کرامات معصومیه (1)

شفاى چشم يكى از اساتيد محترم اخلاق و وعاظ برجسته شهر مقدس قم نقل كردند: سال ها قبل در چشم دختر بچه ام نقطه سفيدى پيدا شد. به چشم پزشك معروف شهر مراجعه كرديم و ايشان اظهار داشتند كه بايد چشم او عمل شود. على القاعده نوبتى را معين نمودند و ما هم مى بايست به بچه آمادگى روحى مى داديم، ولى همين كه متوجه مسأله گرديد، كار او گريه و وحشت و ناراحتى شد و طبعاً يك حالت اضطرابى هم براى خود ما ايجاد كرد.
يکشنبه، 5 آبان 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کرامات معصومیه (1)
کرامات معصومیه (1)
کرامات معصومیه (1)

شفاى چشم

يكى از اساتيد محترم اخلاق و وعاظ برجسته شهر مقدس قم نقل كردند: سال ها قبل در چشم دختر بچه ام نقطه سفيدى پيدا شد. به چشم پزشك معروف شهر مراجعه كرديم و ايشان اظهار داشتند كه بايد چشم او عمل شود. على القاعده نوبتى را معين نمودند و ما هم مى بايست به بچه آمادگى روحى مى داديم، ولى همين كه متوجه مسأله گرديد، كار او گريه و وحشت و ناراحتى شد و طبعاً يك حالت اضطرابى هم براى خود ما ايجاد كرد.
به هر حال نوبت جراحى و عمل فرا رسيد وما بيمار را براى انجام عمل روانه مطب دكتر معالج كرديم . در مسير از كنار حرم مطهر مى گذشتيم كه نگاه دخترم به گنبد و بارگاه نورانى حضرت معصومه افتاد و گفت: بابا برويم حرم، من شفاى چشمم را از حضرت مى گيرم! اين جمله براى من حالتى ايجاد كرد كه خدا مى داند! او را به حرم بردم. همين كه وارد شديم خودش را سراسيمه به ضريح مطهر رسانيد و در حالى كه چشم خود را به ضريح مى كشيد، مى گفت: يا حضرت معصومه(س) من مى ترسم، مى خواهند چشمم را عمل كنند، شايد كور شوم! و... و اشك مى ريخت.ديدن چنين حالتى از فرزند براى يك پدربه وضوح آشكاراست يعنى چه؟
به هر صورت , پس از زيارت با اصرار او را بغل كردم و در حالى كه اشك مى ريخت او را تا وسط صحن بزرگ كنار قبر مرحوم قطب راوندى(ره) بردم و براى اينكه كفش او را بپوشانم او را به زمين گذاشتم. خواستم اشك او را پاك كنم كه نگاهم به داخل چشم دختر بچه عزيزم افتاد و ديدم اثرى از لكه سفيد در چشم او نيست! با عجله او را به دكتر رسانيدم. ايشان هم تصديق نمود و گفت ديگر نيازى به عمل نيست و الحمد الله شفا يافته است.

هديه حضرت

يكى از علماى اعلام كه در چند دوره مجلس شوراى اسلامى هم خدمت نموده اند و از سادات جليل القدر منطقه آذربايجان شرقى مى باشند، چنين نقل مى کنند:
چند سال پيش از زعامت مرحوم آيت الله العظمى بروجردى(ره)، به طلاب و حوزه علميه قم بسيار سخت مى گذشت، در حدى كه خود اين جانب كه در منطقه خاكفرج مستأجر بودم، به قدرى از بقال محل نسيه جنس برده بودم كه ديگر خجالت مى كشيدم از منزل خارج شوم و از مسير آن مغازه بگذرم. روزى به فكر افتادم كه اين چه وضعى است؟ تا كى مى شود صبر كرد؟ اما اين كه چه كنم، به نتيجه اى نمى رسيدم! تا اينكه با خود گفتم به حرم مطهر حضرت معصومه(س) كه عمه سادات است و خود من هم كه سيد هستم، مى روم و كنار ضريح مطهر فرياد مى كشم و حرف هاى دلم را مى زنم، هر چه مى خواهد بشود؟!
با عصبانيت عبايم را به سر كشيدم و به طرف حرم مطهر حركت كردم . از صحن بزرگ وارد شدم و به طرف صحن عتيق رفتم و از دالانى كه حد فاصل اين دو صحن است چند قدم جلو رفتم كه ناگهان خانمى به من نزديك شد، در حالى كه پوشيه به صورت زده بود و بسيار با وقار بود، پاكت نامه اى به من داد و فرمود: آقا سيد! اين براى شماست، من كه به قصد ديگرى به طرف حرم مى رفتم، پاكت نامه را گرفته و بى توجه چند قدمى جلوتر رفتم و آن خانم هم به طرف صحن بزرگ رفت، يك مرتبه با خود گفتم ببينم در نامه چه نوشته است؟ و قصه چيست؟ نامه را بازكردم و ديدم «دو هزار تومان» پول است! با خود گفتم يعنى چه؟ به دنبال خانم رفتم كه بپرسم اين پول به چه عنوان و به چه جهت است ؟ به صحن ها و درهاى بيرون مراجعه كردم و اثرى نديدم! ناگهان زبان دلم به من گفت: چه بسا اين هديه حضرت معصومه(س) است، خصوصاً با آن جمله اى كه خانم به هنگام دادن پاكت بيان كرد. اين جا بود كه انقلابى عجيت در من پديدار شده و بسيار گريه كردم و به طرف صحن عتيق آمدم و وارد ايوان طلا شدم، ولى وارد رواق مطهر نشدم، با خود گفتم: «تو لياقت ندارى وارد شوى، همين جا كنار در توقف كن، تو مثل يك درنده مى خواستى حمله كنى، ولى حضرت زودتر يك لقمه غذا جلوى تو انداخت تا آرام شوى!» به هر حال بسيار گريه كردم و با عذر خواهى به منزل برگشتم. اين شخصيت بزرگوار كه در حال نقل اين قضيه نيز بسيار اشك مى ريخت، هنوز شرمنده آن قصه و نيت اولى بود و مبهوت آن كرامات باهره، پس از لحظه اى دوباره ادامه داد، آن مبلغ پول موجب رونق و بركتى در زندگى ما شد كه بحمداله هنوز محتاج شخصى نشده ام.

صيانت حوزه

مرحوم آيت الله العظمى حاج سيد صدر الدين ره فرمودند: بعد از مرحوم آيت الله العظمى حائرى (ره) مدتى من زمام امور حوزه را به دست گرفتم و شهريه طلاب راعهده دار بودم، تا اين كه يك ماه وجهى نرسيد، مجبور شديم قرض كنيم و شهريه را بدهيم، و ماه دوم هم به همين طريق، ولى ماه سوم ديگر جرأت نكرديم قرض كنيم.
جمعى از طلاب گرفتن شهريه به منزل من مراجعه واظهار نياز مى كردند و من در پاسخ گفتم چيزى در بساط نيست و مبلغ قابل توجهى نيز مقروض شده ام.
بعضى از طلاب گفتند: چه كنيم؟ نه در مدرسه امنيت داريم( با توجه به فشار خفقان دوران رضا خان) و نه مى توانيم به وطن باز گرديم، اگر اين جا هم خرجى نداشته باشيم، دقيقاً توهين هايى كه دشمنان روحانيت مى كنند صادق مى شود و خلاصه طورى صحبت كردند كه من هم گريان شدم. گفتم: آقايان تشريف ببريد , ان شاء الله تا فردا براى شهريه كارى خواهم كرد.
آن ها رفتند و من تا شب فكر مى كردم، ولى نتيجه اى نگرفتم. سرانجام سحر برخاستم، تجديد وضو كردم، به حرم مطهر حضرت معصومه(س) مشرف شدم. حرم خلوت بود، بعد از اداى نماز صبح و مقداري تعقيب، با حالت ناراحتى شديدى پاى ضريح مطهر رفتم، و با عصبانيت به حضرت معصومه عرض كردم: عمه جان اين رسم ميهمان نوازى نيست كه عده اى از طلاب در همسايگى شما، از گرسنگى جان بسپارند. اگر مى توانيد اداره كنيد بسم الله! و اگر توانش را نداريد، به برادر بزرگوارتان حضرت على بن موسى الرضا(ع) و يا به جد بزرگوارتان حضرت اميرالمؤمنين حواله فرماييد (يعنى حوزه علميه از قم به مشهد يا نجف منتقل شود), اين را گفتم و با حالت قهر و عصبانيت از حرم بيرون آمدم و وارد اتاقى در بيت مرحوم آيت الله صدر، بين بيرونى و اندرونى شدم و نشستم. ناگهان ديدم در اتاق را مى زنند، گفتم: بفرماييد. در باز شد، كربلايى محمد(پيرمرد پيشخدمت) وارد شد و گفت: آقا يك نفر با كلاه شاپو و چمدانى در دست مى گويد: همين الان مى خواهم خدمت آقا برسم و وقت ندارم كه بعداً بيايم. من ترسيدم و گفتم: نمى دانم آقا از حرم آمده يا نه، حالا چه مى فرماييد؟
گفتم: بگو بيايد، بلكه راحتم كند. (چون صبح زود بود، كربلايى محمد خيال كرده بود كه مأمور دولت است و براى دستگيرى آقا آمده.)
كربلايى محمد برگشت، طولى نكشيد كه مردى موقر و متشخص، با كلاه شاپو بر سر و چمدانى در دست وارد شد. چمدان را گوشه اتاق گذاشت، شاپو را از سر برداشت و سلام كرد. جواب دادم، جلو آمد و دستم را بوسيد. سپس عذر خواهى كرد و گفت: ببخشيد چون بد موقع خدمت شما شرفياب شدم. همين الان كه ماشين ما بالاى گردنه سلام رسيد و نگاهم به گنبد حضرت معصومه افتاد، ناگهان به فكرم رسيد كه من با اين ماشين كه آتش و باد است مسافرت مى كنم و هر ساعت برايم احتمال خطر هست. با خود گفتم; اگر پيش آمدى شود و بميرم و اموالم تلف شود و دين خدا و سهم امام در گردنم بماند، چه خواهم كرد؟ (ظاهراً همان وقتى كه مرحوم آيت الله صدر به حضرت معصومه(س) عرض حاجت مى كرده، اين فكر به ذهن آن مؤمن رسيده بود).
وى افزود: لذا وقتى كه به قم رسيديم، از راننده خواستم كه مقدارى در قم صبر كند تا مسافران به زيارت بروند و من هم خدمت شما برسم.
فرمود:اموالش را حساب كرد و مبلغ زيادى بدهكار شد. در چمدانش را باز كرد و به اندازه اى وجه پرداخت كه علاوه بر اداى قرض هاى گذشته و پرداخت شهريه آن ماه، تا يك سال شهريه را از آن پول با بركت پرداخت نمودم.
به حرم مشرف شدم و از حضرت معصومه(س) تشكر نمودم.

شفاى فلج

مرحوم حضرت آيت الله حاج شيخ مرتضى حائرى (ره) نقل فرمدند: شخصى بود به نام آقا جمال، معروف به «هژبر»، كه دچار پا درد سختى شده بود; به طورى كه براى شركت در مجالس، مى بايد كسى او را به دوش مى گرفت و كمك مى كرد. عصر تاسوعا، آقاى هژبر به روضه اى كه در مدرسه فيضيه از طرف مرحوم آيت الله حاج شيخ عبدالكريم حائرى (ره) تشكيل شده بود، آمد. آقا سيد على سيف (خدمتگزار مرحوم آيت الله حائرى) كه نگاهش به او افتاد، به او پرخاش كرد كه: سيد اين چه بساطى است كه در آورده اى، مزاحم مردم مى شوى، اگر واقعاً سيدى، برو از بى بى شفا بگير.
آقاى هژبر تحت تأثير قرار گرفت و در پايان مجلس به همراه خود گفت: مرا به حرم مطهر ببر، پس از زيارت و عرض ادب، با دل شكسته، حال توجه و توسلى پيدا كرد و سپس سيد را خواب ربود.
در خواب ديد كسى به او مى گويد: بلند شو. گفت: نمى توانم. دوباره گفت: مى توانى، بلند شو. سپس عمارتى را به او نشان داد و گفت: اين بنا از حاج سيد حسين آقاست كه براى ما روضه خوانى مى كند، اين نامه را هم به او بده.
آقا هژبر ناگهان خود را ايستاده مى بيند كه نامه اى در دست دارد و نامه را به صاحبش رساند و مى گويد: ترسيدم اگر نامه را نرسانم، درد پا بر گردد. البته كسى از مضمون نامه مطلع نشد، حتى آيت الله حائرى. ايشان فرمودند: از آن به بعد آقاى هژبر عوض شد. گويى از جهان ديگرى بود- و غالباً در حال سكوت يا ذكر خدا بود.

كراماتى به نقل از آيت الله العظمى اراكى( ره)

حضرت آيت الله العظمى اراكى (ره) نقل مى کردند: دستم باد مى كرد و پوست آن ترك بر مى داشت، به طورى كه نمى تواستم وضو بگيرم و ناچار بودم براى نماز تيمم كنم ومعالجات هم بى اثر بود، تا به حضرت معصومه (س) متوسل شدم و به من الهام شد كه دستكش به دست كنم، همين كار را كردم، دستم خوب شد.
ايشان فرمودند: آقا حسن احتشام (فرزند مرحوم سيد جعفر احتشام كه هر دو ازمنبرى هاى قم بودند) نقل مى كردند از آشيخ ابراهيم صاحب الزمانى تبريزى (كه مرد با اخلاصى بود)كه من شبى در خواب ديدم به حرم مشرف شدم، خواستم وارد شوم، گفتند حرم قرق است براى اين كه فاطمه زهرا(س) و حضرت معصومه(س) در سر ضريح خلوت كرده اند و كسى را راه نمى دهند. من گفتم: مادرم سيده است، من محرم هستم، به من اجازه دادند، وارد, شدم ديدم كه اين دو نشسته اند و در بالاى ضريح با هم صحبت مى كنند. از جمله صحبت ها اين بود كه حضرت معصومه به حضرت زهرا(س) عرض كرد: حاج سيد جعفر احتشام براى من مدحى گفته است و ظاهراً آن مدح را براى حضرت مى خواند.
آشيخ ابراهيم اين خواب را در جلسه دوره اى اهل منبر كه حاج سيد جعفر احتشام هم در آن حضور داشت نقل مى كند. حاج احتشام به شيخ ابراهيم مى گويد: ازآن شعرها چيزى يادت هست؟
گفت: بله در آخر آن شعر داشت (دختر موسى بن جعفر) تا اين را گفت، حاج احتشام شروع به گريه كرد واز آن پس بكاء بود و بسيار گريه مى كرد.
حاج سيد جعفر احتشام از وعاظ مخلصى بود كه موقع روضه خواندن خودش هم گريه مى كرد.
آقاى حسن احتشام فرزند ايشان مى گويد: به پدرم گفتيم شما در آخر شعرتان يك تخلصى داشته باشيد مانند ساير شعرا, قبول نكرد تا با اصرار اين شعر را گفت:
اى فاطمه به جان عزيز برادرت
بر احتشام لطف نما قصر اخضرى
ايشان گفت: قصر اخضر را لطف كردند. گفتم چطور؟ گفت: همان جا كه آقاى مرعشى (ره) سجاده مى انداختند، آن جا را گچ كارى كردند و سنگ مرمر سبز رنگ، و قبر حاج احتشام در همان قسمت از مسجد بالاسر است (اين بود قصر اخضرى كه به ايشان عطا شد.)


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.