يكجانبه گرايي امريكا و تأثير آن بر نقش منطقه اي جمهوري اسلامي ايران
نويسنده:اردشير نوريان دكتر محمدرضا تخشيد
روابط ايران و امريكا پس از گذشت حدود سي سال از وقوع انقلاب اسلامي ايران، همواره در حالت چالشي و مخاصمه جويانه قرار داشته است. اين روابط پس از خاتمة دوران جنگ سرد و مخصوصاً طي يك دهة گذشته، وارد مرحلة تازهاي شده است كه مقارن با دوران يكجانبه گرايي امريكا شده است.
با توجه به حذف رقيب اصلي از صحنه رقابت و برتري امريكا در صحنة جهاني، اين احتمال، دور از ذهن نبود كه اقدامات امريكا در منطقة حساسي مانند خاورميانه، علاوه بر تثبيت هژموني آن كشور بر منطقه، تمامي قدرتهاي منطقهاي از جمله ايران را در حاشيه قرار دهد، اما روند تحولات نشان ميدهد كه اين رويكرد به خاورميانه، نه تنها موجب كاهش و انزواي نقش ايران نشده است، بلكه يكي از پيآمدهاي آن، توسعة نفوذ و افزايش شعاع تأثير ايران بر منطقه بوده است. اين مقاله در حقيقت به دنبال بررسي و تجزيه و تحليل اين حقيقت است كه چگونه، يكجانبهگرايي و فشارهاي همه جانبه به كشورهاي منطقه، چنين پيآمدهايي به دنبال داشته است.
مقدمه
بسياري از تحليلگران و مفسران روابط بين الملل، فروپاشي اتحاد شوروي سابق را نقطة شروع تفاسير و تحليل هايشان در مورد تحولات 15 سال گذشته قرار ميدهند. ضمن تأكيد بر درستي اين انتخاب، بر اين عقيده هستم كه مسائل موجود بين ايران و امريكا، ريشه در فاكتورهاي ديگري دارد و فروپاشي اتحاد شوروي سابق، فقط شكل مسائل را عوض كرده است، نه ريشه و ماهيت آن را.
با نگاهي به تاريخ روابط دو كشور از دوران جنگ دوم جهاني به بعد، روشن ميشود كه ايران به دليل موقعيت ژئوپلتيكي خاص و داشتن ذخاير غني هيدروكربني و همجواري با شوروي سابق و نوع حاكميت سياسي مسلط در كشور، جايگاه ويژه اي در سياست خارجي امريكا داشته است و همواره اين جايگاه را تا وقوع انقلاب اسلامي در سال 1357 حفظ كرده است. الزامات ژئوپلتيكي جنگ سرد به ايالات متحده ديكته ميكرد كه در مديريت و هدايت تمامي ابعاد سياسي، نظامي و اقتصادي رژيم ايران، دخالت و حساسيت داشته باشد. اتخاذ دكترينهاي مختلف مانند سد نفوذ، سياست دو ستونه و ساير پيمانهاي ديگر، مانند سنتو و سيتو و نقش ايران در تمام اين سياستها و دكترين ها همگي حكايت از ارزش و اهميت و موقعيت ايران براي امريكا داشته است. در چنين شرايطي، انقلاب اسلامي بر خلاف انتظار هر دو اردوگاه شرق و غرب به وقوع مي پيوندد و همزمان، جهت گيري نفي گرايش به شرق و غرب را با هم دنبال مي كند. به دنبال آن، تحولات خاصي مانند اشغال سفارت امريكا در تهران و گروگانگيري ديپلماتهاي امريكايي و به تبع آن، قطع روابط ايران و امريكا اتفاق مي افتد. به دنبال اين تحولات كه منجر به استعفاي دولت موقت شد ، مواضع انقلابي بر سياست خارجي حاكم مي شود. با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران و تداوم هشت سالة آن، فضاي خصومت در روابط دو كشور تداوم پيدا مي كند. با پايان جنگ و شروع دوران سازندگي در سال 1368 و رحلت امام خميني، دوران جديدي شروع مي شود و به دليل ورود كشور به دوران سازندگي، جهت گيريهاي جديدي متناسب با دوران جديد بر روابط خارجي كشور، حاكم ميشود . تا قبل از اين دوران، تمام تلاش ايالات متحده و هم پيمانانش بر منزوي كردن جمهوري اسلامي متمركز شده بود. جنگ و فضاي سياسي راديكال در ايران و حاكميت جمهوري خواهان راديكال در ايالات متحده، فضايي را براي تعديل ايجاد نميكرد. با تغيير وضعيت در ايران و خاتمة جنگ و شروع دوران سازندگي و نياز به زوابط خارجي گسترده تر و خروج از انزوا و تغيير حزب حاكم در امريكا و روي كار آمدن دموكراتها اين نويد و روزنة اميد، قابل انتظار بود كه روابط دو كشور تا حدي ولو يك گام كوچك به سمت كاهش مخاصمه پيش رود؛ هر چند تلاشهايي صورت گرفت، ولي نتيجه اي در بر نداشت.
يكي از اصلي ترين دلايل تغيير و انعطاف در روابط دو كشور و ناكام ماندن تلاشهاي ديگر در كاهش خصومت و از بين بردن بي اعتمادي حاكم بر اين روابط، مربوط به فلسفة سياسي حاكم بر بنيان هاي فكري دو كشور است. به همين دليل، تغييرات تاكتيكي و تمايلات سياسي براي ايجاد دگرگوني در روابط، تا كنون به نتيجه نرسيده است. به هر حال، در چنين شرايطي، حداقل يكي از طرفين مي بايست نوع نگاه خودش را به ديگري تغيير دهد و يا دوطرف ايستارهاي حاكم بر انديشههاي سازمان دهنده به روابط في ما بين را تعديل كنند، وگر نه، اين وضعيت، ادامه خواهد داشت تا جايي كه الزامات ناشي از نيازمنديهاي ميل به بقا و يا مصلحت انديشي براي تداوم حاكيمت و يا نيازمندي براي منافع حياتي، اين دو بازيگر را مجبور كند كه در روابط في مابين، تعديلي صورت دهند.
به هر صورت، در اين مقاله به دنبال تحليل ريشه هاي خصومت بين دو كشور نيستيم. آن چه كه دنبال خواهيم كرد مربوط به مقطع زماني بعد از فروپاشي شوروي است. با پايان جنگ سرد و فروپاشي سيستم دو قطبي و ساختار قدرت ناشي از آن، تحولات عمده اي رخ داده است. يكي از شاخص ترين معيارهاي تحليل روابط بين الملل پس از اين دوران، يكجانبه گرايي ايالات متحده در صحنه سياستهاي جهاني است. از طرفي ديگر، ساختار قدرت در جهان، به گونه اي است كه مناطق مختلف، ارزشهاي نابرابر پيدا كرده¬اند و ارزش متفاوت مناطق ژئوپلتيكي در جهان، يكي از مباني اصلي تنظيم ساختار قدرت آتي در جهان و شكل دهنده به نوع روابط بين قطبهاي قدرت است. در اين ميان، منطقة خاورميانه و خليج فارس به دليل ويژگي منحصر به فرد و تعيين كنندة آنها در آيندة جهاني، نقش و جايگاه ويژه اي دارند و اتفاقاً همين منطقة حساس و ويژه، زمين بازي همين دو بازيگر متخاصم طي سه دهة گذشته بوده است و در آينده اي غير قابل پيش بيني نيز خواهد بود.
اهداف و نيات و سياستهاي هر يك از دو بازيگر در اين منطقه، متفاوت و در بيشتر موارد، متعارض است. از طرفي، ايالات متحده با حذف رقيب اصلي اش در صحنة رقابت به دنبال تثبيت هژموني خود در كل جهان است و بالطبع، منطقة خاورميانه و خليج فارس به دليل ويژگيهايي كه دارند در اولويت هستند و به عبارت ديگر، تثبيت هژموني امريكا در خاورميانه، پيش زمينة هژموني جهاني است. با اين نگاه امريكايي به منطقة خاورميانه و خليج فارس و هم چنين با توجه به حذف بلوك قدرتمند كمونيسم از رقابت، يك برآورد ميتوانست به اين نتيجه منتج شود كه ايالات متحده خواهد توانست هر مانع ديگري را براي تثبيت اين هژموني، به راحتي از سر راه خود بردارد و كشورهايي هم چون ايران با توجه به فاصلة بسيار زيادي كه از نظر توان نظامي، قدرت اقتصادي و شعاع تأثير سياسي اش در جهان با ايالات متحده دارد، نخواهد توانست نقش مؤثري در اين منطقة حساس بازي كند و مجبور خواهد شد در نقطه اي كه امريكا براي آن در پازل خاورميانه مشخص مي كند، قرار گيرد، اما روند تحولات اين منطقه، اين برآورد را تأييد نمي كند. سئوال اين جاست كه نقش منطقه اي امروز جمهوري اسلامي، ناشي از چه عواملي است؟ در حقيقت، ما به دنبال پاسخ به اين سئوال و يافتن علل و عوامل تأثيرگذار بر اين نقش منطقه اي براي جمهوري اسلامي هستيم.
مباني نظري يكجانبه گرايي امريكا
براي داشتن درك صحيح از دكترين ايالات متحده براي برخورد با جهان خارج از خود و استراتژيهاي مختلف براي مناطق و موضوعات متفاوت، ضروري است اشاره اي به ريشه هاي فكري و بنيانهاي نظري كه اين دكترين و استراتژيهاي منشعب از آن را شكل مي دهد، داشته باشيم.
هويت سياسي ايالات متحده در سياست خارجي، مبتني بر انگاره «باور به استثنايي بودن» است.[Exceptionalism] اين انگاره به اين معنا است كه امريكا داراي ريشه هاي يگانه، اعتقادات ملي يگانه، نهادهاي سياسي و مذهبي برجسته و متفاوت با ملتهاي ديگر است.[1] نتيجه چنين تفكري، اين است كه امريكا، يك موجود يگانه و استثنايي است و مأموريت دارد كه ارزشهاي بنياني ليبراليسم را در جهان، انعكاس دهد؛ زيرا امريكا يگانه ترين ملت دنياست. [2]
از طرف ديگر، بنيانهاي حاكم بر طرز تفكر امريكا، ريشة ديگري در فرهنگ اين كشور دارد (در اين تعريف، مذهب را بر بخشي از فرهنگ تلقي كرده ايم). ريشة اين طرز تلقي امريكا از يگانه بودن و مأموريت ويژه داشتن در سه منشأ يا خاستگاه است؛[3] يعني در انديشة الهيات ميثاقي [Covenant Theology] پاكديني نيوانگلندي[Puritan] و جمهوري باوري و خردگرايي عصر روشنگري كه به صورت ليبراليسم سياسي متبلور شده است[4] اين سه منشأ يا خاستگاه فرهنگ امريكايي به اين نتيجه ختم مي شود كه تنها انديشههاي آنهاست كه ناب بوده و ارزشهاي جهان شمول به حساب مي آيد و فقط ايالات متحده است كه مأموريت دارد اين سياست بزرگ را به دوش بكشد و توسعة مداوم ليبراليسم و دموكراسي ـ كه معادل ارزشهاي امريكايي است ـ ميتواند به عنوان يك هدف و شاخص سياستهاي امريكايي تلقي شود؛ بنابراين توسعة ليبراليسم و دموكراسي بين المللي، يك جريان مداوم درتاريخ ديپلماسي امريكا بوده است. [5]
هم چنين در ايالات متحده، دو مكتب فكري متفاوت براي گسترش دموكراسي و ليبراليسم (ارزشهاي امريكايي) وجود داشته است. يك طرز تفكر، معتقد به الگو محوري است كه اعتقاد دارد امريكا بايد خودش سرمشقي براي ديگران باشد.
مكتب دوم، معقتد به رويكرد تهاجمي است. به اين معنا كه امريكا بايد نقش يك مبارز راه آزادي را بازي كند. نتيجه اين رويكرد يا مكتب تهاجمي، منجر به اتخاذ دكترين يكجانبه گرايي در سياست خارجي ايالات متحده شده است. هنري كسينجر معتقد است كه امريكاييها دو برداشت متفاوت از نقش خودشان در نظام بين الملل دارند: امريكا به عنوان يك سرمشق يا مبارز راه آزادي. [6]
انديشه نومحافظه كاري و تأثير آن بر سياست خارجي امريكا
نومحافظه كارن حاكم بر ايالات متحده به شدت تابع الگوي تهاجمي در سياست خارجي ايالات متحده هستند. خاستگاه فكري آنان به انديشه هاي لئواشتراوس باز مي-گردد. وي معتقد است كه دموكراسي، ضعف كارايي ندارد و دموكراسيهاي غربي بايد قوي و پايدار بمانند و اين دموكراسي را به تمام دنيا گسترش دهند.[7] ميتوان سه عمل را به عنوان تبلور سياست خارجي نومحافظه كاران ذكر كرد:
عامل اول: خوشبيني ليبرال است. امريكاييها معتقدند كه بايد از قدرت خودشان براي گسترش تحولات دموكراتيك استفاده كنند. پيش فرض آنها اين است كه ارزشهاي امريكايي ذاتاً جهاني اند و مورد قبول واقع مي شوند. سخنان بوش، به روشني مؤيد اين ادعاست، وي مي گويد:
پرچم امريكا در هر جايي كه به احتزاز درآيد، تنها براي نشان دادن قدرت امريكا نيست، بلكه تبلور آزادي امريكاييها است. آرمان ملت ما همواره مهمتر از اهداف نظامي بوده است.[8]
عامل دومي كه تبلور سياست تهاجمي است، همان گونه كه از سخن بوش قابل استنباط است اين است كه آنها معتقدند قدرت امريكا ذاتآً بي خطر است و اين قدرت، عامل نجات است. نتيجه اي كه از اين رويكرد، حاصل ميشود اين است كه كاربرد اين قدرت براي گسترش آن چه كه دموكراسي ناميده ميشود مشروع است. حتي اگر ديگران اعتراض كنند و يا هنجارهاي عرفي و حقوقي بين المللي مغاير با آن باشد با اين رويكرد، كنار گذاشتن سازمان ملل در تصميم گيري هاي بين المللي، مجاز شمرده مي شود. در اين ارتباط، خانم رايس، وزير امور خارجه مي¬گويد:
تعقيب منافع ملي از سوي امريكا ميتواند شرايط مطلوب براي توسعه آزادي، تجارت، و صلح را ايجاد كند. پيگيري منافع ملي امريكا بعد از جنگ جهاني دوم، دقيقاً اين شرايط را ايجاد كرد و منجر به جهاني امن، سعادتمند و دموكراتيك گشت. اين وضعيت باز هم مي تواند اتفاق بيفتد.[9]
عامل سومي كه تبلور تفكر تهاجمي نئومحافظه كاران است از اين اعتقاد، نشأت ميگيرد كه آنها معتقدند قدرت ايالات متحده براي ايجاد تحولات دموكراتيك از كارآمدي لازم برخوردار است. «اريك گارتزكه»[Erik Garzke] نيز در تشريح نظرية صلح دموكراتيك خودش مي گويد آن چه كه كلينتون و بوش و بعد از آن در دوران پس از جنگ سرد مدعي شده اند، گسترش صلح دموكراتيك در جهان است. [10] در مجموع ميتوان در يك عبارت كوتاه، چنين بيان كرد كه بنيادهاي فكري نئومحافظه كاران بر سياستهاي تهاجمي خارجي تأثير داشته و براي توجيه اقدامات خودشان در فضاي بين المللي، فضا سازي هاي لازم را به طرق مختلف انجام مي دهند.
فروپاشي شوروي؛ فرصتي براي امريكا
فروپاشي شوروي، امريكا را به يك قدرت تبديل كرد. بوش پدر در ژانوية 1993، در برابر كنگره اعلام كرد:
جهاني كه روزگاري به دو اردوگاه تقسيم شده بود امروز يك قدرت فائق مي-شناسد كه همان ايالات متحده امريكاست. ما امريكا هستيم؛ رهبر غربي كه رهبر جهاني شده است. [11]
به دنبال ايجاد چنين فرصتي، نئومحافظه كاران در پنتاگون، شامل ديك چني، پل ولفوويتز و كالين پاول و همفكران آنها به نگارش راهنماي برنامه ريزي نظامي دست زدند. [12] در پيش نويس اين سند[Defence Planing Guidanc] به چند موضع اساسي اشاره شده است:
1. لزوم جلوگيري از پذيرش قدرت رقيب به ويژه در ميان كشورهاي پيشرفته صنعتي؛
2. اتكا به ائتلافهاي موردي به جاي اتحادهاي دائمي؛
3. لزوم مقابله با گسترش سلاحهاي كشتار جمعي با بهره گيري از قدرت نظامي.
جمع بندي اين سند پس از اصلاحات آن به اين نتيجه ختم شد كه امريكا بايد از چنان قدرتي برخوردار باشد كه تمام كشورها به اين نتيجه برسند كه در رقابت با آن كشور، قطعاً شكست خواهند خورد. [13]
مهمترين سندي كه در ارتباط با بازنگري نقش امريكا در جهان پس از جنگ سرد منتشر شده است، سندي است به نام پروژه قرن جديد امريكايي[Project for a New American Century] كه در دورة دوم كلينتون منتشر شد.[14] در اين سند آمده است كه بايد از تجربة شكست شوروي درس بگيريم و فراموش نكنيم كه آن كشور چگونه شكست خورد و اضافه مي كنند كه شكست به دليل آن بود كه ارتشي قدرتمند داشتيم و از سياست خارجي هدفمندي براي پيشبرد ارزشهاي امريكا بهره برديم و داراي يك رهبري بوديم كه حاضر به پذيرش ريسك در صحنه بين المللي بود و لذا بايد نقش ايجاد يك نظم بين المللي جديد را بپذيريم.
اين گزارش، چهار مأموريت اصلي را براي قدرت امريكا در نظر گرفته بود:
1. دفاع از سرزمين اصلي امريكا؛
2. جنگ و پيروزي قاطع بر تهديدهاي عمده؛
3. تأمين و استقرار محيط امنيتي در مناطق حساس؛
4. انقلاب در امور نظامي و انتقال نيروهاي نظامي در سريع ترين زمان ممكن. [15]
به طور خلاصه، تمام طرحها و استراتژيهاي مطرح شده در اين مقطع، دو محور اصلي دارند: اول اين كه تصويري از موقعيت جديد امريكا ارائه كنند و دوم اين كه ارزيابي جديدي از محيط امنيتي بين المللي ارائه بدهند. در واقع، علاوه بر اين كه وضعيت خارجي را تشريح و وضعيت مطلوب را از نظر نومحافظه كاران ترسيم كردند، تهديدات متصوره و راههاي برخورد با آن را نيز ترسيم كردند. جمعبندي استراتژيهاي امريكايي در دهة 1990 اين شد كه بيشترين تهديدات و آسيب پذيريهاي امنيتي امريكا ناشي از بازيگران دولتي و غير دولتي است كه از عدم تقارن راهبردي براي مقابله با آن كشور، سود ميبرند و براي مهار آنها سه تئوري كلان مطرح بود: [16]
1. ايجاد سلطة اخلاقي: برژنسكي در كتاب «امريكا تنها قدرت جهان» معتقد است كه قدرت نظامي و توسعة دموكراسي، اساس سيطرة امريكاست و اين سيطره بايد اخلاقي جلوه كند. [17]
2. هژمونيك گرايي ارزش محور: افرادي مانند كسينجر نيز معتقدند كه امريكا بايد قدرتهاي بزرگ را رهبري كند و در جهان سوم، اعمال سلطه بنمايد و در عين حال از نهادهاي بين المللي نيز در راستاي رهبري جهان بهره¬برداري كند؛ چنان چه در كشورهاي جهان، دموكراسي حاكم گردد منازعة ميان اين كشورها و امريكا به حداقل ممكن خواهد رسيد. [18]
3. سلطه گري يكجانبه: نومحافظه كاران، ناسيوناليستهاي اقتدارگرا، و راست مسيحي معتقدند كه امريكا بايد برقرار كننده نظم در جهان باشد و برابري مورد نظر جهان سوم صرفاً به بي¬نظمي ميانجامد. اينها معتقدند نظرية هژمونيك گرايي ارزش محور، فقط به كاغذ تكيه دارد نه قدرت؛ در حالي كه قدرت امريكا ميبايست براي اشاعة ارزشهاي امريكايي به كار گرفته شود[19] و دقيقاً بر اساس همين طرز نگرش به امنيت بين الملل است كه تئوري جنگ پيشدستانه در دوران جديد، در سال 1992، توسط پل ولفوويتز ارائه گرديد. وي نه تنها داراي جهت گيري تعارض آميز با كشورهاي راديكال خاورميانه است، بلكه نسبت به آيندة روابط كشورهاي صنعتي هم نگراني هاي عمده اي داشت. [20]
نقش خاورميانه در نظم مورد نظر امريكا
با توجه به نظريه هاي حاكم بر سياست خارجي امريكا و شرح و بسط مي توان گفت كه خاورميانه با ويژگيها و مختصاتي كه دارد در حقيقت، كليد كنترل جهان و امريكاي امن به شمار مي آيد. [21]
ميتوان چند ويژگي اساسي را برشمرد كه جايگاه خاورميانه در راهبرد نومحافظه-كاران امريكايي را توضيح مي¬دهد.
1. تغيير در ماهيت قدرت، از نظر استراتژيستهاي امريكايي به دليل محوريت اقتصاد در سياست بين الملل، تسلط بر خاورميانه ميتواند بازيگران رقيب امريكا در جهان را كنترل كند. [22] تسلط بر خاورميانه به منزلة باز و بسته كردن شير نفت به دست امريكاييهاست.
2. خاورميانه كانون اسلام سياسي و تهديدات نامتقارن براي امريكاست. رشد اسلام گرايي، سه كار ويژة مهم در صورت عدم كنترل آن براي امريكايي ها در خاورميانه دارد:
الف: دولتهاي متحد امريكا در منطقه، سقوط خواهند كرد؛
ب: بقاي اسرائيل به خطر مي افتد؛
ج: عصر امريكايي در منطقه پايان مي يابد. [23]
3. از نظر مقامات امريكا، نفت خاورميانه، تأمين كنندة انرژي جهان است. بر اساس يك تحقيق انجام شده، هزينة وابستگي امريكا در سه دهة گذشته براي نفت، بالغ بر 4 تا 15 تريليون دلار بوده است. [24]
بنابراين ميتوان گفت كه خاورميانه[25] بر اساس رويكرد امريكا و ملاحظات آن هم، كليد تثبيت هژمون آن در جهان و هم مهمترين چالش آن كشور در اين مسير است؛ بنابراين امريكا سه هدف راهبردي را همزمان در اين منطقه پيگيري مي كند كه عبارتند از:
1. هدف ژئوپلتيكي؛ به معناي تسلط امريكا بر ژئوپلتيك منطقه؛ به گونه اي كه موجب تسهيل ايجاد نظم هژمونيك جهاني بشود.
2. هدف اقتصادي؛ به گونه اي كه كنترل و دسترسي امريكا به انرژي منطقه اي انحصاري شود.
3. هدف فرهنگي؛ به گونه اي كه فرهنگ اسلام سياسي از بين رفته و فرهنگ ليبرال دموكراسي به جاي آن حاكم شود.
راهبرد امريكا براي دستيابي به اهداف
طرح خاورميانة بزرگ با توجه به اين سه هدف راهبردي طراحي گرديد و سه سطح در آن مورد توجه قرار گرفت: [26]
1. ملت سازي، به معناي تغيير بافت جمعيتي و الگوهاي فرهنگي؛
2. كشور سازي، به معناي تغيير در نقشه جغرافيايي منطقه؛
3. دولت سازي، به معناي ايجاد دولتهايي طبق الگوي ليبرال دموكراسي امريكا؛
در واقع با دقت در شيوة تحليل مقامات كاخ سفيد، اين مسئله به خوبي روشن ميشود كه آنان، ريشة پيدايش واقعة 11 سپتامبر را فقدان دموكراسي در خاروميانه دانستند و ترويج دموكراسي را در اين منطقه، پادزهري در مقابل تروريسم مطرح كردند.[27] به عبارت ديگر، سياست خارجي امريكا در اين مقطع، دو مشخصة اصلي و موازي پيدا كرد: از يك طرف، ترويج دموكراسي و پيگيري اهداف يكجانبه¬گرايانه با هدف دستيابي به اهداف سه گانة استراتژيك، و از طرف ديگر، مبارزه با تروريسم به عنوان يك نيروي چالشگر غير متقارن كه مانعي بر سر راه اهداف راهبردي امريكا تلقي مي¬شود. اين ايدئولوژي جديد امريكا كه مشخصاً پس از 11 سپتامبر در دستور كار علمياتي قرار گرفته بود در ارتباط با ايران مشخصاً 4 شاخص عمده دارد:
1. منازعة امريكا با ايران بر اساس تئوري جنگ عادلانه
بر اساس تئوري صلح دموكراتيك، ضرورت دارد كه قدرت هژموني با كشورهاي چالش گر و راديكالي و غير دموكراتيك مقابله كند و رهبران اخيراً ايالات متحده مانند كلينتون و بوش جزء كساني هستند كه تابلوي اين مبارزه را به دست گرفته¬اند. [28] «مايكل دويل» در تبيين اين تئوري مي گويد هر گونه منازعة سياسي با عنوان تلاش براي توسعه دموكراسي، تئوريزه مي شود.[29]
2. منازعة ايدئولوژيك در چهارچوب تقابل با راديكاليسم
اصول گرايي اسلامي كه از سوي ايران، تقويت ميشود به عنوان يكي از عوامل و نشانه هاي تهديد امنيتي در امريكا تفسير مي شود. «فريد زكريا» مي¬گويد كه راديكالسيم ايران، ريشه در فرآيند سياسي «نقد غرب» از دهه 1950 دارد، اما نقطة اوج و عزيمت آن به دوران پيروزي انقلاب ايران برمي گردد. [30] البته هر چند امريكاييها معتقد به تعارض استراتژيك با ايران بوده و معتقدند كه فقط ادراكات و هنجارهاي دموكراتيك (با تعريف امريكايي) ميتواند موجب كاهش منازعه شود،[31] اما همواره از فرآيندهاي واكنشي ايران نيز نگران بوده اند. در اين زمينه، «والرشتاين» مي گويد:
انجام اقدامات منازعه آميز و مداخلات امريكا به بهانة مقابله با راديكالسيم، نتايج غير مطلوبي را ايجاد خواهد كرد. اين نتايج، شخصيت ملي امريكا را تحقير خواهد كرد.... ادامه اين وضعيت، منجر به تحقير امريكا فراتر از زماني مي شود كه ديپلماتهاي امريكايي در تهران به گروگان گرفته شدند. هر گونه رفتار منازعه آميز، مخاطرات خاصي را براي امريكاييها به وجود ميآورد. منازعه با ايران نميتواند بي پاسخ بماند.[32]
3. انجام اقدامات پيشگيرانة سياسي و تبليغاتي
بهترين سند براي بيان اين شاخص، سند امنيت ملي امريكا در سال 2006 است كه در آن در خصوص مبارزه با ايران آمده است:
بهترين راه سد كردن قابليت اين دولتها، جلوگيري آنان به مواد شكاف پذير است... رسيدن به چرخة سوخت براي مقاصد كاملاً صلح آميز براي آنها غير ضروري خواهد بود... با هيچ چالش بزرگتر از چالش ايران مواجه نيستيم....اگر قرار است از اروپاييها اجتناب شود، تلاش ديپلماتيك بايد (براي محدود سازي ايران) حتماً به نتيجه برسد. [33]
امريكا با هر گونه، راديكاليسم سياسي به معناي عدم پذيرش سلطة آن كشور و مخالفت با برتري طلبي هاي آن در منطقه، مخالف است و به همين دليل، ادبيات استراتژيكي كه اتخاذ كرده است بايد منجر به انزواي راديكاليسم بشود. در چنين فرآيندي، برخورد با عراق در دستور كار قرار گرفت. [34] در واقع، امريكا با بهره گيري از آموزة جنگ پيشدستانه به دنبال جلوگيري از شكل گيري هرگونه كانون مخالف با اهداف و سياست هاي خود است و منتظر اقدام مخالفين و سپس مداخله و تقابل با آن نمي ماند .
4. منازعة سياسي با ايران به بهانة جنگ با تروريسم
پس از فروپاشي اتحاد شوروي، ايدئولوژي امريكايي بر مبناي مقابله با گروهها و نيروهاي اسلامگرا شكل گرفت و بر اساس چنين نگرشي، افغانستان، عراق، ايران، سوريه، سودان، ليبي و گروههايي مانند حزب الله لبنان، جهاد اسلامي، اخوان المسلمين و القاعده در فضاي رفتار تروريستي قرار گرفتند. در اين راستا نوع رفتار هر يك از كشورها و گروهها با هم متفاوت است. ليبي از طريق همكاري همه جانبه با امريكا، موجوديت سياسي خود را حفظ كرد. گروه القاعده با ايدئولوژي خاص خودش به مبازره با امريكا در صحنه هاي مختلف روي آورده است. جهاد اسلامي و حماس در صحنة فلسطين از طريق راهكارهاي سياسي و نظامي توأماً در جهت حفظ هويت و موجوديت خود تلاش مي كنند. طالبان با جنگ افغانستان حذف شد و صدام نيز سرانجام با شكست در حملة نظامي امريكا به عراق از قدرت حذف و نابود گشت. سودان در پروندة دارفور، تحت فشارهاي سخت بين المللي قرار گرفته است و تلاش زيادي صورت گرفته تا سوريه از صحنة لبنان، حذف و به پاي ميز مذاكره با اسرائيل كشانده شود و در كنار آن امريكا تلاشهاي زيادي؛ چه مستقيم و چه غير مستقيم تاكنون انجام داده است تا به شكلي، حزب الله لبنان را خلع سلاح كند كه البته تاكنون موفق نشده است. در اين بين وضعيت ايران به گونه اي ديگر بايد تحليل شود. امريكاييها بر اين اعتقادند كه هر گونه توليد قدرت در كشوري هم چون ايران منجر به افزايش تروريسم ميشود. لذا تلاش مي كنند كه قابليتهاي ساختاري و اجتماعي و استراتژيك ايران را به موازات يكديگر كاهش دهند. [35] اقداماتي از قبيل تحريم¬هاي اقتصادي، فشار سياسي- ديپلماتيك، تهديد به استفاده از زور، تلاش براي جلوگيري از رشد علمي، تكنولوژيكي و مخصوصاً دانش هسته اي و ساير اقدامات گسترده و متنوعي كه براي جلوگيري از قدرت يابي ايران در دستور كار امريكا قرار داشته و دارد. اگر امريكا بتواند تمام اين چالشهاي فرا روي خود را براي استقرار نظم مورد نظرش در خاورميانه بردارد و محدوديتهاي مؤثري را بر ايران اعمال كند؛ به گونه اي كه جايگاه ايران را در پازل خاورميانه به نحوه دلخواهش تعيين كند ميتوان گفت كه به سه هدف استراتژيكي كه مطرح كرديم رسيده است. در غير اين صورت بايد مدعي شد كه يكجانبه گرايي امريكا با هدف تثبيت هژموني اش در منطقه، شكست خورده و نيروي مقابل آن، يعني ايران به يك قدرت منطقه اي تبديل شده است
و مسئله مهم، اين است كه قدرت يابي منطقه اي ايران تا اندازة زيادي ناشي از يكجانبه گرايي امريكاست و اين موضوع، در تحليل چهار پروندة عمدة مفتوح در منطقه روشن مي شود. [36]
ذكر اين نكته هم ضروري است كه دو مؤلفة اصلي سياست خارجي امريكا در منطقه، يعني مبارزه با تروريسم و ترويج دموكراسي در ذات خودشان دچار تناقض هم هستند؛ بدين صورت كه اگر امريكا بخواهد در قالب طرح استراتژيك خاورميانه بزرگ به ملت سازي و كشور سازي و دولت سازي تمركز كند يكي از الزامات آن باز كردن فضاي سياسي در كشورهاي اقتدارگراي منطقه است؛ در اين حالت، اين گروههاي اسلام گرا هستند كه پتانسيل رشد و قدرت يابي دارند. نمونه آن حركت اخوان المسلمين در مصر و كسب آراي بالا در انتخابات پارلماني آن كشور است و يا قدرت يابي حماس در جريان انتخابات تشكيلات خودگردان كه با استفاده از مكانيسم انتخابات، دولت تشكيل داد كه اين آثار و پيآمدها با مؤلفة ديگر سياست امريكا، يعني مبارزه با تروريسم، همآهنگي ندارد. از طرف ديگر، اگر امريكا بخواهد از رژيمهاي اقتدارگرا مانند مصر، اردن، عربستان، يا كشورهاي عرب حوزه خليج فارس، حمايت كند و از آنها بخواهد كه جلوي رشد گروههاي اسلام گرا را بگيرند (كه بر اساس تعريف امريكايي تروريسم هستند) در آن صورت، ترويج دموكراسي ادعايي، معنا ندارد. بسياري از تحليل گران غربي معتقدند كه گروههاي اسلام گرا از جاذبه-هاي بيشتر و سازمان برتري در يك مبارزه سياسي با گروههاي لائيك و طرفدار غرب برخوردارند، اما برنامه هاي آنها دموكراتيزه (با تعريف غربي) نيست. [37] به هر حال، صرف نظر از اين پارادوكس، عملكرد امريكا در قالب استراتژي يكجانبه گرايي در حوزه هاي بحراني، نه تنها نتايج دلخواه را نداشته، بلكه موجب تقويت نفوذ و گسترش حوزه اقتدار ايران در منطقه نيز گرديده است كه براي درك بهتر آن، تحولات مربوط به آن را بررسي مي كنيم.
افغانستان
حمله امريكا به افغانستان و سرنگوني طالبان و دولت سازي در اين كشور، جزء اقداماتي است كه در قالب استراتژيهاي امريكا در خاورميانه و آسياي مركزي پس از جنگ سرد، قابل تبيين است. افغانستان در سايه همسايگي با ايران و آسياي مركزي، كشوري ژئواستراتژيك تلقي شده است. [38] ثبات و بي ثباتي در افغانستان، تأثير مستقيم بر جمهوري اسلامي ايران دارد و علت آن است كه ايران و افغانستان با داشتن مرزهاي طولاني و پيوند هاي عميق همه جانبة تاريخي در تمام زمينه ها داراي تأثير متقابل هستند و تمايل ايران به حذف طالبان از همين واقعيت ريشه مي گرفت. [39]
براي روشن كردن اين واقعيت كه چگونه، اقدام امريكا براي حمله به افغانستان و حذف طالبان، منافع ملي ايران را تأمين كرد و نقش اين كشور را در منطقه توسعه داد ضروري است نگاهي به بازيگران اصلي افغانستان و منافع هر كدام داشته باشيم. به طور كلي، چهار بازيگر اصلي در صحنه افغانستان وجود دارد كه عبارتند از: امريكا، عربستان، پاكستان و ايران. [40]
پاكستان
به صورت اجمالي ميتوان منافع پاكستان را در افغانستان چنين بيان كرد:
1. منافع اقتصادي
- دسترسي به آسياي مركزي و رقابت با ايران و رقابت در بازارهاي منطقه
- استفاده ار مسير ترانزيت خطوط نفت و گاز آسياي مركزي از طريق افغانستان به پاكستان
- بهره برداري از بنادر كراچي و گوادر در رقابت با بنادر چابهار و بندرعباس ايران
در هر سه محور اقتصادي جهت رقابت پاكستان به ضرر ايران است و در واقع، هر اندازه، پاكستان در حوزة اقتصادي موفق باشد، ايران به همان ميزان ضرر كرده است.
2. منافع سياسي شامل:
- حل اختلافات ارضي با افغانستان
- رقابت با هند
3. رقاب با ايران
در هر سه محور، پاكستان تنها وقتي به اهدافش مي¬رسد كه يك دولت هم پيمان در افغانستان حاكم باشد و اين اهداف با حضور طالبان در قدرت، ميسر بوده و با حذف طالبان، نقش پاكستان محدود و در مقابل، نقش رقيب منطقه اي آن، يعني ايران، توسعه پيدا ميكند.
عربستان سعودي
در خصوص عربستان سعودي ميتوان به دو هدف عمده در افغانستان براي آن كشور اشاره داشت:
1. ترويج وهابيت در افغانستان و از اين طريق، صدور آن به آسياي مركزي؛
2. رقابت ايدئولوژيك با انقلاب اسلامي ايران. [41]
كالبد شكافي اين دو هدف عمده نشان ميدهد كه در صورت تداوم حكومت طالبان در افغانستان، نسلي از مبلغان ايدئولوژي افراطي وهابيت و سلفي گري به عنوان موتور ترويج اين عقايد در منطقه در اختيار عربستان قرار ميگرفت و يك سد ايدئولوژيك بزرگ و مخربي در مقابل ايدئولوژي انقلاب اسلامي را ايجاد ميكرد. از طرفي، افغانستان، يك دروازه اي براي ورود عربستان به حوزة شوروي سابق و گسترش نفوذ آن كشور در بين مسلمانان آسياي مركزي به حساب مي آيد.
امريكا
امريكا به طور عمده و برجسته در دو مقطع در امور افغانستان، دخالت مستقيم و حضور مؤثر داشته است. مرحله اول در دوران جنگ سرد و متعاقب آن، اشغال افغانستان توسط شوروي سابق است كه امريكا با حمايت گسترده از جريان عربهاي افغان و با ايجاد همآهنگي بين مثلث كشورهاي عربي (مخصوصاً عربستان و امارات) پاكستان با امريكا توانست نهايتاً باعث خروج شوروي سابق از افغانستان بشود، اما همين روند، كم كم زمينه اي شد كه عربهاي افغان در كنار مبارزان افغاني، دست به دست هم داده و جرياني به نام طالبان درست شود و كم كم با حمايت پاكستان و عربستان كه در حقيقت هم پيمانان امريكا در منطقه بودند در افغانستات به قدرت برسند.
مرحلة دوم، پس از 11 سپتامبر بود كه امريكا به بهانه تحويل ندادن اسامه بن لادن (رهبر القاعده) توسط ملامحمد عمر، حاكم افغانستان به اين كشور حمله كرد و نهايتاً موجب سرنگوني حكومت طالبان گرديد. در حقيقت، حكومتي كه پايه و اساس شكل گيري آن را خود امريكا ييها گذاشته بودند و پس از 11 سپتامبر كه سياست خارجي امريكا رويكردي يكجانبه را به طور جدي و گسترده در پيش گرفت، روند تحولات به گونه اي شكل گرفت كه حكومت خود ساختة طالبان به دست امريكاييها حذف شد. به هر صورت، امريكا براي حضور در افغانستان، دلايل فراواني دارد كه به صورت فهرست وار مي توان به بعضي از آنها چنين اشاره كرد:
1. نظارت بر رفتار روسيه با توجه به چرخش روسيه در دوران پوتين براي بازسازي قدرت اين كشور؛
2. حضور و تسلط بر آسياي مركزي؛
3. كنترل چين با توجه به روند رو به رشد اين كشور در آيندة نزديك و تبديل شدن چين از شريك به رقيب براي امريكا؛[42]
4. بر هم زدن قواعد بازي كشورهاي عضو پيمان شانگهاي.
البته به اين فهرست مي توان موارد زيادي اضافه كرد، اما در مورد ايران به طور خاص، دو نكته مورد توجه بوده است كه امريكا هميشه سعي كرده از تشكيل حكومتي هم سو با ايران در افغانستان جلوگيري كند و در عين حال، رژيمي در افغانستان حكومت كند كه سياستهاي آن كشور را در منطقه و عليه جمهوري اسلامي به اجرا بگذارد. به قول يك سياستمدار افغاني، نقطة آغاز اين سياست، جلوگيري از نفوذ ايران و نقطه نهايي آن، به وجود آمدن دولتي معارض و مخالف با ايران است. [43] اين سياست با اقداماتي كه امريكا در قالب دكترين يكجانبه گرايانه اش انجام داد آثار غير قابل انتظاري براي آن كشور داشت كه با حذف طالبان به وقوع پيوست كه به آن اشاره خواهيم كرد.
ايران
در مورد اهداف ايران در افغانستان در ابعاد مختلف، موارد متعددي مطرح شده است، اما آن چه جوهرة منافع ملي ما در افغانستان را ميتواند تأمين كند؛ به نظر ميرسد يك ساخت متوازني از قدرت باشد كه هم از جنبة قومي و هم مذهبي در كابل شكل بگيرد. در چنين حالتي است كه ثبات و امنيت در افغانستان، پايدار شده و نيروهاي قومي – مذهبي، هم سو با ايران در افغانستان در ساختار سياسي، مؤثر واقع مي شوند. نتيجة اين فرآيند، تأمين كننده منافع و اهميت ايران در افغانستان خواهد بود.
با يك نگاه كلي به تحولات اين حوزه، اين سئوال را در پاسخ به فرضية مقاله ميتوان مطرح كرد كه آيا اقدامات امريكا در افغانستان با توجه به رويكرد يك جانبه گرايانة آن كشور در سياست بين المللي، موجب تضعيف ايران گرديده است؟ يا بر عكس آن، موجب تقويت نقش ايران در افغانستان شده است؟ در پاسخ به سؤال فوق و با توجه به نوع روابط خصمانة حاكم بر دو كشور و اشغال افغانستان و هم مرز شدن با ايران در ساية اشغال آن كشور و تكميل¬تر شدن حلقة محاصره ايران، اين پاسخ به ذهن، متبادر ميشود كه اين اقدام امريكا، نقش ايران را در افغانستان كاهش داده است، اما بر خلاف اين تصور، نقش ايران در افغانستان افزايش پيدا كرده است؛ زيرا:
1. يك رقيب جدي ايدئولوژيك ايران در منطقه (طالبان) از صحنة تحولات حذف شده است؛
2. نقش حاميان منطقه¬اي اين رقيب كه با تسلط بر افغانستان، موجب آزار ايران ميشدند (پاكستان و عربستان) تقليل پيدا كرده است؛
3. با حذف طالبان از حاكميت، توازن نسبي به جبهة شمال (طرفداران ايران) برقرار شد؛
4. امكان توسعة ژئوپلتيك زبان فارسي و انديشة شيعه فراهم گرديد؛
5. زمينه¬هاي فراوان و مستعدي براي بالفعل كردن فرصتهاي ايجاد شده، به وجود آمده است. از قبيل همكاريهاي آموزشي، توسعه، همكاريهاي اقتصادي و سياسي- موضوعات ارتباطات و ترانزيت كالا - صدور كالا و خدمات به افغانستان و ساير موارد. البته ذكر اين نكته هم ضروري است كه اگر چه بر اثر اقدام امريكا و حذف طالبان از قدرت، حذف يك منبع تهديد دائم امنيتي در مرزهاي شرقي صورت گرفته است اما اين تغيير امريكا را در همسايگي ما قرار داده است و ثبات برونزا، منافع كمتري براي ما دارد.[44] اما به هر حال، ضرر حضور امريكا در كنار مرزهاي شرقي ما كمتر است؛ زيرا اين حضور نميتواند دائمي باشد و براي آنها بسيار پرهزينه خواهد بود. ضمن آن كه امكان اقدامات بازدارنده براي ايران عليه امريكا در افغانستان فراهم تر است (نسبت به بازدارندگي عليه طالبان).
عراق
با توجه به حساسيت مسئله عراق در صحنه بين المللي، مطالب بسيار زيادي با ديدگاههاي مختلف منتشر شده است. آن چه كه در اين مطالعه براي ما اهميت دارد اين است كه بررسي نماييم آيا تاكنون ايالات متحده در عراق به اهدافي كه داشته است دست يافته يا نه؟ و مسئلة ديگر، اين كه عملكرد امريكا در موضوع عراق، آيا تأثيري بر نقش ايران در منطقه داشته است يا خير؟ و اگر داشته، اين تأثير چگونه بوده است؟
با نگاهي به ساختار قدرت در منطقة خليج فارس، پس از پايان جنگ جهاني دوم ميتوان سه قطب اصلي به عنوان بازيگر و سه نوع ساخت قدرت را از هم تميز داد. [45] ايران، عراق و مجموعه كشورهاي عربي حاشية جنوبي خليج فارس، بازيگران بومي اصلي درگير در معادلات قدرت بوده اند. از طرفي با تأكيد بر اين مسئله كه عراق متمايل به شوروي سابق و ايران و كشورهاي جنوبي خليج فارس، متمايل به قطب مقابل، يعني امريكا بوده اند، و با طرح دكترين سد نفوذ، سياست دو ستوني (ايران - عربستان) براي يك مدت طولاني تا وقوع انقلاب اسلامي در سال 1357 ساختار قدرت را در منطقه شكل مي داد. و سياستهاي ايالات متحده بر اساس همين ساختار پيگيري مي شد. با وقوع انقلاب اسلامي در ايران، اين ساختار به شكل سيستم توازن قدرت با هزينة مهار ايران، تغيير يافت. با پايان جنگ عراق عليه ايران و شرايط مساعدي كه براي بلند پروازيهاي صدام در منطقه وجود داشت و حمله اين كشور به كويت، امريكا در منطقه، سياست ديگري را دنبال كرد و در حقيقت، سيستم توازن ضعف با هدف مهار عراق پي ريزي شد. در تمامي اين مراحل، كشورهاي منطقه عربي به عنوان متحد و هم پيمانان امريكا در منطقه عمل كردند.
پس از 11 سپتامبر و تغيير استراتژي امريكا و مهيا شدن زمينه براي اجراي طرحهاي آماده در پنتاگون و كاخ سفيد و بر اساس راهبرد اقدام پيشدستانه، طرح خاورميانة بزرگ وارد مرحله اجرايي گرديد. در فاز سخت افزاري اين طرح، همان طوري كه قبلاً اشاره شد افغانستان مورد تهاجم قرار گرفت. در واقع، اين طرح با نگاه به تئوري دومينو، قابل تحليل است. ريچارد پرل كه از طراحان جنگ برق آسا در امريكاست مي گويد:
اگر ما يك، دو عامل حكومتي تروريستي را از ميان برداريم، سايرين، حساب كار خودشان را ميكنند. [46] بررسي مواضع مقامات كاخ سفيد نشان ميدهد كه نگاه آنان به عراق با نگاه به افغانستان، كاملاً متفاوت است. امريكاييها عراق را كليد خاورميانه و راه رسيدن به سلطه بر اين منطقه مي دانند. رايس، وزير خارجه امريكا مي گويد:
يك عراق تحول يافته ميتواند عنصري كليدي در خاورميانه باشد كه آرمان ايدئولوژي هاي نفرتزا رشد نكنند. [47]
بنابراين ميتوان چنين ادعا كرد كه يكي از اهداف اصلي امريكا در عراق جديد، حذف نقش ايران در معادلات قدرت در منطقه و جلوگيري از رشد و توسعة ايدئولوژيهاي راديكال اسلامي بوده است. دو ايدئولوژي پان عربيسم و اسلام گرايي بر اثر موجي كه به دليل انقلاب اسلامي ايران در منطقه ايجاد شد ، متأثر شده و توانسته اند افكار عمومي را در كشورهاي اسلامي منطقه تحت تأثير قرار دهند و هر دو، عناصر مشتركي دارند؛ مانند وحدت اعراب و وحدت مسلمانان، تمايل براي فروپاشي اسرائيل، رهبري كاريزمايي و بسيج توده ها از بالا جهت توسعه اقتصادي و ضديت با غرب كه بر آيند اين دو جريان ستيزش با ليبرال دموكراسي غربي در منطقه است. [48] در مقابل اين روند، امريكا با محوريت قرار دادن سازش با غرب به جاي ضديت با غرب به دنبال ترويج عناصري مانند ترويج دموكراسي غربي، دوستي با غرب و سازش با اسرائيل، تأكيد بر حقوق بشر و آزاديهاي مدني [با تعريف غربي آن] و توسعه اقتصاد مبتني بر تجارت آزاد است و تقسيمبندي كشورهاي منطقه به تندرو و ميانهرو نيز براساس همين منطق صورت ميگيرد و به زعم ايالات متحدة امريكا، عراق جديد بايد به الگويي براي همين رويكرد در منطقه تبديل بشود.[49] بنابراين در اصل تأكيد بر راهبرد ايدئولوژيك و قدرت نرم براي ايجاد تغيير در خاورميانه است و قدرت سخت، زمينه ساز آن خواهد بود.
اهدافي كه امريكا در عراق دنبال مي كرد متنوع است، اما آن چه كه به نقش ايران ارتباط دارد در چند مورد قابل ذكر است كه ميتوان گفت:
1. مهار قدرت ايدئولوژيك ايران؛
2. تأسيس يك دولت ميانه¬رو و هم سو با امريكا حتي با حضور شيعيان در قدرت ـ كه ميتواند چالشي براي ايران تلقي شود (هم به لحاظ مدل حكومت و هم به لحاظ دامن زدن به مسئله اقوام كرد و عرب در ايران و…)؛
3. تغيير ساختار منطقه به ضرر ايران (امريكا- عراق - كشورهاي عرب متحد با آن)؛
4. تقويت رقيب سرسخت منطقه اي ايران (اسرائيل).
تحقق اين چهار مؤلفه در كنار حضور مستقيم و نظامي گستردة امريكا در منطقه مي توانست هم به انزواي ايران منجر شده و هم به زمينه سازي جدي جهت اجراي طرحهاي بعدي امريكا در منطقه خاورميانه، منتهي شود. تحولاتي مانند حذف گروههاي جهادي از حكومت در فلسطين و از بين بردن عمق استراتژيك ايران در لبنان از طريق از بين بردن و خلع سلاح حزب الله لبنان و فشار بر سوريه و به سازش كشاندن اين متحد ايران در قبال اسرائيل از جمله تحولاتي بود كه ميتوانست پس از موفقيت امريكا در عراق به وقوع بپيوندد كه در قسمت بعدي، اشاره مي كنيم، اما امروز پس از گذشت حدوداً 6 سال از اشغال عراق، نتايج ديگري به دست آمده است كه عبارتند از:
1. دشمن سرسخت ايران ار حاكميت در عراق حذف شده است؛ يعني صدام و حزب بعث كه توانايي بسيج بعضي از اعراب را عليه ايران داشتند جاي خود را به حاكميت گروههاي شيعي و كرد عراقي داده اند كه سالهاي طولاني در ايران بوده¬اند.
2. بر خلاف تصور امريكا، شيعيان طرفدار ايران در انتخابات عراق، پيروزي قطعي به دست آوردند و خواهان روابط حسنه و استراتژيك با ايران بوده و هستند.
3. نقش گروههاي سني افراطي در قدرت سياسي عراق، بسيار كمرنگ شده است و گروههاي كردي حاضر در قدرت سياسي نيز روابط خوبي با جمهوري اسلامي داشته و در دوران صدام نيز از حمايتهاي ايران بهره مند بودند.
4. شيعيان عراق چه در سطح توده و چه در سطح نخبگان، نه تنها پذيراي نقش مؤثر ايران در صحنه عراق هستند، بلكه خواهان آن نيز مي باشند.
5. امريكا با لشكركشي در عراق، زمين گير شده و موج ترورها و ناامني ها به صورت گسترده، تداوم يافته است و اين در حالي است كه امريكا قصد داشت با ساختن عراق جديد، رقيب جدي براي ايران در منطقه ايجاد كند.
6. ناتواني امريكا در سازماندهي عراق جديد، مطابق با مؤلفه هاي تدوين شده در طرح خاورميانة بزرگ، نقطة پاياني بر اين طرح گذاشته است و اين در حالي است كه كشورهاي عرب منطقه نيز پايگاه خود را در عراق از دست داده اند و وزن ايران در منطقه، سنگين تر شده است؛ به عبارت ديگر، قدرت نرم امريكا كه مي بايست به دنبال اعمال قدرت سخت در منطقه، نقش خود را ايفا نمايد با افول رو به رو گشته است.
7. با زمين گير شدن امريكا در عراق، مديريت بحران در منطقة خاورميانه نيز از دست آنها خارج شده است. گزارش 144 صفحة بيكر - هميلتون به صراحت تصريح دارد كه امريكا براي مديريت بحران خاورميانه بايد به ايران و سوريه متوسل شود.
8. با توجه به اين كه يكي از مؤلفه هاي اصلي حركت در منطقه، مهار قدرت ايدئولوژيك ايران بوده است، اما به باور خود امريكاييها ، اشغال عراق، موجب گسترش حركت اسلام سياسي در منطقه شد. گراهام فولر در مقاله اي تحت عنوان آيندة اسلام سياسي گويد:
اسلام، تنها آلترناتيو منطقه است و سياستهاي غرب و امريكا مانع پيشرفت آن نخواهد شد، بلكه سياستهاي خاورميانه اي بوش، موجب تسريع و شتاب آن نيز گرديد. [50]
شايد اين دگرگوني در پيآمدهاي يكجانبه گرايي امريكا در عراق كه مورد انتظار آنان نبوده است ناشي از عدم توجه به اين واقعيت باشد كه باري بوزان، نظريه پرداز مكتب كپنهاك به آن اشاره كرده است و مي گويد:
در اين منطقه براي هر بازيگر بومي و جهاني، دشوار است كه از بازيگر ديگري در برابر يك دشمن مشترك، پشتيباني نمايد، بدون اين كه همزمان، يك دولت را هم در طرف سوم تهديد نكرده باشد. [51]
در يك عبارت كلي ميتوان گفت كه اشغال عراق بر اساس راهبرد اقدام پيشگيرانة امريكا، نه تنها امريكا را به اهداف خود نزديك نكرده است، بلكه موجب آزاد سازي انرژيهاي متراكمي شد كه در جهت گسترش حوزة نفوذ ايران حركت كردند. اين واقعيت، به خوبي در سخنان مادلين آلبرايت، وزير خارجه پيشين امريكا كه در روزنامه واشنگتن تايمز انتشار يافته است نمايان است وي مي-گويد:
سه سال پس از اشغال عراق و اختراع واژة محور شرارت، توسط دولت بوش، ايران به خاطر تهاجم امريكا به عراق، قدرتمند تر شده است و اين در واقع، بيشتر يك فاجعه است تا يك راهبرد... رهبران جديد عراق كه از دوستان ايران هستند توسط انتخاباتي كه بوش، آن را لحظه اي جادويي در تاريخ آزادي خوانده بود بر سر كار آمده اند.....بوش، ديگر توانايي كنترل وقايع عراق را ندارد و نبايد از طرح تغيير رژيم ايران حمايت كند نه به خاطر اين كه رژيم ايران نبايد تغيير كند، بلكه به اين دليل كه اگر امريكا از اين تغيير حمايت كند وقوع آن بعيدتر خواه شد. [52]
فلسطين و لبنان
همان طوري كه در بخشهاي پيشين نشان داديم يكي ديگر از حوزه هايي كه به شدت تحت تأثير تحولات خاورميانه و جهان است موضوع كشمكش طولاني بين اعراب و اسرائيل و در واقع مسئلة فلسطين است. بازيگران عمده منطقه اي، مانند ايران، عربستان، اسرائيل و تركيه و بازيگران بين المللي، مخصوصاً امريكا، هر كدام نقش هاي متفاوتي در اين پرونده دارند.
يكي از محورهاي اصلي سياست خاورميانه اي امريكا اين بوده است كه به نحوي بتواند جلوي تأثير نيروهاي اسلامي كه قدرت بسيج توده اي دارند را بگيرد. در اين راستا گروههايي مانند حزب الله لبنان و جهاد اسلامي و حماس در فلسطين، برجسته ترين نقش را دارند. بنابراين هر گونه پيشرفت در برنامه هاي منطقه اي امريكا منوط به مهار و سركوب اين جريانات است. نكتة اساسي و مهم در اين جا ارتباط اين جريانات اسلامي با جمهوري اسلامي ايران است. انقلاب اسلامي ايران، الهامبخش بزرگي هم براي جريان شيعي حزب الله لبنان و هم براي گروههاي مبارز سني مذهب جهاد اسلامي و حماس در فلسطين و ساير گروهها در منطقه است و حمايت هاي سياسي و معنوي ايران از اين جريانات اسلامي، تا كنون تأثيرات عميقي بر تحولات اين حوزه گذاشته است. بنابراين در اين پرونده نيز رويكرد ايران و امريكا در نقطة مقابل هم است؛ لذا ميتوان گفت كه در اين معادله، برد يكي، باخت ديگري است و قاعدة بازي با جمع صفر است. در اين معادله، اسرائيل، متحد استراتژيك امريكاست و گروه هاي اسلامي نيز هم سو با ايران حركت مي كنند و با اين تحليل نيز مي توان گفت شكست متحدين، هر كدام به منزله شكست بازيگران اصلي است. از اين منظر، بايد به نتايج يكجانبه گرايي امريكا در پروندة لبنان و فلسطين توجه كنيم. فشار بي اندازه امريكا براي به سازش كشاندن تشكيلات خودگردان فلسطين موجب شد كه مردم با رأي قاطع به حماس در انتخابات پارلماني فلسطين و تشكيل دولت، توسط اين حركت جهادي به سياست هاي امريكا واكنش منفي نشان بدهند. و به قدرت رسيدن حماس در فلسطين به معناي يك زلزلة سياسي براي امريكا و اسرائيل بوده است. از اين منظر، موضع ايران تقويت شد. متعاقب اين پيروزي، كمك هاي امريكا و اتحاديه اروپا به تشكيلات خودگردان، قطع شد و فشار اقتصادي و سياسي زيادتري به مردم وارد كرد، اما با مقاومت حماس، اخلال جدي در روند سازش مورد نظر امريكا و اسرائيل به وجود آمد. به موازات افزايش اين فشارها، دو پي آمد مهم در جهت تقويت موضع ايران اتفاق افتاد. مسئله اول، مربوط به افزايش مقاومت در برابر فشارها در بين گروه هاي مقاومت بود كه موضع ايران را در برابر اسرائيل تقويت مي كند. و پي آمد دوم، مربوط به وضعيت كشورهاي عربي منطقه است كه اين فشارها باعث شد روند ادغام آنها در پروسة سازش، كند شود؛ زيرا دولت هاي عربي، تحت فشار افكار عمومي مردم منطقه نمي توانند به راحتي به هر نوع سازش با اسرائيل تن در دهند. تضعيف خط سازش به معناي تقويت جبهة مقاومت در منطقه است و در اين فرآيند، بازيگري كه سود بيشتري مي برد جمهوري اسلامي ايران است.
اما مسلئه در اين جا به برخورد امريكا و اسرائيل با حماس ختم نمي شود و متحد استراتژيك امريكا در منطقه، در راستاي هم سويي با اهداف خاورميانه¬اي امريكا تهاجم وسيعي را در 23 ژوئيه سال 2006 به لبنان آغاز كرد. اين تهاجم كه به بهانه عمليات حزب الله و اسير گرفتن دو سرباز اسرائيلي شروع شد در واقع از قبل بخشي از طرح مشترك امريكا و اسرائيل براي تغيير چهرة خاورميانه بوده و عمليات حزب الله، فقط آن را تسريع كرد. اسرائيل در اين عمليات، اهدافي را نشانه گرفته بود كه در هم سوئي كامل با امريكاست. عمدة اين اهداف عبارت بودند از: [53]
1. ايجاد خاورميانة بزرگ و تضعيف و انزواي ايران در آن؛
2. نابودي عقبة استراتژيك جمهوري اسلامي ايران؛
3. نابودي حزب الله لبنان (به عنوان يك جريان شيعي هم گرا با اصول و مباني انقلاب اسلامي ايران )؛
4. ترور رهبران حزب الله و به ويژه، رهبر آن، سيد حسن نصرالله؛
5. اخراج حزب الله از جنوب لبنان و ايجاد منطقة امن مرزي براي اسرائيل؛
6. انحراف افكار عمدة جهان از جنايات اسرائيل (در غزه) و امريكا (در عراق و افغانستان)؛
7. به چالش كشاندن نقش ايران در معادلات مهم منطقه اي از جمله روند صلح خاورميانه؛
8. تضعيف ائتلاف ايراني - سوري كه با محوريت حزب الله لبنان صورت گرفته بود.
اسرائيل، تبليغات گسترده اي به راه انداخته بود كه در واقع، اين ايران است كه در جبهة لبنان مي جنگد، اما در واقع، هم شخصيتهاي سياسي و هم مفسران و كارشناسان سياسي و هم نظر سنجي هاي صورت گرفته در طول دوران بحران، همگي حكايت از تأثير روابط فرهنگي و سياسي ايران با حزب الله و آموزه هاي ديني حزب الله و تأثير پذيري آن از رهبري ديني در ايران داشتند و بنابراين، ايران را داراي نقش محوري و اساسي در اداره و مديريت بحران به وجود آمده مي دانستند و از اين كشور، تقاضا مي كردند كه در جهت حل بحران وارد عمل شود. مثلاً كوفي عنان، دبير كل وقت سازمان ملل، اعلام كرد كه با ايران و سوريه براي پايان بخشيدن به بحران، مذاكره كرده است. وي به صراحت گفت كه حقيقت، اين است كه ما به همكاري اين دو كشور نيازمنديم. [54] ژاك شيراك، رئيس جمهور وقت فرانسه نيز در پايان جلسة هئيت فرانسه، درباره بحران گفت كه ايران، قدرت مهم منطقه به شمار ميرود و ما بايد با اين كشور مشورت كنيم و در ارتباط باشيم. اين امر، نشان ميدهد كه ايران تا چه حد ميتواند با استفاده از نفوذ خود در عمق ثبات و بازگشت صلح به خاورميانه تعيين كننده باشد. [55]
مؤسسة سلطنتي امور بين المللي انگليس در ميزگردي با حضور بيش از بيست نفر از كارشناسان روابط بين الملل به بررسي جايگاه منطقه اي ايران پس از جنگ 33 روزة لبنان پرداخت. در بخشي از اين گزارش آمده است كه خاورميانه، درگير بحرانهاي زيادي است. جنگ با لبنان، جنگ با فلسطيني ها، بي ثباتي در عراق و بحرانهاي ديگري كه وجود دارد و ايران در تمام اين بحرانها دخيل است و نقش منطقه اي آن رو به رشد است. امريكا براي جلوگيري از نفوذ ايران به همسايگانش متوسل شده است، ولي ايران از كشورهاي عرب سني مذهب هم كه از نفوذ آن بيم دارند سود برده است و به موقعيت برتري رسيده است. ايران در منطقه، بسيار مهم شده است. در زمينه هاي سياسي، اقتصادي، نظامي و فرهنگي، رشد چشمگيري داشته است. تداوم جنگ، توأم با ضعف در افغانستان، عراق، لبنان و فلسطين به تقويت بيشتر ايران انجاميده است. ايران در جنگ 33 روزه بر همگان ثابت كرد كه مي¬تواند نقشي محوري در تحولات مهم و سرنوشت ساز منطقه ايفا نمايد و هر زمان كه اراده كند منطقه را دستخوش ثبات يا ناآرامي سازد.[56]
در تجزيه و تحليل تحولات لبنان و فلسطين و با توجه به شكست اسرائيل و ناكامي-هاي پي در پي امريكا براي اجراي طرحهايش و تضعيف جريان سازش در منطقه و تقويت جبهة مقاومت، ميتوان گفت كه تمام اين تحولات در پرتو فشارهاي مضاعفي است كه امريكاييها طي چند سال گذشته و مخصوصاً پس از 11 سپتامبر بر منطقه وارد كردند و موجب شدند كه نقش ايران در منطقه، گسترش يافته و دامنه نفوذ اين كشور بر تمام تحولات، سايه اندازد. لذا ميتوان اين توسعة نفوذ را در چهار شاخص عمده، متبلور ديد:
1. ايفاي نقش محوري در پروسة صلح خاورميانه
پس از جنگ 33 روزه لبنان، اين پذيرفته شده است، كه ايران از طريق حزب الله لبنان هر زمان كه بخواهد ميتواند بر روند صلح در خاورميانه تأثير بگذارد. مارتين اينديك، مدير بخش خاورميانة شوراي عالي امنيت ملي امريكا، معتقد است كه ايران با حمايت از حزب الله كه خواهان نابودي اسرائيل است موجب شده كه هيچ برنامة صلحي در خاورميانه، ميان اعراب و اسرائيل شكل نگيرد و تنها زماني، اين فرآيند، كامل ميشود كه اصول آن در توافق با ايران باشد و ايران با آن سياستها مخالفتي نداشته باشد.
2. افزايش جايگاه و منزلت نظامي و اطلاعاتي ايران در منطقه و جهان
كي. جي. هالستي در كتاب تحليل سياست بين الملل مي¬گويد:
دولتهايي كه از لحاظ توان نظامي متعارف در برابر دشمنان خود، نسبتاً ضعيف هستند، قادرند در خارج از مرزهاي خود و با نفوذ در ميان گروههاي خاص، مبارزه عليه دشمنان خود را ادامه دهند؛ بدون آن كه از لحاظ پول و تجهيزات با خطر برخورد نظامي كشور مورد نظر، متحمل ضررهاي زيادي بشوند، در اين كشور رخنه كنند. مطمئناً دولت قدرتمند، دولتي نيست كه صرفاً نيروي نظامي گستردة متعارف يا هسته اي دارد، بلكه تكيه بر توانايي هاي نظامي، اطلاعاتي در خارج از مرزهاي كشور و توسط گروههاي مدافع، مهمترين ابزار قدرت محسوب مي شود. [57]
در اين راستا، توان بالاي اطلاعاتي حزب الله در جنگ، بروشني نشان داد كه نسبت به اسرائيل دست بالاتري دارد و اين توان، ميتواند هر زماني كه اراده شود در اختيار ايران قرار گيرد و جايگاه اين كشور را در مقايسه با رقباي خود در وضعيت بهتري قرار دهد. آيا اين جايگاه ويژهاي كه حزبالله لبنان (كه در حقيقت عمق استراتژيك ايران در منطقه است) به دست آورده است ناشي از پيگيريهاي سياستهاي غلط و يكجانبهاي نيست كه امريكا و متحد منطقهاياش، يعني اسرائيل انجام دادهاند؟
3. افزايش قدرت بازدارندگي در صورت درگيري احتمالي
دست گذاشتن روي نقطة ضعف دشمن؛ به خصوص انجام فعاليتهاي اطلاعاتي در كنار مرزهاي دشمن، حتي در درون خاك آن و آسيبپذير كردن دشمن از اين نقاط از نظر نظامي و عملياتي، تأثيرش از بعد بازدارندگي، به مراتب بسيار بيشتر از تأثير استفاده از سلاحهاي هستهاي است. [58] اين تأثير و نفوذ در كنار تبعيت دبيركل حزب الله لبنان ميتواند به خوبي قدرت ايران را در منطقه در صورت هرگونه درگيري نشان بدهد. سيدحسن نصرالله در مصاحبه با روزنامه همشهري گفته بود:
حزبالله، مديون كمكها و حمايتهاي ايران است. ما از ولايت فقيه كه نمود آن را در شخص رهبري ايران ميبينيم اطاعت محض داريم. گوش به فرمان ولايت فقيه هستيم و در اين باره (حملة احتمالي امريكا به ايران) هرچه ولايت فقيه دستور دهند بدون چون و چرا و با تمام توان، اجرا خواهيم كرد. دفاع از جمهوري اسلامي ايران، يك واجب شرعي است. [59]
4. رشد جريانهاي اصيل اسلامي موافق ايران و مخالف غرب
پيروزي حزبالله در جنگ 33 روزه بر ارتش اسرائيل كه تا آن زمان، اعراب، آن را شكستناپذير ميدانستند در واقع پيروزي مدل تفكر انقلاب اسلامي و احياي مجدد شكوفههاي آن در كل منطقه بوده است و نشان داد كه چگونه با تمسك به اين مدل، ميتوان دشمن را شكست داد. نوام چامسكي، متفكر امريكايي ميگويد:
اكنون، هويت سياسي جديد بر پاية مفاهيم اسلامي در منطقه، در حال شكلگيري است. اين روند ميتواند به قدرتيابي اين گروهها منجر شود كه مورد حمايت ايران هستند. لذا بايد چارهاي انديشيد تا پيش از اين كه تمام راههاي سياسي شيعيان و سنيها به تهران ختم شود، نقش محوري ايران محدود گردد. [60]
در يك نگاه كلي به حوادثي كه در حوزة فلسطين و لبنان گذشته است ميتوان به چند نكته در خصوص افزايش جايگاه منطقهاي ايران اشاره كرد:
1. نقش كليدي ايران در هرگونه طرح صلحي در پروندة فلسطين، روشنتر و غيرقابل انكار شده و به اثبات رسيد كه هر طرح صلحي بدون ايران حتماً شكست ميخورد.
2. وجود حزبالله و مخصوصاً پس از نمايش قدرت اين جريان اسلامي در نبرد با اسرائيل، ميزان تأثيرگذاري و قدرت بازدارندگي ايران را در منطقه نشان داد.
3. اين تحولات، ثابت كرد كه ايران، خيلي بيشتر از موانع و محدوديتهايي كه دارد از پتانسيل برخوردار است.
4. ايران، علاوه بر عناصر داخلي قدرت ملياش، از عناصر خارجي (حامي) نيز برخوردار است و به سادگي، نميتوان آن را در انزوا و فشار قرار داد.
5. به دليل موارد پيش گفته، ايران به دليل نفوذ در جريانات اسلامي منطقه از قدرت چانهزني بالايي در سياست خارجي خودش و ارتقاي نقش منطقهاي برخوردار شده است.
6. راهبرد به انزوا كشاندن ايران شيعي در ميان جهان اهل سنت با پيروزي حزبالله بر اسرائيل و تحريك احساسات مسلمانان و دميدن روح حماسه و وحدت و مبارزه، تقريباً از بين رفت و دبير كل حزبالله (يك شخصيت شيعي گوش به فرمان ايران) به عنوان نماد مبارزه با ظلم و مقاومت در برابر استكبار در جهان اسلام مورد پذيرش قرار گرفت.
نتيجهگيري
در يك نگاه كلي ميتوان گفت در پي پيروزي جريانهاي اسلامگرا در خاورميانه كه مقارن با پيروزي حزبالله در لبنان و پيروزي شيعيان در عراق و كسب اكثريت پارلماني اين كشور و پيروزي چشمگير حماس در فلسطين و تشكيل دولت، توسط اين جريان و پيروزي اخوان المسلمين در انتخابات پارلمان مصر و شكست امريكا در عراق و بازگشت مشكلات عمده در افغانستان به همراه حضور گروههاي جهادي طرفدار ايران در حاكميت آن كشور است همگي چالشهاي عمدهاي براي طرحهاي راهبردي امريكا در خاورميانه هستند كه اين روند، موجب پيدايش يك حاشية امنيتي قوي براي جمهوري اسلامي شده است؛ بطوري كه در هرگونه، تقابل نظامي امريكا با ايران ميتواند منجر به واكنش جريانات اسلامگرا و مردم خاورميانه عليه امريكا باشد. اين ناكاميها موجب شده است كه راهبرد تقابل سخت به راهبرد تقابل نرم در مقابل ايران از سوي غربيها تبديل شود.
ايالات متحدة امريكا با اقدامات يكجانبه و تلاش براي اعمال سلطه بر منطقه و تثبيت هژموني مورد نظرش، به افغانستان و عراق حمله كرد؛ با اين پيشبيني كه پيروزي برقآسا در اين دو جبهه، راه را براي عملي كردن طرحهاي بعدي، هموار ميكند و كشور ناسازگار منطقه، يعني ايران را در انزوا قرار ميدهد و زمينة تسلط كامل در اين منطقة حساس كه سرشار از منابع غني انرژي است و مركزي براي نوزايش و توليد ايدئولوژيهاي مخالف غرب است را نيز فراهم ميكند. از طرفي، متحد استراتژيك آن كشور، يعني اسرائيل نيز در هم سويي با امريكا و تكميل طرحهاي آن، جبهة ديگري در اين راستا گشود و با حملة گسترده به لبنان به دنبال از بين بردن عمق استراتژيك ايران در منطقه بود كه در تمام اين صحنهها، نتايج دور از انتظار به دست آمد.
همة اين اقدامات كه توسط امريكا (و متحد منطقهاي آن، يعني اسرائيل) در منطقه صورت گرفت ناشي از تمايل و خواست آن كشور به گسترش سلطة هژمونيك به سرتاسر دنيا و از طريق تثبيت اين هژموني بر منطقة خاورميانه بود. مسئلة اصلي براي امريكا «هژموني» است، اما از زاويهاي ديگر، اين تحولات كه در پرتو يكجانبهگرايي امريكا و فضاي ايجاد شده پس از جنگ سرد و به بهانة حادثة 11 سپتامبر رقم خوردند، نتوانستند پيآمدهاي مورد انتظار امريكا را ايجاد كنند. دو رقيب سرسخت ايران، يعني طالبان در افغانستان و صدام در عراق در پرتو اين تحولات از معادلات منطقه، حذف شدند و امريكا در هر دو كشور، زمينگير شده است. اگر چه در پرتو اين حوادث، امريكا با ايران هم مرز شده است، اما به همين ميزان و با توجه به گسترش نيروها و پايگاههايش در منطقه، آسيبپذير شده است. در هر دو كشور، جريانات هم سو با ايران به قدرت رسيدهاند و نقش ايران در تحولات منطقه و به خصوص در اين دو حوزه و به ويژه در عراق، گسترش يافته است. فشار امريكا در پروندة فلسطين و لبنان، دو تأثير عمده داشته است. اول، اين كه جريان سازش را به دليل حمايتهاي يكجانبه از اسرائيل تضعيف كرده است و دوم، اين كه، جريان مقاومت را به دليل جلوگيري از ايفاي نقش سازنده و محروم كردن از حقوق قانوني خودش براي مبارزه و مقاومت، جديتر و منجسمتر كرده است. برآيند هر دو جريان به نفع ايران و گسترش دهندة دامنة نفوذ اين كشور است. در ساية اين تحولات، امريكا به شدت در نزد افكار عمومي، منفور شده و كشورهاي سازشكار نيز تحت فشار افكار عمومي مردمشان قرار دارند و اين در حالي است كه جمهوري اسلامي، روزبهروز بر دامنه و گسترة نفوذ خود در منطقه افزوده است. البته هرگز اين ادعا را نميكنيم كه فقط به دليل سياستهاي يكجانبهگرايانه امريكا، اين گسترش نفوذ صورت گرفته است، اما به طور قطع، اين نوع رويكرد به تحولات منطقة خاورميانه، تأثير بسزايي در افزايش نقش منطقهاي ايران داشته است.
پينوشت:
* استاديار روابط بين الملل دانشگاه تهران.
** دانشجوي دكتري روابط بين الملل دانشگاه تهران.
1. بهرام مستقيمي، نقش فرهنگ در شكل گيري سياست خارجي، همايش فرهنگ و سياست خارجي، رويكردي ايراني، (دانشكده حقوق و علوم و سياسي تهران، آذر 1384).
2. Barone Michael. "Aplace like NO Other" us news & world Report (june 28. 2004) p. 38
3. Jonathan monten. "The Roorts of the Bush Doctrine Democracy promotion in u.s. strategy", International secunity vol 29, NO 4 (spring 2004) p.p. 112 – 156.
4. Foster Richard B, "strategy and the American Regime", compratire strategy an International Journal. Vol 19, No 4, (oct. Dec/2000) p. 294.
5. مهدي مير محمدي، نئومحافظه كاران و سياستهاي اطلاعاتي - امنيتي ايالات متحده، فصلنامه سياست خارجي (تهران: انتشارات وزارت امور خارجه، تابستان 1386).
6. هنري كسينجر، ديپلماسي، ترجمه فاطمه سلطاني يكتا و ديگران (تهران: اطلاعات، 1383).
7. مهدي مطهر نيا، محافظه كاري در خدمت ليبراليسم، كتاب امريكا: ويژه نئومحافظه كاران (تهران: مؤسسه ابرار معاصر، شماره 4) ص254 ـ 182.
8. Remark by the president at the 2002 Graduation Exercise of the U,S military Acadamy, White House press Relase , Jun 2002.
9. Rice Candoliza "promoting the National Interest" Foreign Affairs vol. 75 NO. 1 (Janvary/February/2000)/p.3.
10. Erik. Garkzk The "Capitalst" Peace American Jornal of political Scine/vol, 51, No 1. Januany 2007/p/167.
11. سيامك باقري، پروژه خاورميانه بزرگ، طرحي در راستاي استعمار نوين، اداره سياسي ستاد مشترك سپاه، ص 36.
12. اين سند، دوسالانه است و راهنماي برنامه هاي نظامي است و معياري است براي تشخيص بودجه هاي نظامي در امريكا.
13. جيمز مان، شكل گيري ولكانها، تاريخچه كابينه جنگ بوش، بولتن ويژه مؤسسه ابرار معاصر تهران، مرداد 83، ص 12.
14. ميرمحمدي، پيشين.
15. حسن ناصرپور، نظامي شدن سياست خارجي امريكا. مجله اطلاعات راهبردي، ص 13.
16. معاونت فرهنگي ستاد مشترك سپاه، پايان عصر امريكا در خاورميانه (تهران: انتشارات سپاه، 1368) ص 14.
17. باقري، پيشين، ص 45.
18. معاونت فرهنگي ستاد مشترك سپاه، پيشين،ص 15.
19. باقري، پيشين، ص 45.
20. ابراهيم متقي، امريكا، هژموني شكننده و راهبردي جمهوري اسلامي ايران (تهران: مركز تحقيقات، 1385) ص 88 .
21. مقاومت فرهنگي سپاه، پيشين، ص 19.
22. ناصر پور، پيشين، ص 18.
23. اصغر افتخاري، تحول معناي امنيت در خاورميانه (تهران: مؤسسه ابرار معاصر) ص 121- 120.
24. كميسيون تدوين استراتژي امنيت ملي امريكا، استراتژي امنيت ملي امريكا در قرن 21، ترجمه جلال دهمشگي و ديگران (تهران: مؤسسه ابرار معاصر) 1380) ص 179.
25. اصطلاح خاورميانه به شكلي كه ما در اين مقاله به كار برديم در اصل، شامل سه حوزة ژئوپلتيكي است كه عبارتند از: آسياي جنوب غربي و حوزة خليج فارس و مجموعه كشورهاي عربي خاورميانه تا مصر كه در اين تعريف، ايران، مصر، عربستان، و كشورهاي حوزة خليج فارس و سوريه و اسرائيل و كشورهاي واقع در بين اين حوزه ها همگي مورد نظر هستند.
26. طرح خاورميانة بزرگ در امريكا، طراحي و به دنبال آن در ماه ژوئن 2004 با عنوان مشاركت براي پيشرفت، توسط هشت كشور صنعتي جهان در ايالات جورجيا، مورد پذيرش واقع شد كه هدف آن، بررسي ريشه¬هاي عقب ماندگي اجتماعي - سياسي و اقتصادي در منطقه است (منطقه، شامل، ايران، تركيه، اسرائيل - جهان عرب و پاكستان و افغانستان است) براي اطلاعات بيشتر نگاه كنيد به:
- كاوه افراسيابي، ايران و طرح خاورميانه بزرگ، مؤسسه مطالعه و تحقيقات ابرار معاصر، منعكس شده در www.did.ir هم چنين ر.ك.:
Malek. A& Afrasiabi k. Irans Foreign policy sine September 11, Brons Jornal of word Affairs (Summer, 2003) vol. Ix. Nol./PP 255- 266
27. Thomas corthens "Democracy: Terrorism Uncertain Artidos" (urent History Desember 2003, p, 403: Reprinted at www.ceip. Org.
28. Erik Gartzk Ibid, p, 166.
29. Mickael Doyle, Kant "liberalism and word politics" American political (29 since Reviw/vol. 80, No 4(December 1986) p. 115.
30. زكريا فريد، آينده آزادي، اولويت ليبراليسم، ترجمه امير حسين نوروزي (تهران: انتشارات طرح نو، 1348)ص 170.
31. متقي، پيشين، ص 109.
32. Immanuel Wallerestein "Foes as Friends" Foreign policy Vol, 90, No 1/ (spring 93). p, 154.
33. سند امنيت ملي امريكا در سال 2006.
34. متقي، پيشين، ص 117.
35. همان، ص 129.
36. رويكرد ديگري در بعضي از مجموعه¬هاي سياسي و استراتژيك امريكا وجود دارد كه معتقدند امنيت در خاورميانه، در شرايطي حاصل ميشود كه روش برخورد با كشورهايي، مانند ايران تغيير كند و ديپلماسي مشاركتي بايد جايگزين الگوهاي ديگر بشود. گزارش كميتة بيكر - هميلتون در مورد عراق، نمودي از همين رويكرد است كه معتقد است مي¬بايست با ايران و سوريه در مورد عراق، تعامل شود.
37. Jenife L. windsor "promoting Democratization can combat terronism"? The washington couarterly summer 2005 at: www. washington quarterly. Com.
38. جوادرنجبر، كتاب آسيا، ويژه افغانستان پس از طالبان، سياست خارجي امريكا درقبال افغانستان از ديدگاه حقوق بين الملل (تهران: مؤسسه بين المللي ابرار معاصر، 1383) ص 225.
39. همان، ص 55.
40. پيرمحمد ملازهي، كتاب امنيت بين الملل 3، فرصتها و تهديدهاي امنيتي فراسوي جمهوري اسلامي در نگرش به موضوع افغانستان (تهران: مؤسسه ابرار معاصر، 1384) ص 93ـ 69.
41. همان، ص 92ـ 91.
42. همان، ص 86 ـ85 .
43. ملازهي، كتاب آسيا ويژه افغانستان (تهران: ابرار معاصر، 1383) ص 57.
44.
45. فرزاد پورسعيد، عراق جديد و تهديد منزلت منطقه¬اي جمهوري اسلامي ايران، فصلنامه مطالعات، ص 6- 3 اين مقاله در سايت مؤسسه مطالعات و تحقيقات بين المللي تهران نيز منعكس شده است. براي اطلاعات بيشتر به اين آدرس مراجعه كنيد: www.DID.ir
46. گزارش معاونت فرهنگي ستاد مشترك سپاه، همان ص 23، هم چنين براي اطلاع بيشتر در خصوص سخنان ريچارد پرل به آدرس زير مراجعه كنيد.
www.newamerican,center.org.
47. عليرضا آيتي، طرح ژئوپلتيك جديد امريكا، خاورميانه و محيط پيراموني، كتاب خاورميانه (تهران: مؤسسه ابرار معاصر) ص 218.
48. Rubin Barry "Regime chenge In Iran: areassesmen" menia Jorul/op.cit. p. 69.
49. Ibid/p 68.
50. گراهام فولر، آينده اسلامي سياسي، ترجمه پيروز يزداني، فصلنامه راهبرد، شماره 27، بهار 1382.
51. بوزان، باري، خاورميانه: ساختاري همواره كشمكش¬زا، ترجمه احمد صادقي، فصلنامه سياست خارجي، سال شانزدهم شماره 3/ پائيز 1381/ ص 670.
52. روزنامه كيهان به نقل از واشنگتن تايمز، 16/1/1385، ص 3.
53. حامد حجازي، يك لبنان مقاومت، يك اسرائيل ادعا (تهران: انتشارات بصيرت، 1385) ص127.
54. www.irna,com,2006/7/27.
55. www.Almustaghbal.com/2006/8/10.
56. www.ifap.fr 2006/8/29.
57. www.time.2006/9/13.
58. علي پاشا قاسمي، جنگ 33 روزه و جايگاه منطقهاي ايران، فصلنامه مطالعات منطقهاي جهان اسلام (آذر 1380) اين مقاله در آدرس: www.did.ir/document/index نيز موجود است.
59. روزنامه همشهري 7/10/1381.
60. www.iran.com 2006/9/12.
منبع : فصلنامه علوم سیاسی
با توجه به حذف رقيب اصلي از صحنه رقابت و برتري امريكا در صحنة جهاني، اين احتمال، دور از ذهن نبود كه اقدامات امريكا در منطقة حساسي مانند خاورميانه، علاوه بر تثبيت هژموني آن كشور بر منطقه، تمامي قدرتهاي منطقهاي از جمله ايران را در حاشيه قرار دهد، اما روند تحولات نشان ميدهد كه اين رويكرد به خاورميانه، نه تنها موجب كاهش و انزواي نقش ايران نشده است، بلكه يكي از پيآمدهاي آن، توسعة نفوذ و افزايش شعاع تأثير ايران بر منطقه بوده است. اين مقاله در حقيقت به دنبال بررسي و تجزيه و تحليل اين حقيقت است كه چگونه، يكجانبهگرايي و فشارهاي همه جانبه به كشورهاي منطقه، چنين پيآمدهايي به دنبال داشته است.
مقدمه
بسياري از تحليلگران و مفسران روابط بين الملل، فروپاشي اتحاد شوروي سابق را نقطة شروع تفاسير و تحليل هايشان در مورد تحولات 15 سال گذشته قرار ميدهند. ضمن تأكيد بر درستي اين انتخاب، بر اين عقيده هستم كه مسائل موجود بين ايران و امريكا، ريشه در فاكتورهاي ديگري دارد و فروپاشي اتحاد شوروي سابق، فقط شكل مسائل را عوض كرده است، نه ريشه و ماهيت آن را.
با نگاهي به تاريخ روابط دو كشور از دوران جنگ دوم جهاني به بعد، روشن ميشود كه ايران به دليل موقعيت ژئوپلتيكي خاص و داشتن ذخاير غني هيدروكربني و همجواري با شوروي سابق و نوع حاكميت سياسي مسلط در كشور، جايگاه ويژه اي در سياست خارجي امريكا داشته است و همواره اين جايگاه را تا وقوع انقلاب اسلامي در سال 1357 حفظ كرده است. الزامات ژئوپلتيكي جنگ سرد به ايالات متحده ديكته ميكرد كه در مديريت و هدايت تمامي ابعاد سياسي، نظامي و اقتصادي رژيم ايران، دخالت و حساسيت داشته باشد. اتخاذ دكترينهاي مختلف مانند سد نفوذ، سياست دو ستونه و ساير پيمانهاي ديگر، مانند سنتو و سيتو و نقش ايران در تمام اين سياستها و دكترين ها همگي حكايت از ارزش و اهميت و موقعيت ايران براي امريكا داشته است. در چنين شرايطي، انقلاب اسلامي بر خلاف انتظار هر دو اردوگاه شرق و غرب به وقوع مي پيوندد و همزمان، جهت گيري نفي گرايش به شرق و غرب را با هم دنبال مي كند. به دنبال آن، تحولات خاصي مانند اشغال سفارت امريكا در تهران و گروگانگيري ديپلماتهاي امريكايي و به تبع آن، قطع روابط ايران و امريكا اتفاق مي افتد. به دنبال اين تحولات كه منجر به استعفاي دولت موقت شد ، مواضع انقلابي بر سياست خارجي حاكم مي شود. با شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران و تداوم هشت سالة آن، فضاي خصومت در روابط دو كشور تداوم پيدا مي كند. با پايان جنگ و شروع دوران سازندگي در سال 1368 و رحلت امام خميني، دوران جديدي شروع مي شود و به دليل ورود كشور به دوران سازندگي، جهت گيريهاي جديدي متناسب با دوران جديد بر روابط خارجي كشور، حاكم ميشود . تا قبل از اين دوران، تمام تلاش ايالات متحده و هم پيمانانش بر منزوي كردن جمهوري اسلامي متمركز شده بود. جنگ و فضاي سياسي راديكال در ايران و حاكميت جمهوري خواهان راديكال در ايالات متحده، فضايي را براي تعديل ايجاد نميكرد. با تغيير وضعيت در ايران و خاتمة جنگ و شروع دوران سازندگي و نياز به زوابط خارجي گسترده تر و خروج از انزوا و تغيير حزب حاكم در امريكا و روي كار آمدن دموكراتها اين نويد و روزنة اميد، قابل انتظار بود كه روابط دو كشور تا حدي ولو يك گام كوچك به سمت كاهش مخاصمه پيش رود؛ هر چند تلاشهايي صورت گرفت، ولي نتيجه اي در بر نداشت.
يكي از اصلي ترين دلايل تغيير و انعطاف در روابط دو كشور و ناكام ماندن تلاشهاي ديگر در كاهش خصومت و از بين بردن بي اعتمادي حاكم بر اين روابط، مربوط به فلسفة سياسي حاكم بر بنيان هاي فكري دو كشور است. به همين دليل، تغييرات تاكتيكي و تمايلات سياسي براي ايجاد دگرگوني در روابط، تا كنون به نتيجه نرسيده است. به هر حال، در چنين شرايطي، حداقل يكي از طرفين مي بايست نوع نگاه خودش را به ديگري تغيير دهد و يا دوطرف ايستارهاي حاكم بر انديشههاي سازمان دهنده به روابط في ما بين را تعديل كنند، وگر نه، اين وضعيت، ادامه خواهد داشت تا جايي كه الزامات ناشي از نيازمنديهاي ميل به بقا و يا مصلحت انديشي براي تداوم حاكيمت و يا نيازمندي براي منافع حياتي، اين دو بازيگر را مجبور كند كه در روابط في مابين، تعديلي صورت دهند.
به هر صورت، در اين مقاله به دنبال تحليل ريشه هاي خصومت بين دو كشور نيستيم. آن چه كه دنبال خواهيم كرد مربوط به مقطع زماني بعد از فروپاشي شوروي است. با پايان جنگ سرد و فروپاشي سيستم دو قطبي و ساختار قدرت ناشي از آن، تحولات عمده اي رخ داده است. يكي از شاخص ترين معيارهاي تحليل روابط بين الملل پس از اين دوران، يكجانبه گرايي ايالات متحده در صحنه سياستهاي جهاني است. از طرفي ديگر، ساختار قدرت در جهان، به گونه اي است كه مناطق مختلف، ارزشهاي نابرابر پيدا كرده¬اند و ارزش متفاوت مناطق ژئوپلتيكي در جهان، يكي از مباني اصلي تنظيم ساختار قدرت آتي در جهان و شكل دهنده به نوع روابط بين قطبهاي قدرت است. در اين ميان، منطقة خاورميانه و خليج فارس به دليل ويژگي منحصر به فرد و تعيين كنندة آنها در آيندة جهاني، نقش و جايگاه ويژه اي دارند و اتفاقاً همين منطقة حساس و ويژه، زمين بازي همين دو بازيگر متخاصم طي سه دهة گذشته بوده است و در آينده اي غير قابل پيش بيني نيز خواهد بود.
اهداف و نيات و سياستهاي هر يك از دو بازيگر در اين منطقه، متفاوت و در بيشتر موارد، متعارض است. از طرفي، ايالات متحده با حذف رقيب اصلي اش در صحنة رقابت به دنبال تثبيت هژموني خود در كل جهان است و بالطبع، منطقة خاورميانه و خليج فارس به دليل ويژگيهايي كه دارند در اولويت هستند و به عبارت ديگر، تثبيت هژموني امريكا در خاورميانه، پيش زمينة هژموني جهاني است. با اين نگاه امريكايي به منطقة خاورميانه و خليج فارس و هم چنين با توجه به حذف بلوك قدرتمند كمونيسم از رقابت، يك برآورد ميتوانست به اين نتيجه منتج شود كه ايالات متحده خواهد توانست هر مانع ديگري را براي تثبيت اين هژموني، به راحتي از سر راه خود بردارد و كشورهايي هم چون ايران با توجه به فاصلة بسيار زيادي كه از نظر توان نظامي، قدرت اقتصادي و شعاع تأثير سياسي اش در جهان با ايالات متحده دارد، نخواهد توانست نقش مؤثري در اين منطقة حساس بازي كند و مجبور خواهد شد در نقطه اي كه امريكا براي آن در پازل خاورميانه مشخص مي كند، قرار گيرد، اما روند تحولات اين منطقه، اين برآورد را تأييد نمي كند. سئوال اين جاست كه نقش منطقه اي امروز جمهوري اسلامي، ناشي از چه عواملي است؟ در حقيقت، ما به دنبال پاسخ به اين سئوال و يافتن علل و عوامل تأثيرگذار بر اين نقش منطقه اي براي جمهوري اسلامي هستيم.
مباني نظري يكجانبه گرايي امريكا
براي داشتن درك صحيح از دكترين ايالات متحده براي برخورد با جهان خارج از خود و استراتژيهاي مختلف براي مناطق و موضوعات متفاوت، ضروري است اشاره اي به ريشه هاي فكري و بنيانهاي نظري كه اين دكترين و استراتژيهاي منشعب از آن را شكل مي دهد، داشته باشيم.
هويت سياسي ايالات متحده در سياست خارجي، مبتني بر انگاره «باور به استثنايي بودن» است.[Exceptionalism] اين انگاره به اين معنا است كه امريكا داراي ريشه هاي يگانه، اعتقادات ملي يگانه، نهادهاي سياسي و مذهبي برجسته و متفاوت با ملتهاي ديگر است.[1] نتيجه چنين تفكري، اين است كه امريكا، يك موجود يگانه و استثنايي است و مأموريت دارد كه ارزشهاي بنياني ليبراليسم را در جهان، انعكاس دهد؛ زيرا امريكا يگانه ترين ملت دنياست. [2]
از طرف ديگر، بنيانهاي حاكم بر طرز تفكر امريكا، ريشة ديگري در فرهنگ اين كشور دارد (در اين تعريف، مذهب را بر بخشي از فرهنگ تلقي كرده ايم). ريشة اين طرز تلقي امريكا از يگانه بودن و مأموريت ويژه داشتن در سه منشأ يا خاستگاه است؛[3] يعني در انديشة الهيات ميثاقي [Covenant Theology] پاكديني نيوانگلندي[Puritan] و جمهوري باوري و خردگرايي عصر روشنگري كه به صورت ليبراليسم سياسي متبلور شده است[4] اين سه منشأ يا خاستگاه فرهنگ امريكايي به اين نتيجه ختم مي شود كه تنها انديشههاي آنهاست كه ناب بوده و ارزشهاي جهان شمول به حساب مي آيد و فقط ايالات متحده است كه مأموريت دارد اين سياست بزرگ را به دوش بكشد و توسعة مداوم ليبراليسم و دموكراسي ـ كه معادل ارزشهاي امريكايي است ـ ميتواند به عنوان يك هدف و شاخص سياستهاي امريكايي تلقي شود؛ بنابراين توسعة ليبراليسم و دموكراسي بين المللي، يك جريان مداوم درتاريخ ديپلماسي امريكا بوده است. [5]
هم چنين در ايالات متحده، دو مكتب فكري متفاوت براي گسترش دموكراسي و ليبراليسم (ارزشهاي امريكايي) وجود داشته است. يك طرز تفكر، معتقد به الگو محوري است كه اعتقاد دارد امريكا بايد خودش سرمشقي براي ديگران باشد.
مكتب دوم، معقتد به رويكرد تهاجمي است. به اين معنا كه امريكا بايد نقش يك مبارز راه آزادي را بازي كند. نتيجه اين رويكرد يا مكتب تهاجمي، منجر به اتخاذ دكترين يكجانبه گرايي در سياست خارجي ايالات متحده شده است. هنري كسينجر معتقد است كه امريكاييها دو برداشت متفاوت از نقش خودشان در نظام بين الملل دارند: امريكا به عنوان يك سرمشق يا مبارز راه آزادي. [6]
انديشه نومحافظه كاري و تأثير آن بر سياست خارجي امريكا
نومحافظه كارن حاكم بر ايالات متحده به شدت تابع الگوي تهاجمي در سياست خارجي ايالات متحده هستند. خاستگاه فكري آنان به انديشه هاي لئواشتراوس باز مي-گردد. وي معتقد است كه دموكراسي، ضعف كارايي ندارد و دموكراسيهاي غربي بايد قوي و پايدار بمانند و اين دموكراسي را به تمام دنيا گسترش دهند.[7] ميتوان سه عمل را به عنوان تبلور سياست خارجي نومحافظه كاران ذكر كرد:
عامل اول: خوشبيني ليبرال است. امريكاييها معتقدند كه بايد از قدرت خودشان براي گسترش تحولات دموكراتيك استفاده كنند. پيش فرض آنها اين است كه ارزشهاي امريكايي ذاتاً جهاني اند و مورد قبول واقع مي شوند. سخنان بوش، به روشني مؤيد اين ادعاست، وي مي گويد:
پرچم امريكا در هر جايي كه به احتزاز درآيد، تنها براي نشان دادن قدرت امريكا نيست، بلكه تبلور آزادي امريكاييها است. آرمان ملت ما همواره مهمتر از اهداف نظامي بوده است.[8]
عامل دومي كه تبلور سياست تهاجمي است، همان گونه كه از سخن بوش قابل استنباط است اين است كه آنها معتقدند قدرت امريكا ذاتآً بي خطر است و اين قدرت، عامل نجات است. نتيجه اي كه از اين رويكرد، حاصل ميشود اين است كه كاربرد اين قدرت براي گسترش آن چه كه دموكراسي ناميده ميشود مشروع است. حتي اگر ديگران اعتراض كنند و يا هنجارهاي عرفي و حقوقي بين المللي مغاير با آن باشد با اين رويكرد، كنار گذاشتن سازمان ملل در تصميم گيري هاي بين المللي، مجاز شمرده مي شود. در اين ارتباط، خانم رايس، وزير امور خارجه مي¬گويد:
تعقيب منافع ملي از سوي امريكا ميتواند شرايط مطلوب براي توسعه آزادي، تجارت، و صلح را ايجاد كند. پيگيري منافع ملي امريكا بعد از جنگ جهاني دوم، دقيقاً اين شرايط را ايجاد كرد و منجر به جهاني امن، سعادتمند و دموكراتيك گشت. اين وضعيت باز هم مي تواند اتفاق بيفتد.[9]
عامل سومي كه تبلور تفكر تهاجمي نئومحافظه كاران است از اين اعتقاد، نشأت ميگيرد كه آنها معتقدند قدرت ايالات متحده براي ايجاد تحولات دموكراتيك از كارآمدي لازم برخوردار است. «اريك گارتزكه»[Erik Garzke] نيز در تشريح نظرية صلح دموكراتيك خودش مي گويد آن چه كه كلينتون و بوش و بعد از آن در دوران پس از جنگ سرد مدعي شده اند، گسترش صلح دموكراتيك در جهان است. [10] در مجموع ميتوان در يك عبارت كوتاه، چنين بيان كرد كه بنيادهاي فكري نئومحافظه كاران بر سياستهاي تهاجمي خارجي تأثير داشته و براي توجيه اقدامات خودشان در فضاي بين المللي، فضا سازي هاي لازم را به طرق مختلف انجام مي دهند.
فروپاشي شوروي؛ فرصتي براي امريكا
فروپاشي شوروي، امريكا را به يك قدرت تبديل كرد. بوش پدر در ژانوية 1993، در برابر كنگره اعلام كرد:
جهاني كه روزگاري به دو اردوگاه تقسيم شده بود امروز يك قدرت فائق مي-شناسد كه همان ايالات متحده امريكاست. ما امريكا هستيم؛ رهبر غربي كه رهبر جهاني شده است. [11]
به دنبال ايجاد چنين فرصتي، نئومحافظه كاران در پنتاگون، شامل ديك چني، پل ولفوويتز و كالين پاول و همفكران آنها به نگارش راهنماي برنامه ريزي نظامي دست زدند. [12] در پيش نويس اين سند[Defence Planing Guidanc] به چند موضع اساسي اشاره شده است:
1. لزوم جلوگيري از پذيرش قدرت رقيب به ويژه در ميان كشورهاي پيشرفته صنعتي؛
2. اتكا به ائتلافهاي موردي به جاي اتحادهاي دائمي؛
3. لزوم مقابله با گسترش سلاحهاي كشتار جمعي با بهره گيري از قدرت نظامي.
جمع بندي اين سند پس از اصلاحات آن به اين نتيجه ختم شد كه امريكا بايد از چنان قدرتي برخوردار باشد كه تمام كشورها به اين نتيجه برسند كه در رقابت با آن كشور، قطعاً شكست خواهند خورد. [13]
مهمترين سندي كه در ارتباط با بازنگري نقش امريكا در جهان پس از جنگ سرد منتشر شده است، سندي است به نام پروژه قرن جديد امريكايي[Project for a New American Century] كه در دورة دوم كلينتون منتشر شد.[14] در اين سند آمده است كه بايد از تجربة شكست شوروي درس بگيريم و فراموش نكنيم كه آن كشور چگونه شكست خورد و اضافه مي كنند كه شكست به دليل آن بود كه ارتشي قدرتمند داشتيم و از سياست خارجي هدفمندي براي پيشبرد ارزشهاي امريكا بهره برديم و داراي يك رهبري بوديم كه حاضر به پذيرش ريسك در صحنه بين المللي بود و لذا بايد نقش ايجاد يك نظم بين المللي جديد را بپذيريم.
اين گزارش، چهار مأموريت اصلي را براي قدرت امريكا در نظر گرفته بود:
1. دفاع از سرزمين اصلي امريكا؛
2. جنگ و پيروزي قاطع بر تهديدهاي عمده؛
3. تأمين و استقرار محيط امنيتي در مناطق حساس؛
4. انقلاب در امور نظامي و انتقال نيروهاي نظامي در سريع ترين زمان ممكن. [15]
به طور خلاصه، تمام طرحها و استراتژيهاي مطرح شده در اين مقطع، دو محور اصلي دارند: اول اين كه تصويري از موقعيت جديد امريكا ارائه كنند و دوم اين كه ارزيابي جديدي از محيط امنيتي بين المللي ارائه بدهند. در واقع، علاوه بر اين كه وضعيت خارجي را تشريح و وضعيت مطلوب را از نظر نومحافظه كاران ترسيم كردند، تهديدات متصوره و راههاي برخورد با آن را نيز ترسيم كردند. جمعبندي استراتژيهاي امريكايي در دهة 1990 اين شد كه بيشترين تهديدات و آسيب پذيريهاي امنيتي امريكا ناشي از بازيگران دولتي و غير دولتي است كه از عدم تقارن راهبردي براي مقابله با آن كشور، سود ميبرند و براي مهار آنها سه تئوري كلان مطرح بود: [16]
1. ايجاد سلطة اخلاقي: برژنسكي در كتاب «امريكا تنها قدرت جهان» معتقد است كه قدرت نظامي و توسعة دموكراسي، اساس سيطرة امريكاست و اين سيطره بايد اخلاقي جلوه كند. [17]
2. هژمونيك گرايي ارزش محور: افرادي مانند كسينجر نيز معتقدند كه امريكا بايد قدرتهاي بزرگ را رهبري كند و در جهان سوم، اعمال سلطه بنمايد و در عين حال از نهادهاي بين المللي نيز در راستاي رهبري جهان بهره¬برداري كند؛ چنان چه در كشورهاي جهان، دموكراسي حاكم گردد منازعة ميان اين كشورها و امريكا به حداقل ممكن خواهد رسيد. [18]
3. سلطه گري يكجانبه: نومحافظه كاران، ناسيوناليستهاي اقتدارگرا، و راست مسيحي معتقدند كه امريكا بايد برقرار كننده نظم در جهان باشد و برابري مورد نظر جهان سوم صرفاً به بي¬نظمي ميانجامد. اينها معتقدند نظرية هژمونيك گرايي ارزش محور، فقط به كاغذ تكيه دارد نه قدرت؛ در حالي كه قدرت امريكا ميبايست براي اشاعة ارزشهاي امريكايي به كار گرفته شود[19] و دقيقاً بر اساس همين طرز نگرش به امنيت بين الملل است كه تئوري جنگ پيشدستانه در دوران جديد، در سال 1992، توسط پل ولفوويتز ارائه گرديد. وي نه تنها داراي جهت گيري تعارض آميز با كشورهاي راديكال خاورميانه است، بلكه نسبت به آيندة روابط كشورهاي صنعتي هم نگراني هاي عمده اي داشت. [20]
نقش خاورميانه در نظم مورد نظر امريكا
با توجه به نظريه هاي حاكم بر سياست خارجي امريكا و شرح و بسط مي توان گفت كه خاورميانه با ويژگيها و مختصاتي كه دارد در حقيقت، كليد كنترل جهان و امريكاي امن به شمار مي آيد. [21]
ميتوان چند ويژگي اساسي را برشمرد كه جايگاه خاورميانه در راهبرد نومحافظه-كاران امريكايي را توضيح مي¬دهد.
1. تغيير در ماهيت قدرت، از نظر استراتژيستهاي امريكايي به دليل محوريت اقتصاد در سياست بين الملل، تسلط بر خاورميانه ميتواند بازيگران رقيب امريكا در جهان را كنترل كند. [22] تسلط بر خاورميانه به منزلة باز و بسته كردن شير نفت به دست امريكاييهاست.
2. خاورميانه كانون اسلام سياسي و تهديدات نامتقارن براي امريكاست. رشد اسلام گرايي، سه كار ويژة مهم در صورت عدم كنترل آن براي امريكايي ها در خاورميانه دارد:
الف: دولتهاي متحد امريكا در منطقه، سقوط خواهند كرد؛
ب: بقاي اسرائيل به خطر مي افتد؛
ج: عصر امريكايي در منطقه پايان مي يابد. [23]
3. از نظر مقامات امريكا، نفت خاورميانه، تأمين كنندة انرژي جهان است. بر اساس يك تحقيق انجام شده، هزينة وابستگي امريكا در سه دهة گذشته براي نفت، بالغ بر 4 تا 15 تريليون دلار بوده است. [24]
بنابراين ميتوان گفت كه خاورميانه[25] بر اساس رويكرد امريكا و ملاحظات آن هم، كليد تثبيت هژمون آن در جهان و هم مهمترين چالش آن كشور در اين مسير است؛ بنابراين امريكا سه هدف راهبردي را همزمان در اين منطقه پيگيري مي كند كه عبارتند از:
1. هدف ژئوپلتيكي؛ به معناي تسلط امريكا بر ژئوپلتيك منطقه؛ به گونه اي كه موجب تسهيل ايجاد نظم هژمونيك جهاني بشود.
2. هدف اقتصادي؛ به گونه اي كه كنترل و دسترسي امريكا به انرژي منطقه اي انحصاري شود.
3. هدف فرهنگي؛ به گونه اي كه فرهنگ اسلام سياسي از بين رفته و فرهنگ ليبرال دموكراسي به جاي آن حاكم شود.
راهبرد امريكا براي دستيابي به اهداف
طرح خاورميانة بزرگ با توجه به اين سه هدف راهبردي طراحي گرديد و سه سطح در آن مورد توجه قرار گرفت: [26]
1. ملت سازي، به معناي تغيير بافت جمعيتي و الگوهاي فرهنگي؛
2. كشور سازي، به معناي تغيير در نقشه جغرافيايي منطقه؛
3. دولت سازي، به معناي ايجاد دولتهايي طبق الگوي ليبرال دموكراسي امريكا؛
در واقع با دقت در شيوة تحليل مقامات كاخ سفيد، اين مسئله به خوبي روشن ميشود كه آنان، ريشة پيدايش واقعة 11 سپتامبر را فقدان دموكراسي در خاروميانه دانستند و ترويج دموكراسي را در اين منطقه، پادزهري در مقابل تروريسم مطرح كردند.[27] به عبارت ديگر، سياست خارجي امريكا در اين مقطع، دو مشخصة اصلي و موازي پيدا كرد: از يك طرف، ترويج دموكراسي و پيگيري اهداف يكجانبه¬گرايانه با هدف دستيابي به اهداف سه گانة استراتژيك، و از طرف ديگر، مبارزه با تروريسم به عنوان يك نيروي چالشگر غير متقارن كه مانعي بر سر راه اهداف راهبردي امريكا تلقي مي¬شود. اين ايدئولوژي جديد امريكا كه مشخصاً پس از 11 سپتامبر در دستور كار علمياتي قرار گرفته بود در ارتباط با ايران مشخصاً 4 شاخص عمده دارد:
1. منازعة امريكا با ايران بر اساس تئوري جنگ عادلانه
بر اساس تئوري صلح دموكراتيك، ضرورت دارد كه قدرت هژموني با كشورهاي چالش گر و راديكالي و غير دموكراتيك مقابله كند و رهبران اخيراً ايالات متحده مانند كلينتون و بوش جزء كساني هستند كه تابلوي اين مبارزه را به دست گرفته¬اند. [28] «مايكل دويل» در تبيين اين تئوري مي گويد هر گونه منازعة سياسي با عنوان تلاش براي توسعه دموكراسي، تئوريزه مي شود.[29]
2. منازعة ايدئولوژيك در چهارچوب تقابل با راديكاليسم
اصول گرايي اسلامي كه از سوي ايران، تقويت ميشود به عنوان يكي از عوامل و نشانه هاي تهديد امنيتي در امريكا تفسير مي شود. «فريد زكريا» مي¬گويد كه راديكالسيم ايران، ريشه در فرآيند سياسي «نقد غرب» از دهه 1950 دارد، اما نقطة اوج و عزيمت آن به دوران پيروزي انقلاب ايران برمي گردد. [30] البته هر چند امريكاييها معتقد به تعارض استراتژيك با ايران بوده و معتقدند كه فقط ادراكات و هنجارهاي دموكراتيك (با تعريف امريكايي) ميتواند موجب كاهش منازعه شود،[31] اما همواره از فرآيندهاي واكنشي ايران نيز نگران بوده اند. در اين زمينه، «والرشتاين» مي گويد:
انجام اقدامات منازعه آميز و مداخلات امريكا به بهانة مقابله با راديكالسيم، نتايج غير مطلوبي را ايجاد خواهد كرد. اين نتايج، شخصيت ملي امريكا را تحقير خواهد كرد.... ادامه اين وضعيت، منجر به تحقير امريكا فراتر از زماني مي شود كه ديپلماتهاي امريكايي در تهران به گروگان گرفته شدند. هر گونه رفتار منازعه آميز، مخاطرات خاصي را براي امريكاييها به وجود ميآورد. منازعه با ايران نميتواند بي پاسخ بماند.[32]
3. انجام اقدامات پيشگيرانة سياسي و تبليغاتي
بهترين سند براي بيان اين شاخص، سند امنيت ملي امريكا در سال 2006 است كه در آن در خصوص مبارزه با ايران آمده است:
بهترين راه سد كردن قابليت اين دولتها، جلوگيري آنان به مواد شكاف پذير است... رسيدن به چرخة سوخت براي مقاصد كاملاً صلح آميز براي آنها غير ضروري خواهد بود... با هيچ چالش بزرگتر از چالش ايران مواجه نيستيم....اگر قرار است از اروپاييها اجتناب شود، تلاش ديپلماتيك بايد (براي محدود سازي ايران) حتماً به نتيجه برسد. [33]
امريكا با هر گونه، راديكاليسم سياسي به معناي عدم پذيرش سلطة آن كشور و مخالفت با برتري طلبي هاي آن در منطقه، مخالف است و به همين دليل، ادبيات استراتژيكي كه اتخاذ كرده است بايد منجر به انزواي راديكاليسم بشود. در چنين فرآيندي، برخورد با عراق در دستور كار قرار گرفت. [34] در واقع، امريكا با بهره گيري از آموزة جنگ پيشدستانه به دنبال جلوگيري از شكل گيري هرگونه كانون مخالف با اهداف و سياست هاي خود است و منتظر اقدام مخالفين و سپس مداخله و تقابل با آن نمي ماند .
4. منازعة سياسي با ايران به بهانة جنگ با تروريسم
پس از فروپاشي اتحاد شوروي، ايدئولوژي امريكايي بر مبناي مقابله با گروهها و نيروهاي اسلامگرا شكل گرفت و بر اساس چنين نگرشي، افغانستان، عراق، ايران، سوريه، سودان، ليبي و گروههايي مانند حزب الله لبنان، جهاد اسلامي، اخوان المسلمين و القاعده در فضاي رفتار تروريستي قرار گرفتند. در اين راستا نوع رفتار هر يك از كشورها و گروهها با هم متفاوت است. ليبي از طريق همكاري همه جانبه با امريكا، موجوديت سياسي خود را حفظ كرد. گروه القاعده با ايدئولوژي خاص خودش به مبازره با امريكا در صحنه هاي مختلف روي آورده است. جهاد اسلامي و حماس در صحنة فلسطين از طريق راهكارهاي سياسي و نظامي توأماً در جهت حفظ هويت و موجوديت خود تلاش مي كنند. طالبان با جنگ افغانستان حذف شد و صدام نيز سرانجام با شكست در حملة نظامي امريكا به عراق از قدرت حذف و نابود گشت. سودان در پروندة دارفور، تحت فشارهاي سخت بين المللي قرار گرفته است و تلاش زيادي صورت گرفته تا سوريه از صحنة لبنان، حذف و به پاي ميز مذاكره با اسرائيل كشانده شود و در كنار آن امريكا تلاشهاي زيادي؛ چه مستقيم و چه غير مستقيم تاكنون انجام داده است تا به شكلي، حزب الله لبنان را خلع سلاح كند كه البته تاكنون موفق نشده است. در اين بين وضعيت ايران به گونه اي ديگر بايد تحليل شود. امريكاييها بر اين اعتقادند كه هر گونه توليد قدرت در كشوري هم چون ايران منجر به افزايش تروريسم ميشود. لذا تلاش مي كنند كه قابليتهاي ساختاري و اجتماعي و استراتژيك ايران را به موازات يكديگر كاهش دهند. [35] اقداماتي از قبيل تحريم¬هاي اقتصادي، فشار سياسي- ديپلماتيك، تهديد به استفاده از زور، تلاش براي جلوگيري از رشد علمي، تكنولوژيكي و مخصوصاً دانش هسته اي و ساير اقدامات گسترده و متنوعي كه براي جلوگيري از قدرت يابي ايران در دستور كار امريكا قرار داشته و دارد. اگر امريكا بتواند تمام اين چالشهاي فرا روي خود را براي استقرار نظم مورد نظرش در خاورميانه بردارد و محدوديتهاي مؤثري را بر ايران اعمال كند؛ به گونه اي كه جايگاه ايران را در پازل خاورميانه به نحوه دلخواهش تعيين كند ميتوان گفت كه به سه هدف استراتژيكي كه مطرح كرديم رسيده است. در غير اين صورت بايد مدعي شد كه يكجانبه گرايي امريكا با هدف تثبيت هژموني اش در منطقه، شكست خورده و نيروي مقابل آن، يعني ايران به يك قدرت منطقه اي تبديل شده است
و مسئله مهم، اين است كه قدرت يابي منطقه اي ايران تا اندازة زيادي ناشي از يكجانبه گرايي امريكاست و اين موضوع، در تحليل چهار پروندة عمدة مفتوح در منطقه روشن مي شود. [36]
ذكر اين نكته هم ضروري است كه دو مؤلفة اصلي سياست خارجي امريكا در منطقه، يعني مبارزه با تروريسم و ترويج دموكراسي در ذات خودشان دچار تناقض هم هستند؛ بدين صورت كه اگر امريكا بخواهد در قالب طرح استراتژيك خاورميانه بزرگ به ملت سازي و كشور سازي و دولت سازي تمركز كند يكي از الزامات آن باز كردن فضاي سياسي در كشورهاي اقتدارگراي منطقه است؛ در اين حالت، اين گروههاي اسلام گرا هستند كه پتانسيل رشد و قدرت يابي دارند. نمونه آن حركت اخوان المسلمين در مصر و كسب آراي بالا در انتخابات پارلماني آن كشور است و يا قدرت يابي حماس در جريان انتخابات تشكيلات خودگردان كه با استفاده از مكانيسم انتخابات، دولت تشكيل داد كه اين آثار و پيآمدها با مؤلفة ديگر سياست امريكا، يعني مبارزه با تروريسم، همآهنگي ندارد. از طرف ديگر، اگر امريكا بخواهد از رژيمهاي اقتدارگرا مانند مصر، اردن، عربستان، يا كشورهاي عرب حوزه خليج فارس، حمايت كند و از آنها بخواهد كه جلوي رشد گروههاي اسلام گرا را بگيرند (كه بر اساس تعريف امريكايي تروريسم هستند) در آن صورت، ترويج دموكراسي ادعايي، معنا ندارد. بسياري از تحليل گران غربي معتقدند كه گروههاي اسلام گرا از جاذبه-هاي بيشتر و سازمان برتري در يك مبارزه سياسي با گروههاي لائيك و طرفدار غرب برخوردارند، اما برنامه هاي آنها دموكراتيزه (با تعريف غربي) نيست. [37] به هر حال، صرف نظر از اين پارادوكس، عملكرد امريكا در قالب استراتژي يكجانبه گرايي در حوزه هاي بحراني، نه تنها نتايج دلخواه را نداشته، بلكه موجب تقويت نفوذ و گسترش حوزه اقتدار ايران در منطقه نيز گرديده است كه براي درك بهتر آن، تحولات مربوط به آن را بررسي مي كنيم.
افغانستان
حمله امريكا به افغانستان و سرنگوني طالبان و دولت سازي در اين كشور، جزء اقداماتي است كه در قالب استراتژيهاي امريكا در خاورميانه و آسياي مركزي پس از جنگ سرد، قابل تبيين است. افغانستان در سايه همسايگي با ايران و آسياي مركزي، كشوري ژئواستراتژيك تلقي شده است. [38] ثبات و بي ثباتي در افغانستان، تأثير مستقيم بر جمهوري اسلامي ايران دارد و علت آن است كه ايران و افغانستان با داشتن مرزهاي طولاني و پيوند هاي عميق همه جانبة تاريخي در تمام زمينه ها داراي تأثير متقابل هستند و تمايل ايران به حذف طالبان از همين واقعيت ريشه مي گرفت. [39]
براي روشن كردن اين واقعيت كه چگونه، اقدام امريكا براي حمله به افغانستان و حذف طالبان، منافع ملي ايران را تأمين كرد و نقش اين كشور را در منطقه توسعه داد ضروري است نگاهي به بازيگران اصلي افغانستان و منافع هر كدام داشته باشيم. به طور كلي، چهار بازيگر اصلي در صحنه افغانستان وجود دارد كه عبارتند از: امريكا، عربستان، پاكستان و ايران. [40]
پاكستان
به صورت اجمالي ميتوان منافع پاكستان را در افغانستان چنين بيان كرد:
1. منافع اقتصادي
- دسترسي به آسياي مركزي و رقابت با ايران و رقابت در بازارهاي منطقه
- استفاده ار مسير ترانزيت خطوط نفت و گاز آسياي مركزي از طريق افغانستان به پاكستان
- بهره برداري از بنادر كراچي و گوادر در رقابت با بنادر چابهار و بندرعباس ايران
در هر سه محور اقتصادي جهت رقابت پاكستان به ضرر ايران است و در واقع، هر اندازه، پاكستان در حوزة اقتصادي موفق باشد، ايران به همان ميزان ضرر كرده است.
2. منافع سياسي شامل:
- حل اختلافات ارضي با افغانستان
- رقابت با هند
3. رقاب با ايران
در هر سه محور، پاكستان تنها وقتي به اهدافش مي¬رسد كه يك دولت هم پيمان در افغانستان حاكم باشد و اين اهداف با حضور طالبان در قدرت، ميسر بوده و با حذف طالبان، نقش پاكستان محدود و در مقابل، نقش رقيب منطقه اي آن، يعني ايران، توسعه پيدا ميكند.
عربستان سعودي
در خصوص عربستان سعودي ميتوان به دو هدف عمده در افغانستان براي آن كشور اشاره داشت:
1. ترويج وهابيت در افغانستان و از اين طريق، صدور آن به آسياي مركزي؛
2. رقابت ايدئولوژيك با انقلاب اسلامي ايران. [41]
كالبد شكافي اين دو هدف عمده نشان ميدهد كه در صورت تداوم حكومت طالبان در افغانستان، نسلي از مبلغان ايدئولوژي افراطي وهابيت و سلفي گري به عنوان موتور ترويج اين عقايد در منطقه در اختيار عربستان قرار ميگرفت و يك سد ايدئولوژيك بزرگ و مخربي در مقابل ايدئولوژي انقلاب اسلامي را ايجاد ميكرد. از طرفي، افغانستان، يك دروازه اي براي ورود عربستان به حوزة شوروي سابق و گسترش نفوذ آن كشور در بين مسلمانان آسياي مركزي به حساب مي آيد.
امريكا
امريكا به طور عمده و برجسته در دو مقطع در امور افغانستان، دخالت مستقيم و حضور مؤثر داشته است. مرحله اول در دوران جنگ سرد و متعاقب آن، اشغال افغانستان توسط شوروي سابق است كه امريكا با حمايت گسترده از جريان عربهاي افغان و با ايجاد همآهنگي بين مثلث كشورهاي عربي (مخصوصاً عربستان و امارات) پاكستان با امريكا توانست نهايتاً باعث خروج شوروي سابق از افغانستان بشود، اما همين روند، كم كم زمينه اي شد كه عربهاي افغان در كنار مبارزان افغاني، دست به دست هم داده و جرياني به نام طالبان درست شود و كم كم با حمايت پاكستان و عربستان كه در حقيقت هم پيمانان امريكا در منطقه بودند در افغانستات به قدرت برسند.
مرحلة دوم، پس از 11 سپتامبر بود كه امريكا به بهانه تحويل ندادن اسامه بن لادن (رهبر القاعده) توسط ملامحمد عمر، حاكم افغانستان به اين كشور حمله كرد و نهايتاً موجب سرنگوني حكومت طالبان گرديد. در حقيقت، حكومتي كه پايه و اساس شكل گيري آن را خود امريكا ييها گذاشته بودند و پس از 11 سپتامبر كه سياست خارجي امريكا رويكردي يكجانبه را به طور جدي و گسترده در پيش گرفت، روند تحولات به گونه اي شكل گرفت كه حكومت خود ساختة طالبان به دست امريكاييها حذف شد. به هر صورت، امريكا براي حضور در افغانستان، دلايل فراواني دارد كه به صورت فهرست وار مي توان به بعضي از آنها چنين اشاره كرد:
1. نظارت بر رفتار روسيه با توجه به چرخش روسيه در دوران پوتين براي بازسازي قدرت اين كشور؛
2. حضور و تسلط بر آسياي مركزي؛
3. كنترل چين با توجه به روند رو به رشد اين كشور در آيندة نزديك و تبديل شدن چين از شريك به رقيب براي امريكا؛[42]
4. بر هم زدن قواعد بازي كشورهاي عضو پيمان شانگهاي.
البته به اين فهرست مي توان موارد زيادي اضافه كرد، اما در مورد ايران به طور خاص، دو نكته مورد توجه بوده است كه امريكا هميشه سعي كرده از تشكيل حكومتي هم سو با ايران در افغانستان جلوگيري كند و در عين حال، رژيمي در افغانستان حكومت كند كه سياستهاي آن كشور را در منطقه و عليه جمهوري اسلامي به اجرا بگذارد. به قول يك سياستمدار افغاني، نقطة آغاز اين سياست، جلوگيري از نفوذ ايران و نقطه نهايي آن، به وجود آمدن دولتي معارض و مخالف با ايران است. [43] اين سياست با اقداماتي كه امريكا در قالب دكترين يكجانبه گرايانه اش انجام داد آثار غير قابل انتظاري براي آن كشور داشت كه با حذف طالبان به وقوع پيوست كه به آن اشاره خواهيم كرد.
ايران
در مورد اهداف ايران در افغانستان در ابعاد مختلف، موارد متعددي مطرح شده است، اما آن چه جوهرة منافع ملي ما در افغانستان را ميتواند تأمين كند؛ به نظر ميرسد يك ساخت متوازني از قدرت باشد كه هم از جنبة قومي و هم مذهبي در كابل شكل بگيرد. در چنين حالتي است كه ثبات و امنيت در افغانستان، پايدار شده و نيروهاي قومي – مذهبي، هم سو با ايران در افغانستان در ساختار سياسي، مؤثر واقع مي شوند. نتيجة اين فرآيند، تأمين كننده منافع و اهميت ايران در افغانستان خواهد بود.
با يك نگاه كلي به تحولات اين حوزه، اين سئوال را در پاسخ به فرضية مقاله ميتوان مطرح كرد كه آيا اقدامات امريكا در افغانستان با توجه به رويكرد يك جانبه گرايانة آن كشور در سياست بين المللي، موجب تضعيف ايران گرديده است؟ يا بر عكس آن، موجب تقويت نقش ايران در افغانستان شده است؟ در پاسخ به سؤال فوق و با توجه به نوع روابط خصمانة حاكم بر دو كشور و اشغال افغانستان و هم مرز شدن با ايران در ساية اشغال آن كشور و تكميل¬تر شدن حلقة محاصره ايران، اين پاسخ به ذهن، متبادر ميشود كه اين اقدام امريكا، نقش ايران را در افغانستان كاهش داده است، اما بر خلاف اين تصور، نقش ايران در افغانستان افزايش پيدا كرده است؛ زيرا:
1. يك رقيب جدي ايدئولوژيك ايران در منطقه (طالبان) از صحنة تحولات حذف شده است؛
2. نقش حاميان منطقه¬اي اين رقيب كه با تسلط بر افغانستان، موجب آزار ايران ميشدند (پاكستان و عربستان) تقليل پيدا كرده است؛
3. با حذف طالبان از حاكميت، توازن نسبي به جبهة شمال (طرفداران ايران) برقرار شد؛
4. امكان توسعة ژئوپلتيك زبان فارسي و انديشة شيعه فراهم گرديد؛
5. زمينه¬هاي فراوان و مستعدي براي بالفعل كردن فرصتهاي ايجاد شده، به وجود آمده است. از قبيل همكاريهاي آموزشي، توسعه، همكاريهاي اقتصادي و سياسي- موضوعات ارتباطات و ترانزيت كالا - صدور كالا و خدمات به افغانستان و ساير موارد. البته ذكر اين نكته هم ضروري است كه اگر چه بر اثر اقدام امريكا و حذف طالبان از قدرت، حذف يك منبع تهديد دائم امنيتي در مرزهاي شرقي صورت گرفته است اما اين تغيير امريكا را در همسايگي ما قرار داده است و ثبات برونزا، منافع كمتري براي ما دارد.[44] اما به هر حال، ضرر حضور امريكا در كنار مرزهاي شرقي ما كمتر است؛ زيرا اين حضور نميتواند دائمي باشد و براي آنها بسيار پرهزينه خواهد بود. ضمن آن كه امكان اقدامات بازدارنده براي ايران عليه امريكا در افغانستان فراهم تر است (نسبت به بازدارندگي عليه طالبان).
عراق
با توجه به حساسيت مسئله عراق در صحنه بين المللي، مطالب بسيار زيادي با ديدگاههاي مختلف منتشر شده است. آن چه كه در اين مطالعه براي ما اهميت دارد اين است كه بررسي نماييم آيا تاكنون ايالات متحده در عراق به اهدافي كه داشته است دست يافته يا نه؟ و مسئلة ديگر، اين كه عملكرد امريكا در موضوع عراق، آيا تأثيري بر نقش ايران در منطقه داشته است يا خير؟ و اگر داشته، اين تأثير چگونه بوده است؟
با نگاهي به ساختار قدرت در منطقة خليج فارس، پس از پايان جنگ جهاني دوم ميتوان سه قطب اصلي به عنوان بازيگر و سه نوع ساخت قدرت را از هم تميز داد. [45] ايران، عراق و مجموعه كشورهاي عربي حاشية جنوبي خليج فارس، بازيگران بومي اصلي درگير در معادلات قدرت بوده اند. از طرفي با تأكيد بر اين مسئله كه عراق متمايل به شوروي سابق و ايران و كشورهاي جنوبي خليج فارس، متمايل به قطب مقابل، يعني امريكا بوده اند، و با طرح دكترين سد نفوذ، سياست دو ستوني (ايران - عربستان) براي يك مدت طولاني تا وقوع انقلاب اسلامي در سال 1357 ساختار قدرت را در منطقه شكل مي داد. و سياستهاي ايالات متحده بر اساس همين ساختار پيگيري مي شد. با وقوع انقلاب اسلامي در ايران، اين ساختار به شكل سيستم توازن قدرت با هزينة مهار ايران، تغيير يافت. با پايان جنگ عراق عليه ايران و شرايط مساعدي كه براي بلند پروازيهاي صدام در منطقه وجود داشت و حمله اين كشور به كويت، امريكا در منطقه، سياست ديگري را دنبال كرد و در حقيقت، سيستم توازن ضعف با هدف مهار عراق پي ريزي شد. در تمامي اين مراحل، كشورهاي منطقه عربي به عنوان متحد و هم پيمانان امريكا در منطقه عمل كردند.
پس از 11 سپتامبر و تغيير استراتژي امريكا و مهيا شدن زمينه براي اجراي طرحهاي آماده در پنتاگون و كاخ سفيد و بر اساس راهبرد اقدام پيشدستانه، طرح خاورميانة بزرگ وارد مرحله اجرايي گرديد. در فاز سخت افزاري اين طرح، همان طوري كه قبلاً اشاره شد افغانستان مورد تهاجم قرار گرفت. در واقع، اين طرح با نگاه به تئوري دومينو، قابل تحليل است. ريچارد پرل كه از طراحان جنگ برق آسا در امريكاست مي گويد:
اگر ما يك، دو عامل حكومتي تروريستي را از ميان برداريم، سايرين، حساب كار خودشان را ميكنند. [46] بررسي مواضع مقامات كاخ سفيد نشان ميدهد كه نگاه آنان به عراق با نگاه به افغانستان، كاملاً متفاوت است. امريكاييها عراق را كليد خاورميانه و راه رسيدن به سلطه بر اين منطقه مي دانند. رايس، وزير خارجه امريكا مي گويد:
يك عراق تحول يافته ميتواند عنصري كليدي در خاورميانه باشد كه آرمان ايدئولوژي هاي نفرتزا رشد نكنند. [47]
بنابراين ميتوان چنين ادعا كرد كه يكي از اهداف اصلي امريكا در عراق جديد، حذف نقش ايران در معادلات قدرت در منطقه و جلوگيري از رشد و توسعة ايدئولوژيهاي راديكال اسلامي بوده است. دو ايدئولوژي پان عربيسم و اسلام گرايي بر اثر موجي كه به دليل انقلاب اسلامي ايران در منطقه ايجاد شد ، متأثر شده و توانسته اند افكار عمومي را در كشورهاي اسلامي منطقه تحت تأثير قرار دهند و هر دو، عناصر مشتركي دارند؛ مانند وحدت اعراب و وحدت مسلمانان، تمايل براي فروپاشي اسرائيل، رهبري كاريزمايي و بسيج توده ها از بالا جهت توسعه اقتصادي و ضديت با غرب كه بر آيند اين دو جريان ستيزش با ليبرال دموكراسي غربي در منطقه است. [48] در مقابل اين روند، امريكا با محوريت قرار دادن سازش با غرب به جاي ضديت با غرب به دنبال ترويج عناصري مانند ترويج دموكراسي غربي، دوستي با غرب و سازش با اسرائيل، تأكيد بر حقوق بشر و آزاديهاي مدني [با تعريف غربي آن] و توسعه اقتصاد مبتني بر تجارت آزاد است و تقسيمبندي كشورهاي منطقه به تندرو و ميانهرو نيز براساس همين منطق صورت ميگيرد و به زعم ايالات متحدة امريكا، عراق جديد بايد به الگويي براي همين رويكرد در منطقه تبديل بشود.[49] بنابراين در اصل تأكيد بر راهبرد ايدئولوژيك و قدرت نرم براي ايجاد تغيير در خاورميانه است و قدرت سخت، زمينه ساز آن خواهد بود.
اهدافي كه امريكا در عراق دنبال مي كرد متنوع است، اما آن چه كه به نقش ايران ارتباط دارد در چند مورد قابل ذكر است كه ميتوان گفت:
1. مهار قدرت ايدئولوژيك ايران؛
2. تأسيس يك دولت ميانه¬رو و هم سو با امريكا حتي با حضور شيعيان در قدرت ـ كه ميتواند چالشي براي ايران تلقي شود (هم به لحاظ مدل حكومت و هم به لحاظ دامن زدن به مسئله اقوام كرد و عرب در ايران و…)؛
3. تغيير ساختار منطقه به ضرر ايران (امريكا- عراق - كشورهاي عرب متحد با آن)؛
4. تقويت رقيب سرسخت منطقه اي ايران (اسرائيل).
تحقق اين چهار مؤلفه در كنار حضور مستقيم و نظامي گستردة امريكا در منطقه مي توانست هم به انزواي ايران منجر شده و هم به زمينه سازي جدي جهت اجراي طرحهاي بعدي امريكا در منطقه خاورميانه، منتهي شود. تحولاتي مانند حذف گروههاي جهادي از حكومت در فلسطين و از بين بردن عمق استراتژيك ايران در لبنان از طريق از بين بردن و خلع سلاح حزب الله لبنان و فشار بر سوريه و به سازش كشاندن اين متحد ايران در قبال اسرائيل از جمله تحولاتي بود كه ميتوانست پس از موفقيت امريكا در عراق به وقوع بپيوندد كه در قسمت بعدي، اشاره مي كنيم، اما امروز پس از گذشت حدوداً 6 سال از اشغال عراق، نتايج ديگري به دست آمده است كه عبارتند از:
1. دشمن سرسخت ايران ار حاكميت در عراق حذف شده است؛ يعني صدام و حزب بعث كه توانايي بسيج بعضي از اعراب را عليه ايران داشتند جاي خود را به حاكميت گروههاي شيعي و كرد عراقي داده اند كه سالهاي طولاني در ايران بوده¬اند.
2. بر خلاف تصور امريكا، شيعيان طرفدار ايران در انتخابات عراق، پيروزي قطعي به دست آوردند و خواهان روابط حسنه و استراتژيك با ايران بوده و هستند.
3. نقش گروههاي سني افراطي در قدرت سياسي عراق، بسيار كمرنگ شده است و گروههاي كردي حاضر در قدرت سياسي نيز روابط خوبي با جمهوري اسلامي داشته و در دوران صدام نيز از حمايتهاي ايران بهره مند بودند.
4. شيعيان عراق چه در سطح توده و چه در سطح نخبگان، نه تنها پذيراي نقش مؤثر ايران در صحنه عراق هستند، بلكه خواهان آن نيز مي باشند.
5. امريكا با لشكركشي در عراق، زمين گير شده و موج ترورها و ناامني ها به صورت گسترده، تداوم يافته است و اين در حالي است كه امريكا قصد داشت با ساختن عراق جديد، رقيب جدي براي ايران در منطقه ايجاد كند.
6. ناتواني امريكا در سازماندهي عراق جديد، مطابق با مؤلفه هاي تدوين شده در طرح خاورميانة بزرگ، نقطة پاياني بر اين طرح گذاشته است و اين در حالي است كه كشورهاي عرب منطقه نيز پايگاه خود را در عراق از دست داده اند و وزن ايران در منطقه، سنگين تر شده است؛ به عبارت ديگر، قدرت نرم امريكا كه مي بايست به دنبال اعمال قدرت سخت در منطقه، نقش خود را ايفا نمايد با افول رو به رو گشته است.
7. با زمين گير شدن امريكا در عراق، مديريت بحران در منطقة خاورميانه نيز از دست آنها خارج شده است. گزارش 144 صفحة بيكر - هميلتون به صراحت تصريح دارد كه امريكا براي مديريت بحران خاورميانه بايد به ايران و سوريه متوسل شود.
8. با توجه به اين كه يكي از مؤلفه هاي اصلي حركت در منطقه، مهار قدرت ايدئولوژيك ايران بوده است، اما به باور خود امريكاييها ، اشغال عراق، موجب گسترش حركت اسلام سياسي در منطقه شد. گراهام فولر در مقاله اي تحت عنوان آيندة اسلام سياسي گويد:
اسلام، تنها آلترناتيو منطقه است و سياستهاي غرب و امريكا مانع پيشرفت آن نخواهد شد، بلكه سياستهاي خاورميانه اي بوش، موجب تسريع و شتاب آن نيز گرديد. [50]
شايد اين دگرگوني در پيآمدهاي يكجانبه گرايي امريكا در عراق كه مورد انتظار آنان نبوده است ناشي از عدم توجه به اين واقعيت باشد كه باري بوزان، نظريه پرداز مكتب كپنهاك به آن اشاره كرده است و مي گويد:
در اين منطقه براي هر بازيگر بومي و جهاني، دشوار است كه از بازيگر ديگري در برابر يك دشمن مشترك، پشتيباني نمايد، بدون اين كه همزمان، يك دولت را هم در طرف سوم تهديد نكرده باشد. [51]
در يك عبارت كلي ميتوان گفت كه اشغال عراق بر اساس راهبرد اقدام پيشگيرانة امريكا، نه تنها امريكا را به اهداف خود نزديك نكرده است، بلكه موجب آزاد سازي انرژيهاي متراكمي شد كه در جهت گسترش حوزة نفوذ ايران حركت كردند. اين واقعيت، به خوبي در سخنان مادلين آلبرايت، وزير خارجه پيشين امريكا كه در روزنامه واشنگتن تايمز انتشار يافته است نمايان است وي مي-گويد:
سه سال پس از اشغال عراق و اختراع واژة محور شرارت، توسط دولت بوش، ايران به خاطر تهاجم امريكا به عراق، قدرتمند تر شده است و اين در واقع، بيشتر يك فاجعه است تا يك راهبرد... رهبران جديد عراق كه از دوستان ايران هستند توسط انتخاباتي كه بوش، آن را لحظه اي جادويي در تاريخ آزادي خوانده بود بر سر كار آمده اند.....بوش، ديگر توانايي كنترل وقايع عراق را ندارد و نبايد از طرح تغيير رژيم ايران حمايت كند نه به خاطر اين كه رژيم ايران نبايد تغيير كند، بلكه به اين دليل كه اگر امريكا از اين تغيير حمايت كند وقوع آن بعيدتر خواه شد. [52]
فلسطين و لبنان
همان طوري كه در بخشهاي پيشين نشان داديم يكي ديگر از حوزه هايي كه به شدت تحت تأثير تحولات خاورميانه و جهان است موضوع كشمكش طولاني بين اعراب و اسرائيل و در واقع مسئلة فلسطين است. بازيگران عمده منطقه اي، مانند ايران، عربستان، اسرائيل و تركيه و بازيگران بين المللي، مخصوصاً امريكا، هر كدام نقش هاي متفاوتي در اين پرونده دارند.
يكي از محورهاي اصلي سياست خاورميانه اي امريكا اين بوده است كه به نحوي بتواند جلوي تأثير نيروهاي اسلامي كه قدرت بسيج توده اي دارند را بگيرد. در اين راستا گروههايي مانند حزب الله لبنان و جهاد اسلامي و حماس در فلسطين، برجسته ترين نقش را دارند. بنابراين هر گونه پيشرفت در برنامه هاي منطقه اي امريكا منوط به مهار و سركوب اين جريانات است. نكتة اساسي و مهم در اين جا ارتباط اين جريانات اسلامي با جمهوري اسلامي ايران است. انقلاب اسلامي ايران، الهامبخش بزرگي هم براي جريان شيعي حزب الله لبنان و هم براي گروههاي مبارز سني مذهب جهاد اسلامي و حماس در فلسطين و ساير گروهها در منطقه است و حمايت هاي سياسي و معنوي ايران از اين جريانات اسلامي، تا كنون تأثيرات عميقي بر تحولات اين حوزه گذاشته است. بنابراين در اين پرونده نيز رويكرد ايران و امريكا در نقطة مقابل هم است؛ لذا ميتوان گفت كه در اين معادله، برد يكي، باخت ديگري است و قاعدة بازي با جمع صفر است. در اين معادله، اسرائيل، متحد استراتژيك امريكاست و گروه هاي اسلامي نيز هم سو با ايران حركت مي كنند و با اين تحليل نيز مي توان گفت شكست متحدين، هر كدام به منزله شكست بازيگران اصلي است. از اين منظر، بايد به نتايج يكجانبه گرايي امريكا در پروندة لبنان و فلسطين توجه كنيم. فشار بي اندازه امريكا براي به سازش كشاندن تشكيلات خودگردان فلسطين موجب شد كه مردم با رأي قاطع به حماس در انتخابات پارلماني فلسطين و تشكيل دولت، توسط اين حركت جهادي به سياست هاي امريكا واكنش منفي نشان بدهند. و به قدرت رسيدن حماس در فلسطين به معناي يك زلزلة سياسي براي امريكا و اسرائيل بوده است. از اين منظر، موضع ايران تقويت شد. متعاقب اين پيروزي، كمك هاي امريكا و اتحاديه اروپا به تشكيلات خودگردان، قطع شد و فشار اقتصادي و سياسي زيادتري به مردم وارد كرد، اما با مقاومت حماس، اخلال جدي در روند سازش مورد نظر امريكا و اسرائيل به وجود آمد. به موازات افزايش اين فشارها، دو پي آمد مهم در جهت تقويت موضع ايران اتفاق افتاد. مسئله اول، مربوط به افزايش مقاومت در برابر فشارها در بين گروه هاي مقاومت بود كه موضع ايران را در برابر اسرائيل تقويت مي كند. و پي آمد دوم، مربوط به وضعيت كشورهاي عربي منطقه است كه اين فشارها باعث شد روند ادغام آنها در پروسة سازش، كند شود؛ زيرا دولت هاي عربي، تحت فشار افكار عمومي مردم منطقه نمي توانند به راحتي به هر نوع سازش با اسرائيل تن در دهند. تضعيف خط سازش به معناي تقويت جبهة مقاومت در منطقه است و در اين فرآيند، بازيگري كه سود بيشتري مي برد جمهوري اسلامي ايران است.
اما مسلئه در اين جا به برخورد امريكا و اسرائيل با حماس ختم نمي شود و متحد استراتژيك امريكا در منطقه، در راستاي هم سويي با اهداف خاورميانه¬اي امريكا تهاجم وسيعي را در 23 ژوئيه سال 2006 به لبنان آغاز كرد. اين تهاجم كه به بهانه عمليات حزب الله و اسير گرفتن دو سرباز اسرائيلي شروع شد در واقع از قبل بخشي از طرح مشترك امريكا و اسرائيل براي تغيير چهرة خاورميانه بوده و عمليات حزب الله، فقط آن را تسريع كرد. اسرائيل در اين عمليات، اهدافي را نشانه گرفته بود كه در هم سوئي كامل با امريكاست. عمدة اين اهداف عبارت بودند از: [53]
1. ايجاد خاورميانة بزرگ و تضعيف و انزواي ايران در آن؛
2. نابودي عقبة استراتژيك جمهوري اسلامي ايران؛
3. نابودي حزب الله لبنان (به عنوان يك جريان شيعي هم گرا با اصول و مباني انقلاب اسلامي ايران )؛
4. ترور رهبران حزب الله و به ويژه، رهبر آن، سيد حسن نصرالله؛
5. اخراج حزب الله از جنوب لبنان و ايجاد منطقة امن مرزي براي اسرائيل؛
6. انحراف افكار عمدة جهان از جنايات اسرائيل (در غزه) و امريكا (در عراق و افغانستان)؛
7. به چالش كشاندن نقش ايران در معادلات مهم منطقه اي از جمله روند صلح خاورميانه؛
8. تضعيف ائتلاف ايراني - سوري كه با محوريت حزب الله لبنان صورت گرفته بود.
اسرائيل، تبليغات گسترده اي به راه انداخته بود كه در واقع، اين ايران است كه در جبهة لبنان مي جنگد، اما در واقع، هم شخصيتهاي سياسي و هم مفسران و كارشناسان سياسي و هم نظر سنجي هاي صورت گرفته در طول دوران بحران، همگي حكايت از تأثير روابط فرهنگي و سياسي ايران با حزب الله و آموزه هاي ديني حزب الله و تأثير پذيري آن از رهبري ديني در ايران داشتند و بنابراين، ايران را داراي نقش محوري و اساسي در اداره و مديريت بحران به وجود آمده مي دانستند و از اين كشور، تقاضا مي كردند كه در جهت حل بحران وارد عمل شود. مثلاً كوفي عنان، دبير كل وقت سازمان ملل، اعلام كرد كه با ايران و سوريه براي پايان بخشيدن به بحران، مذاكره كرده است. وي به صراحت گفت كه حقيقت، اين است كه ما به همكاري اين دو كشور نيازمنديم. [54] ژاك شيراك، رئيس جمهور وقت فرانسه نيز در پايان جلسة هئيت فرانسه، درباره بحران گفت كه ايران، قدرت مهم منطقه به شمار ميرود و ما بايد با اين كشور مشورت كنيم و در ارتباط باشيم. اين امر، نشان ميدهد كه ايران تا چه حد ميتواند با استفاده از نفوذ خود در عمق ثبات و بازگشت صلح به خاورميانه تعيين كننده باشد. [55]
مؤسسة سلطنتي امور بين المللي انگليس در ميزگردي با حضور بيش از بيست نفر از كارشناسان روابط بين الملل به بررسي جايگاه منطقه اي ايران پس از جنگ 33 روزة لبنان پرداخت. در بخشي از اين گزارش آمده است كه خاورميانه، درگير بحرانهاي زيادي است. جنگ با لبنان، جنگ با فلسطيني ها، بي ثباتي در عراق و بحرانهاي ديگري كه وجود دارد و ايران در تمام اين بحرانها دخيل است و نقش منطقه اي آن رو به رشد است. امريكا براي جلوگيري از نفوذ ايران به همسايگانش متوسل شده است، ولي ايران از كشورهاي عرب سني مذهب هم كه از نفوذ آن بيم دارند سود برده است و به موقعيت برتري رسيده است. ايران در منطقه، بسيار مهم شده است. در زمينه هاي سياسي، اقتصادي، نظامي و فرهنگي، رشد چشمگيري داشته است. تداوم جنگ، توأم با ضعف در افغانستان، عراق، لبنان و فلسطين به تقويت بيشتر ايران انجاميده است. ايران در جنگ 33 روزه بر همگان ثابت كرد كه مي¬تواند نقشي محوري در تحولات مهم و سرنوشت ساز منطقه ايفا نمايد و هر زمان كه اراده كند منطقه را دستخوش ثبات يا ناآرامي سازد.[56]
در تجزيه و تحليل تحولات لبنان و فلسطين و با توجه به شكست اسرائيل و ناكامي-هاي پي در پي امريكا براي اجراي طرحهايش و تضعيف جريان سازش در منطقه و تقويت جبهة مقاومت، ميتوان گفت كه تمام اين تحولات در پرتو فشارهاي مضاعفي است كه امريكاييها طي چند سال گذشته و مخصوصاً پس از 11 سپتامبر بر منطقه وارد كردند و موجب شدند كه نقش ايران در منطقه، گسترش يافته و دامنه نفوذ اين كشور بر تمام تحولات، سايه اندازد. لذا ميتوان اين توسعة نفوذ را در چهار شاخص عمده، متبلور ديد:
1. ايفاي نقش محوري در پروسة صلح خاورميانه
پس از جنگ 33 روزه لبنان، اين پذيرفته شده است، كه ايران از طريق حزب الله لبنان هر زمان كه بخواهد ميتواند بر روند صلح در خاورميانه تأثير بگذارد. مارتين اينديك، مدير بخش خاورميانة شوراي عالي امنيت ملي امريكا، معتقد است كه ايران با حمايت از حزب الله كه خواهان نابودي اسرائيل است موجب شده كه هيچ برنامة صلحي در خاورميانه، ميان اعراب و اسرائيل شكل نگيرد و تنها زماني، اين فرآيند، كامل ميشود كه اصول آن در توافق با ايران باشد و ايران با آن سياستها مخالفتي نداشته باشد.
2. افزايش جايگاه و منزلت نظامي و اطلاعاتي ايران در منطقه و جهان
كي. جي. هالستي در كتاب تحليل سياست بين الملل مي¬گويد:
دولتهايي كه از لحاظ توان نظامي متعارف در برابر دشمنان خود، نسبتاً ضعيف هستند، قادرند در خارج از مرزهاي خود و با نفوذ در ميان گروههاي خاص، مبارزه عليه دشمنان خود را ادامه دهند؛ بدون آن كه از لحاظ پول و تجهيزات با خطر برخورد نظامي كشور مورد نظر، متحمل ضررهاي زيادي بشوند، در اين كشور رخنه كنند. مطمئناً دولت قدرتمند، دولتي نيست كه صرفاً نيروي نظامي گستردة متعارف يا هسته اي دارد، بلكه تكيه بر توانايي هاي نظامي، اطلاعاتي در خارج از مرزهاي كشور و توسط گروههاي مدافع، مهمترين ابزار قدرت محسوب مي شود. [57]
در اين راستا، توان بالاي اطلاعاتي حزب الله در جنگ، بروشني نشان داد كه نسبت به اسرائيل دست بالاتري دارد و اين توان، ميتواند هر زماني كه اراده شود در اختيار ايران قرار گيرد و جايگاه اين كشور را در مقايسه با رقباي خود در وضعيت بهتري قرار دهد. آيا اين جايگاه ويژهاي كه حزبالله لبنان (كه در حقيقت عمق استراتژيك ايران در منطقه است) به دست آورده است ناشي از پيگيريهاي سياستهاي غلط و يكجانبهاي نيست كه امريكا و متحد منطقهاياش، يعني اسرائيل انجام دادهاند؟
3. افزايش قدرت بازدارندگي در صورت درگيري احتمالي
دست گذاشتن روي نقطة ضعف دشمن؛ به خصوص انجام فعاليتهاي اطلاعاتي در كنار مرزهاي دشمن، حتي در درون خاك آن و آسيبپذير كردن دشمن از اين نقاط از نظر نظامي و عملياتي، تأثيرش از بعد بازدارندگي، به مراتب بسيار بيشتر از تأثير استفاده از سلاحهاي هستهاي است. [58] اين تأثير و نفوذ در كنار تبعيت دبيركل حزب الله لبنان ميتواند به خوبي قدرت ايران را در منطقه در صورت هرگونه درگيري نشان بدهد. سيدحسن نصرالله در مصاحبه با روزنامه همشهري گفته بود:
حزبالله، مديون كمكها و حمايتهاي ايران است. ما از ولايت فقيه كه نمود آن را در شخص رهبري ايران ميبينيم اطاعت محض داريم. گوش به فرمان ولايت فقيه هستيم و در اين باره (حملة احتمالي امريكا به ايران) هرچه ولايت فقيه دستور دهند بدون چون و چرا و با تمام توان، اجرا خواهيم كرد. دفاع از جمهوري اسلامي ايران، يك واجب شرعي است. [59]
4. رشد جريانهاي اصيل اسلامي موافق ايران و مخالف غرب
پيروزي حزبالله در جنگ 33 روزه بر ارتش اسرائيل كه تا آن زمان، اعراب، آن را شكستناپذير ميدانستند در واقع پيروزي مدل تفكر انقلاب اسلامي و احياي مجدد شكوفههاي آن در كل منطقه بوده است و نشان داد كه چگونه با تمسك به اين مدل، ميتوان دشمن را شكست داد. نوام چامسكي، متفكر امريكايي ميگويد:
اكنون، هويت سياسي جديد بر پاية مفاهيم اسلامي در منطقه، در حال شكلگيري است. اين روند ميتواند به قدرتيابي اين گروهها منجر شود كه مورد حمايت ايران هستند. لذا بايد چارهاي انديشيد تا پيش از اين كه تمام راههاي سياسي شيعيان و سنيها به تهران ختم شود، نقش محوري ايران محدود گردد. [60]
در يك نگاه كلي به حوادثي كه در حوزة فلسطين و لبنان گذشته است ميتوان به چند نكته در خصوص افزايش جايگاه منطقهاي ايران اشاره كرد:
1. نقش كليدي ايران در هرگونه طرح صلحي در پروندة فلسطين، روشنتر و غيرقابل انكار شده و به اثبات رسيد كه هر طرح صلحي بدون ايران حتماً شكست ميخورد.
2. وجود حزبالله و مخصوصاً پس از نمايش قدرت اين جريان اسلامي در نبرد با اسرائيل، ميزان تأثيرگذاري و قدرت بازدارندگي ايران را در منطقه نشان داد.
3. اين تحولات، ثابت كرد كه ايران، خيلي بيشتر از موانع و محدوديتهايي كه دارد از پتانسيل برخوردار است.
4. ايران، علاوه بر عناصر داخلي قدرت ملياش، از عناصر خارجي (حامي) نيز برخوردار است و به سادگي، نميتوان آن را در انزوا و فشار قرار داد.
5. به دليل موارد پيش گفته، ايران به دليل نفوذ در جريانات اسلامي منطقه از قدرت چانهزني بالايي در سياست خارجي خودش و ارتقاي نقش منطقهاي برخوردار شده است.
6. راهبرد به انزوا كشاندن ايران شيعي در ميان جهان اهل سنت با پيروزي حزبالله بر اسرائيل و تحريك احساسات مسلمانان و دميدن روح حماسه و وحدت و مبارزه، تقريباً از بين رفت و دبير كل حزبالله (يك شخصيت شيعي گوش به فرمان ايران) به عنوان نماد مبارزه با ظلم و مقاومت در برابر استكبار در جهان اسلام مورد پذيرش قرار گرفت.
نتيجهگيري
در يك نگاه كلي ميتوان گفت در پي پيروزي جريانهاي اسلامگرا در خاورميانه كه مقارن با پيروزي حزبالله در لبنان و پيروزي شيعيان در عراق و كسب اكثريت پارلماني اين كشور و پيروزي چشمگير حماس در فلسطين و تشكيل دولت، توسط اين جريان و پيروزي اخوان المسلمين در انتخابات پارلمان مصر و شكست امريكا در عراق و بازگشت مشكلات عمده در افغانستان به همراه حضور گروههاي جهادي طرفدار ايران در حاكميت آن كشور است همگي چالشهاي عمدهاي براي طرحهاي راهبردي امريكا در خاورميانه هستند كه اين روند، موجب پيدايش يك حاشية امنيتي قوي براي جمهوري اسلامي شده است؛ بطوري كه در هرگونه، تقابل نظامي امريكا با ايران ميتواند منجر به واكنش جريانات اسلامگرا و مردم خاورميانه عليه امريكا باشد. اين ناكاميها موجب شده است كه راهبرد تقابل سخت به راهبرد تقابل نرم در مقابل ايران از سوي غربيها تبديل شود.
ايالات متحدة امريكا با اقدامات يكجانبه و تلاش براي اعمال سلطه بر منطقه و تثبيت هژموني مورد نظرش، به افغانستان و عراق حمله كرد؛ با اين پيشبيني كه پيروزي برقآسا در اين دو جبهه، راه را براي عملي كردن طرحهاي بعدي، هموار ميكند و كشور ناسازگار منطقه، يعني ايران را در انزوا قرار ميدهد و زمينة تسلط كامل در اين منطقة حساس كه سرشار از منابع غني انرژي است و مركزي براي نوزايش و توليد ايدئولوژيهاي مخالف غرب است را نيز فراهم ميكند. از طرفي، متحد استراتژيك آن كشور، يعني اسرائيل نيز در هم سويي با امريكا و تكميل طرحهاي آن، جبهة ديگري در اين راستا گشود و با حملة گسترده به لبنان به دنبال از بين بردن عمق استراتژيك ايران در منطقه بود كه در تمام اين صحنهها، نتايج دور از انتظار به دست آمد.
همة اين اقدامات كه توسط امريكا (و متحد منطقهاي آن، يعني اسرائيل) در منطقه صورت گرفت ناشي از تمايل و خواست آن كشور به گسترش سلطة هژمونيك به سرتاسر دنيا و از طريق تثبيت اين هژموني بر منطقة خاورميانه بود. مسئلة اصلي براي امريكا «هژموني» است، اما از زاويهاي ديگر، اين تحولات كه در پرتو يكجانبهگرايي امريكا و فضاي ايجاد شده پس از جنگ سرد و به بهانة حادثة 11 سپتامبر رقم خوردند، نتوانستند پيآمدهاي مورد انتظار امريكا را ايجاد كنند. دو رقيب سرسخت ايران، يعني طالبان در افغانستان و صدام در عراق در پرتو اين تحولات از معادلات منطقه، حذف شدند و امريكا در هر دو كشور، زمينگير شده است. اگر چه در پرتو اين حوادث، امريكا با ايران هم مرز شده است، اما به همين ميزان و با توجه به گسترش نيروها و پايگاههايش در منطقه، آسيبپذير شده است. در هر دو كشور، جريانات هم سو با ايران به قدرت رسيدهاند و نقش ايران در تحولات منطقه و به خصوص در اين دو حوزه و به ويژه در عراق، گسترش يافته است. فشار امريكا در پروندة فلسطين و لبنان، دو تأثير عمده داشته است. اول، اين كه جريان سازش را به دليل حمايتهاي يكجانبه از اسرائيل تضعيف كرده است و دوم، اين كه، جريان مقاومت را به دليل جلوگيري از ايفاي نقش سازنده و محروم كردن از حقوق قانوني خودش براي مبارزه و مقاومت، جديتر و منجسمتر كرده است. برآيند هر دو جريان به نفع ايران و گسترش دهندة دامنة نفوذ اين كشور است. در ساية اين تحولات، امريكا به شدت در نزد افكار عمومي، منفور شده و كشورهاي سازشكار نيز تحت فشار افكار عمومي مردمشان قرار دارند و اين در حالي است كه جمهوري اسلامي، روزبهروز بر دامنه و گسترة نفوذ خود در منطقه افزوده است. البته هرگز اين ادعا را نميكنيم كه فقط به دليل سياستهاي يكجانبهگرايانه امريكا، اين گسترش نفوذ صورت گرفته است، اما به طور قطع، اين نوع رويكرد به تحولات منطقة خاورميانه، تأثير بسزايي در افزايش نقش منطقهاي ايران داشته است.
پينوشت:
* استاديار روابط بين الملل دانشگاه تهران.
** دانشجوي دكتري روابط بين الملل دانشگاه تهران.
1. بهرام مستقيمي، نقش فرهنگ در شكل گيري سياست خارجي، همايش فرهنگ و سياست خارجي، رويكردي ايراني، (دانشكده حقوق و علوم و سياسي تهران، آذر 1384).
2. Barone Michael. "Aplace like NO Other" us news & world Report (june 28. 2004) p. 38
3. Jonathan monten. "The Roorts of the Bush Doctrine Democracy promotion in u.s. strategy", International secunity vol 29, NO 4 (spring 2004) p.p. 112 – 156.
4. Foster Richard B, "strategy and the American Regime", compratire strategy an International Journal. Vol 19, No 4, (oct. Dec/2000) p. 294.
5. مهدي مير محمدي، نئومحافظه كاران و سياستهاي اطلاعاتي - امنيتي ايالات متحده، فصلنامه سياست خارجي (تهران: انتشارات وزارت امور خارجه، تابستان 1386).
6. هنري كسينجر، ديپلماسي، ترجمه فاطمه سلطاني يكتا و ديگران (تهران: اطلاعات، 1383).
7. مهدي مطهر نيا، محافظه كاري در خدمت ليبراليسم، كتاب امريكا: ويژه نئومحافظه كاران (تهران: مؤسسه ابرار معاصر، شماره 4) ص254 ـ 182.
8. Remark by the president at the 2002 Graduation Exercise of the U,S military Acadamy, White House press Relase , Jun 2002.
9. Rice Candoliza "promoting the National Interest" Foreign Affairs vol. 75 NO. 1 (Janvary/February/2000)/p.3.
10. Erik. Garkzk The "Capitalst" Peace American Jornal of political Scine/vol, 51, No 1. Januany 2007/p/167.
11. سيامك باقري، پروژه خاورميانه بزرگ، طرحي در راستاي استعمار نوين، اداره سياسي ستاد مشترك سپاه، ص 36.
12. اين سند، دوسالانه است و راهنماي برنامه هاي نظامي است و معياري است براي تشخيص بودجه هاي نظامي در امريكا.
13. جيمز مان، شكل گيري ولكانها، تاريخچه كابينه جنگ بوش، بولتن ويژه مؤسسه ابرار معاصر تهران، مرداد 83، ص 12.
14. ميرمحمدي، پيشين.
15. حسن ناصرپور، نظامي شدن سياست خارجي امريكا. مجله اطلاعات راهبردي، ص 13.
16. معاونت فرهنگي ستاد مشترك سپاه، پايان عصر امريكا در خاورميانه (تهران: انتشارات سپاه، 1368) ص 14.
17. باقري، پيشين، ص 45.
18. معاونت فرهنگي ستاد مشترك سپاه، پيشين،ص 15.
19. باقري، پيشين، ص 45.
20. ابراهيم متقي، امريكا، هژموني شكننده و راهبردي جمهوري اسلامي ايران (تهران: مركز تحقيقات، 1385) ص 88 .
21. مقاومت فرهنگي سپاه، پيشين، ص 19.
22. ناصر پور، پيشين، ص 18.
23. اصغر افتخاري، تحول معناي امنيت در خاورميانه (تهران: مؤسسه ابرار معاصر) ص 121- 120.
24. كميسيون تدوين استراتژي امنيت ملي امريكا، استراتژي امنيت ملي امريكا در قرن 21، ترجمه جلال دهمشگي و ديگران (تهران: مؤسسه ابرار معاصر) 1380) ص 179.
25. اصطلاح خاورميانه به شكلي كه ما در اين مقاله به كار برديم در اصل، شامل سه حوزة ژئوپلتيكي است كه عبارتند از: آسياي جنوب غربي و حوزة خليج فارس و مجموعه كشورهاي عربي خاورميانه تا مصر كه در اين تعريف، ايران، مصر، عربستان، و كشورهاي حوزة خليج فارس و سوريه و اسرائيل و كشورهاي واقع در بين اين حوزه ها همگي مورد نظر هستند.
26. طرح خاورميانة بزرگ در امريكا، طراحي و به دنبال آن در ماه ژوئن 2004 با عنوان مشاركت براي پيشرفت، توسط هشت كشور صنعتي جهان در ايالات جورجيا، مورد پذيرش واقع شد كه هدف آن، بررسي ريشه¬هاي عقب ماندگي اجتماعي - سياسي و اقتصادي در منطقه است (منطقه، شامل، ايران، تركيه، اسرائيل - جهان عرب و پاكستان و افغانستان است) براي اطلاعات بيشتر نگاه كنيد به:
- كاوه افراسيابي، ايران و طرح خاورميانه بزرگ، مؤسسه مطالعه و تحقيقات ابرار معاصر، منعكس شده در www.did.ir هم چنين ر.ك.:
Malek. A& Afrasiabi k. Irans Foreign policy sine September 11, Brons Jornal of word Affairs (Summer, 2003) vol. Ix. Nol./PP 255- 266
27. Thomas corthens "Democracy: Terrorism Uncertain Artidos" (urent History Desember 2003, p, 403: Reprinted at www.ceip. Org.
28. Erik Gartzk Ibid, p, 166.
29. Mickael Doyle, Kant "liberalism and word politics" American political (29 since Reviw/vol. 80, No 4(December 1986) p. 115.
30. زكريا فريد، آينده آزادي، اولويت ليبراليسم، ترجمه امير حسين نوروزي (تهران: انتشارات طرح نو، 1348)ص 170.
31. متقي، پيشين، ص 109.
32. Immanuel Wallerestein "Foes as Friends" Foreign policy Vol, 90, No 1/ (spring 93). p, 154.
33. سند امنيت ملي امريكا در سال 2006.
34. متقي، پيشين، ص 117.
35. همان، ص 129.
36. رويكرد ديگري در بعضي از مجموعه¬هاي سياسي و استراتژيك امريكا وجود دارد كه معتقدند امنيت در خاورميانه، در شرايطي حاصل ميشود كه روش برخورد با كشورهايي، مانند ايران تغيير كند و ديپلماسي مشاركتي بايد جايگزين الگوهاي ديگر بشود. گزارش كميتة بيكر - هميلتون در مورد عراق، نمودي از همين رويكرد است كه معتقد است مي¬بايست با ايران و سوريه در مورد عراق، تعامل شود.
37. Jenife L. windsor "promoting Democratization can combat terronism"? The washington couarterly summer 2005 at: www. washington quarterly. Com.
38. جوادرنجبر، كتاب آسيا، ويژه افغانستان پس از طالبان، سياست خارجي امريكا درقبال افغانستان از ديدگاه حقوق بين الملل (تهران: مؤسسه بين المللي ابرار معاصر، 1383) ص 225.
39. همان، ص 55.
40. پيرمحمد ملازهي، كتاب امنيت بين الملل 3، فرصتها و تهديدهاي امنيتي فراسوي جمهوري اسلامي در نگرش به موضوع افغانستان (تهران: مؤسسه ابرار معاصر، 1384) ص 93ـ 69.
41. همان، ص 92ـ 91.
42. همان، ص 86 ـ85 .
43. ملازهي، كتاب آسيا ويژه افغانستان (تهران: ابرار معاصر، 1383) ص 57.
44.
45. فرزاد پورسعيد، عراق جديد و تهديد منزلت منطقه¬اي جمهوري اسلامي ايران، فصلنامه مطالعات، ص 6- 3 اين مقاله در سايت مؤسسه مطالعات و تحقيقات بين المللي تهران نيز منعكس شده است. براي اطلاعات بيشتر به اين آدرس مراجعه كنيد: www.DID.ir
46. گزارش معاونت فرهنگي ستاد مشترك سپاه، همان ص 23، هم چنين براي اطلاع بيشتر در خصوص سخنان ريچارد پرل به آدرس زير مراجعه كنيد.
www.newamerican,center.org.
47. عليرضا آيتي، طرح ژئوپلتيك جديد امريكا، خاورميانه و محيط پيراموني، كتاب خاورميانه (تهران: مؤسسه ابرار معاصر) ص 218.
48. Rubin Barry "Regime chenge In Iran: areassesmen" menia Jorul/op.cit. p. 69.
49. Ibid/p 68.
50. گراهام فولر، آينده اسلامي سياسي، ترجمه پيروز يزداني، فصلنامه راهبرد، شماره 27، بهار 1382.
51. بوزان، باري، خاورميانه: ساختاري همواره كشمكش¬زا، ترجمه احمد صادقي، فصلنامه سياست خارجي، سال شانزدهم شماره 3/ پائيز 1381/ ص 670.
52. روزنامه كيهان به نقل از واشنگتن تايمز، 16/1/1385، ص 3.
53. حامد حجازي، يك لبنان مقاومت، يك اسرائيل ادعا (تهران: انتشارات بصيرت، 1385) ص127.
54. www.irna,com,2006/7/27.
55. www.Almustaghbal.com/2006/8/10.
56. www.ifap.fr 2006/8/29.
57. www.time.2006/9/13.
58. علي پاشا قاسمي، جنگ 33 روزه و جايگاه منطقهاي ايران، فصلنامه مطالعات منطقهاي جهان اسلام (آذر 1380) اين مقاله در آدرس: www.did.ir/document/index نيز موجود است.
59. روزنامه همشهري 7/10/1381.
60. www.iran.com 2006/9/12.
منبع : فصلنامه علوم سیاسی