاق كنم و مثل آنان، ساده و بى‏ريا و بى‏ادعا، خود را به ضريح برسانم، دو دستى به آن بچسبم، از لابلاى شبكه‏هاى فولادى و نقره‏اى رنگ ضريح، مخمل سبزى را كه روى قبر تو انداخته‏اند، تماشا كنم. اشك بريزم، شانه‏هايم بلرزد، دلم متلاطم شود و لبهايم با اين ضريح مشبك، متبرك شود؟
مى‏دانم كه اجازه خواهى داد.
مى‏دانم كه خدا و رسول و فرشتگان، اذن خواهند داد. اگر رخصت نبود، توفيق همينجا آمدن را هم نداشتم.
من به «طلبيدن‏» عقيده دارم. حتى برادر غريب تو، حضرت رضا(ع) هم همينطور است. فقط به خواستن ما نيست، «طلبيدن‏» او هم شرط است. گاهى با هزار مقدمه‏چينى و برنامه‏ريزى، جور نمى‏شود. گاهى هم خيلى آسان، وسيله و شرايط، جور و مساعد مى‏شود.
بى‏بى جان! تو هم طلبيده‏اى. شما خانواده، اهل كرامت و بزرگوارى هستيد.
كريمان با بدان هم بد نكردند كسى را از در خود رد نكردند اگر ناقابليم و شرمساريم بجز عشق شما چيزى نداريم
اينجا آشيانه آل محمد(ص) و حرم اهل بيت است. درى از درهاى بهشت است. شما صاحبخانه‏ايد و ما ميهمان. خودتان فهميده‏ايد كه به ديدار شما آييم و با حرمهايتان انس و الفت داشته باشيم. خودتان گفته‏ايد كه گامهايى كه در مسير زيارت شما خاندان برداشته مى‏شود، چه قدر ثواب دارد. خود شما مشوق ما بوده‏ايد. ما هم به دعوت شما آمده‏ايم.
حالا، من هم يكى از هزاران زائرم كه به آستان‏بوسى آمده‏ام.
جسمم كنار ضريح توست.
ولى ... نمى‏دانم روح و روحيه‏ام تا چه حد به تو نزديك است؟
سر راهم كه مى‏آمدم، تعظيمى هم به مقام علمى و عرفانى بزرگانى كردم كه در كنار حرم تو آرميده‏اند، آية‏الله حائرى، شهيد مطهرى، علامه طباطبايى، شهيد محراب آية‏الله مدنى و بزرگان ديگرى كه سر بر آستان تو نهاده‏اند.
وقتى سر قبر علامه طباطبایی فاتحه مى‏خواندم، به يادم آمد كه او، از روى عشق و علاقه‏اى كه به تو داشت، وقتى روزه بود، روزه‏اش را با بوسه بر ضريح مقدس تو افطار مى‏كرد. چه معرفتى! خوشا به حالش.
آن طرف‏تر، وقتى كنار قبر آية‏الله بروجردى فاتحه مى‏خواندم، ياد حرف يكى از استادانم افتادم كه مى‏فرمود: آية‏الله بروجردى سفارش كرده بود كه نامش را در ليست‏خدام افتخارى آستانه تو بنويسند.
هر گاه از كنار قبر شهيد آیة‏الله قدوسى مى‏گذرم، ياد خاطراتى مى‏افتم كه از او در ايام طلبگى و درس خواندن دارم. بى‏اختيار پاهايم از رفتن باز مى‏ماند. مى‏ايستم و «الحمد»ى براى او مى‏خوانم. او به گردن من حق بسيار دارد، هم حق استادى، هم حق تربيتى و اخلاقى.
خوب، بى‏بى جان، زياد حرف زدم. دست‏خودم نبود. محبت تو مرا به حرف كشاند و سفره دلم را باز كردم.
بلبل از فيض گل آموخت‏سخن، ورنه نبود اين همه قول و غزل، تعبيه در منقارش
زيارت حرمت، هم روح را باز مى‏كند، هم نطق و بيان را و هم زبان را به نجوا و نيازخواهى و رازگويى مى‏گشايد.
تسبيحات حضرت زهرا(س) را گفته‏ام.
بگذار «زيارتنامه‏» را آغاز كنم:
«السلام على آدم صفوة الله ...»


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط