شهید عباس بابایی از نگاه همسرش (1)

شب رفتن ، توي خانه كوچكمان ، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفري مي شدند. عباس صدايم كرد كه برويم آن طرف ، خانه سابقمان . از اين خانه جديدمان ، كه قبل از اين كه خانه ما بشود موتورخانه پايگاه بود، تا آن يكي راه زيادي نبود . رفتيم آن جا كه حرف هاي آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهناي صورتش را گرفته بود. نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت ((مواظب سلامتي خودت باش ، اگر
چهارشنبه، 7 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهید عباس بابایی از نگاه همسرش (1)
شهید عباس بابایی از نگاه همسرش (1)
شهید عباس بابایی از نگاه همسرش (1)






شب رفتن ، توي خانه كوچكمان ، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفري مي شدند. عباس صدايم كرد كه برويم آن طرف ، خانه سابقمان . از اين خانه جديدمان ، كه قبل از اين كه خانه ما بشود موتورخانه پايگاه بود، تا آن يكي راه زيادي نبود . رفتيم آن جا كه حرف هاي آخر را بزنيم . چيزهايي مي خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهناي صورتش را گرفته بود. نمي خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت ((مواظب سلامتي خودت باش ، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم ….))
اين را قبلا هم شنيده بودم . طاقت نياوردم . گفتم ((عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل كنم ؟ تو چه طور مي تواني ؟))
هنوز اشك هاي درشتش پاي صورتش بودند. گفت ((تو عشق دوم مني ، من مي خواهمت ، بعد از خدا. نمي خواهم آن قدر بخواهمت كه برايم مثل بت شوي .))
ساكت شدم . چه مي توانستم بگويم ؟ من در تكاپوي رفتن به سفر و او….؟
گفت ((مليحه ، كسي كه عشق خدايي خودش را پيدا كرده باشد بايد از همه اين ها دل بكند.))
گفت ((راه برو نگاهت كنم.))
گفتم((وا… يعني چه ؟))
گفت(( مي خواهم ببينم با لباس احرام چه شكلي مي شوي ؟))
من راه مي رفتم و او سرتا پايم را نگاه مي كرد. جوري كه انگار اولين بار است مرا مي بيند. انگار شب خواستگاريم باشد. گفتم ((بسه ديگه ! مردم منتظرند .)) گفت (( ول كن بگذار بيش تر با هم باشيم .))
از خانه كه مي خواستيم بيرون بياييم ، رفت و يكي از پيراهن هايم را برايم آورد. پيراهن بنفش گل داري كه پارچه اش را مادرم از مكه برايم آورده بود. پيراهن خنك و آستين بلندي بود. گفت ((اين را آن جا بپوش.)) به خانه كه برگشتيم همه شوخي مي كردند كه اين حرف هاي شما مگر تمامي ندارد. دو ساعت حرف زده بوديم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهايمان همه دوست و هم كارهاي عباس و خانم هايشان بودند. توي حياط مسجد از شلوغي مرا كناري كشيد. مي دانست خيلي هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدي مان باشد، رقتيم يك گوشه و هلو خورديم . بچه ها هم كه مي آمدند مي گفت برويد پيش ماماني با بابا جون . مي خواهم با مامانتان تنها باشم .
اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره بايد جدا مي شديم . آقاي كنار اتوبوس مداحي مي كرد و صلوات مي فرستاد. يك باره گفت ((سلامتي شهيد بابايي صلوات .)) پاهايم ديگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم ((اين چه مي گويد .))
گفت ((اين هم از كارهاي خداست .)) پايم پيش نمي رفت . يك قدم جلو مي گذاشتيم ، ده قدم برگشتم . سوار اتوبوس كه شدم ، هيچ كدام از آدم هايي را كه آن جا نشسته بودند، با آن كه همه آشنا بودند، نمي ديدم . فقط او را نگاه مي كردم كه تا وسط هاي اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام ، و گريه مي كردم . جايم را با خانم اردستاني عوض كردم تا وقتي ماشين دور مي شود بتوانم ببينمش . خيال اين كه آخرين باري باشد كه مي بينمش ، بي تابم مي كرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را ديدم كه سرش را بالا گرفته و آرام لبخند مي زند. يك دستش را روي سينه اش گذاشته و دست ديگرش را به نشانه خداحافظي برايم تكان مي داد.
اين آخرين تصويري بود كه از زنده بودنش ديدم . بعد از گذشت اين همه سال ، هنوز آن لب خند آخري اش را يادم نرفته است .حالا ديگر به بودن و نديدنش عادت كرده ام . مي دانم مرا مي بيند . با ما و مراقب ماست . من هم بدون حضور او تحمل اين زندگي سخت بعد از شهادتش را نداشتم. بعضي وقت ها صداي در زدنش را مي شنوم . بعضي وقت ها صداي سرفه كردنش مي آيد . دخترم قبل از ازدواجش زياد او را مي ديد. حتي سر ازدواج دخترم ، يكي از دوست هايمان آمد و گفت عباس به خوابم آمده و گفته براي دخترم خواستگار مي آيد و اسم داماد را هم گفته بود و همين طور هم شد . يازده سال با او زندگي كرده ام ، حالا هم همين طور است . آن روزهايي كه در آمريكا بود ، بي آن كه من بدانم ، مرا همسر آينده خودش مي دانست . حالا هم با اين كه به ظاهر نيست ، ولي همسر من است . بعضي وقت ها تپش قلب مي گيرم . اين همان لحظه هايي است كه وجودش را ،، بودنش را حتي بويش را در كنارم حس مي كنم.
حالا دليل اصرارش را براي اين كه من حتما سركار بروم مي فهم . زنگ تعطيل مدرسه اي كه مديرش هستم مي زنم و در سرو صداي شادمانه بچه ها غرق مي شوم….
سال 1350 ه.ش. آمريكا ،شهر لاواك ،پايگاه هوايي ريس ,محل آموزش هاي خلبان اف-5 .عباس بابايي از دانشجويان اعزامي از ايران است. كارهايش طبق گزارش هاي مندرج در پرونده اش ((غير نرمال ))است. نماز مي خواند. در آن دوره كه همه به فسق و فجور مباهات مي كنند ،وسط اتاق خوابگاهش يك نخ كشيده تا هم اتاقي مشروب خورش اين طرف نيايد .خودش حتي پپسي هم نمي خورد .مي گويد كارخانه اش مال اسرائيلي ها است .كلنل باكستر فرمانده پايگاه وقتي به دفتر كارش برگشت جوان را كه احضار كرده بود ديد .قيافه جوان ايراني آشنا به نظر مي رسيد .يادش آمد شبي دير وقت با همسرش از مهماني بر مي گشته و او را ديده كه دارد در خيابان هاي پايگاه مي دود ،براي اين كه ((شيطان را از خودش دور كند .)) حالا هم جوان داشت روي روزنامه هايي كه كف دفترش پهن كرده بود دولا راست مي شد .بعد از تمام شدن كارش توضيح داد اين از واجبات دين آنها است و الان وقت انجام دادنش بوده و كلنل هم كه نبوده … انگليسي را گرچه كمي شمرده ولي روان صحبت مي كرد.كلنل فكر كرد چه جالب! بقيه گزارش هاي پرونده را هم نگاه كرد. جوان را نگاه كرد. عكس هاي آن موقع ، جواني خوش چهره با ته ريش را نشان مي دهند. كمربند كلفت چرمي روي شلوار جينش بسته و با رفقايش، خوش حال دور ميز ميكايي يك كافه نشسته . كلنل پرونده اش را امضا كرد. عباس خلبان شده بود.
زمستان همان سال برگشتنش از آمريكا بود كه عباس به خانه ما آمد. من شانزده سالم بود. آمد و با پدر و مادرم ، كه معمولا سر شب مي خوابيدند، تا نصفه شب بيدار ماندند. حدس مي زدم راجع به چه چيزي ممكن صحبت كنند. نمي خواستم به روي خودم بياورم . نيمه هاي شب وقتي عباس رفت ، پدربزرگ و مادر بزرگم رفتند توي اتاق و دوباره در را بستند و با پدر و مادرم شروع به صحبت كردند. حدسم بدل به يقين شد . پشت در گوش ايستادم و حرف هايشان را شنيدم . از حرف هايشان فهميدم كه عباس آمده بوده خواستگاري من . آن ها هم كه نمي خواستند من بو ببرم، رفته بودند توي اتاق . مادرم مخالف بود. به او گفته بود اصلا با ازدواج فاميلي مخالف است ، با زود ازدوج كردن من هم مخالف است . گفته بود تازه توهم نظامي هستي و هر روز يك شهر . مادر من آن موقع با اين چيزها خيلي منطقي برخورد مي كرد، معلم بود. پدر و مادر م خودشان با هم فاميل نبودند و مادرم بيش تر از پدرم از ازدواج اين طوري خوشش نمي آمد. پدر هم تبعا مخالف بود.
ولي او سمج گفته بود كه اگر اين كار نشود خودش را از هواپيما پرت مي كند پايين . گفته بودند تهديد كردن كار درستي نيست. حرف زده بودند و مادرم آخر كار گفته بود ((اصلا خود مليحه نخواهد چه مي گويي؟)) گفته بود((اگر خودش نخواهد همسرش را بايد خودم انتخاب كنم و جهيزيه اش هم خودم تهيه مي كنم و بعد از آن ناپديد مي شوم. )) وقتي ديده بودند به هيچ صراطي مستقيم نيست ، گفته بودند بروند و با پدر و مادرش بيايد. او هم رفته بود. قبل از رفتن گفته بود شما قبلا با مليحه صحبت كنيد ببينيد اصلا خودش مي خواهد؟
خودم نمي دانستم ، اگرچه از بچگي مي شناختمش . با هم بزرگ شده بوديم . عباس پسر عمه من بود ، يعني پدر من دايي او مي شد. بچه سوم خانواده شان بعد از يك خواهر و برادر بزرگتر بود و من بچه بزرگ خانواده. هر دومان بزرگ شده يك محله بوديم . خانه هر دومان توي كوچه اي بود كه سر همان كوچه هم من مدرسه مي رفتم . از خانه ما تا آن ها پنچ دقيقه بيش تر راه نبود . اكثر شب ها شام دور هم خانه ما بوديم . خانه در حقيقت مال مادر بزرگ بود كه هم راه پدربزرگ با ما زندگي مي كردند. خانه قديمي و جا داري بود. وسط حياطش حوض بود و چند تا ايوان و اتاق هاي تودرتو داشت . من آن موقع بچه بودم . او هفت سال از من بزرگتر بود. معمولا هر روز مي آمد خانه مان . پدرم كه آدم درس خوانده اي بود در درس و مشقش به او كمك مي كرد. عباس مثل يكي از پسرهايش شده بود. گفته بود كه براي خودش كليد بسازد تا راحت بيايد و برود.
عباس عضوي از اعضاي خانواده ما شده بود. دوچرخه اي داشت كه همه قزوين را با آن گشته بود. مي آمد پشت در خانه مي گذاشتي و سر ميزد ببيند كسي كاري ندارد . نقاشي هاي مشق ام را مي كشيد يا انشا برايم مي نوشت كه ببرم نشان معلمم بدهم . خواهر شيري ام غير از بغل مادر توي بغل عباس خوابش مي برد . آن موقع كه هنوز اين كارها مرسوم نبود براي برادرم تاكسي گرفته بودند كه برود مدرسه و با همان برگردد. آمد و به پدر و مادرم گفت لازم نيست . خودم با دوچرخه مي برم و مي آورمش . شوخي مي كرد كه خوشگل است و دوست دارم با خودم باشد تا همه نگاهمان كنند.
حتي در عالم بچگي هم مي توانستم بفهم كه كارهايش با كارهاي آدم هاي دور و برش فرق مي كند، البته آن قدري را كه من مي توانستم ببينم . بيرون از خانه من و خودشان را نمي شد كه خبر داشته باشم . محيط خانه مان طوري بود كه بيرون رفتنمان غير از مدرسه رفتن معني نداشت. همه نزديكان و فاميل عباس را مي شناختم . فاميل خودم هم بودند، اما او آن زمان با سن كمش كارهايي مي كرد كه از آدم بزرگ هاي فاميل هم نديده بودم . كارهايش مال خودش بود و پايشان مي ايستاد. توي خانه شان مي گفتند كه چرا هميشه دفتر و خودكار كم مي آورد ؟ به اين و آن مي داد. اين جور كارها را خودش دوست داشت . مثلا صبح هايي زودتر مي رفته از ديوار مدرسه مي پريده پايين ، حياط مدرسه را جارو مي كرده تا مدير مدرسه بهانه اي براي اخراج سرايه دار كه كمردرد داشته نداشته باشد . از همان اول هم با پيرمردها ، پيرزن ها ، آدم هاي بي كس و كار ميانه اش خوب بود. پنج شنبه ها كه مي رفتيم سر مزار، مي ديديم دوباره يكي از اين آدم هايي را كه سر قبر قرآن مي خوانند پيدا كرده و با او گرم گرفته .
او درسش كه تمام شد من دبيرستان بودم . بزرگتر كه شده بودم مادر برايم يك سري مسائلي كه در اين سن براي دخترها پيش مي آيد، از مزاحمت پسرها حرف زده بود . مادرم با من دوست بود و مي توانستم همه حرف هايم را به او بزنم . پدر و مادر ، خودشان فرهنگي بودند. سرم را مي انداختم پايين و تندتند از مدرسه مي آمدم خانه . حجاب آن موقع هم با الان فرق مي كرد. چادري بودم ولي چادري آن موقع . بعد از مدت ها متوجه شدم اين جواني كه زير چشمي مي ديدم هميشه موقع برگشتم كنار كوچه ايستاده ، عباس است . دم در خانه شان كه بين خانه ما و مدرسه من بود ، منتظر مي ايستاد ، كوچه را قرق مي كرد ، تاكسي مزاحم من نشود. صبر مي كرد تا من بيايم و رد شوم . بي هيچ حرفي . وقتي رفتم توي خانه خيالش راحت مي شد.
وقتي پنجم ابتدايي بودم، پدر رشته الهيات دانشگاه مشهد قبول شد . بايد مي رفتيم آن جا . هم زمان با رفتن ما هم عباس كنكور قبول شد. آن وقت ها هر دانشگاه براي خودش كنكور جداگانه اي مي گرفت . او دو رشته قبول شده بود. پزشكي و خلباني . قبول شدنش در فاميل صدا كرده بود . آمده بود با پدرم مشورت كند كه چه رشته اي برود. همه مي گفتند پزشكي ، ولي خودش دلش نمي خواست . نمي خواست خرج تحصيل در يك شهر ديگر را روي دست پدرش و مادرش بگذارد، و توي اين خط ها هم نبود. پزشكي رشته اي است كه بايد دور خيلي چيزها را تويش خط كشيد. خلباني را انتخاب كرد.
خلباني ، به قد و قيافه اش مي آمد . آن موقع همه چيزهايي را كه يك خلبان خوش تيپ لازم دارد داشت . براي ثبت نام و آموزش اوليه به تهران رفت. آن وقت ها خلبان ها را براي آموزش هواپيمايي جنگي مي فرستادند آمريكا . قبل از رفتنش براي خداحافظي آمد مشهد. دسته جمعي رفتيم بيرون و يك عكس خانوادگي گرفتيم تا براي يادگار هم راه خودش ببرد.
عكس ها قرار است بيش تر از آدم ها بمانند. گوشه هايشان زرد مي شود ، صورت هاي تويشان محو و بي احساس مي شود ولي باز در يك آلبوم خانوادگي ، در جيب بغل لباسي فراموش شده. فقط چند لحظه …. لبخند… آها. بين زن و مرد ، خواهر زن نشسته . به هرحال فعلا كه نبايد كنار هم باشند. مردها مي روند بعضي وقت ها براي اين كه برگردند، بعضي وقت ها نه . اما عكس ها هميشه مي مانند تا بعد ها براي مهماني ناخوانده ، قوم و خويشي دير باور ، مصاحبه گري سمج توضيح دهي كه خوب … بله … او ….
از آمريكا كه برگشت دوره پدر من هم تمام شده بود . برگشته بوديم قزوين . من را از سال دوم دبيرستان فرستاده بودند دانش سراي گرمسار كه معلم شوم . دوره اش دو سال بود و بعد من معلم مي شدم و مي توانستم جايي استخدام شوم . برگشتن براي كسي سوغاتي نياورده بود . چمدانش را كه باز كرد تويش قرآن و نهج البلاغه و مفاتيح و لوازم معمولي زندگيش بود.
عباس تا به حال فقط پسر عمه ام بود و حالا آمده بود خواستگاريم . من هنوز زياد توي نخ اين مسائل زندگي و ازدواج نبودم . برايم زود و عجيب بود. شوكه شده بودم . مادر فرداي آن شب خواستگاري جريان را به من گفت . يك باره از او متنفر شدم . همان مهري كه به عنوان پسر عمه ام نسبت به او داشتم از دلم پاك شد . دليلش را نمي دانستم ، فقط از او بدم مي آمد . نمي دانستم در آن اتاق بسته چه چيزهايي به پدر و مادر من گفته بود كه مادرم آن قدر مخالف بود.
داشت مرا متقاعد مي كرد كه ازدواج كنم . داد و بي داد كردم . گفتم: ((مگر توي خانه اضافي هستم كه مي خواهيد ردم كنيد بروم .)) گفتم: ((خودتان كه هميشه با زود ازدواج كردن من مخالف بوديد .)) گريه كردم و گفتم: ((نه ، نمي خواهم.)) عصباني شده بودم . مادرم با من صحبت كرد. با من دوست بود . هميشه وقتي مي خواست متقاعدم كند برايم استدلال يم كرد كه چنين است و چنان ، و من قبول مي كردم . اين بارهم موفق شد . آخر سر گفتم كه هر چه نظر شما و پدرم هست . ديگر ((بله)) را گفته بودم . بعدها به شوخي به عباس گفتم كه تو حسرت يك سيني چايي براي خواستگار بردن را به دلم گذاشتي .
به دليل خاطرات دوران بچگي ، تصور او به عنوان شوهر آينده ام كمي وقت مي برد. ناراحتيم زياد طول نكشيد . گمانم تا غروب همان روز. آن موقع فهميدم كه حتي به او علاقه هم پيدا كرده ام . عباس آن موقع اول جوانيش بود . جوان خوش تيپ و خارج رفته اي بود . فهميدم كه چرا آن دو سال توي آمريكا عكس من توي جيبش بوده . عكس تكي از من ، كه نفهميدم از كجا گير آورده . حتي يك بار يك دختر آمريكايي آن جا او را مي بيند و خوشش مي آيد و مي آيد به انگليسي به عباس چيزهايي مي گويد. او هم عكس مرا در مي آورد و نشانش مي دهد، مي گويد ((من زن دارم .))
فرداي آن شب صحبت كردن عباس با خانواده ام ، با پدر و مادرش آمد و از من خواستگاري رسمي كردند . صبح همان روز هم خودش تنها آمد كه ببيند نظر من راجع به ازدواجمان چيست . از صداي زنگش فهميدم كه خود اوست ، دو تا زنگ پشت سرهم . كسي خانه نبود ، يعني پدربزرگ و مادربزرگ بودند و من بايد مي رفتم در را باز مي كردم . در را بازكردم و او را ديدم ، سرم را انداختم پايين . سلامش را جواب داده و نداده ، پشتم را كردم طرفش و دويدم طرف اتاق . رويم نمي شد . رفتم توي اتاق و در را بستم .
بعدها هميشه اين صحنه يادمان مي آمد و مي خنديديم . از خواستگاري تا عروسي زياد طول نكشيد. خانواده ها با هم صحبت مي كردند و ما به رسم قديم خبر نداشتيم . عباس نگران بود نكند نشود. نكند مادر من يك چيزي بگويد آن ها قبول نكنند ، آن ها يك چيزي بگويند اين ها قبول نكنند. مهريه ام آن موقع صد هزار تومان بود. مراسمي هم كه گرفتند خيلي سنگين بود . شايد رسم آن وقت ها بود. از اين عروسي هاي هفت شبانه روزي شد. كوچه را گل و چراغ زدند. آدم ها سرشان سيني گذاشته بودند و وسايل حنا بندان را از اين خانه به آن يكي مي بردند . يك روز حنا بندان ، يك روز عقد ، يك روز عروسي و….
چند روز طول كشيد . ديگر به همديگر محرم شده بوديم . داشت از او خوشم مي آمد . ديگر نه مي توانستم و نه مي خواستم به چشم برادر بزرگ تر به او نگاه كنم .
عروسي كه تمام شد ، مهماني كه داده شد، براي ماه عسل رفتيم مشهد. عباس آن موقع يك پيكان جوانان آن موقع گل ماشين هاي توي ايران بود. سه روز آن جا مانديم . ماه عسلم سه روز شد. عباس نظامي بود و وقتي تقسيمشان كرده بودند افتاده بود دزفول . بايد زودتر برمي گشتيم كه برويم آن جا . برگشتيم قزوين و بعد راه افتاديم طرف دزفول . اولين مسافرت دور و دراز دو نفره مان بود.
دزفول شهر قديمي و قشنگي بود. پايگاه شكاري هم پايگاه خيلي زيبايي بود. فضاي سبز زيادي داشت . درخت ها و درخت چه هاي را كه در آن آب و هواي شرجي در آمده بودند قبلا هيچ جانديده بودم . كنار خيابان هايش خانه هاي ويلايي خلبان ها بود. پيچك هاي سبز دور خانه ها پيچيده بودند . بوي بهار نارنج توي هوا پيچيده بود. دم در خانه مان كه رسيديم و ماشين توي پاركينگ گذاشتيم ، عباس گفت: ((چشم هايت را ببند مي خواهم يك قصر نشانت دهم .)) توي خانه كه رفتيم بي شباهت به قصر هم نبود. مادر من و عباس قبلا آمده بودند و وسايل و جهيزه ام را چيده بودند. احساس غرور كردم . پرده هاي هركدام از اتاقهايمان يك رنگ متناسب با دكوراسيون همان اتاق بود. اتاق پذيرايي ام رنگش گل بهي بود ، ناهار خوري يك قرمز خوش رنگ . اتاق خوابمان هم بنفش و سفيد بود. ميل و صندلي ها شيك بودند. ظرف هاي چيني و كريستال را توي كند و روي ميز ها چيده بودند . پدر و مادرم در حد توانشان زندگي خوبي براي ما تدارك ديده بودند.
چند روز اول دلم گرفته بود . دختر كم سن وسالي بودم كه تازه از پدر و مادرش جدا شده بود . گريه ميكردم . طبيعي بود. در آن شهر غريب عباس همه كس و كارم شده بود. در مدرسه اي بيرون پايگاه استخدام شده بودم . صبح ها من مي رفتم سركار و عباس مي رفت اداره . ظهر كه برمي گشتم ، او بعضي وقت ها همان موقع برمي گشت ، بعضي وقت ها هم كه كار اداري يا پرواز آمادگي داشت ديرتر مي آمد. از معدود خانواده هايي كه با آن ها رفت و آمد داشتيم خانواده آقاي بختياري ، خانواده عروس فعلي مان بود. ما زن ها در خانه منتظر مي مانديم و غذا درست مي كرديم تا عباس و آقاي بختياري بعد از اين كه از سركارشان رفتند باشگاه ، برگردند خانه . باشگاه پرورش اندام مي رفتند. به عباس مي گفتم: ((كم خوش تيپي ، زيبايي اندام هم مي روي ؟ حداقل برو يك ورزش ديگر )) مي گفت: ((سربه سرم نگذار مليحه ، شكايتت را به مامانت مي كنم ها .)) از آن جا مي آمدند و با هم مي رفتيم بيرون هوا خوري و تفريح . بعضي وقت ها هم مي رفتيم توي شهر و آب ميوه مي خورديم . آب هويج توي ليوان هاي كه اندازه پارچ بودند . خوش بوديم .
آن موقع وضع زندگي خلبان ها جور ديگري بود . خلبان ها ارج و قرب خاصي داشتند. حقوقشان هم خوب بود، ولي عباس اصرار داشت كه من حتما سركار بروم . مي خواست با آدم ها سر و كار داشته باشم تا بفهم دورو برم چه خبر است . يك روز زنگ تفريح مدير مدرسه اي كه آن جا درس مي دادم گفت كه از اداره بازرس آمده و مي خواهد شما را ببيند . سن و سالم كم بود و بعضي ها باورشان نمي شد كه ازدواج كرده باشم . آن آقا هم در اصل بازرس نبود و براي خواستگاري من آمده بود . بعد از اين كه با من حرف زد و مرا ديد كه حلقه دستم است رفت . دخترم را دو ماهه حامله بودم ولي معلوم نبود. از مدرسه كه برگشتم موضوع را به عباس گفتم . عصباني شد . گفت: ((به چه اجازه اي اصلا تو را اين قدر نگاه كرده ؟)) گفت: ((بايد يك چاقو برداشت و فرو كرد تو شكم طرف.)) شوخي مي كرد. بعدش خنديد . گفت :((اصلا تو بايد با پوشيه بروي مدرسه .))گفت: ((حداقل موهايت را باز نگذار ، ببندشان شايد زشت شدي .)) وضع حجاب آن موقع اين طوري بود. آن موقع لباس بلند و جوراب مي پوشيدم . زن هاي در و همسايه مي گفتند تو املي ، چون آرايش نمي كردم . سر اين قضيه كه آن جا در پايگاه نمي توانستم چادر بپوشم كلي مسئله داشتم . مادر تلفن زده بود و گفته بود اگر آن جا چادر نپوشد ، شيرم را حلالش نمي كنم .عباس با او حرف زد . متقاعدش كرد كه الان وضع اين جا اين طوري است . گفته بود كه به هرحال مليحه هم جوان است و بايد اين نكته را درك كرد. خودش اين را خوب فهميده بود كه من نسبت به او كوچكترم . هوايم را هميشه داشت. سخت گيري را ، آن هم براي بقيه ، زياد دوست نداشت .
همان چند ماه ، بعد از اين كه رفتيم دزفول ، عباس كم كم در گوشم حرفهايي خواند كه قبل از آن نشنيده بودم . مي گفت آدم مگر روي زمين نمي تواند بنشيند ، حتما مبل مي خواهد؟ آدم مگر حتما بايد توي ليوان كريستال آب بخورد . مي رفت و مي آمد و از اين حرفها ميزد . در آن سن و سال طبيعي بود كه من وسايلم را دوست داشته باشم . ولي داشتم چيزي بزرگتر را تجربه مي كردم ، زندگي با آدمي كه به او علاقه داشتم . آخر سر برگشتم گفتم: ((منظورت چيست ؟ مي خواهي تمام وسايلمان را بدهي بيرون ؟)) چيزي نگفت . گفتم: ((تو من را دوست داري و من هم تو را . همين مهم است . حالا مي خواهد اين عشق توي روستا باشد يا توي شهر . روي مبل باشد يا روي گليم .)) گفت: ((راست مي گويي؟ ))راست مي گفتم .
مرد داشت ياد مي گرفت چه طور مفتون و شيدا لبه زندگي بايستد و با سر تويش نرود . از اين بالا همه خانه هاي آن پايين مثل هم بودند ، خانه خودشان ، خانه بغل دستي . همه كوچك ، اندازه قوطي كبريت . آدم ها يك جور و ريز ديده مي شدند . دلش مي خواست مي توانستند اين بالا را ببينند . شايد پيداكردن چيزي كه همه سرگشته هاي آن پايين دنبالش بودند ، اين جا راحت تر بود. حداقل اين بالا مرگ خيلي نزديك تر بود. كافي بود يكي از سيستم هاي كنترلي مشكل پيدا كند . پرنده چند تني آهني فقط براي آن ها از اين چيزها سر در نمي آورند جاي امني به نظر مي رسيد . آن پايين زن ها در خانه مي ماندند و آشناي عجيبي با اشيا به هم مي رساندند ، با انتظار براي مردي كه در ابتدايش بايد خانه ومان خودش را تاراج مي كرد. پايانش آن موقع ها معلوم نبود . تا انقلاب چند سالي مانده بود و جنگ اتفاقي بعيد به نظر مي رسيد.
اين طرف و آن طرف كه مي رفتيم ، وسايلمان را كادو مي برديم . عباس تلفن زده بود و از مادرم هم اجازه گرفته بود . مادرم گفته بود ((من وظيفه ام بوده كه اين چيزها را فراهم كنم . حالا شما دلتان ميخواهد اصلا آتش شان بزنيد .)) بعد از مدتي آن خانه اي كه هم كارانم به شوخي مي گفتند كه بايد بياييم وسيله هايت را كش برويم به خانه اي معمولي و ساده تبديل شد.
اين كارها در جو به شدت غير مذهبي آن جا بي سابقه بود . به خاطر اخلاق عباس ، كه در فضاي آن موقع غيرعادي به نظر مي رسيد ، با خانواده هاي زيادي رفت و آمد نداشتيم . يك شب يكي از همكاران عباس ما را براي مهماني دعوت كرد. گفته بود مهماني سالگرد ازدواج است و آ‌دم هاي زيادي نمي آيند، همين آشناها هستند . وارد خيابان خانه ميزبان كه شديم ديديم كلي ماشين آن جا پارك شده ، فكر كرديم لابد مال بغل دستي ها است . داخل كه رفتيم فهميديم كه اشتباه نكرده ايم . مهماني شلوغي به سبك مهماني هاي آن دوره بود. زن و مرد با هم مي رقصيدند ، وضع لباس و حجاب ها خراب بود. ميني ژوپ و آستين حلقه اي . مشروب و مخلفات هم روي ميزها بود. نتوانستيم آن جا طاقت بياوريم . زود بلند شديم و زديم بيرون .
در راه عباس بغض كرده بود. خانه كه رسيديم زد زير گريه. بلند بلند گريه ميكرد و مي گفت چه طوري بايد امشب را جبران كنم . سرش را به درو ديوار مي كوبيد . رفت قرآن را باز كرد و خواند . تا صبح همين طور بود.
گشت و گذار اطراف دزفول زياد مي رفتيم . شوش دانيال ، سبز قبا . دوستاني هم از روستايي هاي آن جا پيدا كرده بوديم . مي رفتيم و لبنيات مي خريديم . سادگي اين جور زندگي را دوست داشتيم . يك بار برايم توضيح داد كه اين پرچم هاي روي خانه روستايي ها نشان تعداد پسران هر خانه است ، پرچم بزرگتر براي پسر بزرگتر و… اوايل زندگيمان بود و سرمان خلوت بود. بچه نداشتيم .
اولين بچه مان سلما در قزوين به دنيا آمد . من ماه هاي آخر بارداري را رفته بودم قزوين تا پدر و مادرم مواظبم باشند. قبلا راجع به اسم بچه با عباس حرف زده بوديم . دوست داشت بچه اولش دختر باشد . مي گفت دختر دولت و رحمت براي خانه آدم مي آورد . وقتي حامله بودم گفت دنبال يك اسمي بگرد كه مذهبي باشد ، كسي هم نگذاشته باشد. اسم بچه را از كتابي كه همان وقت ها مي خواندم پيدا كردم : سلما . توي كتاب نوشته بود كه سلما اسم قاتل يزيد بوده . دختري زيبا كه يزيد عاشقش مي شود و او هم زهر توي جامش مي ريزد. به او گفتم كه چه اسمي را انتخاب كرده ام . دليلش را هم توضيح دادم . خوشش آمد . گفت ((پس اسم دخترمان مي شود سلما .)) گفتم ((اگر پسربود ؟)) گفت ((نه دختر است .)) گفتم((حالا اگر …)) گفت ((حسين ))
بچه كه بدنيا آمد پدرم خبرش را تلفني به او كه سركارش در پايگاه دزفول بود داد. اول نگفته بود كه بچه دختر است . فكر كرده بود ناراحت مي شود . وقتي گفته بود ، او همان جا پاي تلفن سجده شكر كرده بود.
براي ديدن من و بچه آمد قزوين . از خوش حالي اين كه بچه دار شده از همان دم در بيمارستان به پرستارها و خدمت كاران پول داده بود. يك سبد بزرگ گل گلايل و يك گردن بند قيمتي هم براي من آورد. دخترم سلما دختر زيبايي بود . پوست لطيف و چشم هاي خوشگلي داشت . عباس يك كاغذ درآورد و رويش نوشت ((لطفا مرا نبوسيد.)) خودش هم آنقدر ديوانه اش بود كه دلش نمي آمد ببوسدش .
دو سال دزفول بوديم . بعد از آن به اصفهان منتقل شديم و در خانه هاي سازماني پايگاه اصفهان ساكن شديم . چند ماه مانديم و بعد از اصفهان به شيراز رفتيم . آن موقع هواپيماي اف- 14 تازه از آمريكا خريده بودند و عباس براي گذراندن دوره تكميلي بايد به شيراز مي رفت . از سرواني به سرهنگ دومي ارتقا پيدا كرده بود. دوباره كه به اصفهان برگشتيم ديگر انقلاب شده بود. درگيري هاي اول انقلاب در اصفهان زياد بود، اولين شهري كه در آن حكومت نظامي اعلام شد . عباس علاوه بر كارهايي كه در داخل پايگاه مي كرد و گروهي را براي مبارزه با رژيم تشكيل داده بود ، تهران هم زياد مي رفت و مي آمد. بعدها فهميدم در كميته برنامه ريزي ورود امام شركت داشته . از آمدن امام خيلي خوش حال بود . بعد از پيروزي انقلاب با چند نفر ديگر از نيروي هوايي خدمت امام رفتند . برگشتني تا چند روز خوش حال بود. مي گفت ((نگاهم كن ببين قيافه ام نوراني نشده ، آخر امام را بوسيده ام .)) امام را تا آخر دوست داشت .
با همديگر از پايگاه مي رفتيم شهر براي تظاهرات . او با دم پايي مي آمد . عادت ساده لباس پوشيدن را از دوران دانش جويي داشت . مي گفتم ((تو ديگر مجرد نيستي . مردم مي گويند اين چه زني است كه گرفته . حداقل دكمه هاي آستينت را ببند.)) مي گفت ((ول كن بابا.)) در يكي از راه پيمايي ها با دم پايي اش دمپايي اش در شلوغي جمعيت گم شد . گفتم ((ديدي حالا.)) پاي بي جوراب روي آسفالت راه مي رفت . مي گفت ((اصلا كيفش به همين است كه تاول بزند.))
اين سادگي در زندگيمان هم بود. از جهيزيه ام مبل و صندلي ام باقي مانده بود (پرده ها راهم خودم مي بردم هر مدرسه اي كه مي رفتم به كلاس مي زدم ) كه آن را هم اول انقلاب به جهاد داد. در مهماني و رفت و آمد ها همين طور ، به من سفارش مي كرد فقط يك نوع غذا درست كنم . براي مهمان سرزده هم كه مي گفت هرچه خودمان داريم بياوريم ، حتي اگر نان و ماست باشد . يك شب كه مهمان آمده بود رفت تا ميوه بگيرد . خودش وقتي خانه بود ، هر چقدر هم خسته از سركارش برگشته بود، نمي گذاشت خريد بيرون را من بكنم . برگشتن چند كيلو سيب كوچك و ناجور خريده بود . گفت ((اين ها چيه گرفتي ؟ چه طور مي شود گذاشت جلوي مهمان ؟)) گفت ((چه فرقي مي كند ، بالام جان ؟ سيب پوستش را بگيري همه شان شكل هم مي شوند.))
پيرمردي را آن جا ديده بود كه بساط دارد و كسي سيب هايش را نمي خرد. رفته بود و همه اش را خريده بود . ميوه خوردن خودش جالب بود. ميوه هايي كه در دسترس اكثر مردم نبود ، مثل موز و اين ها اصلا نمي خورد . مي گفتم: ((بخور ، قوت داره .)) مي گفت :((قوت را مي خواهم چه كار ؟ من ورزشكارم . چه طور موزي بخورم كه گير مردم نمي آيد . )) صدايش را عوض مي كرد و مي گفت: ((مگر تو من را نشناختي زن ؟)) همين ميوه هاي معمولي را هم قبل از اين كه بخورد ، برمي داشت و دردستش مي چرخاند و نگاهشان مي كرد . مي گفت: ((سبحان الله ….)) تا كلي نگاهشان نمي كرد ، نمي خورد .
جنگ كه شروع شد او فرمانده پايگاه اصفهان شد. از سرواني به سرهنگي ارتقا پيدا كرد .اوايل انقلاب مي گشتند و آدم هايي را كه قبلا هم خوب بودند پيدا مي كردند . وقتي مسوليتش زيادتر شد بالطبع او را كم تر مي ديدم . حسرت يك صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود . صبح زود بلند مي شد . قرآن مي خواند. صداي زيبايي داشت . بعد لباس پروازش را مي پوشيد و مي رفت . توي جيب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تا سالم برگردد. خودش مي گفت: ((هر بار كه از خانه مي رم بيرون و با من خداحافظي مي كني به اين فكر هم باش كه شايد همديگر را نديديم .)) شغلش خطرناك بود. توي جنگ هم نقل و نبات پخش نمي كردند. من هم بدرقه اش مي كردم و مي آمدم تا به كارهاي خودم برسم . خودم ،هم زن خانه بودم هم مرد خانه .
رانندگي را از عباس يادگرفته بودم . در پايگاه دزفول با ماشين پيكان جوانان رانندگي يادم داد كه سر همان جريان تمرين رانندگي ، ماشين اوراق شد . اصفهان رنو داشتيم . خودم بعد از اين كه از مدرسه بر مي گشتم ، مي رفتم خريد مي كردم . بردن بچه ها به مدرسه و مهدكودك به عهده من بود. اگر مريض مي شدند ، خودم بايد مي بردمشان دكتر . تا اوايل جنگ من ديگر هر سه بچه ام را داشتم ، سلما كه وقتي دزفول بوديم بدنيا آمد ، حسن و محمد هم وقتي اصفهان بوديم . حسين وقتي بچه بود آتيش مي سوزاند و من دست تنها در خانه بايد به همه كارهاي داخل و بيرون خانه مي رسيدم . او زن و بچه اش شده بود پايگاه و جنگ.
جداي مسووليت هاي نظامي و فرماندهي اش در پايگاه ، به همه مشكلات و دعواهاي خلبانان و كارمندان رسيدگي مي كرد. خارج از محدوده آدم هايي كه با او كار و رفت و آمد داشتند ، كسي نمي توانست بفهمد كه او فرمانده پايگاه است . سربازها مي توانستند بيايند و با او درد دل كنند . حتي براي اين كه از نزديك بفهمد كه سربازان در چه شرايطي به سر مي برند، بعضي وقت ها مي رفت و جايشان پاس مي داد. سرباز هم مي گفت: (( به كسي نگويي كه اين كار را كردي . فرمانده بفهمد بدبختم .))
حالا خود فرمانده شان داشت جايش نگهباني مي داد. به عادت نوجواني و جواني اش ، هواي پيرمردهاي خدماتي پايگاه را داشت . خانه هايشان را بلد بود . با اين كه حقوقش كم نبود، آخر ماه كم مي آورد .طوري كه كسي نفهمد پول هايش را به آدم هاي محتاج مي داد.
منبع: http://www.sajed.ir




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.